eitaa logo
خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْوَاجًا
21.7هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
807 ویدیو
27 فایل
کانال مشاوره ازدواج و روابط عاطفی فهرست موضوعات https://eitaa.com/mohammadi2i/12923 لیست کارگاه ها https://eitaa.com/mohammadi2i/2915 تلگرام ما t.me/mohammadi2i تعین وقت و تهیه کارگاه ها @F_Shojaeeii مکتب‌ خونه @soalatkhososi تنهایی @anjomantanhai
مشاهده در ایتا
دانلود
ادمین نوشت :: (قسمت اول) خوابگاه که بودم ی هم اتاقی داشتم به اسم "ستار" که زیاد دختر بازی می کرد. هر ماه هم ی بار توی سالن خوابگاه داشت سر ی دختر داد می زد که چه غلطی کردی و می کُشمت و.. شبا هم که می خوابیدم تختش بالای تخت من بود. تا صب ی نفس پچ پچ می کرد. دیگه انقد از این کارا کرده بود که براش عادی شده بود. ستار ارشد مدیریت آموزشی بود. قرار بود بچه های مردم رو بعدا آموزش بده🤣🤣🤣🤣. شبا که می خواستیم دور هم بشینیم و شام بخوریم، دوست دخترش زنگ می زد. دوستش دانشجوی ارشد اقتصاد تهران بود. دوست دخترش که زنگ می زد، ستار صداش رو می ذاشت روی بلندگو و گوشی رو می ذاشت وسط سفره. حالا شما فرض کنید چهارتا پسر😶‍🌫 دور سفره نشستن و صدای این دختر هم داره پخش میشه. این دختر هم شروع می کرد حرف زدن و کل داستان روزش رو تعریف می کرد. که کجا رفته و چیکار کرده. وقتی هم به اوج داستان می رسید ستار بهش می گفت: "ای دهنت سرویس!!" 45 دقیقه این دختر ی نفس حرف می زد و ستار هم نهایتا 3 تا 5 بار بهش می گفت: "ای دهنت سرویس!!"🤣 خلاصه برای ما حکم رادیو رو داشت. هر وقت می خواستیم شام بخوریم به ستار زنگ می زد اونم گوشی رو می ذاشت وسط سفره😅 خلاصه که به دوست پسرا تون اعتماد نکنید 🚶‍♂🚶‍♂🚶‍♂🚶‍♂🚶‍♂🚶‍♂ @mohammadi2i
ادمین نوشت:: قسمت دوازده حالا من بدون او، شاعر شده بودم، عارف شده بودم، آب می دیدم گریه می کردم، روضه می شنیدم گریه می کردم. زمان برام متوقف شده بود. انگار ضربه ای ناگهانی به روح و روانم خورده بود و در قطعه ای دوره افتاده از تاریخ، کنج کتابی قدیمی در کتابخانه ای مخروبه، مدفون شده بودم. زمان یا نمی گذشت و یا عذاب آور، سخت و سنگین می گذشت. شبیه آدم های درمانده شده بودم. می رفتم شاهچراغ. رنگ گنبد رو که می دیدم بغض گلوم رو می گرفت. دختران با حجاب تیره پوش رو که می دیدم دلم می گرفت. دختر خانم چن روز بعد بهم پیام دادن که: "من خواستگار زیاد داشتم و دارم. اما تو از همه بهتر بودی. اخیرا ی خواستگاری اومده برام و میخواد منو با خودش ببره آمریکا. خانواده ام هم اصرار دارن که تو باید با این ازدواج کنی. آخرین باره که بهتون می گم. حرفم رو جدی بگیرید." منم با وجود این که حال خیلی بدی داشتم، اما نمی تونستم روی عقلم پا بذارم. با دل خون، بازم جواب منفی دادم. به فاصله خیلی نزدیکی اون دختر ازدواج کرد و رفت آمریکا. سال های بعد با واسطه شنیدم که اون دختر الان توی آمریکا استاد شده و ی مرکز آموزشی هم زده... اسمش برام عذاب آورترین اسم روی زمین شده بود. کسی که تا دیروز از خدا می خواستمش حالا می خواستم خدا مهرش رو از دلم ببره. حجم غم تموم شدن این رابطه برام خیلی زیاد بود. همزمان با کنکور ارشدم این اتفاق افتاده بود. بعد از چندین ماه عزاداری و از دست دادن کنکور ارشد کمی بهتر شدم. سال بعد روزی 10 ساعت برای کنکور مطالعه می کردم. رتبه خوبی آوردم و اومدم دانشگاه علامه و هم خوابگاهی شدم با ستار🤣 در اوقات استراحت درسی با یکی از دوستام در مورد این ماجرا صحبت می کردم و دائم بهش می گفتم باورم نمی شد این ماجرا این جوری بشه. دوستم منو درک می کرد و فقط به حرفام گوش می داد. این غم بقدری برام سنگین بود که حدود یک سال گذشت تا حالم خوب خوب شد. الان که سال ها از این موضوع می گذره، برای ایشون آرزوی موفقیت می کنم و عمیقا خدا رو شکر می کنم که با ایشون ازدواج نکردم. اون موقع بشدت تحت تاثیر هیجاناتم بودم اما اگر ازدواج می کردم زندگیم بیشتر از ی سال دوام نداشت. 🚶‍♂🚶‍♂🚶‍♂🚶‍♂🚶‍♂🚶‍♂
ادمین نوشت :: ترم تابستون، ی هم خوابگاهی داشتم اسمش صادق بود. هر چقدر بگم این پسر ماه بود، کم گفتم. دانشجوی دکترا بود و داشت کارهای رساله اش رو انجام می داد. من می رفتم سرکار و وسایل می خریدم، صادق هم غذا درست می کرد. بعدشم ظرفا رو با هم می شستیم. صادق خیلی مودب بود. خیلی سر به سرش می ذاشتم. صادق معتقد بود درس خوندن بدرد نمی خوره، کار کردن بهتره. خودشم پروژه می گرفت از شرکت ها و انجام می داد. خیلی باهاش صحبت کردم که انصراف نده. گفت هم استادا خیلی سخت می گیرن و هم من مدرکش بدردم نمی خوره. دکترای دانشگاه علامه رو انصراف داد و رفت... پ.ن: تابستون خوابگاه غذا نمی داد😶✋
ادمین نوشت :: ستار هم اتاقی ارشدم بود. خودشم ارشد مدیریت آموزشی می خوند. دو تا ویژگی داشت. یکی این که با معرفت بود، یکی دیگم این که دختر بازی زیاد می کرد. 🤣 همیشه هم دخترا بهش خیانت می کردن😅 پنجشنبه ها و جمعه ها خوابگاه غذا نمی دادن. ستار از بیرون که می اومد توی ماهیتابه اش روغن و رب می زد و با چن تا تخم مرغ می خورد. بعدم ماهیتابه کثیف رو می ذاشت بالای یخچال. فردا که می اومد همون ماهیتابه کثیفی رو که از دیروز روی سر یخچال مونده بود رو دوباره روغن و رب می زد و ی املت دیگه می خورد🤣 لیوان چایی اش رو هیچ وقت نمی شست. ی کم چایی می ریخت توش و بعد از پنجره می ریخت بیرون🤣 هر موقع عطر می زد و موهاش رو مدل می داد ما می فهمیدیم با دوس دخترش قرار داره 🤣🤣 من با ستار، علی و محمد صالح یک سال هم اتاقی بودم. 🚶‍♂🚶‍♂🚶‍♂🚶‍♂🚶‍♂
ادمین نوشت :: ستار هم همین جوری بود. با 60 تا دختر دوست بود. اون هام فک می کردن این می خواد بیاد بگیرد شون. اونم هر از مدتی با ی بهانه ای رابطه رو تموم می کرد و می رفت سراغ دختر بعدی. 🚶‍♂🚶‍♂🚶‍♂🚶‍♂🚶‍♂
سلام آقای محمدی ، ما هم تو خوابگاه یدونه از اون ماهیتابه ها ک بدون شستن صد بار توش نیمرو درست شده داریم 😂
این بشقاب می‌بینید داخلش سه وعده ناهار، و دو وعده شام سرو شده بدون شسته شدن