مادرم زمانی که خبر #شهادتم را شنیدی گریه نکن🌷
زمان تشیع و تدفینم #گریه نکن🌷
زمان خواندن وصیت نامه ام هم گریه نکن🌷
فقط زمانی گریه کن که مردان ما #غیرت را فراموش کنند و زنان ما #عفت را. وقتی جامعه را بی غیرتی و بی حجابی گرفت، مادرم گریه کن که #اسلام در خطر است.
#شهید_سعید_زقاقی
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
- - ------••~🍃🌸🍃~••------ - -
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
#ڪپےباذکریکصلواتجهتسلامتیوتعجیلدرفرجツ
#رمان
#دمشق_شهرِ_عشق
#پارت_چهل_و_دوم
💠 از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهانکاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد :«داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا میخوای بیای؟»
از صراحت شوخ ابوالفضل اینبار من هم به خنده افتادم و خنده بیصدایم مقاومت مصطفی را شکست که بیهیچ حرفی سر جایش نشست و میدیدم زیر پردهای از خنده، نگاهش میدرخشد و بهنرمی میلرزد.
💠 مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل بهزحمت از جا بلند شد، با هم از اتاق بیرون رفتند و دیگر برنگشت.
باران #احساسش به حدی شدید بود که با چتر پلکم چشمانم را پوشاندم و او ساده شروع کرد :«شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح میکردم.»
💠 و من از همان سحر #حرم منتظر بودم حرفی بزند و امشب قسمت شده بود شرح #عشقش را بشنوم که لحنش هم مثل دلش برایم لرزید :«چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم، گفتن همه چی به خودتون بستگی داره.»
نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد و من در برابر اینهمه احساسش کلمه کم آورده بودم که با آهنگ آرمشبخش صدایش جانم را نوازش داد :«همونجوری که این مدت بهم اعتماد کردید، میتونید تا آخر عمر بهم #اعتماد کنید؟»
💠 طعم #عشقش به کام دلم بهقدری شیرین بود که در برابرش تنها پلکی زدم و او از همین اشاره چشمم، پاسخش را گرفت که لبخندی شیرین لبهایش را ربود و ساکت سر به زیر انداخت.
در این شهر هیچکدام آشنایی نداشتیم که چند روز بعد تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در دفتر #رهبری در زینبیه عقد کردیم.
💠 کنارم که نشست گرمای شانههایش را حس کردم و از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در #زینبیه بلند شده بود که دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین #عاشقانهاش را خرج کرد :«باورم نمیشه دستت رو گرفتم!»
از حرارت لمس احساسش، گرمای #عشقش در تمام رگهایم دوید و نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم که ضربهای شیشههای اتاق را در هم شکست.
💠 مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانههایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم.
بدنمان بین پایههای صندلی و میز شیشهای سفره #عقد مانده بود، تمام تنم میان دستانش از ترس میلرزید و همچنان رگبار #گلوله به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره میخورد.
💠 ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رسانده و فریاد #وحشتزدهاش را میشنیدم :«از بیرون ساختمون رو به گلوله بستن!» مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم و مضطرب صدایم میکرد :«زینب حالت خوبه؟»
زبانم به سقف دهانم چسبیده و او میخواست بدنم را روی زمین بکشد که دستان ابوالفضل به کمک آمد. خمیده وارد اتاق شده بود و شانههایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در اتاق کشید.
💠 مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید و رگبار گلوله از پنجرههای بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را میکوبید که جیغم در گلو خفه شد.
مادر مصطفی کنار دیگر کارکنان دفتر #رهبری گوشه یکی از اتاقها پناه گرفته بود، ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید.
💠 مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی #دامادیاش هراسان دنبال اسلحهای میگشت و چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند که ابوالفضل فریاد کشید :«این بیشرفها دارن با #مسلسل و دوشکا میزنن، ما با کلت چیکار میخوایم بکنیم؟»
روحانی مسئول دفتر تلاش میکرد ما را آرام کند و فرصتی برای آرامش نبود که تمام در و پنجرههای دفتر را به رگبار بسته بودند.
💠 مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند و صحنهای دید که لبهایش سفید شد، به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد :«اینا کیِ وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگچین ببندن؟»
من نمیدانستم اما ظاهراً این کار در جنگ شهری #دمشق عادت #تروریستها شده بود که جوانی از کارمندان دفتر آیه را خواند :«میخوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن!»
💠 و جوان دیگری با صدایی عصبی وحشیگری ناگهانیشان را تحلیل کرد :«هر چی تو حمص و حلب و دمشق تلفات میدن از چشم #رهبری ایران میبینن! دستشون به #حضرت_آقا نمیرسه، دفترش رو میکوبن!»
سرسام مسلسلها لحظهای قطع نمیشد، میترسیدم به دفتر حمله کنند و تنها #زن جوان این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم میلرزیدم.
💠 چشمان ابوالفضل به پای حال خرابم آتش گرفته و گونههای مصطفی از #غیرت همسر جوانش گُر گرفته بود که سرگردان دور خودش میچرخید.
از صحبتهای درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خواندهاند که یکیشان با #تهران تماس گرفت و صدایش را بلند کرد :«ما ده دیقه دیگه بیشتر نمیتونیم #مقاومت کنیم!»...
#ادامه_دارد
نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═════
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
میگفت : از خدا خواستم بدنم حتــی یڪ وجب از خاڪ زمین را اشغال نڪند ! آب دجله . . . او را برای همی
🌹🕊🌴🥀🌴🕊🌹
خاطراتی از
#سردار_رشید_اسلام
#شهید_والامقام
#مهدی_باکری
شهرداری که رفتگر شد ، در حاشیه تخریب منزل مسکونی مادر پیر دو بچه سندرم داون
🔹اوایل انقلاب بود #مهدی_باکری #شهردار_ارومیه بود. در گرگ و میش سحر، برای خرید نان از خانه خارج شد. چشمش به رفتگر محله افتاد که مثل همیشه در حال کار بود؛ دید امروز صورت خود را با پارچه ای پوشانده است. نزدیکتر رفت، او رفتگر همیشگی محله نبود. کنجکاو شد، سلام داد و دید رفتگر امروز، آقا مهدی است. او از دوستان شهید باکری بود.
آقا مهدی، شما اینجا چیکار میکنی؟ آقا مهدی علاقه ای به جواب دادن نداشت. او ادامه داد، آقا مهدی شما #شهرداری اینجا چیکار میکنی؟ رفتگر همیشگی چرا نیست؟ شما رو چه به این کارا؟ جارو رو بدین به من، شما آخه چرا؟ خیلی تلاش کرد تا بالاخره زیر زبون آقا مهدی رو کشید.
زن رفتگر محله، مریض شده بود؛ بهش #مرخصی نمی دادن می گفتن اگه شما بری، نفر جایگزین نداریم؛ رفته بود پیش شهردار، آقا مهدی بهش مرخصی داده بود و خودش اومده بود جاش.
اشک تو چشماش حلقه زد. هر چی اصرار کرد، آقا مهدی جارو رو بهش نداد؛ ازش خواهش کرد که هرچه سریعتر بره تا دیگران متوجه نشن، رفتگر امروز محله، #شهردار_ارومیه است.
🔹آقا مهدی، پدر بچه های پرورشگاه شهرم بود. همیشه بهشون سر میزد؛ نزدیکای عید، کلی کادو میخرید میاورد براشون. خیلی دوستش داشتن، وقتی شهید شد، یه شهر یتیم شدن.
🔹وقتي آقا مهدي ، شهردار اروميه بود، يك شب باران شديدي باريد.
به طوري كه سيل جاري شد. ايشان همان شب ترتيب اعزام گروه هاي امداد را به منطقه سيل زده داد و خودش هم با آخرين گروه عازم منطقه شد.
پا به پاي ديگران در ميان گل و لاي كوچه ها كه تا زير زانو مي رسيد، به كمك مردم سيل زده شتافت.
در اين بين، آقا مهدي متوجه پيرزني شد كه با شيون و فرياد، از مردم كمك مي خواست.
تمام اسباب و اثاثية پير زن را داخل زير زمين خانه آب گرفته بود. آقا مهدي، بي درنگ به داخل زيرزمين رفت و مشغول كمك به او شد.
كم كم كارها رو به راه شد. پيرزن به مهدي كه مرتب در حال فعاليت بود نزديك شد و گفت: خدا عوضت بدهد مادر ! خير ببيني .
نمي دانم اين #شهردار فلان فلان شده كجاست تا شما را ببيند و يك كم از #غيرت و #شرف شما را ياد بگيرد #آقا_مهدي خنده اي كرد و گفت :
راست مي گويي مادر ! اي كاش ياد مي گرفت .
آی مسئولین!!
#آیا_مدیریت_و_رفتار_شما
مانند
#مهدی_باکری_است ؟؟!!
#سالروز_شهادت
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
#شهیدانه🥀
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
@mohebin_velayt_shohada
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🌹🕊🌺🕊🌺🕊🌹
#غیرت
#حجاب
#عفاف
#شهید_لبنانی
#مدافع_حرم
#مهدی_رعد
#وصیت من به #دخترانی که عکسهایشان را در شبکههای اجتماعی میگذارند این است که :
این کار شما باعث می شود #امام_زمان_عج خون گریه کند...
بعد از اینکه #وصیت و خواهشم را شنیدید به آن عمل کنید زیرا ما می رویم تا از #شرف و #آبروی شما زنان #دفاع کنیم .
مانند خانم #حضرت_فاطمه_زهرا_س باشید .
#آشنایی_با_شهید
#مهدی از زمان #کودکی ارتباط ویژهای با #امام زمانش داشت .
او به خوبی میدانست که هر کدام از ما برای آماده سازی #ظهور حضرتش باید کاری انجام دهیم .
او متناسب با هر مرحله از عمرش آنچه که بر عهدهاش بود را انجام داد .
میگفت: « اگر الآن ما از یاران #حضرت_مهدی_عج نباشیم تا او را یاری دهیم ، هرگز او را یاری نخواهیم کرد حتی اگر او را با چشمانمان ببینیم .»
و سرانجام در روز مبارک #جمعه ، روز متعلق به #صاحب_الزمان_عج ، #مهدی سر را بر #خاکی نهاد که آن را با #خون خود #گلگون ساخت .
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
#شهیدانه🥀
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
@mohebin_velayt_shohada
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🎋🍃🎋🍃🎋🍃
#دو_کلام_حرف_حساب
آهای خانم خونه
شما مسئول گرم نگه داشتن زندگیت هستی👒
وقتی همسرت کنارته اما وقتت رو با گوشی میگذرونی
در حق همسرت جفاکردی
تو باید همسرت رو پایبند خونه کنی
.
تعلق به همسرت داشته باش
توی گوشیت چت خصوصی با غریبه و بدون چارچوب نشانه خطره.🚫
رفتار بدون چارچوب و با عشوه هم بیرون از خانه از علائم #بی_عفتی یه⛔️
.
#عفت و #حیای تو مقابل هرکس غیر همسرت چه در فضای #مجازی
چه در دنیای #واقعی
حافظ کانون گرم زندگیتونه.❣
.
اقای محترم
تو مسئول علاقه مند کردن همسرت به زندگی هستی🎩
.
گوشی و ذهنت رو از غیر همسرت خالی کن. #وفاداری و #غیرت توست ک #محبت رو توی خونه نگه میداره.
.
با هردوی شما هستم.👓
خوشبختی یک زندگی دونفره بین زوج ها،یک وظیفه ی دوطرفه است.💕
به همسرت #تلنگر بزن ک فقط ب تو تعلق خاطر داره
خودت هم طوری رفتار کن ک واقعا فقط به همسرت تعلق خاطر داشته باشی💞
.
خودتون باید شروع کننده ی این جرقه ی خوشبختی باشید👫
و
زندگیتون رو از غریبه هایی ک حواستونو از هم پرت میکنه دیلیت کنید✅
.
#اندکی_تامل
#شهیدانه🥀
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
@mohebin_velayt_shohada
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
✨بسم ربّ الزهرا(س)
🔸مدتهاست طنین صدایشان آسمان در آسمان دنیا پیچیده اما آنقدر مشغول زیباییهای آن شدهایم و آنقدر صدای این شلوغی ها اوج گرفته که دیگر قادر به شنیدن صدای آنها نیستیم.
🔹شهدا را صدا زدیم. آنجا که گرهای که به کارمان افتاده بود را نتوانستیم خودمان باز کنیم؛ جواب ندادند. نه بهتر است بگویم ما لایق شنیدن آن نبودیم. شاید هم جوابشان را قبول نداشتیم. به هرحال از آن پس، دور رفاقت با آنها را خط کشیدیم. این رسم رفاقت و عاشقی نبود.
🔸بیایید از حاج محمود شیوه پیمودن این راه را بیاموزیم... ارادت و #غیرت را با نائب امام زمان(عج) در طول انقلاب و جنگ تجربه کرد. در عملیاتهای مختلف شرکت کرد. کمکم تا پایان جنگ، دوستانش از بند اسارت دنیا آزاد شدند اما او ماند و آثاری که از این رفاقت و رشادت بر تنش جا خوش کرده بودند.
🔹بعد از آن ۸سال، خاکهای گلگون به خون شهدا را در ایران و #عراق زیر و رو کرد تا اثری از پیکر مطهر رفقایش پیدا کند. در یکی از همین کاوش ها در عراق بود که بیل مکانیکی به یک مین برخورد کرد. ترکشهایش در بازو و قلبش آرام گرفتند.
🔸او پای عشقش به #خدا و شهدا ماند و پس از قریب به سی سال، از همانجایی که خودش آن را اتوبان شهادت نامیده بود، به جمع رفقایش پیوست.
✍نویسنده: #محدثه_کربلایی
🌸به مناسبت سالروز #شهادت
#شهید_حاج_محمود_توکلی
📅تاریخ شهادت : ۱۰ مهر ۱٣٩٨
📅تاریخ انتشار : ۱۰ مهر ۱۴۰۰
🕊محل شهادت : عراق
🥀مزار شهید : گلزار شهدای خیر اباد فلاورجان، اصفهان
#شهیدانه🥀
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
@mohebin_velayt_shohada
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
این زنایی که داد میزنن میگن
ما ناموس کسی نیستیم
شاید هنوز طعم واقعی #غیرت یه مردو نچشیدن(:
شاید دورشون نامرد بوده جا مرد
#پایان_مماشات
#حججی ✍
🌷صد پسر در خون بغلتد، گم نگردد دختری
🚩 داغیست به دل، رفتن خوش غیرتها
🌷شهید حمیدرضا الداغی
🌷شهادت: ۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
🌷سبزوار. هنگام دفاع از دختر ایرانی
🔹دختری با پوشش نامناسب در خیابان حاضر می شود
🔹گرگ های انسان نما به او طمع می کنند و می خواهند او را بربایند
🔹جوانمردی سر می رسد و با اهدای جان خود، آن دختر را نجات می دهد.
🔺آیا اگر آن دختر حجاب درستی می داشت، این جوان به شهادت می رسید؟
🔺اگر رسانه ها در طول این سالها اینقدر غیرت مردها (پدر، برادر، شوهر، پسر) را سرکوب نمی کردند، این جوانمرد دست تنها می ماند و باز هم به شهادت می رسید؟
#غیرت
#حجاب_مصونیت_است
#حاج_رضوان