-💙-
-
-
صَفحِھگُوشِیـُتو
خُوشگِلڪُنجانڪم✨
-
-
¦💙#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
♥️💍💕
#زندگی_به_سبک_شهدا
#عاشقانه_شهدا🙃🌸
💞برای خرید #عقد برای آقاجواد #ساعت خریدم.
بعد از چند روز دیدم ساعت دستشون نیست.
پرسیدم چرا ساعت را دستت #نبستی؟
گفت: راستش رو بگم ناراحت نمی شی؟!
گفت:
توی #قنوت_نماز نگاهم به ساعت
می افتاد
و فکرم می اومد پیش تو...
...می دونی که باید اول #خدا باشه بعد #خانواده..
#شهیدجوادمحمدی🌱
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🧡 ⃟←••| #مناسبتۍ
رحلت بانوی کرامت حضرت معصومه (س)به محضر صاحب الزمان (ع) تسلیت باد😭😭😭😭😭
گلدستهها اگر سیاهپوش شدهاند؛ پنجرهها اگر غبار غم گرفتهاند؛ چشمها اگر خیس گریهاند؛ از این است که از شهر مقدس مدینه، ستارهای دنبالهدار برخواست که عزم توس و زیارت امام رضا علیهالسلام داشت؛ اما در شهر مقدس قم فرود آمد و خاموش شد.
امشب فرشتگان عرش الهی به احترام شکوه مقامش در صحن حرم فرود میآیند تا عزاداری کنند؛ امشب مومنان همه عزادار رحلت بانوی پرهیزگاران، اسوه عصمت، حضرت معصومه سلاماللهعلیها هستند.
نام شریف آن بزرگوار، فاطمه و مشهورترین لقب آن حضرت، معصومه است. فاطمه معصومه (س) دختر امام کاظم (ع) و خواهر امام رضا علیهالسلام بودند. نام مادر آن حضرت، نجمهخاتون است که مادر حضرت رضا (ع) بودند.
شان و مقام فاطمه معصومه (س) تا اندازهای است که امام رضا (ع) در زیارتنامهای که برای آن حضرت نوشتهاند، او را صاحب منزلتی رفیع نزد خداوند میدانند و خواستار شفاعت خود توسط ایشان به درگاه الهی شدهاند.
حضرت معصومه (س) یکسال بعد از ورود امام رضا (ع) به همراه تعدادی از اهل بیت و عدهای از علویان به قصد پیوستن به آن حضرت و پشتیبانی از امام به ایران وارد شدند؛ اما ماموران حکومت عباسی در طول مسیر عده زیادی از این کاروان را به شهادت رساندند. حضرت معصومه در همین دوران بیمار شدند و به ظن برخی از محققان، مسموم شدند و در شهر قم درگذشتند.
حضرت معصومه (س) عالم به علم حدیث بودند و احادیث بسیاری را با سلسله راویان موثق از اهل بیت (ع) نقل فرمودهاند. آن حضرت در حدیثی به نقل از حضرت زهرا (س) فرمودهاند: «آگاه باشید! هرکس با محبت آل محمد (ص) از دنیا رود، بخشوده شده از دنیا رفته است. آگاه باشید! هرکس با محبت آل محمد (ص) از دنیا رود، با توبه از دنیا رفته است. آگاه باشید! هرکس با محبت آل محمد (ص) از دنیا برود، فرشته مرگ او را بشارت به بهشت میدهد و سپس نکیر و منکر به او بشارت میدهند.»
@mojaradan
#گشایش_بخت
این آیه را به مدت یک ماه پس
از هر نماز واجب تلاوت کنید:
رَبِّ لا تَـذَرنی فَـرداً وَ اَنتَ خَیرُا لوارثـیـن
(سوره انبیا آیه هشتاد نُه)
❥︎𝕵𝖔𝖎𝖓༅❦︎
❀࿐༅🍃❤️🍃༅࿐❀
@mojaradan
❀࿐༅🍃❤️🍃༅࿐❀
مجردان انقلابی
💍💞💍 💞💍 💍 #رمان_واقعی_عاشقانه_مذهبی💑 ما ثابت میکنیم مذهبیا عاشقترن👌 #رمان_اینک_شوکران 📚 #قسمت_بیس
💍💞💍
💞💍
💍
#رمان_واقعی_عاشقانه_مذهبی💑
ما ثابت میکنیم مذهبیا عاشقترن👌
#رمان_اینک_شوکران 📚
#قسمت_بیست_و_دوم
علی رو نشوند روي زانوش و سفارش کرد:
"من که نیستم، تو مرد خونه اي. مواظب مامانی باش. بیرون که میرید، دستش رو بگیر گم نشه.."
با عل اینطوري حرف میزد. از فرداش که میخواستم برم جایی، علی می گفت: "مامان، کجا میري؟! وایستا من دنبالت بیام."
احساس مسئولیت می کرد...!
حاج عبادیان، منوچهر و ربانی رو صدا زد و رفتن...
اون شب غمی بود بینمون. جیرجیركام انگار با غم میخوندن. ما فقط عاشقی رو یاد گرفته بودیم...
هیچ وقت نتونستیم لذتش رو ببریم...
همون لحظه هایی که مینشستیم کنار هم، گوشه ي ذهنمون مشغول بود، مردا که به کارشون فکر میکردن و ما هم دلشوره داشتیم نکنه این آخرین بار باشه که میبینیمشون...
یه دل سیر با هم نبودیم...
تهران اومدنمون مشکلات خودش رو داشت همه ي زندگیمون رو برده بودیم دزفول. خونه که نداشتیم من و علی خونه ي پدرم بودیم. خبرا رو از رادیو میشنیدیم. توی اون عملیات، عباس کریمی و ملکی شهید شدن، ترابیان مجروح شد و نامی دستش
قطع شد. خبر ها رو آقاي صالحی بهمون میداد. منوچهر تلفن نمیزد. خبر سلامتیش رو از دیگران می گرفتم، تا دم سال تحویل..
پشت تلفن صدام میلرزید...
میگفت: "تو اینجوری میکنی، من سست می شم."
دلم گرفته بود. دو تایی از بچه هایی گفتیم که شهید شده بودن و گریه کردیم. قول داد زودتر یه خونه دست و پا کنه و باز ما رو ببره پیش خودش...
《رزمنده کوله اش را انداخته بود روي دوشش و خسته و تنها از کنار پیاده رو می رفت...
احساس می کرد منوچهر نزدیک است. شاید آمده باشد. حتی صدایش را شنید... راهش را کج کرد به طرف خانه ي پدر منوچهر. در را باز کرد. پوتین هاي منوچهر
که دم در نبود. از پله ها بالا رفت. توي اتاق کسی نبود، اما بوي تنش را خوب می شناخت. حتما می خواست غافلگیرش کند. تا پرده ي پشت در را کنار زد، یک دسته گل آمد بیرون، از همان دسته گل هایی که منوچهر می خرید...
از هر گل یک شاخه. خوشحال بود که به دلش اعتماد کرده و آمده آنجا...》
سه ماه نیومدنش رو بخشیدم چون به قولش عمل کرده بود..!
#ادامه_دارد...
📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق
✍نویسنده:مریم برادران
🌼✨همانا برترین کارها،
کار برای امام زمان است✨🌼
@mojaradan
💍
💞💍
💍💞💍
5.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
༄🤍༄
هميشه #آرامش را بايد از دستان
#خـــــدا😍 گرفت
همان #خدايى كهمنتظربندگىِتوست✨
#پایان_فعالیت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎✿•••
🍁¦#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلابی
💍💞💍 💞💍 💍 #رمان_واقعی_عاشقانه_مذهبی💑 ما ثابت میکنیم مذهبیا عاشقترن👌 #رمان_اینک_شوکران 📚 #قسمت_بیس
💍💞💍
💞💍
💍
#رمان_واقعی_عاشقانه_مذهبی💑
ما ثابت میکنیم مذهبیا عاشقترن👌
#رمان_اینک_شوکران 📚
#قسمت_بیست_سوم🎬
با آقاي اسفندیاری شوش خونه گرفته بودن.
خونمون توي شوش دو تا اتاق داشت. اتاق جلویی بزرگتر و روشن تر بود. منوچهر وسایلمون رو گذاشته بود توي اتاق کوچک تر...
گفت: " اینا تازه ازدواج کردن. تا حالا خانمش نیامده جنوب، گفتم دلش میگیره. حالا تو هر چی بگی، همون کار رو میکنیم ..."
من موافق بودم...
منوچهر چهارتا جعبه ي مهمات آورده بود که به جاي کمد استفاده کنیم. دو تا براي خودمون، دو تا براي
اونا. توي جعبه ها کاغذ آلومینیومی کشیده بود که براده هاي چوب نریزه...
روز بعد آقاي اسفندیاری با خانمش اومد و منوچهر رفت...
تا خیالش راحت می شد که تنها نیستیم، می رفت. آقاي اسفندیاری دو سه روز بعد رفت و ما سه تا موندیم...
سر خودمون رو گرم میکردیم. یا مسجد بودیم یا بسیج یا حرم دانیال نبی. توي خونه هم تلویزیون تماشا میکردیم...
تلویزیون اونجا بغداد رو راحت تر از تهران میگرفت. میرفتم بالاي پشت بوم، آنتن رو تنظیم میکردم. به پشت بوم راه نداشتیم. یه نردبون بود که چند پله بیشتر نداشت. از همون میرفتم بالا...
یکی از برنامه ها اسرا رو نشون می داد، براي تبلیغات اسم بعضی اسرا و آدرسشون رو میگفتن و شماره تلفن می دادن. اسم و شماره تلفن رو مینوشتیم و زنگ می زدیم به خونواده هاشون. دو تایی ستاد اسرا راه انداخته بودیم...
تلفن نداشتیم، می رفتیم مخابرات زنگ میزدیم..
بعضی وقتا به مادرم می گفتم این کار رو بکنه...
اسم و شماره ها رو می دادیم و اون خبر می داد به خونواده هاشون. وقتی شوهرامون نبودن این کارا رو می کردیم...
وقت میومدن، تا نصفه شب می رفتیم حرم، هرچی بلد بودیم می خوندیم. می دونستیم فردا برن، تا هفته ي بعد نمیبینیمشون...
چند روز هم مادرم با خواهرها و برادرها میومدن شوش...
خبر اومدنشون رو آقاي اسفندیاری بهم داد...
یک آن به دلم افتاد نکنه میخوان بیان منو برگردونن...
هول شدم...
حالم به هم خورد...
آقاي اسفندیاری زود دکتر آورد بالاي سرم...
دکتر گفته بود بار دارم...
به منوچهر خبر داده بود و منوچهر خودش رو رسوند...
سر راهش از دوکوهه یه دسته شقایق وحشی چیده بود آورده بود....!
اون شب منوچهر موند، نمیذاشت از جا بلند شم...
لیوان آب رو هم میداد دستم. نیم ساعت به نیم ساعت می رفت یه چیزی میخرید میومد. یه
لباس لیمویی دخترونه هم خرید!
منوچهر سر هر دو تا بچه میدونست خدا بهمون چی میده..!
خیلی با اطمینان می گفت....
#ادامه_دارد...
📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق
✍نویسنده:مریم برادران
🌼✨همانا برترین کارها،
کار برای امام زمان است✨🌼
@mojaradan
💍
💞💍
💍💞💍