فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ فوقالعاده رو ببینید؛
#سبک_زندگی
@mojaradan
یک تجربه
روایت مادر شش فرزند
این تجربه رو بخونید به کارتون میاد:
زمانی که مثل خیلی از خانما، خسته و کوفته از کارای خونه بودم و بدتر از همه این که کارای خونه رو بیهوده و آب در هاون کوبیدن می دیدم و تکراری و .....
از طرفی احساس عقب افتادن از دوستام می کردم که اکثرا استاد شدن و محقق و .....
یه شبی خواب دیدم که رفتم منزل دوستم و دیدم فرش های قرمز رنگ منزلشونو عوض کرده و سبز یه دست انداخته، برام اهمیتی نداشت و خیلی معمولی از کنارش گذشتم...
شب قسمتم شد رفتم جمکران قسمت بالا پر شده بود و درب مسجد پایین رو تازه باز کرده بودن نفرات اول بودیم وارد مسجد شدیم به محض دیدن فرش های سبز مسجد به یاد خوابم افتادم و گفتم: خونه ای که دیدم همین بود! همین فرش ها بود!
همین باعث شد که خوابم رو برا همان دوستم تعریف کنم.
اول ازم قول گرفت برای دوستانی که
میشناسنش تعریف نکنم.
بعد گفت من خیلی اهل درس و بحث و مطالعه و کلاس و ..... بودم.
دو تا بچه پشت سر هم باعث شد که از همه چی فاصله بگیرم، فقط دستشویی بودم و آشپزخونه.
یه روز با خودم حرف زدم که:
تو موکب ها چکار می کنن؟ مگه غیر از اینه که فقط پخت و پز می کنن و تمیزکاری و مردم میان می خورن و می خوابن و می رن و دوباره اینا از اول تمیز می کنن و می پزن و .....
اصلا هم نمیگن کی هستی که میای داخل و حتی جوراب هاشونم می شورن و نه تنها خم به ابرو نمیارن بلکه لذت می برن و همیشه به این کار افتخار می کنن و با همین کارها شادِ شادن.
منم همون موقع تصمیم گرفتم موکب حضرت مهدی بزنم و فرزندانم رو سربازای حضرت بدونم و از جون و دل خدمت کنم. بعد از اون الان شما هشتمین نفر هستی که برام پیام اوردی!
یکی گفته خواب دیدم رفتی ساکن مسجد جمکران شدی.
یکی گفته خونه تون مسجد جمکران شده بود
و.....
اما روشم این جوری بوده که؛
به هیچ کدوم از افراد خانواده هیچی نگفتم و فقط در دلم چنین نیتی کردم.
ثانیا پیش خودم مرتبا نیتم رو برای هر کاری تکرار می کردم مثلا زیر کتری رو که می خواستم روشن کنم، می گفتم: برای موکب حضرت مهدی روشن می کنم و ......
#سبک_زندگی
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ناراحتی رهبر معظم انقلاب از نادیده گرفتن این موضوع در عموم جامعه توسط مسئولین مربوطه و مردم!
بیش از ۴۲بار تاکید رهبر بر یک موضوع
حکم جهادی که علیالخصوص برای زنان صادر شده است!
آیا شما به فرمان رهبرتان لبیک گفتهاید؟!
@mojaradan ⠀⠀
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #پارت_هدیه #گامهای_عاشقی💗 قسمت32 یکی یکی میاومدن و به امیر و سارا تبریک میگفتن منم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامهای_عاشقی💗
قسمت 35
بلاخره مجلس تمام شد و همه یکی یکی خداحافظی کردن و رفتن
به همراه مامان واسه بدرقه مهمونا به حیاط رفتیم دم در ایستاده بودم که چشمم به رضا افتاد
از صبح رضا رو ندیده بودم
چقدر خوش تیپ شده بود
حرصم گرفته بود از اینکه امیر در عرض یه هفته ازدواج کرد
ولی من الان چند ساله که منتظرم تا بیاد
تو فکر خودم بودم که دستی نشست روی شونه ام برگشتم نگاه کردم ،معصومه بود
- خدا نکشتت ترسیدم
معصومه: میخواستی با چشمات کسی و نپایی تا متوجه حضور من باشی
چیزی نگفتم و ازش جدا شدم رفتم داخل خونه
دیدم هیچ کس تو خونه نیست یه نفس راحتی کشیدمو رفتم سمت اتاقم
لباسامو درآوردم که لباس راحتی مو بپوشم که یه دفعه صدای باز شدن در اتاق و شنیدم
یه دفعه جیغ کشیدم : نیااااا داخل
از پشت در صدا اومد: نمیری تو دختر منم سارا
-درد بگیری داشتم سکته میکردم
سارا وارد اتاق شد تو دستش یه ساک بود
لباسمو عوض کردمو روی تختم دراز کشیدم
- اینجا چیکار میکنی ؟
سارا: اومدم اینجا لباسمو عوض کنم
- سارا جان ،اتاق امیر یه چند متر اون طرف تره ،اشتباه اومدی
سارا: میدونم ،امیر تو اتاق بود نتونستم لباسمو عوض کنم ،اومدم اینجا ،حالا سوالات تمام شد لباسمو عوض کنم
با حرفش زدم زیر خنده
بعد از عوض کرد لباسش
اومد کنارم دراز کشید
- وااا ،سارا ؟
سارا: میگم آیه ،نمیشه امشب و کنار تو بخوابم
یعنی منفجر شدم با حرفش
سارایی که تو دانشگاه از جواب دادن و پرویی زبون زد بود الان خجالت میکشه
بلند امیرو صدا زدم
-امییییییر امییییییر امیییی
سارا دستشو گذاشت روی دهنم : خیلی بیشعوری
یه دفعه در اتاق باز شد و امیر اومد داخل و هاج و واج نگاه میکرد...
ساراهم که دستش روی دهنم بود و کنارم دراز کشیده بود با دیدن امیر لبخند زد و نشست
امیر: چی شده؟
- داداشم بیا دست زنتو بگیر ببر تو اتاقت
یه دفعه سارا یه نیشگونی به پهلوم گرفت
گفتم: آییییی
بعد از چند لحظه سارا بلند شد و همراه امیر رفت بعد از رفتنشون فقط میخندیدم
تو فکر اینکه الان با ۶ متر فاصله کنار هم میخوابن خندم میگرفت...
از شدت خستگی زیاد نفهمیدم کی بیهوش شدم
#بانو_فاطمه
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامهای_عاشقی💗
قسمت36
باصدای سارا بیدار شدم
با دیدنش تعجب کردم
- چی شده ؟ اینجا چیکار میکنی ؟
سارا: هیچی بیدار شدم حوصله ام سر رفت اومدم پیش تو
- امیر کجاست؟
سارا: خوابه ؟
- خوب تو مگه مرض داشتی بیدار بشی دختر ،برو بگیر بخواب
سارا: میگم امیر همیشه اینقدر میخوابه ؟
- مگه ساعت چنده؟
سارا: ۱۱
خندم گرفت
سارا: چرا میخندی ؟
- شرط میبندم دیشب تا صبح امیر بیدار بود و نگات میکرد
سارا: واااا نه بابا
- من داداشمو میشناسم ،از اینکه مستقیم نگات کنه خجالت میکشید واسه همین تا صبح بیدار بوده
سارا: تو داشتی به کی نگاه میکردی که تا الان خوابیدی کلک
- پاشو برو بیرون صبحانه تو بخور منم میام
سارا: باشه ،زود بیا
بعد رفتن سارا بلند شدم تختمو مرتب کردم رفتم سرویس دست و صورتمو شستمو رفتم سمت آشپزخونه
کسی تو خونه نبود
از پنجره نگاه کردم سارا بیرون روی تخت نشسته داره صبحانه میخوره
بافتمو پوشیدم روسریمو سرم گذاشتم رفتم بیرون
- چرا اومدی اینجا
سارا: نمیدونم یه دفعه با دیدن شکوفه های درختا دلم خواست بیام اینجا
نشستم کنارش مشغول صبحانه خوردن شدم
- راستی مامان کجاست؟
سارا: گفت میره خونه زن عمو
- آها
در خونه باز شد و امیرم اومد سمت ما
امیر: سلام
- سلام شاه دوماد
سارا: سلام صبح بخیر
- صبح چیه ،ظهره بابا ،نپوسیدی امیر ؟
امیری چیزی نگفت و کنارم نشست و مشغول خوردن صبحانه شد
- منم چند تا لقمه خوردم و سردی هوا رو بهونه کردمو رفتم داخل خونه...
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامهای_عاشقی💗
قسمت37
روی تختم دراز کشیده بودم و داشتم واسه امتحان فردا درس میخوندم
که یه دفعه صدایی از داخل حیاط شنیدم
بلند شدم و پرده اتاق و کنار زدم دیدم امیرو رضا داخل حیاط کنار حوض نشستن ،دارن میگن و میخندن
چقدر دلم برای خنده هاش تنگ شده بود
سارا: به به ،چشم چرونی تو روز روشن
برگشتم نگاهش کردم: یه جوری میگی چشم چرونی که اینگار رفتم توی خونه شون توی اتاقش بهش زل زدم...
سارا: حالا هر چی ،درکل اسمش همینه
- به جای این کارا بشین درستو بخون فردا امتحان داریم
سارا:آخ آخ یادم ننداز،هیچی تو مخم نمیره ،اصلا این هاشمی انگار بلد نیست چه جوری تدریس کنه ....
- خنگ بودن خودت و تقصیر هاشمی ننداز
سارا: چی شده که حالا طرفدارش شدی
- من طرفدار حرف حقم ،درسته اخلاقش صفره ولی تدریسش عالیه ، راستی یه چیز بگم شاخ در میاری
سارا: نگفته شاخم دراومده ،چی شده؟
- امیرو هاشمی با هم دوستن
سارا: چی میگی؟ از کجا میدونی؟
- امیر روز عقدتون اومد دانشگاه دنبالم که هاشمی رو میبینه و کلی با هم بگو و بخند میکنن ،تازه جالبش اینه که امیر میگه هاشمی خیلی شوخ طبعه
سارا: من که باور نمیکنم
- فک کنم به خاطر اینکه ابهتش پیش دانشجوها کم نشه اینقدر سیاستی باشه
سارا: نمیدونم ،حالا بیا بریم ناهار و آماده کنیم
- تو برو من میام
بعد از رفتن سارا دوباره برگشتم پرده رو کنار زدم دیدم کسی تو حیاط نیست
اه سارا گندت بزنن که مثل شوهرت خروس بی محلی با شنیدن صدای اذان رفتم وضو گرفتم و برگشتم توی اتاقم سجاده مو پهن کردم و شروع کردم به خوندن نماز بندگی بعد از خوندن نماز رفتم سمت آشپز خونه مامان در حال کشیدن برنج داخل دیس بود
- مامان ،کجا رفتی؟
مامان: خونه عموت بودم
- آها
صدای باز شدن در خونه رو شنیدم از آشپز خونه رفتم بیرون ببینم کیه
دیدم بابا اومده رفتم نزدیکش
- سلام بابا جون ،روز تعطیلی هم باید کارکنین؟
بابا: سلام بابا، مشتری زنگ زد ،باید میرفتم
همین لحظه سارا و امیر هم از اتاقشون اومدن بیرون
سارا: سلام آقاجون
بابا: سلام دخترم
#بانو_فاطمه
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامهای_عاشقی💗
قسمت38
بعد همه باهم رفتیم سمت آشپز خونه
سارا هم پشت سرم میاومد
یعنی چپ میرفتم همرام میاومد ،راست همرام می اومد کلافه ام کرده بود
وسیله ها رو روی میز گذاشتیم
همه نشستن منم رفتم پیش بابا بشینم که سارا هم اومد کنارم نشست
- سارا جان ،من امیر نیستمااا ،امیر اونجا نشسته برو پیشش بشین
چیه مثل آهنربا هر جا میرم میای دنبالم
سارا قرمز شدو چیزی نگفت
مامان: عع آیه ،چیکارش داری ،بزار راحت باشه
- مامان جان ،آدم در کنار شوهرش باید راحت باشه نه کنار خواهر شوهرش
با گفتن این حرف امیر زد زیر خنده
- کوفت ، مگه جوک گفتم میخندی ؟
بشقاب سارا رو گرفتم گذاشم کنار بشقاب امیر
- سارا جان پاشو برو پیش امیر بشین
سارا یه نگاهی به بابا کرد
- بابا جان سارا داره نگاهتون میکنه ،اجازه میخواد...
بابا خندید و چیزی نگفت
ولی با خنده بابا سارا بلند شد و رفت کنار امیر نشست بعد از خوردن ناهار با سارا ظرفا رو شستیم و بماند که حین ظرف شستن چقدر فوحش نثارم کردبعد ازظرف شستن رفتم سمت اتاقم ،سارا هم رفت اتاق امیر تمرکزمو گذاشتم روی درسم که فردا گند نزنم جلوی هاشمی
نفهمیدم کی زمان گذشت و غروب شد
در اتاق باز شد سارا وارد اتاق شد
- جایی میخواین برین
سارا: اره میخوایم بریم خونه ما
- چه زود ؟ لااقل چند روزی بودی!
سارا: کیف و کتابمو نیاوردم ،باز چند روز دیگه میام
-باشه ،به خانواده سلام برسون ،درستم بخون فردا آبروت نره
سارا خندید : باشه ،چشم
- در ضمن ،شیرینی هم یادت نره ،کل دانشگاه فهمیدن تو شوهر کردی ،نیاری پوستت و میکنن
سارا: چشم،باز دستور دیگه ای نداری ؟
- چرا ،شبم زود بخوابین که فرداصبح دیر نکنین
سارا: لووووس ،خداحافظ
- به سلامت
اولین شبی بود که امیر خونه نبود ،و خونه سوت و کور شده بود...
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#شادی ۱۱
😌 روان شو و آسان بگیر،
که با خوشحالی و شادی به خانواده خود برگردی !!
@mojaradan
#شادی ۱۱
♦️مرداب به رود گفت؛ چه کردی که زلالی؟
جواب داد:
👈گذشتم
♦️تو قبل از اینکه فرزند پدر و مادرت باشی، فرزند اهل بیتی.
⚠️ هر کسی رو که الگوی زندگیت قرار میدی و میخوای شبیه به او شوی این همان " اهل تو" میشه.
🔸سعی کنیم در دنیا طوری زندگی کنیم که در روز رستاخیز همنشین پیامبران، صدیقین، شهدا و صالحین باشیم.
⁉️ ببین که چه شخصیت هایی رو دوست داری👈 تو لایق اینها هستی حالا هر کس که میخواهد باشد❕
#استاد_محمد_شجاعی
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「 𝓗𝓮𝓼 𝓐𝓻𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱 」
-
فَمَا ظَنُّكُم بِرَبِّ الْعَالَمِينَ(صافات۸۷)🌸
پس گمانتان به پروردگار جهانیان چیست؟
یادته چقدر به خدا گفتیم
خدایا فقط همین یه بار و خدا نه فقط
همون یه بار بلکه صدها بار بعدش هم
هوامونو داشت.
پس اینقدر بیخودی غصه نخور🌸
#شبتون_خداایی🤍
@mojaradan
••|💓💒|••
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسین_جانم
ذڪرِخـیرتـوبہهـرجاشـدویادتڪردیم
دسـتبرسینہبہتوعرضِارادتڪردیم
_
پادشاهـےِجهـانحاجتِمـانیسـتحـسین
مـابہغلامـےدرِخانہاتعادتڪردیـم :))
#اَلسَّلامُعَلَىالْحُسَیْنِ
#وَعَلىعَلِىِّبْنِالْحُسَیْنِ
#وَعَلىاَوْلادِالْحُسَیْنِ
#وَعَلىاَصْحابِالْحُسَیْنِ
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|••
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمان
#مهدی_جانم
هَرجِراحَتڪهدِݪمداشت
بہمَرهَمبِہشُد
داغِدورےستڪه
جُزوَصݪِتودَرمآنَشنیست💚
الهمعجللولیکالفرج🌸
@mojaradan
🌷اول خودتون رو انتخاب کنید...
برای مشاوره ازدواج میاد و میگه:
یکی اومده خواستگاریم؛ شغلش فلان و خانوادهاش اینچنین و تیپ و ترکیبش آنچنان و عقایدش اینه و اونه و ...
منتظره که منم نظرمو بگم. من هم میگم:
خودت چجوری هستی و دنبال چی میگردی؟
اگه معنویت جزو زندگی اونه، تو هم همینی؟
اگه دغدغه اصلی زندگیش کار فرهنگیه، تو هم همینی؟
اگه تو زندگیش پول حرف اول و آخرو میزنه، تو زندگی تو چه چیزی حرف اول و آخرو میزنه؟
اگه جلب نظر مردم واسش مهمه، واسه تو هم مهمه؟
و...
⬅️ مشکل اصلی خیلی از دخترها و پسرها اینه که قبل از #انتخاب_همسر ، «خودشون» رو انتخاب نکردن...
[استاد عباسی]
#قبل_از_ازدواج
🌨⃟ ⃟☃•> #مـجࢪدانھ٢🦅
{\__/}
( • - •)
/つ @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
▫️تاثیر پوشش بر سلامت اخلاقی جامعه
راه های جذب خواستگار
@mojaradan
🌷
گاهی زبان ما اسلحه است و گفتارمان گلوله
لطفا دقت کنیم چه حرفی را به چه کسی،در چه زمانی،در چه مکانی،با چه لحنی،به چه علتی و با چه هدفی می گوییم. قبل از بیان سخن آن را در ذهن مرور و در ذهن خود بیان کنید و از تاثیر خوب آن بر مخاطب مطمئن شوید.گلوله شلیک شده قابل برگشت نیست.
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی مادر خونه عصبانیه😂😂😂
خدایا خودت به ما مردا رحم کن🙈🙈😢😢
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«𝓗𝓪𝓭𝓲𝓼 𝓢𝓽𝓸𝓻𝔂»
.
بیش از همیشه نیازمند
گفتگو و تبیین هستیم👍
خصوصا در مواجهه با
نسل دهه هشتادی و نودی
#علی_صفائی_حائرۍ
#سخنرانۍ C᭄
.
•۰•۰•۰•۰•🍁✨۰•۰•۰•۰•۰•
"❥| @mojaradan
••|📜🖋|••
با یکدیگر مهربان باشیم...
در میان کاروانی، که همراه شیخ رجبعلیِ
خیاط به زیارت رفتهبودند، زن و شوهری
بودند که به نظر میرسید رابطۀ خوبی با
هم ندارند...
آن روز هم وقتی همه از زیارت برگشتند،
این دو، وسط راه، بگومگویشان شده بود
و خانم، زخم زبان آزاردهنده و تلخی، نثار
همسرش کرده بود...
وقتی همهی کاروان برای استراحت، وارد
منزل شدند، شیخ رجبعلی به همه، زیارت
قبول گفتند؛ ولی وقتیکه نوبت این خانم
رسید، گفتند: «شما که هیچ...! شما همهی
اعمال و زیارتت را ریختی زمین ...»
زن، با تعجب پرسید: «چطور مگر آقا ؟!
من اینهمه راه آمدهام برای زیارت ... »
شیخ رجبعلی خیاط، که صورتشان پر از
نور خدایی بود، گفتند:
«بله، ولی آن نیشی که امروز به همسرت
زدی، همۀ آنها را با خودش برد...»
📚 رسم حضور، ص65؛ تولیدات فرهنگی حرم امام رضا (ع)
🏖•••|↫ #حـکآیت
@mojaradan
گلهای اطلسی_۲۰۲۳_۰۲_۲۰_۰۹_۴۳_۰۵_۲۲۱.mp3
9.66M
••|🦄🌂|••
موزیك حلال اوردم براتون از علیرضا افتخاری... 😁♥🙈
برای عاشقهای کانال...
☂•••|↫ #عــاشـقآنـہ
@mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #گامهای_عاشقی💗 قسمت38 بعد همه باهم رفتیم سمت آشپز خونه سارا هم پشت سرم میاومد یعنی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامهای_عاشقی💗
قسمت39
صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
با چشمای نیمه باز نگاه کردم امیر بود
- بله
امیر: سلام ساعت خواب!مگه دانشگاه نباید بری؟
- ساعت چنده؟
امیر: ۶ و نیم
- یا خدااا چیشده سحر خیز شدی تو ؟
امیر: راستش آیه تا صبح نخوابیدم
(زدم زیر خنده): چرا مگه شکنجه ات کردن
امیر : فک کنم جام عوض شده نتونستم بخوابم
-اشکال نداره،عادت میکنی ؟
امیر: راستی میخواستم بگم ،باش میایم دنبالت
- نه نمیخواد ،خودم یه جا کار دارم بعد میرم دانشگاه
امیر: باشه ،پس بمونین بعد کلاس میام دنبالتون
- بابا زن زلیل
امیر: کاری نداری
- نه قربونت برم
امیر: خداحافظ
- خداحافظ
بلند شدم ،دست و صورتمو شستم و لباسامو پوشیدم کیفمو برداشتم رفتم سمت آشپز خونه
- سلام صبح بخیر
مامان: سلام ،چه عجب زود بیدار شدی ؟
- یه مزاحم صبح زنگ زد بیدارم کرد!
مامان: مزاحم ،کی بود؟
- گل پسرت
مامان: وااا این موقع صبح واسه چی زنگ زده
- دیونه است دیگه مثل زنش ،،بی خوابی میزنه به سرشون میان سراغ من بدبخت بیخوابم میکنن...
مامان: خدا نکشتت آیه
- بابا کجاست؟
مامان: داره لباسشو میپوشه الان میاد
بعد چند دقیقه بابا هم اومد کنارمون نشست
- سلام بابا
بابا: سلام
بعد از خوردن صبحانه
از بابا و مامان خداحافظی کردم از خونه زدم بیرون
سوار تاکسی شدم و رفتم سمت دانشگاه
بعد از مدتی رسیدم دانشگاه کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم
از خیابون رد شدم و رفتم سمت دانشگاه که یه دفعه یکی اسممو صدا کرد
برگشتم نگاه کردم
رضا بود ،از دیدنش این موقع صبح اینجا شوکه شده بودم
رضا: سلام
- س...سلام ،اتفاقی افتاده ؟
رضا: نه ،میخواستم اگه وقتشو داری باهات صحبت کنم همین لحظه یه ماشین جلومون ایستاد نگاه کردم هاشمی بود
سرمو به نشونه سلام تکون دادم
ولی هاشمی با دیدنم چهره اش یه جوری بود
کنار ایستادیم که هاشمی از کنارمون گذشت و وارد دانشگاه شد
یه نفس عمیقی کشیدمو به رضا نگاه کردم
رضا: میتونیم بریم صحبت کنیم؟
- من زیاد وقت ندارم باید برگردم ،اگه میشه بریم همین پارک نزدیک دانشگاه
رضا: باشه ،بفرمایید بریم ....
#بانو_فاطمه
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامهای_عاشقی💗
قسمت40
اولین باری بود که در کنار رضا دونفری قدم میزدم
احساس خوبی داشتم
بعد از ده دقیقه رسیدیم پارک
پارک خلوت بود ،رفتیم روی یه نیمکت نشستیم
نمیدونستم چی میخواد بگه ،استرس شدیدی گرفتم
قلبم تن تن میزد
چند دقیقه ای گذشت و چیزی نگفت
- آقا رضا نمیخواین حرفی بزنین؟
رضا: چرا ،ولی نمیدونم چه جوری بگم
- درباره چیه،؟
رضا : درباره خودمون
(با شنیدن این کلمه قند تو دلم آب شد )
- خوب بگین گوش میدم
رضا: مطمئنم که شما هم میدونین که الان چند ساله که خانواده هامون دارن درباره منو شما تصمیم میگیرن ،من اویل فکر میکردم همه چی شوخیه ،ولی هر چی که گذشت فهمیدم که جدی جدی دارن برای آینده منو شما تصمیم میگیرن
نمیدونم چه جوری باید بگم
شما برای من مثل معصومه هستین ،مطمئنم که شما هم همین حس و نسبت به من دارین
الان چند وقته که بابا و مامان پا پیچم شدن که حتما باید با شما ازدواج کنم
آیه خانم ،من به دختر دیگه ای علاقه دارم ،نمیدونم اینو چه جوری به خانواده ام بگم ،اومدم اینجا که از شما کمک بخوام ،کمکم کنین این بازی مسخره رو که چندین ساله شروع شده رو تمامش کنیم
( باشنیدن این حرفا ،تمام وجودم خشک شد،احساس میکردم الاناست که بمیرم ،نکنه دارم کابوس میبینم ،آروم یه نیشگونی به دستم گرفتم،نه کابوس نیست واقیعته ،بیدار بیدارم ،باورم نمیشد این همه سال ،با تمام احساسم بازی شده بود ،عشقی که اصلا وجود نداشت ،زبونم بند اومده بود ،نمیدونستم چی باید بگم )
رضا: آیه ،حالت خوبه؟
- هاا...
رضا: میگم خوبی؟
- اره خوبم ،من باید برم امتحان دارم دیرم شده
از جام بلند شدمو چند قدم رفتم
رضا: آیه؟
سر جام ایستادم ولی بر نگشتم ،میدونستم اگه نگاهش کنم ،بغضم میشکنه
رضا: تو هم منو مثل امیر میبینی نه؟
اشکام جاری شد
تنها چیزی که فقط میتونستم بگم همین بود :
اره زود ازش دور شدم و رفتم سمت دانشگاه...
#بانو_فاطمه
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامهای_عاشقی💗
قسمت41
نفهمیدم چه جوری خودمو رسوندم دانشگاه
انگار هنوز تو شوک بودم
از پله ها رفتم بالا
در کلاس و باز کردم
با دیدن هاشمی فهمیدم که نباید وارد کلاس بشم درو بستم و به دیوار رو به روی کلاس تکیه دادم بعد چند دقیقه در کلاس باز شد
یکی از بچه ها اومد بیرون
با دیدنم گفت: استاد گفتن بیاین داخل
وارد کلاس شدم و بدون اینکه به هاشمی نگاه کنم آروم سلام کردم و رفتم کنار سارا نشستم
سارا آروم پرسید: معلوم هست کجاییی تو !؟
چیزی نگفتم و کتابمو از داخل کیفم بیرون آوردم
هاشمی حرف میزد و من اصلا نمیفهمیدم چی میگه ،تمام فکرم به حرفاهایی بود که رضا زده بود با تکونهای دست سارا به خودم اومدم نگاهش کردم....
سارا: آیه استاد داره تو رو صدا میزنه حواست کجاست؟
سرمو بالا گرفتم ،به هاشمی نگاه کردم
نفهمیدم چی شد اشکام جاری شدن
هاشمی: اتفاقی افتاده خانم یوسفی؟
- ببخشید من اصلا حالم خوب نیست میتونم برم بیرون
هاشمی: بله بفرمایید
با شنیدن حرفش وسیله امو جمع کردم و از کلاس رفتم بیرون وارد محوطه شدم ،رفتم سمت فضای سبز دانشگاه یه گوشه نشستم ،سرمو گذاشتم روی زانو و گریه میکردم
چند دقیقه ای نگذشت که یه نفر بغلم کرد
سرمو بالا گرفتم دیدم ساراست
سارا: چی شده آیه ؟ چرا گریه میکنی؟
خودمو انداختم توی بغلش وشروع کردم به گریه کردن ،دست خودم نبود میدونستم اگه بغضم نشکنه ،این درد منو میکشه
یه ساعتی گذشت تا گریه ام بند اومد
از سارا فاصله گرفتم
سارا: آیه کم کم دارم نگران میشم بگو چی شده ؟
- صبح رضا رو دیدم
سارا: خوب؟
- باورت میشه ،بهم گفته من تو رو مثل معصومه میبینم ،یعنی این همه سال فقط منو به چشم یه خواهر میدید نه کس دیگه ای ،نه شریک زندگیش سارا هم انگار بهش شوک وارد شده بود حرفی نمیزد ،فقط نگاهم میکرد...
#بانو_فاطمه
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸