✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتنودودو
🔶 وقتی که محمد ایران بود ساعتها با هم صحبت میکردیم .پسر تحلیل گر من به خوبی زیر دست سید رشد کرده بود .
ارادت خاصی به سردار سلیمانی داشت . و همیشه خودش را فدایی مردم و رهبر می دانست . دلم قنج میرفت برای اینهمه بصیرتش... گاهی هدا سر به سرش میگذاشت و در کارش چرا می آورد ، ولی در نهایت او هم تسلیم این میزان عشق و ایمان محمد به راهش می شد .
🔴 یکی از شبهای اواخر فروردین ماه ساعت حدود یک نیمه شب بود و داشتم داخل تلگرام به گروههای دانشجویانم رسیدگی میکردم که مرتضی پیام داد :
سلام شب بخیر
تا حالا سابقه نداشت که به صورت خصوصی پیام ارسال کند ، نگران شدم .
با نگرانی پاسخ دادم :
سلام محمد و آقا رسول خوبن ؟
استیکر خنده فرستاد و گفت:
بله مادر نگران ، محمد و ما خوب هستیم .
ان شاالله دو روز دیگه برمیگردیم .
خیالم راحت شد . ولی کمی استرس داشتم ، خب به سلامتی ان شاالله ...
در خدمتم، خواستم حالتونو بپرسم، اون شب با اون حال بد رفتید .
🔵 داخل اتاقم و تنها بودم ، آخر شب مردی که سالها عاشقش بودم داشت حالم را میپرسید ، حال عجیبی داشتم ، از زیر ترکهای کویر روحم انگار جوانه ای میخواست سر بلند کند ولی من با چکمه های آهنین بالا سرش ایستاده بودم تا هر جوانه ای را زیر پا له کنم پس راهی جز تلخی نمیماند . مرتضی مثل من تنها نبود که راحت با او حرف بزنم ، بسیار رسمی گفتم : سپاسگزارم ، من عذرخواهی میکنم . اون روز حالم مساعد نبود .
مهم نیست ... مهمه ...
میدونید که برای من حال شما مهمه ...
سکوت کردم . بعد نوشتم ...
این لطف شماست .ولی واقعا مهم نیست .
مگه میشه ...
الان برای من یه اتفاقی بیوفته برای شما مهم نیست . تنتون سلامت ...
سایه تون سر خانواده ،
حال شما قطعا برای خانوادتون مهم تره و به من چندان مربوط نیست .
🟢 آها ... که اینطور ...
پس من اشتباه کردم که حالتونو پرسیدم؟
شما لطف کردید ...
ولی خب حال من هم به خانواده خودم بیشار مربوطه ... بسیار خوب ...
پس شبتون بخیر ... شب خوش ...
🔻 دلم میگفت طیبه احمق ...طیبه گیج ... چقدر تو ... تو که دلت براش پر میزنه ... ولی عقلم می گفت :
آفرین بهت ... مثل همیشه ، ببین خدا چی میپسنده . بین دل و عقلم جنگ شده بود . ولی باید عقل برنده میشد .
چون نظر عقل به نظر خدا نزدیک تر بود .
قطعا خدا راضی نبود من و مرتضی به خاطر دل خودمون به جان دل راحله و ۶ فرزندمون بیوفتیم ...
⚪️ از طرفی هم عمق وجودم خوشحال بودم از اینکه هنوز حالم برای مرتضی مهمه ... فردا صبح باید میرفتم دانشگاه تدریس داشتم . رفتم جلوی آیینه ...
چقدر زیر چشمهام سیاه شده و چقدر خسته بودم . دستم را روی پیشانی گذاشتم . بازم تب ...
همان تبی که سالها قبل سالها با فکر مرتضی به جانم می افتاد . صورتم را با آب سرد شستم و رفتم تا خودم را با کار و کار و کار خفه کنم ..عمه فاطمه پیام داد و نهار دعوتم کرد . رستوران خلوتی بود .
زودتر من رسیده بود . عمه همیشه فعال و سرحال من، آن روز از هر دری حرف زد .
من ولی تب زده بودم . میدانم پریشانی مرا از حفظ است . تلاش زیادی برای گمراه کردنش نکردم . او مرا خوب میشناخت.
🔸 دستهایم را گرفت :
طیبه جانم جنگیدن همیشه با ماست .
جنگ بین دل و عقل شیرینه ...
به مادر رسیده بودم . اشکهایم غلطید .
ممنونم که هستید . خوبم
نگرانم نباشید . گلم تو خودت استادی
ولی بهم حق بده که نگرانت بشم
هم نگران تو ، هم نگران پاره تنم
نمیخوام این بار کنار وایسم و ببینم روزگار شما دو تا رو دور بزنه ،با حالتی کلافه گفتم
🔴 نگید عمه جان
روزگار برای ما دو نفر برنامه ای نداشته و نداره ،چیزی نیست که شما در جریان نباشید ،شما در متن زندگی ما هستید
ولی خب من پیرو عقلم و عقلم پیرو خواست خدا و امام زمانم ان شاالله ،
🔵خدا حفظتون کنه ،جز این هم انتظاری ازت نداشتم ،فقط به خودت صدمه نزن لطفا ، دنیا آنقدرها هم سخت نیست
خدا کمکت میکنه ،با حرفهایش آرام شدم
قوت گرفتم ،باید در مقابل این حجم نفس که بر من غلبه کرده بود ایستادگی میکردم
باید حال خودم را میگرفتم تا با حال شوم
باید مبارزه سختی را با نفس میکردم
گاهی نمیخواهی و نمیشود حرفی نیست
ولی اگر تماما تمنا باش و به خاطر خدا بگویی نه تولید ارزش کرده ای
🟢 رفتم خانه ،دوش گرفتم
غذای خوب پختم و با هدا وقت گذراندم
باید فراموش میکردم که یک نفر در خارج از این مرزها به فکر من است ،باید حواسم را پرت میکردم ،دو روز بعد محمدم آمد
اما آن محمد همیشگی نبود
#ادامه_دارد ...
قسمت نود و دو .m4a
12.19M
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
#خاطراتیکمشاور
#حضرتدلبر
#قسمتنودودو
📚داستان حضرت دلبر
#فایل_صوتی
با صدای نویسنده :
✍صالحه کشاورز معتمدی
🔖 آگاهی حق مردم
در عصر آگاهی با #پلاک_ایران👇
🆔 @pelakiran
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتنودوسه
❤️ قربون قدت بشم ... گل پسر طیبه ...
مثل همیشه دقایقی محکم در آغوش گرفتمش . پسر جهادگرم ... خدمت گزاری محمد و فدایی امام زمان بودنش همیشه نقطه امید و قوت زندگیم بود .
🔶 به صورتم نگاه نمیکرد . ساکت و کم حرف شده بود . کمی بیقرار ...
دو روز بعد به شوخی گفتم : عاشق شدی محمدم ؟ نگو چیزی نشده که میدونی از حفظم تو رو ... لبخند تلخی زد و گفت :
الان نمیخوام دربارش صحبت کنم .
🔴 مهربان گفتم : باشه گل پسر ...
میدونی که من همیشه برای شنیدن حرفهات حاضرم ... صبح پنجشنبه آماده شدم که برم روستا ، دیدم محمد تلگرامم پیام داده که : مامان جان با اجازتون منم باهاتون میام . از اون طرف عمه هم پیام داده بود : گلم منم با خودت ببر بی زحمت ... ساعت ارسال پیام هر دو بعد از دو نیمه شب بود و با فاصله دو دقیقه از هم ، منم که تیز متوجه شدم خبری هست . چون این دو عزیز همرام بودند سبد چای و بساط صبحانه برداشتم ، با محمد و عمه حرکت کردیم . از شوخیهای عمه با محمد شکم به یقین نزدیک شد که این دو با هم مرتبط هستند .
🟢 اول به نیازمندان روستا سر زدیم ، محمد سالها بود که در اینکار همراهی میکرد و همه را به خوبی میشناخت ، پای درد و دل پیرزنها و پیرمردها مینشست و به همین واسطه کلی ترکی یاد گرفته بود و از من بهتر صحبت میکرد. بعد از ظهر هم رفتیم سر مزار و زیارت اهل قبور، شب روی تراس خانه و در هوای مطبوع اول اردیبشهت ماه نشستیم ...
🔻 خب عمه خانم و آقا محمد نمیخواهید برید سر اصل مطلب ...
عمه در حالیکه با چهره برنده به محمد نگاه میکرد گفت : نگفتم بهت ...
نگفتم که اگه این طیبه س الان از همه چی باخبره ... محمد معذب بود و سر به زیر چیزی نمیگفت ...
باید کمی تغافل میکردم ، پس بیراهه رفتم و گفتم : عمه جان اگه محمدم حرفش حرف اون دختر خوشبختی که هست که همکارشه خودش هم میدونه من حرفی ندارم ، این دو سه سال هم خودشون خواستن که پا پیش نگذاریم تا شرایط اونها راه بده ، وگرنه من همین فردا هم آماده ام ، امیر خدا بیامرز هم مخالفتی نداشت همش میگفت محمد اینقدر آقا و فهمیدس که جای نگرانی نمیمونه ...
🔸عمه با دلخوری به محمد گفت : بیا ...
ببین پسر خوب مادرت به چی فکر کرده ؟
خب حرف بزن بزار در جریان باشه ...
محمد با صحبت عمه خودش را جمع و جور کرد و گفت : نه مادر من بحث نرگس الان نیست . ان شاالله سر فرصت خودش ... صحبت شما در میونه .
🔵 بعد کمی هیجانی و بلند تر شروع به صحبت کرد : شب آخر ماموریت عمه برام ویس گذاشتن و همه چی رو تعریف کردن . گفتن بین شما و آقا سید چی گذشت . راستش اگر به جز عمه کس دیگه ای این حرف رو میزد اصلا برام قابل هضم نبود ،اما خب اینو کسی برام تعریف کرد که خودمو یه جورایی شاگردش میدونم و بهشون ایمان دارم .
🟢 به اینجا که رسید اشکهای مرد جوان من از چشمهای زیبای سبزش سرازیر شد . بدون خجالت از گریه هایش به حرف زدن ادامه داد : مامان جان من همه رسیدنهای شما به بابا رو باور دارم . همه نگاههای قشنگ بابا رو به شما یادمه ، تو کل سالهای زندگیمون یکبار قهر و دعوا از شما دو نفر ندیدم . اینقدر عاشقانه زندگی کردید که اصلا برام قابل باور نبود که تو قلب شما چی بوده و چی مونده ...
⚪️ حرفش را قطع کردم :
اشتباه نکن محمدم ، زندگی من و پدرت از بهترین زندگیها بود . ما هر دو برای خوشبخت کردن همدیگه مسابقه گذاشتیم . من رام محبت و مردونگی بابات شدم و یادم رفت روزگار با من چه کرد .
ولی متوجه نمیشم و کمی از عمه دلخورم چرا الان این موضوع رو به تو گفتن و ذهنت رو بهم ریختن ؟
🔴 به جای محمد عمه جواب داد :
طیبه جانم گفته بودم بهت که این بار کنار نمیمونم که باز روزگار شما دو نفر رو بازی بده . باید قدم اول رو خودم بر میداشتم .
طیبه من تو رو از پسرت برای پسرم خواستگاری کردم ... چشمهایم گرد شد ...
با نگرانی محمد را نگاه میکردم که با چشمهای خیس از اشک به من زل زده بود . بلند شدم . عصبانی بودم .
🔸 ببخشید عمه جان شما بزرگتر ما هستید . ولی اینکار نباید انجام میشد .
من اصلا موافق فکر کردن بهش نیستم .
چه برسه به مطرح کردن این موضوع به پسرم ... آقا سید خودش زن و زندگی داره .
منم حاضر نیستم باعث ناراحتی کسی بشم ...
🟢 عمه با آرامش گفت :
بشین و گوش کن به حرفم ؛
من فقط این موضوع رو به محمد گفتم تا فتح باب بشه ... بقیش دیگه به تو و مرتضی مربوطه ،میخواستم مانعی از این طرف برای تو نباشه . بعد رو کرد به محمد و با تندی گفت : محمد یه چیزی بگو تو ...
مگه نمی بینی حالشو ...
#ادامهدارد
قسمت نودوسه.m4a
11.2M
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
#خاطراتیکمشاور
#حضرتدلبر
#قسمتنودوسه
📚داستان حضرت دلبر
#فایلصوتی
با صدای نویسنده :
✍صالحه کشاورز معتمدی
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتنودچهار
🔶 محمد با من و من صحبت کرد : مادر من ... شما تاج سر منید ، میدونید چقدر دوستتون دارم ... تو این قضیه هم اگه قصه رو نمیدونستم حتما حالم بد میشد ولی حالا که از کل داستان باخبرم چطور میتونم خودخواه باشم . اینم مبارزه با نفس منه دیگه ،خودتون یادم دادید ...
میدونید که نفسم به آقا سید بنده ...
هرچی دارم بعد از شما و بابا از ایشون دارم . اصلا یه جورایی سید پدر روح و معنویت منه ، مکثی کرد و با لبخند ادامه داد : پس من با کلیت ماجرا مخالفتی ندارم . بقیه اش رو هم به خودتون میسپارم . اگه خدا خواست و اتفاق افتاد ... مبارکه ...مهدا و هدا با من ...
🔵 عمه فاطمه هم سریع گفت :
راحله و بچه هاش هم با من ...
لبخندی زدم و به صندلی تکیه دادم .
هم اشک شوق داشتم بابت وجود این دو فرشته در زندگیم ، هم اشک حسرت برای اتفاقی که میدانستم که نمیشد .
ممنونم از هر دو عزیز ...
🔴 عمه فاطمه ! خوبی رو در حقم تموم کردید . محمدم ! بهت افتخار میکنم که اینهمه بزرگ هستی ... تو کی این همه عاقل شدی آخه ؟؟ بریم بخوابیم ...
بهتره همین جا این حرف بمونه ...
اگه منو قبول دارید دیگه پیگیری نکنید لطفا ...
🟢 هر دو عزیزم بعد از صحبتها کلی سبک شده بودند . حال محمدم خیلی بهتر شد و وقت بازگشت از روستا خودش پشت فرمان نشست و از خاطرات ماموریتها برایمان تعریف کرد . در بین خاطراتش قهرمانی بود به نام آقا سید که محمد مریدش بود . بزرگی بود به نام سردار سلیمانی که محمد سربازش بود .
و رهبری که مقتدایش بود .
⚪️ من عقب نشسته بودم و کیف می کردم از این همه خاطرات قشنگ ...
بین راه گوشی را دستم گرفتم .
قصد کردم که بروم پی وی مرتضی ...
دیدم پیام گذاشته . سلام باید ببینمت...
ببینمت ... بازم فرد شده بودم ...
🔸 زدم روی عکس پروفایلش
با لباس مشکی وسط بین الحرمین
تصویر از جلو گرفته شده بود ،عکسش را زوم کردم . چشمهای سبزش کلی حرف داشت .
🔻 سلام کی و کجا ؟
#ادامه_دارد ...
خط آموز 🌱
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرتدلبر 🔍 #قسمتنودچهار 🔶 محمد با من و من صحبت کرد : م
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتنودوپنج
❤️ خوبی ؟
فردا چه ساعتی فرصت داری ببینمت .
ساعت ۶ از دانشگاه خارج میشم .
پس بیزحمت بیا فاز ۴ مهرشهر
امام زاده طاهر ... باشه ...
چشم ...
🔶 شنبه از صبح دلشوره داشتم ...
حوالی ظهر جمیله تماس گرفت و برای سخنرانی در یک همایش دعوتم کرد .
صحبت با جمیله تصویر راحله را در یادم آورد . زن رنج کشیده ... نه ...
من نمیتوانستم باعث آزارش شوم .
🔵 مهدا هم پیام داد :
مامان جان با اجازتون بعد دانشگاه میریم خونه شما ، شام پاستا میپزم تا تشریف بیارید . عدد باشه گلم فقط سیر و خامه نداریم بخر حتما ، پنیر هم زیاد نزن ، یه کم هم شیر بریز . چشششممم مادر من ، سلام هم میکنم ، دستهامم میشورم 😂
🔴 از دست تو ، مادر نشدی که منو درک کنی 😘 شایدم بشم 😉
اینقدر مضطرب بودم که متوجه نکته مهدا نشدم . سر نماز ظهر التماس خدا کردم که به من توان بدهد . زنگ آخر کلاس را نتوانستم دوام بیاروم ،از بچه ها عذرخواهی کردم و از دانشگاه گوهردشت حرکت کردم به سمت فاز ۴ . زود رسیده بودم .
رفتم سرویس ،چادرم را درآوردم .
داخل آینه خودم را نمیشناختم .
رنگم کامل پریده بود ... یادم آمد نهار نخورده بودم . کمی فکر کردم شام هم
و نهار دیروز ،آهی کشیدم...
آ نهمه دوپامین مرا از خواب و خوراک انداخته بود .
🔸 کیفم را باز کردم و کیف کوچک لوازم آرایشم را برداشتم تا کمی رنگ و رو پیدا کنم . نوک انگشتانم کرم زدم و نقطه نقطه روی صورتم را کرمی کردم ، براش را برداشتم تا صورتم را مرتب کنم ...
براش به دست به آینه نگاه میکردم .
چیکار میکنی طیبه ؟
امام زمان خوشش میاد اینجوری آرایش کنی واسه مرد غریبه ؟ 😔
با عصبانیت دستمال مرطوب برداشتم و با حرص صورتم را محکم پاک کردم ...
اشکهایم میریخت... زهر ماااار
چته ... چه مرگته ...
مثل دخترهای ۱۸ ساله شدی چرا !!
پاشو برو جمع کن این بساط رو ...
⚪️ با خودم حرف میزنم . گیره های روسری ام را زدم . چادرم را سر کردم و رفتم زیارت کردم و بعد در گلزار شهدا و روی یک نیمکت نشستم ، در هوای مطبوع اردیبهشت ماه به مزار شهدا چشم دوختم ...
🟢 سلام ... به پایش بلند شدم .
علیک سلام ... ببخش زحمت دادم .
خواهش میکنم . دستش گلاب بود و چند شاخه گل ،رفت به سمت قبور شهدای مدافع حرم ،پیراهن طوسی پوشیده بود با کت و شلوار مشکی و کفشهایی که همیشه برق میزد . از دور نگاهش میکردم . موها و محاسنش طلائی شده بود . نسبت به جوانیهایش پرتر بود .
دنیای ادب و آرامش ...
چشمهایم را محکم بستم و به خودم نهیب زدم . طیبه خودتو جمع کن ...
برگشت و روی نیمکت با فاصله مناسب نشست .
💙 خوبی ؟ بله ممنون شما خوبید ؟
کمی نگاهم کرد . بعد کیفش را برداشت و از داخلش یک بسته های بای در آورد و باز کرد ، دو سه تا هم شکلات گذاشت کنارش ... اول یه چیزی بخور ...
رنگت پریده ... تشکر کردم و یک بيسکوئيت برداشتم و به دهان بردم .
چه مرگم بود . گوله گوله اشکهایم روی دستم میچکید...
🔴 طیبه !!! چرا اینطوری میکنی با خودت ؟ با چشمهای خیسم نگاهش کردم و با لبخندی تلخ سری تکان دادم .
یک شکلات باز کرد و دستم داد به خنده گفت : بیا اینم بخور تا غش نکردی وسط گلزار ... از حرفش خنده ام گرفت .
شکلات را هم خوردم .
🔵خوبی ؟ حرف بزنیم ؟
بله ... در خدمتم ...
خبر دارم که مامان فاطمه یه قدمهایی برداشته و همینها هم تو رو بهم ریخته
ولی طیبه خدای بالای سر شاهده که برای من فقط آرامش تو مهمه ...
ممنونم ازت ...
#ادامهدارد