۳ آبان ۱۳۹۸
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی «چرا تو؟!»
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت چهل و هفتم»
من کپ کرده بودم از بس که محتوای جلسه برام جذاب و نسبتا سنگین بود. لذت میبردم از این همه شجاعت و تدبیر و تعادل و آینده نگری سردار! یا همون حاجی خودمون.
زنه بعد از این که حرفای حاجی تموم شد، بدون معطلی و با حالت خاصی، حرفهایی درباره حاجی زد که به نظرم توصیفات خاص و عجیبی بود! گفت: «هیچ وقت درباره مذاکرات و جلسات و همفکری با شما نه تنها دچار تردید نشدم بلکه شما باعث افتخار همه بشریت هستید. نه فقط جهان اسلام.
وقتی کسی در جای خودش جنگ، در جای خودش صلح، در جای خودش مذاکره، در جای خودش تغییر مدل حکومت، در جای خودش جان فدا و در جای خودش جان ستان باشه، جذاب تر از اونی هست که حتی بشه ازش یک نقاشی و یا تراژی و یا تندیس طلایی ساخت.
چشم. باز هم شما بردید و دلایلتون اینقدر قاطع و قانع کننده بود که حاضریم سرمایه های حال و آینده خودمون در اختیارتون بذاریم که به این مدل، که مدل اجرا شده و درس پس داده کشورهای ما هم هست برسید و موفق تر عمل کنید.»
بعدش زنه رو به من کرد و گفت: «به پدرتون بفرمایید همین امشب برای ملاقات با ایشون خدمت میرسم.»
گفتم: «به روی چشم!»
بعدش هم پذیرایی شدیم. اندکی در باغ راه رفتیم و تمدد اعصاب و ... بعدش برگشتیم.
من همش تو فکر بودم که حالا با این حرفها چه اتفاقی میفته و چی میشه؟ هنوز خیلی منظور کلام و گوشه و کنایه های حاجی با زنه و دیدار با پدرم و هماهنگیش با من و اینا را به طور کامل درک نمیکردم. لذا ترجیح دادم تو کار بزرگترها فضولی نکنم و کاری که به عُهدم سپرده شده را به درستی انجام بدم.
اون روز چون میدونستم مهم ترین روزهای عمر خودم و ملتم را دارم تجربه میکنم، خواب و خوراک نداشتم و مثل فرفره میدویدم و کارای هماهنگی را انجام میدادم.
با بابام ارتباط گرفتم. بهش گفتم اون خانمه میخواد بیاد!
بابام گفت: پس وقتشه!
با تعجب گفتم: بابا وقت چی؟
گفت: هیچی ... دخالت نکن ... سر شب میان؟
گفتم: لابد ... ینی نمیدونم ... بابا منم بیام؟
گفت: سر قبر من بیایی؟
گفتم: دور از جون بابا ! این چه حرفیه؟
گفت: فقط خواهرتو برسون و برو ... فهمیدی؟
گفتم: چشم ... مهربون ترم میتونی بگیا!
گفت: مهربونترم نمیاد ... اعصای ادمو خورد میکنی!
گفتم: چشم ... دیگه کاری ندارید؟ امری! فرمایشی!
گفت: نه ... بسلامت!
اینو گفت و قطع کرد!
تا اون شب ...
استرس نبودا ... هیجان عجیبی داشتم ... حس میکردم از کل دنیا عقبم ... احساس میکردم چیزایی میدونم که هیچ کس نمیدونه ... چیزایی که هر کسی میدونست، دیگه زندگی عادی نداشت و رنگ آرامش و روی خوش رو نمیدید!
اما برام کافی نبود ...
دوس داشتم بدونم اون شب دقیقا چی گذشت ...
اما نشد ...
اون شب خیلی دوس داشتم فقط اونجا باشم اما حتی حاجی هم خونه بابام نرفت. سر سجادش نشسته بود و قرآن میخوند. وقتی دید مثل اسپند رو آتیش هستم، بهم گفت: «کجا میخوای بری؟ هماهنگیت کردی! بشین سر جات دیگه. بسه. تقبّل الله! بذار بقیه راه رو حاج خانم با این سفیر همه فن حریف و سیّاسی برن که اندازه کل هیکل من و تو عقل دارن! برو بشین شامتو بخور! برو پسر جان!»
اینو گفت و به خوندن قرآنش ادامه داد... اما جوری هم میخوند که منم بشنوم ... همش گلوشو صاف میکرد و با عربی غلیظ ...
« وَإِذِ اسْتَسْقَى مُوسَى لِقَوْمِهِ فَقُلْنَا اضْرِبْ بِعَصَاكَ الْحَجَرَ فَانْفَجَرَتْ مِنْهُ اثْنَتَا عَشْرَةَ عَيْنًا قَدْ عَلِمَ كُلُّ أُنَاسٍ مَشْرَبَهُمْ كُلُوا وَاشْرَبُوا مِنْ رِزْقِ اللَّهِ وَلَا تَعْثَوْا فِي الْأَرْضِ مُفْسِدِينَ .
وَإِذْ قُلْتُمْ يَا مُوسَى لَنْ نَصْبِرَ عَلَى طَعَامٍ وَاحِدٍ فَادْعُ لَنَا رَبَّكَ يُخْرِجْ لَنَا مِمَّا تُنْبِتُ الْأَرْضُ مِنْ بَقْلِهَا وَقِثَّائِهَا وَفُومِهَا وَعَدَسِهَا وَبَصَلِهَا قَالَ أَتَسْتَبْدِلُونَ الَّذِي هُوَ أَدْنَى بِالَّذِي هُوَ خَيْرٌ اهْبِطُوا مِصْرًا فَإِنَّ لَكُمْ مَا سَأَلْتُمْ وَضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ وَالْمَسْكَنَةُ وَبَاءُوا بِغَضَبٍ مِنَ اللَّهِ ...»
یه سرفه ای کرد و گلویی صاف کرد و ادامه داد: «ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ كَانُوا يَكْفُرُونَ بِآيَاتِ اللَّهِ وَيَقْتُلُونَ النَّبِيِّينَ بِغَيْرِ الْحَقِّ ذَلِكَ بِمَا عَصَوْا وَكَانُوا يَعْتَدُونَ ... »
نشسته بودم و نگاش میکردم و داشتم حرص میخوردم که اینقدر آرومه! وقتی این آیات را میخوند، به آخرش که میرسید، کلی لعن و فحش و نفرین نثار بنی اسرائیل و قاتلین انبیا و معتدین و... میکرد!
حالا میدید من دارم حرص میخورما ... اما برام تفسیر هم میکرد:
«ببین چقدر قرآن کامله و قشنگ در شرح احوال گذشتگان برای ما نکات جذاب اجتماعی و سیاسی و اخلاقی بیان کرده.
کو گوش شنوا؟
من فقط ترجمشو برات بخونم ببین چی گفته:
۳ آبان ۱۳۹۸
و هنگامى كه موسى براى قوم خود در پى آب برآمد گفتيم با عصايت بر آن تخته سنگ بزن پس دوازده چشمه از آن جوشيدن گرفت [به گونه اى كه] هر قبيله اى آبشخور خود را مى دانست [و گفتيم] از روزى خدا بخوريد و بياشاميد و[لى] در زمين سر به فساد برمداريد.
و چون گفتيد اى موسى هرگز بر يك [نوع] خوراك تاب نياوريم از خداى خود براى ما بخواه تا از آنچه زمين مى روياند از [قبيل] سبزى و خيار و سير و عدس و پياز براى ما بروياند.
[موسى] گفت آيا به جاى چيز بهتر، خواهان چيز پست تريد؟! پس به شهر فرود آييد كه آنچه را خواسته ايد براى شما [در آنجا مهيا]ست و [داغ] خوارى و نادارى بر [پيشانى] آنان زده شد و به خشم خدا گرفتار آمدند. چرا كه آنان به نشانه هاى خدا كفر ورزيده بودند و پيامبران را بناحق مى كشتند اين از آن روى بود كه سركشى نموده و از حد درگذرانيده بودند.
واقعا خدا لعنتشون کنه! کثافتای عوضی! آخه کسی با ولی خدا این رفتارو میکنه؟! این قدر بهانه گیر و پرت؟! ینی شیطون میگه بزنیم خارمادر همشون ... لا اله الا الله ...»
من اما یه چشمم به ساعت بود که اصلا پیش نمیرفت ...
یه چشم دیگمم به حاجی بود که اون شب تصمیم داشت کل بقره را برام شرح و ترجمه کنه و خواهر و مادر کل بنی اسرائیل را به فحش و فضاحت بکشونه!
و دقیقه به دقیقه نبض و تپش قلب من بیشتر میشد ...
ادامه دارد...
#چرا_تو
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
۳ آبان ۱۳۹۸
۴ آبان ۱۳۹۸
سلام و صبحتون بخیر
امیدوارم پایان ماه صفر بامعنویتی داشته باشید🌷
برنامه پخش #سه_قسمت_آخر
مستند داستانی #چرا_تو
🔹امشب ساعت ۲۱ : قسمت ۴۸
🔹فردا صبح ساعت ۱۱ : قسمت ۴۹
🔹فرداشب ساعت ۲۱ : قسمت ۵۰
👈 پیشاپیش به خاطر بیان مکشوف اوج جنایات سپری شده بر امت اسلامی عذرخواهی میکنم😔
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
۴ آبان ۱۳۹۸
۴ آبان ۱۳۹۸
۴ آبان ۱۳۹۸
۴ آبان ۱۳۹۸
۴ آبان ۱۳۹۸
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت چهل و هشتم»
حاجی اون شب تا صبح کارش همین بود. نماز و قرآن و یه کم جوک و شوخی و...
ته حرفش این بود که گفت: «دیگه بسه ... کاری کردیم که بساط حکومت معصوم برچیده بشه و دیگه هیچ امام و معصومی جایگاه سیاسی پیدا نکنه!»
وسط اذکار و اورادش میگفت: «بهترین راه برای شکستن هیمنه حکومت های ولایی و مقاومتی، انداختن کک مذاکره و دشمن دوستی و اغیار گرایی به بهانه ترس و تطمیع به جون ملت و سیاستمدارانش هست! ما فقط اینطوری میتونستیم فیتیله اینا را بکشیم پایین.
ما حرفمون فقط یه کلمه بود: حکومت! ما باید «حکومت» میکردیم اما با مثل این آقا نمیشه ما حکومت کنیم و همه کاره یه کسی دیگه بود! همین.»
میگفت: «ما دیگه کارمون کردیم ... البته کارمون مونده ها ... اینا اگه بعد از این اقا کوتاه نیان و بازم سودای حکومت داشته باشن، زیر ستوران و خنجر و نیزه مردم باید پیداشون کنی و زن و بچه هاشونو آواره کوه و بیابون و بازار برده فروشا ببینی!»
دندونشو روی هم فشار میداد و میگفت: «شش هفت ماه اول حکومتش، حکم و دستورش بر باد دادیم ... اما فکر نمیکردیم بازم موی دماغ باشه ... ده سال گذشت اما ول کن ماجرا نبود ... حتی کاری کردیم که تو کوچه و خیابون بهش بخندن اما بازم اونی نمیشد که دلمون میخواست ... گفتیم قهر میکنه و میره و یه گوشه میشینه و درس و بحث و اخلاق و عرفان و محراب و منبر ... اما ول کن نبود ... اصل وجودش مزاحمه ... یه جوریه ... به حرف و خط ما نبود ... بالاخره ما که کم کسی نیستیم ... اگه بیشتر بازیمون میداد و آدم حسابمون میکرد شاید کاریش نداشتیم اما ... نمیخوایم کسی به اسم اسلام و خدا و ولایت و این چیزا جلومون قیافه بگیره ... »
پرسیدم: «قیافه میگرفت؟»
با تندی گفت: «نمیدونم ... فقط میدونم که من دوسش نداشتم ... ازش متنفر بودم ... از اولش هم نسبت به اینا همینطوری بودم ... فقط حرص میخوردم از دستش ... از ته دلم اینجوریم باهاش ...»
حلاصه کلی از این حرفا زد و بعد از سحر هم نماز صبحش خوند و یکی دو ساعتی استراحت کرد.
منم که خیلی خسته و کوفته بودم، دیگه تحمل اون حجم از فکر و استرس را نداشتم و استراحت کردم. بعدش که از خواب بیدار شدم، دیدم حاجی یه تیکه کاغذ نوشته و گذاشته کنارم و رفته که رفته!
نوشته بود:
«خواب بودی و نخواستم بیدارت کنم. کلا خوشا آنان که دائما خواب هستن و لازم نیست برای دیدن و شنیدن خیلی از واقعیت های تلخ و یا تصمیمات تلخ، خودشونو به خواب بزنن.
من دارم میرم مسافرت. دو سه روز ... شایدم یه هفته ای نیستم. نمیتونم شاهد بعضی مسائل باشم. باید برم و فکر کنم و برای فرداها تصمیم بگیرم. طراحی کنم. برنامه ریزی کنم. خلاصه نباشم تا تموم بشه و بعدش بیام.
اما تو باید باشی. باید بمونی و همه چیزو زیر نظر داشته باشی. قائله تصمیمات اشتباه رهبری باید توسط خانواده خودتون جمع و تمیز بشه. چرا؟ چون شماها فقط قوم و خویش دوران آقایی و خوشی نباید باشید. باید الان که به این وضع رسیدیم، خودتون تمومش کنید.
ضمنا دنبالم نیا. من ماموریتمو انجام دادم ... دیگه کار خاصی ندارم ... تا بعد، ببینم تکلیف چی میشه؟ هر اتفاقی هم افتاد، دیگه از کنترل من خارجه و باید اتفاق بیفته. هر وقت روزگار تشخیص داد که من باید باشم، خودشم منو برمیگردونه...»
حاجی به همین راحتی گذاشت و رفت!
به همین راحتی!
جوری هم رفت که هیچ کس در اون چند روز، خبری ازش نداشت!
توی همین افکار بودم که پدرم اومد و صدام کرد. وقتی برگشتم که جوابش بدم، دیدم یه کم استرس داره. گفتم: چیزی شده؟
گفت: نه ... هنوز نه ... خواهرت کجاست؟
گفتم: نمیدونم ... من تازه پاشدم. بذار ببینم کجاست؟
در زدم و رفتم داخل اطاقش. دیدم خواهرم رو به قبله نشسته و داره مناجات میخونه. خیلی آرام و معنوی و با توجه و حضور قلب!
برگشتم پیش پدرم و گفتم: داخله! کاریش داری؟ بگم بری پیشش؟
گفت: نه ... بذار تو حال خودش باشه. آقا کجاست؟
گفتم: ظاهرا خبری نیست. نیستن. بیرونن. ملاقات عمومی داشتن. بابا چیزی شده؟
جوابم نداد. بعدش گفت: من خونه هستم. فقط اگر خواهرت با من کاری داشت بگو خونه هستم و صدام کن. فعلا ...
اینو گفت و رفت.
میدونستم یه خبرایی هست. میدونستم یه اتفاق بزرگ میخواد بیفته. اما نمیدونستم تکلیفم چیه و چه خاکی باید تو سرم بریزم؟ اون از حاجی که رفت که رفت. اینم از بابام که خودشو خونه نشین کرد.
فقط من مونده بودم و حاج خانم!
سرم گرم کارام بود که حاج خانم اومد بیرون. جلوش پاشدم. دیدم یه لباس سفید پوشیده. سلام کردم. جوابم داد.
گفت: تو میخوای اینجا باشی یا میخوای بری؟
گفتم: هر چی شما بگید. چیکار کنم؟
گفت: نمیدونم. برای من فرقی نمیکنه. اگه تحملشو داری بمون!
با تعجب گفتم: تحمل چی؟
۴ آبان ۱۳۹۸
گفت: میرم اطاق آقا را تمیز کنم. میشه آب و میوه تازه بیاری بذاری رو میزشون؟ که هر وقت برگشتند و میل داشتند استفاده کنند؟
گفتم: چشم!
من رفتم آشپزخونه و حاج خانم هم رفت داخل اطاق.
آب خیلی خنک و گوارا برداشتم. چند تا میوه هم شستم و تمیز کردم. گذاشتم تو ظرف و بردم اطاق آقا.
حاج خانم گفت: باشه. ممنون. میتونی بری!
منم رفتم. اما در حقیقت نرفتم. لای در اطاق را یه کم ... خیلی کوچولو باز نگه داشتم. میدونستم که برام مسئولیت داره و اگه خواهرم بفهمه، کلی شاکی میشه. اما ... میخواستم ببینم چرا خواهرم تو اطاق کار داره با اینکه معمولا کارای داخل اطاق کار آقا را ما انجام میدادیم و خواهرم خیلی در این مسائل ورود نمیکرد!
دیدم کتابها و کاغذا را مرتب کرد. یه گرد گیری ساده انجام داد. موکت ساده کف اطاق آقا را مرتب کرد. یکی از قاب ها یه کم کج شده بود و درست کرد و ...
تا اینکه یهو دیدم از زیر لباسش ... یه شیشه خیلی کوچولو ... شاید به اندازه یه بند انگشت درآورد. با هزار زحمت میتونستم ببینم که شیشه سبز پر رنگ بود و خواهرم به زور درش را تونست باز کنه.
کنار ظرف آب نشسته بود. با کمال تعجب دیدم که کل اون شیشه کوچیک سبز رنگ را ریخت تو ظرف آبی که من براش آورده بودم! وقتی ریخت، دیدم اون شیشه کوچیکه بی رنگ شد. نگو کل اون ماده، سبز رنگ بوده نه خود شیشه! سبز پر رنگ. به رنگ چمن له شده و گندیده!
بعد از اینکه ریخت تو آب، دیدم که کل رنگ آبی که آورده بودم سبز پر رنگ شد! سبز پر رنگی که وقتی میدیدیش، وحشت میکردی و دل و قلبت از دهن میخواست بزنه بیرون!!
ریخت و کلی به هم زد که مثلا رنگش معمولی تر بشه و توجه کسی به درون ظرف آب جلب نشه. حتی آخرشم اونو بو کرد و ظاهرا هیچ بویی نمیداد که چندین مرتبه بو را امتحان کرد تا خیالش راحت بشه.
دیگه وقتش بود که از اطاق بیاد بیرون. من فورا خودمو جمع و جور کردم. هر چند زانوهام سست شده بود و نمیدوستم باید چه گِلی به سرم بگیرم؟ فقط فوری از در اطاق دور شدم و رفتم سراغ کار خودم.
دیدم که حاج خانم از اطاق اومد بیرون و خودشو مرتب کرد و به اطاقش برگشت. من که آثار استرس و حول شدن و این چیزا در رفتارش ندیدم. یا نمیدونست که چی تو ظرف آب آقا ریخته و یا خیلی آماده اون لحظه بود و کلی با خودش کنار اومده بود که آروم قدم برمیداشت و انگار نه انگار!!
به قول یه بزرگی که میگفت: وقتی قراره کسی را برای خدمت و یا خیانتی آماده کنید، باید جوری روی فکرش کار کرده باشی و براش عادی شده باشه که خودش با دستای خودش به استقبال اون جنایت بره و انگار آفریده شده بوده برای اون کار! ینی باید خدمت و یا خیانت را زندگی کرد و بشه پوست و خون و گوشتت! و الا قبل از خدمت و یا خیانت، به خودت آسیب میزنی!
خواهرم خیلی عادی و بیخیال و معمولی یه چیزی قاطی آبِ خنکِ آقا کرد و بعدش برگشت اطاقش و ادامه مطالعه و عبادت و کاراش شخصیش انجام داد!
حالا من مونده بودم و چیزی که نمیدونستم چیه و ثانیه هایی که به اومدن آقا نزدیک و نزدیک تر میشد...
ادامه دارد...
#چرا_تو
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
۴ آبان ۱۳۹۸
جسارتا چه خبرتونه؟!
یه کم آرامتر ...
پی وی شده کربلا
شده بقیع
آرامتر عزیز من
اصلش گذاشتم برای فردا ...
صبر کن حالا
۴ آبان ۱۳۹۸