#اسمتومصطفاست
#قسمت_سی_و_نه
به اینکه خدا دوستم داشته و خواسته ام را اجابت کرده، به اینکه حالا فرصت زیاده، به اینکه نباید من را با یک بچه کوچک تنها بگذاری.
مامانم و داداش هایم ساکت بودند.
جلوی در خانه، مامان هر چه اصرار کرد پیاده شوی و افطار کنی، قبول نکردی و سجاد باز ماشین را روشن کرد و ما را رساند خانه خودمان.
افطاری را حاضر کردم، خوردی.
پرسیدم:((چطور شد ساک رو فرستادی خودت نرفتی؟))
_ توی خیابون بودم که تلفن کردن بیا سمت فرودگاه و به چند تا از دوستاتم که پاسپورت دارن و آمادهن بگو بیان.
اینا که زنگ زدن از بچه های فاطمیون بودن.
منم زنگ زدم به آقای حاج نصیری و گفتم اگه می خوای با پسرتون بیایین. می دونستم پاسپورت دارن. حاجی و پسرش اومدن. ساکامون رو دادیم.
اونا از گیت رد شدن، اما جلوی من رو گرفتن و گفتن ویزای عراق داری و نمی تونی وارد سوریه بشی.
گفتم: ((خب چون سربازی نرفتی ویزای سوریه رو نمی دن. ویزای عراق رو هم وقتی دادن که ودیعه گذاشتی!))
گفتی: ((قسمت نبود سمیه! آخه جلوی چشمم رفقا رفتن و من جا موندم!))
بعد از افطار ضربان قلبم بالا رفت. سفره را همان طور که نشسته بودم جمع کردم، اما بلند نشدم که ببرم آشپزخانه. تو هم انگار که من مقصر باشم برنداشتی و با اخم بلند شدی و رفتی اتاق فاطمه.
ربع ساعتی دراز کشیدی و بعد آمدی:((من میرم بیرون.))
#اسمتومصطفاست
#قسمت_چهل
_کجا؟
لباس بیرون را پوشیدی: ((میرم با دوستام دعوا کنم!))
تو مرد صبوری بودی و اهل دعوا نبودی. حتی یک بار از مامانت تشکر کرده بودم که چنین پسر صبوری تربیت کرده.
ولی وای از وقتی که عصبی می شدی.
با ناراحتی گفتم: ((این دعوا کردن یعنی بزن بزن و بکش بکش؟ وایسا منم میام!))
_ لازم نیست بیای، هر جا میرم پشت سرمی!
_ مصطفی!
_ مصطفی نداره!
رفتی آشپزخانه، لیوان آب را پر کردی و سر کشیدی. فاطمه که خواب بود بیدار شد و گریه می کرد.
گفتی: ((خیلی خب، آماده شو. فقط زود!))
سریع آماده شدم، فاطمه را هم آماده کردم. چون آن روزها ماشین را فروخته بودی، زنگ زدم آژانس.
_ بگم کجا؟
_ فاز ۳ اندیشه.
ماشین آژانس آمد و سوار شدیم.
به راننده گفتی: ((بپیچ سمت شهدای گمنام.))
می دانستم آنجا پنج شهید گمنام دفن اند.
پیاده شدیم. شهدا بالای بلندی بودند و تو رفتی سمتشان.من هم آمدم، حتی جلوتر از تو از پله ها رفتم بالا.
فاطمه بغل تو بود. با خودم فکر کردم داری می آیی، یک لحظه به عقب که برگشتم دیدم همان پایین ایستاده ای و داری انگشت اشاره ات را تکان می دهی، انگار به دعوا.
بلند گفتم: ((نمیای بالا؟))
دو سه پله آمدم پایین. قلبم تند تند می زد. صدایت را باد آورد: ((اگه کار منو راه نندازین به همه می گم که شما هیچکاره این! به همه می گم این دروغه که شهدا گره از کارا باز می کنن! به همه می گم کار راه انداز نیستین و آبروتون رو می برم. می گم عند ربهم یرزقون نیستین!))
🥀 السَّلامُ عَلَيْكَ يا عَوْنَ الْمَظْلُومينَ...
🍂سلام بر تو ای امید دلهای غمدیده؛
🌾سلام بر تو و بر روزی که حقّ مظلومان تاریخ را از ظالمان خواهی ستاند.
📚 صحیفه مهدیه، زیارت حضرت بقیة الله ارواحنا فداه در سختیها، ص ۵۷۸
#سلام
🍂🍃🍂🍃🍂
https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra
🍃🍂🍃🍂
🌺صلوات برای تعجیل درفرج امام زمان فراموش نشه🌺
🍀امام علی علیه السلام:
☘️یَوْمُ آلْمَظْلُومِ عَلَی الظَّالِمِ أَشَدُّ مِنْ یَوْمِ الظَّالِمِ عَلَی آلْمَظْلُومِ
🌱روز انتقام مظلوم از ظالم، شدیدتر از روز ستم کردن ظالم بر مظلوم است.
📚نهج البلاغه حکمت ۲۴۱
🍂🍃🍂🍃🍂
https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra
🍃🍂🍃🍂
هدیه میکنیم ثواب تلاوت این صفحه از قرآن کریم را به وجود مقدس پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله🌷
🍂🍃🍂🍃🍂
https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra
🍃🍂🍃🍂
🦋🍃
🍃
دعای روز شنبه
🦋بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
🦋بِسْمِ اللّٰهِ كَلِمَةِ الْمُعْتَصِمِينَ وَ مَقالَةِ الْمُتَحَرِّزِينَ
🦋وَأَعُوذُ بِاللّٰهِ تَعَالىٰ مِنْ جَوْرِ الْجَائِرِينَ ، وَكَيْدِ الْحَاسِدِينَ ، وَبَغْىِ الظَّالِمِينَ
🦋وَأَحْمَدُهُ فَوْقَ حَمْدِ الْحَامِدِينَ ،
🦋اللّٰهُمَّ أَنْتَ الْواحِدُ بِلَا شَرِيكٍ ، وَالْمَلِكُ بِلَا تَمْلِيكٍ ، لَاتُضَادُّ فِى حُكْمِكَ ، وَلَا تُنَازَعُ فِى مُلْكِكَ
🦋 أَسْأَلُكَ أَنْ تُصَلِّىَ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ عَبْدِكَ وَرَسُولِكَ ، وَأَنْ تُوزِعَنِى مِنْ شُكْرِ نُعْمَاكَ مَا تَبْلُغُ بِى غَايَةَ رِضَاكَ؛ وَأَنْ تُعِينَنِى عَلَىٰ طَاعَتِكَ وَ لُزُومِ عِبَادَتِكَ ، وَاسْتِحْقَاقِ مَثُوبَتِكَ بِلُطْفِ عِنَايَتِكَ
🦋وَ تَرْحَمَنِى بِصَدِّى عَنْ مَعَاصِيكَ مَا أَحْيَيْتَنِى ، وَتُوَفِّقَنِى لِمَا يَنْفَعُنِى مَا أَبْقَيْتَنِى ، وَأَنْ تَشْرَحَ بِكِتَابِكَ صَدْرِى ، وَتَحُطَّ بِتِلاوَتِهِ وِزْرِى ، وَتَمْنَحَنِى السَّلَامَةَ فِى دِينِى وَنَفْسِى ، وَلَا تُوحِشَ بِى أَهْلَ أُنْسِى ، وَتُتِمَّ إِحْسَانَكَ فِيَما بَقِىَ مِنْ عُمْرِى كَمَا أَحْسَنْتَ فِيَما مَضَىٰ مِنْهُ ، يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ.
#دعا
#دعای_شنبه
🦋🍃🦋
https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra
سفر پر ماجرا 15.mp3
7.12M
#سفر_پرماجرا ۱۵
✍دلی که در دنیا،
اِلهــه ای جز اللّــه نداشت؛
مورد احترام فرشته ی مَرگ است.
✨حضرت عزرائیل،
این عاشق را آرام کرده،
و به اهلِ آسمان، معرفی می نماید
🦋🍃🦋
https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚شرح تفسیر سورهی حمد امام خمینی (ره) توسط استاد اصغر طاهرزاده
🕋 چگونگی حجاب بودن علم - قسمت شصت و چهارم
#تفسیر_سوره_حمد
📚 خلاصه بحث ↙️ 👈چطور شد که علمی که باید اشاره باشد به حقیقت خودش شد یک وجهی از حیات؟ 👈« إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنْسَانُ ۖ إِنَّهُ كَانَ ظَلُومًا جَهُولًا » این آیه اشاره دارد به این راز که برای اینکه امانت الهی را بپذیری باید انسان باشی؛ و شاخصه انسان این است که ظلوم و جهول است. 👈این چه نوع جهل و ظلمی است که موجب پذیرش امانت از سوی انسان می شود؟
⏭ لینک جلسه قبلی:
https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra/22164
1_653885681.mp3
3.71M
❓ چرا باید به اضطرار برسیم...
🛑اضطرار برای رسیدن به فرج امام زمان باید باشد...
🎙استاد عالی
#امام_زمان
#اضطرار_فرج
#طوفان_الاقصی
🍂🍃🍂🍃🍂
https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra
🍃🍂🍃🍂
غیر قابل ترمیم.pdf
255.4K
💠منبر مکتوب «غیر قابل ترمیم»
🎈چرا و چگونه از مردم فلسطین حمایت کنیم؟
ــــــــــــــــــــــــ
✍کاری از شمع
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
🍂🍃🍂🍃🍂
https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra
🍃🍂🍃🍂
#اسمتومصطفاست
#قسمت_چهل_و_یک
چند پله دیگر آمدم پایین. فاطمه را که زمین گذاشتی، به گریه افتاد.
_ مصطفی متوجه هستی چی میگی؟شهدا رو تهدید میکنی؟
گریه میکردی:((کاری به من نداشته باش. خودم می دونم و شهدا!))
_ بیا بریم بالا!
_ نه بچه رو بذار پیش من و خودت برو!
فاطمه را دادم بغلت و از پله ها رفتم بالا.
سر مزار پنج شهید پنج فاتحه خواندم و آمدم پایین .
روی سکوی کنار باغچه نشسته بودی. کمی آن سوتر سن درست کرده بودند و مراسمی برای نیازمندان برگزار می کردند.
_ میای بریم مراسم؟
_شما برین.من اینجا نشستهم.
با فاطمه رفتیم.ربع ساعتی بعد برگشتم.
دیگر به حرف افتاده بودیم: ((هرطور شده باید برم، مطمئن باش که می رم!))
_ اما اگه بری ما خیلی اذیت می شیم،من و فاطمه!
امیدوار بودم تحت تاثیرت قرار بدهم، اما رو برگرداندی و چیزی نگفتی. دلم شاد شد، اما در پایان ماه رمضان وقتی به اصرار، من را همراه مامان فرستادی شمال، تازه فهمیدم وقتی تصمیم به کاری بگیری کسی جلو دارت نیست.
حالا هم خسته شدم مصطفی،باید بروم بخوابم. بقیه حرف ها بماند برای بعد.
امروز آمده ام کنار مزار پنج شهید گمنام و می خواهم بخشی از صحبت هایم را هم اینجا بگویم، درحالی که هوا باز هم ابری است.
بالای این بلندی خلوت، در حاشیه مزارها، گل های کوچکی روییده؛ زرد و قرمز و بنفش که نامشان را هم نمی دانم.
#اسمتومصطفاست
#قسمت_چهل_و_دو
اصلا نمی دانم نامی دارند یا نه. اما آنچه مهم است شکستن فضای خاکستری اطراف مزار است.
اینجا نیمکتی فلزی است. رویش می نشینم. ضبط را در می آورم و انگار رو به رویم آینه ای گرفته باشم، دارم دیروزها را با تو مرور می کنم.
انگار می خواهم ژاکتی سر بیندازم از گلوله نخی که دیروز است.
رشته ای می گیرم و ژاکت را سر می اندازم و امیدوارم در نهایت برازنده قامت تو در آید و مجبور به شکافتنش نشوم.
مرا همراه خانواده ام راهی شمال کرده بودی و خودت در تهران مانده بودی.
حال خوشی نداشتم. مدام زنگ می زدم. دوست داشتم تو هم بیایی.
هر بار می پرسیدم: ((کجایی؟ چه می کنی؟ نمیای؟)) و تو هم به این اخلاقم عادت داشتی.
اینکه مدام زنگ بزنم و دل شوره ام را به جانت بریزم.
گاه عصبی می شدی، گاه جواب پیامکم را نمی دادی و گاه جوابم را می دادی و غر می زدی که ((سمیه دست بکش!))
می دانستی اگر جوابم را ندهی سر درد می گیرم، طوری که از کرده ات پشیمان شوی. برای همین اگر در مراسمی بودی یا داخل پایگاه، گوشی را روشن می کردی تا متوجه شوم در چه موقعیتی هستی.
همین که صدای نفس هایت را می شنیدم آرام می شدم و تلفن را قطع می کردم تا فرصتی مناسب.
آن روز هم در حال برگشت به تهران بودم. کاموای قهوه ای و زردی هم گرفته بودم تا برایت شال گردن ببافم. آن ها را در دست گرفته و در عالم خیال شال گردنی تصور می کردم که بافته و به گردنت انداخته ام
بی تـ❤️ـو لحظاتمان ...
پر از تشویش است
چشم همه ...
بارانی و دلــها ریش است
ای سبزترین ...
فصل خدا دور از تـ❤️ـو
هرسال ....
زمستـ❄️ـان بدی در پیش است
سلام حضرتـ❤️ـ بهار ...
#سلام