eitaa logo
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
295 دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
6هزار ویدیو
113 فایل
○•﷽•○ - - 🔶براێ شهادٺ؛ابتدا باید شهیدانھ زیسٺ"^^" - - 🔶ڪپی با ذڪر صلواٺ جهٺ شادێ و تعجیل در فرج آقا آزاد - - 🔶شرو؏ـمون⇦۱۳۹۷/۱/۲٤ - - 🔶گروھمون⇩ https://eitaa.com/joinchat/2105344011C1c3ae0fd73 🔹🔶باماھمراھ باشید🔶🔹
مشاهده در ایتا
دانلود
😈🔴 دوم خیلی انسانها در طول تاریخ ( علاوه بر هوای نفس ) بوده اند 😈🔴 🌼 در سفینة البحار مرحوم شیخ عباس قمی رحمه الله آمده است که یارانی دارد که برای انسان ها به او یاری می رسانند . این شیاطین در هر موقعیت زمانی و مکانی در خدمت هستند تا او را به اهدافش برسانند . 🐍 اسامی و کارهای آنان از این قرار است - 😱⛔️ 1_ ولهان؛ انسان را در و نماز وسوسه می کند و به می اندازد که این نماز باطل است .  2_ هفاف؛ ماموریت دارد که در بیابانها و صحراها انسان را کند و برای ترسانیدن او را به وهم ( خیال ) اندازد یا به شکل گوناگون به نظر انسان درآید . 3_ زلنبور؛ موکل بازاری هاست - لغویات و ، قسم دروغ و مدح کردن متاع را نزد آنها می دهد .  4_ ثبر؛ در وقتی که مصیبتی به انسان وارد می شود صورت خراشیدن، به خود زدن، یقه و لباس پاره کردن را برای انسان پسندیده می دهد .   5_ ابیض؛ انبیا را وسوسه می کند - یا مامور به در آوردن انسان است و غضب را پیش او موجه جلوه می دهد و به وسیله آن ها ریخته می شود . 6_ اعور؛ کارش تحریک در مردان و زنها است و آنها را به حرکت می آورد! و انسان را وادار به می کند (اعور همان شیطانی است که بر صیصای عابد را وسوسه کرد تا با زنا کند) .  7_ داسم؛ همواره مراقب خانه هاست - وقتی انسان داخل خانه شد و نکرد و نام خدا را بر زبان نیاورد با او داخل خانه می شود و آنقدر وسوسه می کند تا شر و ایجاد نماید . 8_ مطرش؛ کار او پراکنده کردن یا دروغ هایی است که خود جعل کرده در حالی که ندارند .   9_ قنذر؛ نظارت بر زندگی افراد می کند - هر کس چهل روز در خانه خود طنبور داشته باشد را از او بر می دارد به طوری که انسان در برابر خود بی تفاوت می شود .   10_ دهار؛ ماموریت او آزار مؤمنان در است - به طوری که انسان خواب های می بیند ، یا در خواب به شکل زنان در می آید و انسان را وسوسه می کند تا او را محتلم کند .   11_ قبض؛ وظیفه او ست - روزی سی عدد می گذارد . ده عدد در و ده عدد در و ده عدد در زمین . از هر تخمی عده ای از شیاطین و عفریت ها ( غول ها و اجنه ) بیرون می آیند که تمام آنها انسان اند .  12_ تمریح؛ در این باره امام صادق علیه السلام فرمودند: برای کمک کننده ای به نام (تمریح) است که وی در آغاز شب بین مغرب و مشرق به وسوسه کردن وقت مردم را پر می کند .  13_ قزح؛ از فرزندان ابلیس است - ابن کوا از امیرالمؤمنین علیه السلام از قوس و قزح پرسید -! حضرت فرمودند : قوس قزح مگو ⛔️ زیرا شیطان (قزح) است ؛ بلکه بگو قوس اله و قوس الرحمن ✅ 14_ زوال؛ نمونه ای از شیاطین است - مرحوم کلینی رحمه الله از عطیة بن المعزام روایت کرده که وی گفت: در خدمت حضرت صادق علیه السلام بودم و از مردانی که دارای مرض (ابنه) بوده و هستند یاد کردم . حضرت فرمود: زوال پسر ابلیس با آنها می کند و ایشان به آن مرض می شوند .  15_ لاقیس؛ او یکی از دختران شیطان و کارش وادار کردن به هم جنس بازی است 😱 - او مساحقه را به زنان قوم یاد داد .   16_ متکون؛  است شکل خود را تغییر می دهد و خود را به صورت بزرگ و کوچک در می آورد و مردم را می زند و این وسیله آنان را وادار به می کند .  . 17_ مذهب؛ شیطانی ست که خود را به صورت های مختلف در می آورد مگر به صورت و یا وصی او 👌 - مردم را با هر وسیله که بتواند می کند . 18_ خنزب؛ کسی است که بین نمازگزار و نمازش حایل می شود؛ یعنی توجه را از وی برطرف می کند . در روایت است که ؛ عثمان بن ابی العاص بن بشر در خدمت حضرت رسول صلی الله علیه و آله عرض کرد - شیطان بین نماز و قرائت من حایل می شود ! حضرت فرمودند : نامش شیطان (خنزب) است ؛ پس هر زمان از او ترسیدی به خدا ببر 🕊🌹 . 19_ مقلاص؛ موکل قمار است - بازها همه به دستور او رفتار می کنند و به وسیله قمار و و دشمنی در میان آنان به وجود می آورد . 20_ طرطبه؛ از دختران آن می باشد و کار او زنان به زنا است و هم جنس بازی را هم به آنان تلقین می کند . 📚 سفینة البحار - جلد اول 🌻 اللهم عجل الولیک الفرج والعافیه والنصر و إجعلنا من أنصاره و أعوانه والمستشهدین بین یدیه 🌹 @mohebin_velayt_shohada ایدی کانال👆🌹
🕊🌹🥀🌴🥀🌹🕊 مسولیت و بر عهده ما است؛ امروز متعال به ما کرده ، داده عالم تر شدیم ، بیشتری داریم ، بدانید که دشمن را شکست خواهیم داد ، نکنید . ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
#رمان #دمشق_شهرِ_عشق #پارت‌_چهاردهم 📚 باورم نمی‌شد پس از شش ماه که لحظه‌ای رهایم نکرده، تنهایم بگذا
📚 صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و به گریه‌هایم کرده بود که با تندی حساب کشید :«چرا گریه می‌کنی؟ ترسیدی؟» خشونت خوابیده در صدا و صورت این زندان‌بان جدید جانم را به لبم رسانده بود و حتی نگاهم از ترس می‌تپید که سعد مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید :«نه ابوجعده! چون من می‌خوام برم، نگرانه!» 📚 بدنم به‌قدری می‌لرزید که از زیر چادر هم پیدا بود و دروغ سعد باورش شده بود که با لحنی بی‌روح ارشادم کرد :«شوهرت داره عازم میشه، تو باید افتخار کنی!» سپس از مقابل در کنار رفت تا داخل شوم و این خانه برایم بوی می‌داد که به سمت سعد چرخیدم و با لب‌هایی که از ترس می‌لرزید، بی‌صدا التماسش کردم :«توروخدا منو با خودت ببر، من دارم سکته می‌کنم!» 📚 دستم سُست شده و دیگر نمی‌توانستم روی زخمم را بگیرم که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد. نفس‌هایش به تپش افتاده و در سکوتی ساده نگاهم می‌کرد، خیال کردم دلش به رحم آمده که هر دو دستش را گرفتم و در گلویم ضجه زدم :«بذار برم، من از این خونه می‌ترسم...» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد :«اینطوری گریه می‌کنی، اگه پای شوهرت برای بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه!» 📚 نمی‌دانست سعد به بوی غنیمت به می‌رود و دل سعد هم سخت‌تر از سنگ شده بود که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد :«بذارم بری که منو تحویل نیروهای امنیتی بدی؟» شیشه چشمانم از گریه پر شده و به سختی صورتش را می‌دیدم، با انگشتان سردم به دستش چنگ زدم تا رهایم نکند و با هق‌هق گریه قسم خوردم :«بخدا به هیچکس هیچی نمیگم، فقط بذار برم! اصلا هر جا تو بگی باهات میام، فقط منو از اینجا ببر!» 📚 روی نگاهش را پرده‌ای از اشک پوشانده و شاید دلش ذره‌ای نرم شده بود که دستی را از پشت سر کشید و من از ترس جیغ زدم. به‌سرعت به سمت در چرخیدم و دیدم زن جوانی در پاشنه درِ خانه، چادرم را گرفته و با اخم توبیخم کرد :«از و رسولش خجالت نمی‌کشی انقدر بی‌تابی می‌کنی؟» سعد دستانش را از حلقه دستانم بیرون کشید تا مرا تحویل دهد و به جای او زن دستم را گرفت و با یک تکان به داخل خانه کشید. 📚 راهرویی تاریک و بلند که در انتهایش چراغی روشن بود و هوای گرفته خانه در همان اولین قدم نفسم را خفه کرد. وحشتزده صورتم را به سمت در چرخاندم، سعد با غصه نگاهم می‌کرد و دیگر فرصتی برای التماس نبود که مقابل چشمانم ابوجعده در را به هم کوبید. باورم نمی‌شد سعد به همین راحتی رهایم کرده و تنها در این خانه گرفتار شدم که تنم یخ زد. در حصار دستان زن پر و بال می‌زدم تا خودم را دوباره به در برسانم و او با قدرت مرا به داخل خانه می‌کشید و سرسختانه نصیحتم می‌کرد :«اینهمه زن شوهراشون رو فرستادن ! باید محکم باشی تا خدا نصرت خودش رو به دست ما رقم بزنه!» و من بی‌پروا ضجه می‌زدم تا رهایم کند که نهیب ابوجعده قلبم را پاره کرد :«خفه شو! کی به تو اجازه داده جلو صداتو بلند کنی؟» 📚 با شانه‌های پهنش روبرویم ایستاده و از دستان درشتش که به هم فشار می‌داد حس کردم می‌خواهد کتکم بزند که نفسم در سینه بند آمد و صدایم در گلو خفه شد. زن دوباره دستم را کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، تحقیرم کرد :«تو که طاقت دوری شوهرت رو نداری، چطوری می‌خوای کنی؟» میان اتاق رسیده بودیم و دستم هنوز در دستش می‌لرزید که به سمتم چرخید و بی‌رحمانه تکلیفم را مشخص کرد :«تو نیومدی اینجا که گریه کنی و ما نازت رو بکشیم! تا رسیدن به داریا، ما باید ریشه رو تو این شهر خشک کنیم!» 📚 اصلاً نمی‌دید صورتم غرق اشک و شده و از چشمان خیس و سکوت مظلومانه‌ام عصبی شده بود که رو به ابوجعده اعتراض کرد :«این لالِ؟» ابوجعده سر تا پای لرزانم را تماشا کرد و از چشمانش نجاست می‌بارید که نگاهش روی صورتم چسبید و به زن جواب داد :«! بلد نیس خیلی صحبت کنه!» و انگار زیبایی و تنهایی‌ام قلقلکش می‌داد که به زخم پیشانی‌ام اشاره کرد و بی‌مقدمه پرسید :«شوهرت همیشه کتکت می‌زنه؟» 📚 دندان‌هایم از به هم می‌خورد و خیال کرد از سرما لرز کرده‌ام که به همسر جوانش دستور داد :«بسمه! یه لباس براش بیار، خیس شده!» و منتظر بود او تنهایمان بگذرد که قدمی دیگر به سمتم آمد و زیر لب پرسید :«اگه اذیتت می‌کنه، می‌خوای بگیری؟»... ✍️نویسنده: ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
#رمان #دمشق_شهرِ_عشق #پارت‌_بیستم 📚 اشکم تمام نمی‌شد و با نفس‌هایی که از گریه بند آمده بود، ناله ز
✍️ 📚 کنار حوض میان حیاط صورتم را شست، در آغوشش مرا تا اتاق کشاند و پرده را کشید تا راحت باشم و ظاهراً دختری در خانه نداشت که با عذر تقصیر خواست :«لباس زنونه خونه ما فقط لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودت خوشگل نیس!» از کمد کنار اتاق روسری روشن و پیراهن سبز بلندی برایم آورد و به رویم خندید :«تا تو اینا رو بپوشی، شام رو می‌کشم!» و رفت و نمی‌دانست از پهلو هر حرکت چه دردی برایم دارد که با ناله زیر لب لباسم را عوض کردم و قدم به اتاق نشیمن گذاشتم. 📚 مصطفی پایین اتاق نشسته بود، از خستگی سرش را به دیوار تکیه داده و تا چشمش به من افتاد کمی خودش را جمع کرد و خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد :«بفرمایید!» شش ماه بود سعد غذای آماده از بیرون می‌خرید و عطر دستپخت او مثل رایحه دستان بود که دخترانه پای سفره نشستم و باز از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمی‌رفت. 📚 مصطفی می‌دید دستانم هنوز برای گرفتن قاشق می‌لرزد و ندیده حس می‌کرد چه بلایی سرم آمده که کلافه با غذا بازی می‌کرد. احساس می‌کردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به آشپزخانه رفت، از همان سمت اتاق آهسته صدایم کرد :«خواهرم!» 📚 نگاهم تا چشمانش رفت و او نمی‌خواست دیدن این چهره شکسته دوباره زخم را بشکافد که سر به زیر زمزمه کرد :«من نمی‌خوام شما رو کنم، شما تو این خونه آزادید!» و از نبض نفس‌هایش پیدا بود ترسی به تنش افتاده که صدایش بیشتر گرفت :«شاید اونا هنوز دنبالتون باشن، خواهش می‌کنم هر کاری داشتید یا هر جا خواستید برید، به من بگید!» از پژواک پریشانی‌اش ترسیدم، فهمیدم این کابووس هنوز تمام نشده و تمام تنم از درد و خستگی خمیازه می‌کشید که با در بستر خواب خزیدم و از طنین بیدار شدم. 📚 هنگامه رسیده و من دیگر زینب بودم که به عزم از جا بلند شدم. سال‌ها بود به سجده نرفته بودم، از خدا خجالت می‌کشیدم و می‌ترسیدم نمازم را نپذیرد که از شرم و وحشت سرنوشتم گلویم از گریه پُر شده و چشمانم بی‌دریغ می‌بارید. نمازم که تمام شد از پنجره اتاق دیدم مصطفی در تاریک و روشن هوا با متانت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت. در این خانه دلم می‌خواست دوباره بخوابم اما درد پهلو امانم را بریده و دیگر خوابم نمی‌برد که میان بستر از درد دست و پا می‌زدم. 📚 آفتاب بالا آمده و توان تکان خوردن نداشتم، از درد روی پهلویم کز کرده و بی‌اختیار گریه می‌کردم که دوباره در حیاط به هم خورد و پس از چند لحظه صدای مصطفی دلم را سمت خودش کشید :«مامان صداش کنید، باید باهاش حرف بزنم!» دستم به پهلو مانده و قلبم دوباره به تپش افتاده بود، چند ضربه به در اتاق خورد و صدای مادر مصطفی را شنیدم :«بیداری دخترم؟» شالم را با یک دست مرتب کردم و تا خواستم بلند شوم، در اتاق باز شد. 📚 خطوط صورتم همه از درد در هم رفته و از نگاهم ناله می‌بارید که زن بیچاره مات چشمان خیسم ماند و مصطفی تمام شده بود که جلو نیامد و دستپاچه صدا رساند :«می‌تونم بیام تو؟» پتو را روی پاهایم کشیدم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم :«بفرمایید!» و او بلافاصله داخل اتاق شد. دل زن پیش من مانده و از اضطرار نگاه مصطفی می‌فهمید خبری شده که چند لحظه مکث کرد و سپس بی‌هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. 📚 مصطفی مقابل در روی زمین نشست، انگشتانش را به هم فشار می‌داد و دل من در قفس سینه بال بال می‌زد که مستقیم نگاهم کرد و بی‌مقدمه پرسید :«شما شوهرتون رو دوست دارید؟» طوری نفس نفس می‌زد که قفسه سینه‌اش می‌لرزید و سوالش دلم را خالی کرده بود که به لکنت افتادم :«ازش خبری دارید؟» 📚 از خشکی چشمان و تلخی کلامش حس می‌کردم به گریه‌هایم کرده و او حواسش به حالم نبود که دوباره پاپیچم شد :«دوسش دارید؟» دیگر درد پهلو فراموشم شده و طوری با تندی سوال می‌کرد که خودم برای شدن پیش‌دستی کردم :«من امروز از اینجا میرم!» 📚 چشمانش درهم شکست و من دیگر نمی‌خواستم سعد شوم که با بغضی قسمش دادم :«تورو خدا دیگه منو برنگردونید پیش سعد! من همین الان از اینجا میرم!» یک دستم را کف زمین قرار دادم تا بتوانم برخیزم و فریاد مصطفی دلم را به زمین کوبید :«کجا می‌خواید برید؟» شیشه محبتی که از او در دلم ساخته بودم شکست و او از حرفم تمام وجودش در هم شکسته بود که دلم را به محکمه کشید :«من کی از رفتن حرف زدم؟»... ✍️نویسنده: ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
😢 شک در وضو پس از نماز😢 💠 سؤال: اگر کسی بعد از کند که گرفته یا نه، وظیفه او چیست؟🧐 💙 جواب: نماز خوانده شده صحیح است ولی باید برای نماز های بعدی وضو بگیرد. -------------------------------------------- 🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 -------------------------------------------- 🥀 ━─━────༺🇮🇷༻────━─━ @mohebin_velayt_shohada ━─━────༺🇮🇷༻────━─━