سلام و صبحتون بخیر
امیدوارم پایان ماه صفر بامعنویتی داشته باشید🌷
برنامه پخش #سه_قسمت_آخر
مستند داستانی #چرا_تو
🔹امشب ساعت ۲۱ : قسمت ۴۸
🔹فردا صبح ساعت ۱۱ : قسمت ۴۹
🔹فرداشب ساعت ۲۱ : قسمت ۵۰
👈 پیشاپیش به خاطر بیان مکشوف اوج جنایات سپری شده بر امت اسلامی عذرخواهی میکنم😔
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت چهل و هشتم»
حاجی اون شب تا صبح کارش همین بود. نماز و قرآن و یه کم جوک و شوخی و...
ته حرفش این بود که گفت: «دیگه بسه ... کاری کردیم که بساط حکومت معصوم برچیده بشه و دیگه هیچ امام و معصومی جایگاه سیاسی پیدا نکنه!»
وسط اذکار و اورادش میگفت: «بهترین راه برای شکستن هیمنه حکومت های ولایی و مقاومتی، انداختن کک مذاکره و دشمن دوستی و اغیار گرایی به بهانه ترس و تطمیع به جون ملت و سیاستمدارانش هست! ما فقط اینطوری میتونستیم فیتیله اینا را بکشیم پایین.
ما حرفمون فقط یه کلمه بود: حکومت! ما باید «حکومت» میکردیم اما با مثل این آقا نمیشه ما حکومت کنیم و همه کاره یه کسی دیگه بود! همین.»
میگفت: «ما دیگه کارمون کردیم ... البته کارمون مونده ها ... اینا اگه بعد از این اقا کوتاه نیان و بازم سودای حکومت داشته باشن، زیر ستوران و خنجر و نیزه مردم باید پیداشون کنی و زن و بچه هاشونو آواره کوه و بیابون و بازار برده فروشا ببینی!»
دندونشو روی هم فشار میداد و میگفت: «شش هفت ماه اول حکومتش، حکم و دستورش بر باد دادیم ... اما فکر نمیکردیم بازم موی دماغ باشه ... ده سال گذشت اما ول کن ماجرا نبود ... حتی کاری کردیم که تو کوچه و خیابون بهش بخندن اما بازم اونی نمیشد که دلمون میخواست ... گفتیم قهر میکنه و میره و یه گوشه میشینه و درس و بحث و اخلاق و عرفان و محراب و منبر ... اما ول کن نبود ... اصل وجودش مزاحمه ... یه جوریه ... به حرف و خط ما نبود ... بالاخره ما که کم کسی نیستیم ... اگه بیشتر بازیمون میداد و آدم حسابمون میکرد شاید کاریش نداشتیم اما ... نمیخوایم کسی به اسم اسلام و خدا و ولایت و این چیزا جلومون قیافه بگیره ... »
پرسیدم: «قیافه میگرفت؟»
با تندی گفت: «نمیدونم ... فقط میدونم که من دوسش نداشتم ... ازش متنفر بودم ... از اولش هم نسبت به اینا همینطوری بودم ... فقط حرص میخوردم از دستش ... از ته دلم اینجوریم باهاش ...»
حلاصه کلی از این حرفا زد و بعد از سحر هم نماز صبحش خوند و یکی دو ساعتی استراحت کرد.
منم که خیلی خسته و کوفته بودم، دیگه تحمل اون حجم از فکر و استرس را نداشتم و استراحت کردم. بعدش که از خواب بیدار شدم، دیدم حاجی یه تیکه کاغذ نوشته و گذاشته کنارم و رفته که رفته!
نوشته بود:
«خواب بودی و نخواستم بیدارت کنم. کلا خوشا آنان که دائما خواب هستن و لازم نیست برای دیدن و شنیدن خیلی از واقعیت های تلخ و یا تصمیمات تلخ، خودشونو به خواب بزنن.
من دارم میرم مسافرت. دو سه روز ... شایدم یه هفته ای نیستم. نمیتونم شاهد بعضی مسائل باشم. باید برم و فکر کنم و برای فرداها تصمیم بگیرم. طراحی کنم. برنامه ریزی کنم. خلاصه نباشم تا تموم بشه و بعدش بیام.
اما تو باید باشی. باید بمونی و همه چیزو زیر نظر داشته باشی. قائله تصمیمات اشتباه رهبری باید توسط خانواده خودتون جمع و تمیز بشه. چرا؟ چون شماها فقط قوم و خویش دوران آقایی و خوشی نباید باشید. باید الان که به این وضع رسیدیم، خودتون تمومش کنید.
ضمنا دنبالم نیا. من ماموریتمو انجام دادم ... دیگه کار خاصی ندارم ... تا بعد، ببینم تکلیف چی میشه؟ هر اتفاقی هم افتاد، دیگه از کنترل من خارجه و باید اتفاق بیفته. هر وقت روزگار تشخیص داد که من باید باشم، خودشم منو برمیگردونه...»
حاجی به همین راحتی گذاشت و رفت!
به همین راحتی!
جوری هم رفت که هیچ کس در اون چند روز، خبری ازش نداشت!
توی همین افکار بودم که پدرم اومد و صدام کرد. وقتی برگشتم که جوابش بدم، دیدم یه کم استرس داره. گفتم: چیزی شده؟
گفت: نه ... هنوز نه ... خواهرت کجاست؟
گفتم: نمیدونم ... من تازه پاشدم. بذار ببینم کجاست؟
در زدم و رفتم داخل اطاقش. دیدم خواهرم رو به قبله نشسته و داره مناجات میخونه. خیلی آرام و معنوی و با توجه و حضور قلب!
برگشتم پیش پدرم و گفتم: داخله! کاریش داری؟ بگم بری پیشش؟
گفت: نه ... بذار تو حال خودش باشه. آقا کجاست؟
گفتم: ظاهرا خبری نیست. نیستن. بیرونن. ملاقات عمومی داشتن. بابا چیزی شده؟
جوابم نداد. بعدش گفت: من خونه هستم. فقط اگر خواهرت با من کاری داشت بگو خونه هستم و صدام کن. فعلا ...
اینو گفت و رفت.
میدونستم یه خبرایی هست. میدونستم یه اتفاق بزرگ میخواد بیفته. اما نمیدونستم تکلیفم چیه و چه خاکی باید تو سرم بریزم؟ اون از حاجی که رفت که رفت. اینم از بابام که خودشو خونه نشین کرد.
فقط من مونده بودم و حاج خانم!
سرم گرم کارام بود که حاج خانم اومد بیرون. جلوش پاشدم. دیدم یه لباس سفید پوشیده. سلام کردم. جوابم داد.
گفت: تو میخوای اینجا باشی یا میخوای بری؟
گفتم: هر چی شما بگید. چیکار کنم؟
گفت: نمیدونم. برای من فرقی نمیکنه. اگه تحملشو داری بمون!
با تعجب گفتم: تحمل چی؟
گفت: میرم اطاق آقا را تمیز کنم. میشه آب و میوه تازه بیاری بذاری رو میزشون؟ که هر وقت برگشتند و میل داشتند استفاده کنند؟
گفتم: چشم!
من رفتم آشپزخونه و حاج خانم هم رفت داخل اطاق.
آب خیلی خنک و گوارا برداشتم. چند تا میوه هم شستم و تمیز کردم. گذاشتم تو ظرف و بردم اطاق آقا.
حاج خانم گفت: باشه. ممنون. میتونی بری!
منم رفتم. اما در حقیقت نرفتم. لای در اطاق را یه کم ... خیلی کوچولو باز نگه داشتم. میدونستم که برام مسئولیت داره و اگه خواهرم بفهمه، کلی شاکی میشه. اما ... میخواستم ببینم چرا خواهرم تو اطاق کار داره با اینکه معمولا کارای داخل اطاق کار آقا را ما انجام میدادیم و خواهرم خیلی در این مسائل ورود نمیکرد!
دیدم کتابها و کاغذا را مرتب کرد. یه گرد گیری ساده انجام داد. موکت ساده کف اطاق آقا را مرتب کرد. یکی از قاب ها یه کم کج شده بود و درست کرد و ...
تا اینکه یهو دیدم از زیر لباسش ... یه شیشه خیلی کوچولو ... شاید به اندازه یه بند انگشت درآورد. با هزار زحمت میتونستم ببینم که شیشه سبز پر رنگ بود و خواهرم به زور درش را تونست باز کنه.
کنار ظرف آب نشسته بود. با کمال تعجب دیدم که کل اون شیشه کوچیک سبز رنگ را ریخت تو ظرف آبی که من براش آورده بودم! وقتی ریخت، دیدم اون شیشه کوچیکه بی رنگ شد. نگو کل اون ماده، سبز رنگ بوده نه خود شیشه! سبز پر رنگ. به رنگ چمن له شده و گندیده!
بعد از اینکه ریخت تو آب، دیدم که کل رنگ آبی که آورده بودم سبز پر رنگ شد! سبز پر رنگی که وقتی میدیدیش، وحشت میکردی و دل و قلبت از دهن میخواست بزنه بیرون!!
ریخت و کلی به هم زد که مثلا رنگش معمولی تر بشه و توجه کسی به درون ظرف آب جلب نشه. حتی آخرشم اونو بو کرد و ظاهرا هیچ بویی نمیداد که چندین مرتبه بو را امتحان کرد تا خیالش راحت بشه.
دیگه وقتش بود که از اطاق بیاد بیرون. من فورا خودمو جمع و جور کردم. هر چند زانوهام سست شده بود و نمیدوستم باید چه گِلی به سرم بگیرم؟ فقط فوری از در اطاق دور شدم و رفتم سراغ کار خودم.
دیدم که حاج خانم از اطاق اومد بیرون و خودشو مرتب کرد و به اطاقش برگشت. من که آثار استرس و حول شدن و این چیزا در رفتارش ندیدم. یا نمیدونست که چی تو ظرف آب آقا ریخته و یا خیلی آماده اون لحظه بود و کلی با خودش کنار اومده بود که آروم قدم برمیداشت و انگار نه انگار!!
به قول یه بزرگی که میگفت: وقتی قراره کسی را برای خدمت و یا خیانتی آماده کنید، باید جوری روی فکرش کار کرده باشی و براش عادی شده باشه که خودش با دستای خودش به استقبال اون جنایت بره و انگار آفریده شده بوده برای اون کار! ینی باید خدمت و یا خیانت را زندگی کرد و بشه پوست و خون و گوشتت! و الا قبل از خدمت و یا خیانت، به خودت آسیب میزنی!
خواهرم خیلی عادی و بیخیال و معمولی یه چیزی قاطی آبِ خنکِ آقا کرد و بعدش برگشت اطاقش و ادامه مطالعه و عبادت و کاراش شخصیش انجام داد!
حالا من مونده بودم و چیزی که نمیدونستم چیه و ثانیه هایی که به اومدن آقا نزدیک و نزدیک تر میشد...
ادامه دارد...
#چرا_تو
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
جسارتا چه خبرتونه؟!
یه کم آرامتر ...
پی وی شده کربلا
شده بقیع
آرامتر عزیز من
اصلش گذاشتم برای فردا ...
صبر کن حالا
🔹سلام وقت بخیر،واقعا خداقوت 💪
خداحفظتون کنه ،من حقیر به عینه متوجه پیشرفتتون تو نویسندگی شدم،هرچند داستانای اولتونم حرف نداشت،حاج اقا انگار خداوندهدف خلقت شمارو،نوشتن اینجور مستندهاتعیین کرده😄،بمونه ک چقدر حرص وغم وحسرت میخورم وقلبم درد میگیره وقتی درباره مظلومیت ولی خدا واین هم خائن واینکه همیشه پای یهود وسطه این قضایاست ونفوذشونو...میخونم،وچقققدرم میترسم از آینده وحتی حال وخودم ! وبعضی شباهتای این داستان باالان واشخاص، انقدری که بعضیامون فکرمیکردیم برای الانه!وشخصیتارو تطبیق میدادیم!هرچند باهمه ی نوکرها اشنا بودم، بمونه ک من خودم چقدرعقبم ودشمن چ تلاشی میکنه... خلاصه حرف زیاده خدابصیرت وایمانمونو زیادکنه،
ولی ناامیدم نمیشم:*ومکرو ومکرالله ان الله خیرالماکرین،*یدالله فوق ایدیهم*
واقعا ب گردن من یکی ک خیلی حق دارید بابت این آگاهی وبصیرت افزایی،ان شاءالله همیشه موفق وپرانرژی ومسیر هموار وسلامت باخانواده زیرسایه حضرت حق باشید،یاعلی✌️
🔹سلام وخداقوت شهادت مظلومانه امام حسن مجتبی (ع)و رحلت پیامبرمعظم روتسلیت میگم
گاهی آرزو میکنم امام زمان زودترتشریف بیارن تا بغیراز اهداف متعالی برای بشریت بفهمیم حضرت رسول رو ترورکردند وایشونم شهید شدندو پرده از جنایات یهودبردارن یانقشه وترورنبوده😳🤔
اما خیلی دوست دارم اگر درباره شهادت پدر موشکی ایران شهید تهرانی مقدم اگر منافقین داخلی و نفوذیها دستی داشتن آگاه شم یا درمورد ترورای دیگه مسئولین اون هواپیمای شهیدفکوری و بقیه همراهانشون اون ترورشهید شوشتری ویا دانشمندان هسته ایی🤔🙄مستند درمورد ایناهم بنویسین بلکه خونشون حیات تازه ای به پیکره انقلابمون جاری کند ویک سکو پرتاب بشه ومارو آماده زمان ظهورکنه إن شاالله
باسپاس بسیار
🔹امشب از ساعت ۸ منتظر داستان بودم ولی ای کاش دیگه بغیه داستان را نمیگذاشتیدکاش همینجا با این غم بزرگ روی سینه تنهامون میزاشتید.داره قلبم از دهنم میزنه بیرون.
آخه یه آدم باید اینقدر غریب باشه که تو خونه ش هم امنیت نداشته باشه
خیلی حرف ها دارم از غریبی این آقا اما فقط این جمله"غریبی تا کجا ؛ حتی در مستند داستانی #چرا_تو هم غریب.
تا حالا خیلی ها برام روضه امام حسن خونده بودند ولی هیچ کدوم به اندازه امشب برام جانسوز نبود.
امشب فقط دنبال یه گوشه دنج میگردم که تا صبح گریه کنم.
😭😭😭😭
تو را خدا فردا بقیه داستان را نگزارید.
خیلی سنگینه😢
🔹سلام
وقت شمابخیر
کل امروز رو هول داشتم،ترس برم داشته بود.
دلم از مظلومیت آقا خون بود...
آقایی که حتی دراندرونی خودش هم منافق داشت.
ولعنت الله علی قوم الظالمین.
🔹سلام
وقت بخیر
واقعا نمیتونم چیزی بگم که حق مطلب رو ادا کنه
فقط کاش کسیکه قلمش مثل خود شما باشه بگه براتون که چه شاهکاری کردین.
من میدونستم داستان ایران و الان نیست(چون یهودی رو اورده بودین)
اما مصداقهاش رو نمیتونستم دربیارم
واینکه از بی سیم و ماشین استفاده کردین که جا خوردم.
حرفم اینه:
خونده بودم تاریخ تکرار میشه
یا اینکه فکر کنم حضرت آقا فرموده بودن زمانه ما شبیه دوران امام علی هست
ولی شما این رو به بهترین شکل ممکن نشون دادید
دست مریزاد
اجرتون با سیدالشهدا و مارو هم دعا کنید
🔹سلام داستان خیلی جالبی بود هم انقلاب هم زمان امام حسن رو به تصویر کشاند در واقع همه چیز از زمان امام حسن شروع شد مذاکره و صلح و نفوذ تا خونه و همسر خیلی جالب به هم ربط داده شدن
و بی بصیرتی مردم که هم چنان ادامه داره
🔹وای
اصلا فکرامام حسن علیه السلام رونمیکردم
بادیدن عکس قبل داستان یهو به خودم اومدم.برگشتم داستانو از فصل دوم مرور کردم😭
سرم داغ شد😭😭😭
خدالعنتشون کنه
باورم نمیشد ازده سال قبل نقشه کشیده باشن
فکر کردم دشمنای الان اینقدر سیاس هستن
🔹مادرم از سادات هستند و هر شب باید داستان آقای حدادپور را براشون میخوندم. امشب که براشون خوندم حالشون بد شده😭😭😭😭😭
مادرم نابینا هستند. خیلی خیلی با اون چشمها دارن گریه میکنن😭😭😭
🔹سلام عرض ادب بزرگوار
خدا خیرتون بده .چه روضه ای شد این قسمت 😭😭
ما بی نصیب از مراسم های امشب پای این قسمت داستان (روضه)اشک ریختیم برای مظلومیت اسلام و اهل بیت ...
خیر دنیا و آخرت روزیتون
عاقبتتون بخیر و ختم به شهادت ان شاءالله
🔹حاج اقا هنوز نخوندم داستانو فقط عکس رو دیدم یعنی همه اینها در مورد امام حسن ع بود ؟؟؟😭😭😭 فقط عکس رو دیدم مثل فیلم تمام قسمتا داره از جلو چشمم رد میشه همه صحنه ها برعکس شد ینی اینها همه اش 😭😭😭😭😭😭
😭😭😭😭
نمیتوتم بقیه شو بخونم نمیخوام بخونم 😭😭😭😭😭😭
نمیشه این یکی ته نداشته باشه؟؟ نمیشه مثل کف خیابون ۲ باشه یهو تموم بشه اخرشو نفهمم نمیشه نرسه به اخر
ای کاش همه فکرم رو همون منتظری بود هی با خودم کلنجار میرفتم که امام و رهبر کیه چرا میگه رهبر دوم رهبر سوم نمیشه همینطوری باشه نرسه به اخرش😭 شما واقعا چطوری نوشتینش؟؟؟؟