#شیر_صحرا لقب که بود⁉️
🔰فرمانده ای که #صدام شخصا برای سرش جایزه🎁 تعیین کرد. او فقط با #هشت_نفر کلاه سبز در دشت عباس کاری کرد که رادیو عراق اعلام کرد که یک لشکر از نیروهای ایرانی🇮🇷 در دشت عباس مستقر شده است.
🔰درسال 1335 وارد #ارتش شد و سریعا به نیروهای ویژه پیوست. فارغ التحصیل📜 اولین دوره رنجری در ایران بود. دوره سخت چتربازی و #تکاوری را در اسکاتلند گذراند.
🔰 #اولین کسی بود که در دفاع مقدس نیروهای عراقی را به اسارت گرفت، او طی نامه ای📩 به صدام او را به نبرد در #دشت_عباس فرا خواند. صدام یک لشکر به فرماندهی ژنرال عبدالحمید معروف به دشت عباس فرستاد🚌
🔰عبدالحمید کسی بود که در #اسکاتلند از این ایرانی شکست⚡️ خورده بود. پس از نبردی نابرابر و طولانی عراقیها شکست خوردند و او شخصا ژنرال عبدالحمید را به #اسارت میگیرد✌️
🔰مردم دشت عباس به او لقب #شیر_صحرا داده بودند. این لقب برای او چنان با مسما بود که رادیوهای📻 دشمن هم با این لقب از او نام می بردند. او در عملیات قادر در منطقه #سرسول به شهادت🌷 رسید.
#سرلشکر
#شهید_حسن_آبشناسان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "مادرشهید"
🔹صفحه ۱۸۴_۱۸۳
#پارت_هشتادم 🦋
((جراحت گلو و تارهای صوتی))
<ادامه>
مات و مبهوت تلاش می کردیم تا هر چه سریع تر از #منطقه خارج شویم.
همهٔ اسلحه ها را از روی شانه برداشته بودیم و در حالی که از ضامن خارج بود به دست گرفته بودیم.
در همین موقع بلدچی که از همه بیشتر ترسیده😧 بود، راه افتاد که از شیار بالا برود وفرار کند.
حمید با عجله دوید و پایش را گرفت و کشید پایین.
گفت:«کجا می خواهی بروی؟»
بلدچی گفت: «می خواهم بروم بالا، #عراقی_ها الآن می رسند.»
حمید گفت: «بالا بروی بدتر است، یک راست می روی توی شکمشان، همین جا بمان، الآن همه با هم می رویم.»
و رو کرد به من گفت: «تو مواظب این بلدچی باش، یک وقت راه نیفتد برود تا من به بچّه ها برسم!»
من آمدم کنار ايستادم. حالا هم باید مواظب بلدچی باشم که فرار نکند و کار دست خودش و ما ندهد و هم مواظب اطراف که عراقی ها سر نرسند و هم حواسم به بچّه ها باشد که ببینیم چه می کنند.
حمید بالاخره موفّق شد تا #تخریب_چی را از لای سیم خاردار بیرون بکشد.
فرصت کمی داشتیم، باید هر چه سریع تر به عقب بر می گشتیم.
حمید به #محمّد_حسین و تخریب چی کمک کرد تا راه بیفتد.من هم از پشت سر حواسم به بچّه ها، بلد چی و عراقی ها بود.
در برگشت دوباره به همان بوته ای رسیدیم که وسطش #میدان_مین منوّر بود.
حمید خم شد و دستش را بالای سیم تله گرفت. بچّه ها یکی یکی از روی سیم رد شدند.
از شیار که عبور کردیم، تازه وارد یک کفی شدیم.
همه با هم و از ته دل آیهٔ «وَجَعَلنا...» را می خواندند.
خیلی عجیب بود، هنوز هیچ کس به تعقیب ما نیامده بود. گویا «وَجَعَلنا....» عراقی ها را حسابی کر و کور کرده بود.
با آن انفجار مهیب💥 و آن شعلهٔ شدیدی که از یک کیلومتری مشخّص بود، با آن سرو صدایی که محمّد حسین و تخریب چی راه انداخته بودند و با آن موقعیّتی که ما در دل #دشمن و زیر گوش عراقی ها داشتيم، باید دیگر کارمان ساخته شده باشد، امّا هنوز از عراقی ها خبری نبود.
پای تخریب چی #مجروح شده بود و نمی توانست خیلی تند حرکت کند.
یک دستش زیر شانهٔ محمّد حسین بود و دست دیگرش دور گردن حمید.
با همهٔ این حرف ها سعی می کردیم تا جایی که امکان دارد سریع تر راه برویم.
من همچنان مراقب اطراف، به خصوص پشت سرمان بودم.
هر لحظه انتظار می کشیدم که عراقی ها گشتی هایشان را دنبالمان بفرستند.😨
آخرین کمین را هم پشت سر گذاشتیم و بعد از عبور از کفی وارد شیار یک رودخانهٔ بزرگ شدیم.
هنوز خیلی راه مانده بود. حداقل باید دو ساعت دیگر راه برویم.
در این فاصله صدای محمّد حسین هم قطع شده بود و اصلاً نمی توانست حرف بزند.
در همین اوضاع و احوال یادمان افتاد که یک مصیبت دیگر هم در پیش داريم.
#خط_مقدّم خودمان دست#ارتش بود. و با توجّه با هماهنگی های انجام شده ما خیلی زودتر از موعد مقرّر بر می گشتیم؛
چون اتّفاقی که افتاد، مانع از آن شد که کارمان را انجام دهیم و حالا اگر می خواستیم بی توجّه به این مسئله برگردیم، حتماً نیروهای خودی ما را با عراقی ها اشتباه می گرفتند و به رگبار می بستند.....
#ادامه_دارد
@mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
#رمان #دمشق_شهرِ_عشق #پارت_هفتم 📚 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا میزد من نبودم، سعد ناباورانه
#رمان
#دمشق_شهرِ_عشق
#پارت_هشتم
📚 یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشهای دیگر جعبههای #گلوله؛ نمیدانستم اینهمه ساز و برگ #جنگی از کجا جمع شده و مصطفی میخواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد :«سریعتر بیاید!»
تا رسیدن به خانه، در کوچههای سرد و ساکت شهری که #آشوب از در و دیوارش میپاشید، هزار بار جان کندم و درهر قدم میدیدم مصطفی با نگرانی به پشت سر میچرخد تا کسی دنبالم نباشد.
📚 به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بیهوشی روی همان بستر سپید افتادم.
در خنکای شب فروردین ماه، از ترس و درد و گرسنگی لرز کرده و سمیه هر چه برایم تدارک میدید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمیرفت و همین حال خرابم #خون مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد :«شما اینجا چیکار میکنید؟»
📚 شاید هم از سکوت مشکوک سعد فهمیده بود به بوی #جنگ به این شهر آمدهایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید :«چرا نرفتید بیمارستان؟»
صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه میخواست #مهمانداری کند که برای اعتراض برادرشوهرش بهانه تراشید :«اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!»
📚 سعد از امکانات رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد :«دکتر تو #مسجد بود...» و مصطفی منتظر همین #اعتراف بود که با قاطعیت کلامش را شکست :«کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴۸ ساعت تو مسجد درست کرد؟»
برادرش اهل #درعا بود و میدانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیهاش را از پشتی گرفت و سر به شکایت گذاشت :«دو هفته پیش #عربستان یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده!» و نمیخواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد :«البته قبلش #وهابیها خودشون رو از مرز #اردن رسونده بودن درعا و اسلحهها رو تو مسجد عُمری تحویل گرفتن!»
📚 سپس از روی تأسف سری تکان داد و از #حسرت آنچه در این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد :«دو ماه پیش که اعتراضات تو #سوریه شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود!»
از چشمان وحشتزده سعد میفهمیدم از حضور در این خانه پشیمان شده که مدام در جایش میجنبید و مصطفی امانش نمیداد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود :«اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو #دمشق و #حمص و #حلب تظاهرات میکنن، ولی نه اسلحه دارن نه شهر رو به آتیش میکشن!» و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد :«میدونی کی به زنت #شلیک کرده؟»
📚 سعد نگاهش بین جمع میچرخید، دلش میخواست کسی نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم که صدایش در گلو گم شد :«نمیدونم، ما داشتیم میرفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی #ارتش دارن فرار میکنن سمت ما، همونجا تیر خورد.»
من نمیدانستم اما انگار خودش میدانست #دروغ میگوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس میزد و مصطفی میخواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت :«اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان، میدیدی چند تا پلیس و نیروی #امنیتی هم کنار مردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟»
📚 سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج #آشوبگر پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه میکرد و او همچنان از #خنجری که روی حنجرهام دیده بود، #غیرتش زخمی بود که رو به سعد اعتراض کرد :«فکر نکردی بین اینهمه وهابی تشنه به خون #شیعه، چه بلایی ممکنه سر #ناموست بیاد؟»
دلم برای سعد میتپید و این جوان از زبان دل شکستهام حرف میزد که دوباره به گریه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پرید و با بیحیایی صدایش را بلند کرد :«من زنم رو با خودم میبرم!»
📚 برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که خون #غیرت در صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید :«پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینهتونه!»
برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد :«این شبا شهر قُرق #وهابیهایی شده که خون شیعه رو حلال میدونن! بخصوص که زنت #ایرانیه و بهش رحم نمیکنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونهها کمین کردن و مردم و پلیس رو بیهدف میزنن!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
#ڪپےباذکریکصلواتجهتسلامتیوتعجیلدرفرجツ
بحمدالله امروز #ارتش ما یک #ارتش #متدین است
#حضرت_امام قلباً برای #ارتش #احترام قائل بودند
#امام_خامنه_ای
#29_فروردین
#روز_ارتش_مبارک
#شهیدانه🥀
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
@mohebin_velayt_shohada
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🔞 قاتل بی وجدان، شهید محمد قنبری را که پدر ۴ تا بچه قد و نیم قد بود و برای امنیت مردم سر پستش بود رو اینجوری زیر گرفت و به شهادت رساند و از اونطرف رسانه های معاند برای قاتل شهید اشک تمساح و مجلس سوگواری گرفتند...روحت شاد شهادتت مبارک 💔
#شهادتت_مبارک #شهید_محمد_قنبری
#شهیدمدافعوطن #شهید_مدافع_وطن
#شغل_فراجا_سخت_و_زیان_آور_است
#فراجا_حامی_ندارد #فراجا_رسانه_ندارد
#رسانه_فراجا_باشیم #رسانه_شهدا_باشیم
#ناجا_حامی_ندارد #ناجا_رسانه_ندارد #فراجا #هیچ_کس_برای_شما_شمع_روشن_نمیکند
#ناجا_امنیت_ندارد #فراجا_امنیت_ندارد #شغل_ناجا_سخت_و_زیان_آور_است
#کونوا_قوامین_لله_شهداء_بالقسط
#امنیت_اتفاقی_نیست
#مظلومیت_ناجا_اندازه_ندارد
#ناجا#نوپو#ارتش #امنیت_اتفاقی_نیست_بابتش_خون_داده_ایم
#سپاه#شهید#شهادت#ایثار#شهادت
#ناجا#ارتش#سپاه#شهید#ایثار#کشور_ایران #کمیته_انقلاب_اسلامی
#پاسدار #ژاندارمری #شهربانی #لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن #پست_جدید #امنیت_اتفاقی_نیست_قدردان_امنیت_باشیم