🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت237
دو روز بیشتر به مراسم بله برون نمانده بود.
پشت پیشخوان روی صندلی نشسته بودم و به پیامی که از طرف هلما آمده بود نگاه میکردم.
نوشته بود.
–چرا از دوستت یه خبری نمی گیری؟ حداقل به بچههاش یه سری بزن.
امیرزاده مرا منع کرده بود و نمیدانستم حالا باید چه کار کنم. نکند حال ساره بدتر شده باشد.
گوشی را بستم و به فکر فرو رفتم.
با شنیدن صدایش سرم را بلند کردم.
دور از پپیشخوان ایستاده بود و نگاهم میکرد.
–گر سلامم را نمی گویی علیک
در جوابم حداقل دشنام ده
از جایم بلند شدم.
–اِ...سلام... ببخشید من اصلا متوجهی اومدنتون نشدم.
به این طرف پیشخوان آمد و رو به رویم ایستاد.
–بفرمایید. راحت باشید.
به چی فکر میکردید که این قدر غرق بودید؟
وسایل دوخت و دوزم را از زیر پیشخوان برداشتم.
–راستش نگران ساره هستم. به نظرتون حالش بهتر شده؟
نیم نگاهی خرجم کرد.
–خبریه؟
پیام هلما را برایش خواندم.
فکری کرد و گفت:
–من شماره ی شوهر ساره خانم رو دارم. الان زنگ می زنم ببینم چه خبره.
بعد از چند دقیقه صحبت کردن گوشی را قطع کرد، پوفی کرد و دستش را لای موهایش کشید.
سوالی نگاهش کردم.
–چی شده؟ حالش خوب نیست؟
–خوبه، فقط بچههاش رو ول کرده با گروه شون یه سفر دو روزه رفتن.
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم.
–گروه چی؟!
–همون گروه کذایی دیگه، اون وقت ساره خانم که خونه نیست به شما گفتن بری به بچههاش سر بزنی؟
نگاهم را به دست هایم دادم.
–میگم نکنه اون جا یه اتفاقی برای ساره افتاده؟
امیرزاده سرش را تکان داد.
–برای این که بیشتر بشناسیشون بهش زنگ بزن.
شمارهی ساره را گرفتم و با شنیدن صدایش متوجه شدم حالش خوب است.
پرسیدم.
–ساره تو با هلما رفتی مسافرت؟ صدایش رنگ تعجب گرفت.
–تو از کجا میدونی؟! جریان پیام دادن هلما را برایش تعریف کردم و گفتم:
–تو که اون روز در مورد رفتارای هلما کلی حرف زدی، مگه نگفتی دیگه ولش میکنی؟ پس چی شد؟
–اتفاقا از وقتی اومدیم این جا بهترم، هلما گفت...
وسط حرفش ارتباط قطع شد.
نگاهم را به امیرزاده دادم.
–قطع شد.
حق به جانب نگاهم کرد.
–قطع شد یا قطع کرد؟
–نمیدونم.
–اگه قطع شده باشه دوباره زنگ می زنه. مسافرت شون دو روز طول می کشه، میرن تو کوه و جنگل چادر می زنن، بعد از دو روز برمیگردن. اکثر اتفاقا بعد از همین مسافرت میوفته.
به قول خودشون میرن تو دامن طبیعت تا ازش آرامش بگیرن و به خدا برسن، اون وقت آرامش رو از خونوادهها میگیرن.
آهی کشیدم.
–ساره میگفت چهارسال طول می کشه که درساشون تموم بشه بعد دیگه...
حرفم را برید.
–دقیقا همین، جای سوال داره، اونا در عرض چهارسال به عرفان می رسن؟ به خدا میرسن؟ یا به هر چیزی که استادشون میگه؟ در حالی که درس خوندن و رسیدن به چیزایی که اونا میگن تمام عمر هم درس بخونی کمه و بازم بهش نمی رسی...
اونا خیلی راحت از ناآگاهی مردم سوء استفاده میکنن.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
۲۷ مهر ۱۴۰۲
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت238
هنوز چند دقیقهای از آمدنش به مغازه نگذشته بود که تلفنش زنگ خورد. گوشیاش را برداشت و بعد زیر چشمی به من نگاهی انداخت و از مغازه بیرون رفت.
پیراهن چهارخانهاش که غالب رنگش کرم بود با شلوار کتان کرم رنگش همخوانی زیبایی داشت.
گوش هایم را تیز کردم شاید کلمهای از حرف هایش را بشنوم ولی فایدهای نداشت.
تلفنش که تمام شد وارد مغازه شد.
پشت پیشخوان ایستاد و با نگرانی گفت:
–یه کاری پیش اومده من باید برم. حاضر شو تو رو هم تا یه جایی برسونم. مگه نگفتی می خوای بری خرید؟
نفسم را بیرون دادم.
–اتفاقی افتاده؟!
با خونسردی گفت:
–نه، فقط باید جایی برم.
با دلخوری نگاهش کردم و پارچهای که در حال گلدوزیاش بودم را زیر پیشخوان گذاشتم.
–شما برید به کارِتون برسید. من یکی دو ساعت دیگه خودم...
ریموت مغازه را برداشت.
–نه، خودم میرسونمت.
با ناراحتی به آشپزخانه رفتم تا کیفم را بردارم.
از یک طرف دلم نمیآمد سوال پیچش کنم، از طرفی هم این تلفن های گاه و بیگاهش مشکوک بود. باید کاری میکردم تا سر از کارش دربیاورم.
غرق فکر بودم که جلوی در آشپزخانه ظاهر شد.
–خانم خانوما مثل این که گفتم عجله دارما.
پوفی کردم و کیفم را از روی کابینت برداشتم. نزدیکش که شدم جلوی راهم را گرفت.
–چیه؟ از دستم ناراحتی؟
نگاهم را پایین دادم و بیتفاوت به سوالش گفتم:
–بریم دیرتون میشه.
دستش را به زیر چانهام برد و سرم را بالا آورد.
–وقتی یهو ساکت میشی یعنی ناراحتی مگه نه؟
بوی عطرش مشامم را پر کرد. انگشت های دستش که زیرچانهام بودند آن قدر گرم بودند که در یک آن، تمام تنم را گرم کرد و همه چیز را از یادم برد و وادار به لبخندم کرد.
–من فقط نگران میشم.
او هم لبخند زد.
–مگه کجا میخوام برم. با دوستام یه کاری داریم انجام می دیم تموم شد بهت میگم، همین.
نگاهم را در چشمهایش چرخاندم.
–من که حرفی نزدم.
سرم را به سینهاش فشرد و از روی شالم سرم را بوسید.
–من قربون نامزد مهربونم برم. آدمای باهوش که نگران نمیشن، چون از بقیه قویترن.
دست هایم را دور کمرش حلقه کردم.
–من قوی نیستم.
با دست هایش صورتم را قاب کرد.
–وقتی نگرانی ولی غرغر نمیکنی یعنی خیلی قوی هستی.
حالا اجازه میدی برم؟
به تقلید از خودش چشمهایم را باز و بسته کردم.
او هم همین کار را کرد.
سوار ماشین که شدیم پرسیدم:
–با دوستات دنبال کارای خطرناکید که هر وقت گوشیت زنگ می زنه میری بیرون حرف می زنی؟ چرا نمیخوای کسی بشنوه؟
دستم را گرفت.
–من فقط نمی خوام تو نگران بشی، این یه کار پژوهشیه عزیزم. الان داره نتیجه میده.
از حرفش قلبم لرزید.
–مگه نگران کننده س؟
دستم را فشار داد.
–نه عزیز دلم، چون زود نگرانم میشی...
با صدای تلفنم حرفش نیمه ماند.
صفحهی گوشیام را نگاه کرد.
–شمارهی ساره س.
امیرزاده گفت:
–خدا به خیر بگذرونه چی شده بعد از چند ماه این دوباره سر و کله ش پیدا شده؟
–نمیدونم.
–الو، ساره.
صدایی از آن طرف خط میآمد که واضح نبود. مثل کودکی یک ساله که تازه زبان باز کرده و حروف بی معنی را پشت هم ردیف میکند.
دوباره گفتم:
–الو ساره، الو...
دوباره همان صدا ولی این بار بلندتر از قبل.
نگاهم را به امیرزاده دادم.
–انگار گوشی دست یه بچه س.
همان لحظه صدای مردانهای از پشت خط شنیده شد. صدایی که لحن غمناک و بغضآلودی داشت.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
۲۷ مهر ۱۴۰۲
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت239
–الو، سلام تلما خانم. حالتون خوبه؟
صدای شوهرش را شناختم و احوالپرسی کردم و حال ساره را پرسیدم. ناگهان صدای گریهاش در گوشم پیچید و همان طور با گریه گفت:
–تلما خانم بدبخت شدم.
مضطرب پرسیدم:
–چی شده؟! برای ساره اتفاقی افتاده؟!
صدای گریهاش بیشتر شد و با همان حال گفت:
–چند وقته حالش خیلی بده نمیتونه حرف بزنه. می گه می خواد ازتون حلالیت بگیره.
با چشمهای گرد شده پرسیدم:
–چش شده؟! تصادف کرده؟! آخه چرا نمی تونه...
با همان لحن گفت:
–از چیزی که میترسیدم سرم اومد. هیچ کس نمیدونه چش شده...
اگه بیاید خودتون میبینید.
با هیجان و شتاب گفتم:
–وای خدایا! باشه الان میام.
بعد از قطع کردن تلفن، با بغض حرف هایی که شنیده بودم را برای امیرزاده تعریف کردم.
امیرزاده که نگران نگاهم میکرد، لبش را به دندان گرفت.
–یاحسین!... بیچاره شوهرش.
با بغض گفتم:
–می گفت حالش خیلی بده، اجازه میدی برم ببینمش؟
سرش را با تاسف تکان داد و ماشین را روشن کرد و راه افتاد.
چند ماهی از نامزدی مان میگذشت. امیرزاده اصرار داشت زودتر سر خانه و زندگی مان برویم. برای همین حسابی مشغول خریدن جهیزیه و آماده کردن وسایل بودیم.
من درسم تمام شده بود و یک ماهی بود که در آزمایشگاهی کار میکردم. کاری که خود امیرزاده برایم پیدا کرده بود.
صبحها در آزمایشگاه بودم و بعدازظهرها هم در مغازهی امیرزاده مشغول می شدم.
از وقتی نامزد کرده بودیم مزاحمت های گاه بیگاه هلما دیگر برایم اهمیتی نداشت، اصلا دیگر نمی دیدمش، چشمم فقط امیرزاده را میدید و بس.
روزهای خوشی باهم داشتیم، او آن قدر مهربان بود که روز به روز عاشقترم میکرد. البته حساسیت ها و اخلاق های خاصی هم داشت که باید با صبوری راهِ خلعسلاح کردنش را پیدا میکردم.
امیرزاده چون عجله داشت مرا سرکوچهی ساره پیاده کرد و سفارش کرد که فقط ببینمش و زودتر به خانه برگردم.
به خانهی ساره که رسیدم شوهرش در را برایم باز کرد و با چشمهایی که غم گرفته بودشان سلام کرد و تعارف کرد که به داخل خانهشان بروم.
پرسیدم:
–ساره چش شده؟
سرش را تکان داد.
–خونه خراب مون کرده. یه مدته که زندگی هممون رو به هم ریخته و بچه هاش رو بدبخت کرد. با شنیدن این حرف ها تپش قلبم بیشتر از قبل شد و استرس تمام وجودم را گرفت.
پشت سر شوهر ساره به داخل خانه رفتم.
خانه خیلی به هم ریخته بود. خبری از بچهها نبود و سکوت سنگین و ترسناکی خانه را گرفته بود.
پا که درون اتاق گذاشتم دیدم ساره روی یک تشک دراز کشیده و به رو به رو خیره شده.
آرام به طرفش رفتم و کنارش نشستم. چهرهاش غیر عادی بود. آن سارهی همیشگی نبود. با حیرت نگاهم را بین او و شوهرش چرخاندم و بریده بریده گفتم:
–ساره...ساره...تو... چت... شده...؟ چرا این جوری شدی؟
شوهرش در طرف دیگر ساره نشست.
–نمیتونه حرف بزنه. فقط یه صداهایی از خودش درمیاره. حتی بدون کمک نمیتونه راه بره.
بالاخره ساره نگاهش را از رو به رو برداشت و طوری نگاهم کرد که جا خوردم و قلبم ریخت. نگاهش مهربان نبود. فقط میتوانم بگویم ترسناک بود. صورتش آن قدر لاغر و نحیف شده بود که گونههایش مثل پیرزن ها بیرون زده بود. زیر چشمهایش آن قدر گود افتاده بود که انگار چندین روز غذا نخورده است.
نگاهم را به دهان ساره دادم. نیمه باز بود و آب از دهانش سرازیر بود.
شوهرش یک دستمال پارچهای زیر چانهاش پهن کرده بود. با گوشهی همان دستمال، دهان ساره را پاک کرد.
–نمیتونه آب دهنش رو جمع کنه. حتی غذای سفت هم نمی تونه بخوره، فقط باید غذاهای آبکی بهش بدم.
نمیتوانستم این حرف ها را باور کنم. شخصی که رو به رویم بود اصلا شبیه ساره نبود. بی اختیار اشک هایم خودشان را روی گونههایم پهن کردند و برای رساندن شان بر روی چانهام از یک دیگر سبقت میگرفتند.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
۲۷ مهر ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|😥🐾|••
دلم میسوزد و
کاری ز دستم برنمیآید...😭
🍁•••|↫ #تلخيجآت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
۲۷ مهر ۱۴۰۲
10.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری♥️
#فلسطین🖤
#محسن_چاووشی🥀
کاش میتوانستم از خاخام های یهودی (روحانیان یهود) بپرسم شما هم مانند همه ادیان الهی از وجود سرایی پس از مرگ مطلعید...
پس چرا از قوم جنایتکار خود نمیپرسید که اگر در سرای دیگر؛ با موسی کلیم الله روبرو شوند؛ برابر این جنایات چه پاسخی خواهند داشت!؟
آیا شما از خشم خدای موسی نمیترسید!؟؟؟
شما که خوب میدانید عاقبت ظالمان چیست!
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
۲۷ مهر ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا ابد مهر تو بیرون نرود
از دل من...
#شبتون_حسینی
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
۲۷ مهر ۱۴۰۲
۲۸ مهر ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
۲۸ مهر ۱۴۰۲
⚘﷽⚘
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
ارباب دلتنگت هستم
دلتنگِ زیارت؛
دلتنگِ صداےاذان کربلا؛
دلتنگِ علقمه
دلتنگِ زمزمه دعاے فرج زیر قبهےشما؛
دلتنگِ غروب کربلا
وقتے درد فراق به دلم چنگ میزند
دخیل شوم به ضریح عباس شما ؛
دلتنگِ اینکه بیایم روبروے گنبد طلاےشما
و مثل همیشه بےآنکه حرفےبزنم
از تکه هاے شکستهے وجودم
دردم را بخوانید و برایم مرهم شوید.
حسین جان♡
این بد اگه کرده بدے
تو که خوبے بلدے
بطلب کربلا😔
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
۲۸ مهر ۱۴۰۲
14.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊🌹🕊
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_امام_زمانم
#مهدی_جان
هِی اشک ،پشتِ اشک
هِی داغ پشت داغ
یا قائدَ القمَر!
ءابکی علَی المحاق
شیعه غریب بود
شیعه غریب ماند
از کوفه, اَلاَمان!
اَشکوا مِنَ النفاق
هرروز کربلا
تکرار میشود
یا صاحب الزمان!
مُردیم از این فراق
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ❤️
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
۲۸ مهر ۱۴۰۲
#انچه_مجردان_باید_بدانند
⁉️میشه لطفاً ملاکهای منطقی برا انتخاب همسر یا همون «معیارهای درجه یک» رو معرفی کنید؟💯
🔵 قسمت دوم:
2⃣ توجه به لقمه حلال
🔹درسته که این ویژگی تو نکتهی اول هم پنهان بود، ولی به خاطر اهمیت ویژهای که لقمه حرام تو زندگی داره در موردش جداگانه صحبت میکنیم.☺️
🧔♂مرد باید دغدغهی آوردن لقمه حلال به سفرهی خانواده رو داشته باشه و به هیچ وجه تو این زمینه کم کاری نکنه.
3⃣ خانواده داری
🔷 بعضی از مردا خیلی خودخواهانه ازدواج میکنن و دوست ندارن حتی بعد از ازدواج هم از حال و هوای مجردی بیرون بیان؛ دل بستن به خونواده رو حقارت و بیتوجهی به امور خونواده رو بزرگی میدونن. 😖
📌مرد باید خانواده رو محور اصلی برنامههای زندگی خودش قرار بده. البته نمیگیم مرد صبح تا شب تو خونه بشینه. مردی که تو طول روز تلاش میکنه تا لقمهی نونی برا خونوادهاش پیدا کنه، در خدمت خونواده هست. ☺️
🍃 به تعبیر روایت، مثل «مجاهد فی سبیل الله» هست.
🌀یکی از ویژگیهای مهم مردای اهل خونواده، خوش اخلاقی اوناست. کسی به امام مهربونیها، حضرت رضا علیه السلام نامه نوشت که فردی از دخترم خواستگاری کرده ولی اخلاقش مشکل داره. حضرت تو پاسخ نوشت: «اگه بد اخلاقه، دخترت رو به ازدواجش در نیار»🤓
🔵 ادامه دارد...
#نیمه_دیگرم #انتخاب_همسر
#محسن_عباسی_ولدی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
۲۸ مهر ۱۴۰۲
29.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۳_۱🎭 سریال: #آقازاده
🏅 #ژانر : اجتماعی / درام
#پقسمت_ششم
۶-۱
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
۲۸ مهر ۱۴۰۲
29.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۳_۱🎭 سریال: #آقازاده
🏅 #ژانر : اجتماعی / درام
#قسمت_ششم
۶-۲
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
۲۸ مهر ۱۴۰۲
اگر مدام بهت بی احترامی میکنه
یعنی تو براش به اندازه کافی
ارزشمند نیستی
@mojaradan
۲۸ مهر ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تعمیر یا تعویض⁉️
در گذشته اگر چیزی خراب میشد
تعمیر میکردیم نه تعویض
رابطه ها هم به این صورت بوده
اما الان بر عکس شده
تا به اتفاق کوچکی پیش میاد
میخوایم تعویض کنیم ...
🎙 #دڪتر_انوشه
@mojaradan
۲۸ مهر ۱۴۰۲
#پسا_مجردی
از همسرت همه جوره توقع نداشته باش
ازدواجی موفق هست که طرف مقابل همه چیز ما نباشه!
هر انسانی حال خوبش رو از چند منبع میگیره:
خانواده اش
کار خوب
تحصیلات
تاثیرگذاری اجتماعی
دوستان خوب
ازدواج
وقتی همهی حال خوب خودمون رو به عهده همسر بذاریم یا
نامزدمون به عهده ما بذاره، بازی بسیار خطرناکی آغاز شده
چون هیچ انسانی چنین قابلیتی نداره که در دراز مدت همه جوره ما رو خوشحال نگه داره.
@mojaradan
۲۸ مهر ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️اگر خدا در کار تو نباشد ...!
🎙#حجتالاسلامقرائتی
🤲يا رب دل پاک و جان آگاهم ده ...
آه شب و گريه سحرگاهم ده ...
در راه خود اول ز خودم بيخود کن ...
بيخود چو شدم ز خود به خود راهم ده ...
الهی يکتای بی همتايی قيوم و توانايی ...
بر همه چيز بينايی در همه حال دانايی ...
از عيب مصفايی از شرک مبرايی ...
اصل هر دوايی داروی دلهايی ....
به تو رسد ملک خدايی ...
به تو رسد ملک خدايی ...
@mojaradan
۲۸ مهر ۱۴۰۲
دختره PM داده
میگه میشه دختر عموت باشم ؟😐☺️
میگم چرا ؟😐🤔
میگه آخه عقد دختر عمو پسر عمو هارو تو آسمونا بستن😁😂
ڪشته مرده این خلاقیتشم 😅😜
ــــــــــ ـــ ــــــــ ـــ ــــــــــ
◇ #طنز ➺ 💛◇
@mojaradan
۲۸ مهر ۱۴۰۲
17.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بهشت روی زمین😍😍😍
در هیاهوی زندگی دریافتم
چه بسیار دویدنها که فقط پاهایم را از من گرفت
در حالی که گویی ایستاده بودم...
چه بسیار غصهها که فقط باعث سپیدی موهایم شد
در حالی که قصهای کودکانه بیش نبود...
دریافتم
کسی هست که اگر بخواهد "میشود"
و اگر نخواهد "نمیشود؛
به همین سادگی...
کاش نه میدویدم و نه غصه میخوردم...!
@mojaradan
۲۸ مهر ۱۴۰۲
۲۸ مهر ۱۴۰۲
۲۸ مهر ۱۴۰۲
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت239 –الو، سلام تلما خانم. حالتون خوبه؟ صدای شوهرش را شناختم و احوالپرسی کر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت240
با همان حال پرسیدم:
–مگه بلایی سر دندوناش اومده؟
شوهرش گفت:
–نه، چون نمیتونه دهنش رو کامل ببنده، چیزی رو هم نمی تونه بجُوِه.
زمزمه کردم:
–ای وای، خدایا...!
–گریه نکنید، حالش بدتر میشه.
خیلی تلاش میکردم جلوی اشک هایم را بگیرم ولی بیفایده بود. دوباره پرسیدم:
–دکتر بردیدش؟
از زیر تشک ساره یک سری برگه ی آزمایش و عکس رادیولوژی و... درآورد.
–همه جا بردمش، کلی عکس و آزمایش انجام دادیم، چند روز بیمارستان بستری و تحت نظر بود. کمیسیون پزشکی و هزار جور دوا و درمون.
–مگه چند وقته که این طوره؟
–چند روز دیگه میشه یک ماه.
هینی کشیدم.
–خب، آخرش دکترا چی گفتن؟
–آخرش گفتن ببریدش خونه، همه جاش سالمه هیچ مشکلی نداره که ما بخوایم درمونش کنیم. نه چیزی تو مغزش دیده شده نه تو خونش.
دست ساره را که خیلی بیحس کنارش افتاده بود گرفتم. آن قدر داغ بود که وحشت کردم. اشک هایم را با گوشهی شالم پاک کردم.
–تب داره؟
–نه، از وقتی این جوری شده تنش داغه.
ساره دستم را فشار داد و قطرهای اشک از گوشهی چشمش جاری شد. این سارهای که اشک میریخت، آن سارهای نبود که یک دقیقه پیش آن طور ترسناک نگاهم می کرد.
دوباره اشک هایم را با شالم پاک کردم.
–آخه چرا این جوری شده؟
شوهرش عصبانی شد.
–هر چی میکشم از دست اون دوستای نامردشه، نمیدونم چه بلایی سرش آوردن. قبل از این که این جوری بشه، وقتی اونا میومدن بهش نیرو بدن، عین دیوونهها خودش رو به در و دیوار میکوبید، سارهای که جون نداشت، اون چنان با قدرت خودش رو بالا و پایین میکوبید که باورتون نمی شه.
با چشمهای از حدقه درآمده به حرف هایش گوش میکردم.
شوهرش یک تختهی وایت برد کوچک جلوی ساره گذاشت.
–فقط میتونه بنویسه. الان اشاره کرد که می خواد براتون چیزی بنویسه.
شوهرش ماژیک را در دستش گذاشت.
ساره نوشت.
–تلما تو رو جون امیرزاده من رو ببر اون جا. اگه برم خوب میشم. امروز باید انرژی دسته جمعی بگیرم.
آن قدر بد خط نوشته بود که به زور خواندم و پرسیدم:
– کجا؟
ساره شوهرش را نگاه کرد و چیزی نگفت.
التماس آمیز پرسیدم:
–آقا، کجا رو میگه؟ شما آدرسش رو میدونید؟
سرش را تکان داد.
–آره، به من هر چی گفت نبردمش، حالا به شما متوسل شده، بعد رو به ساره گفت:
–پس اصرار داشتی ایشون بیاد می خوام ازش حلالیت بگیرم، واسه این بود؟ تو این وضعیتم دست از...
با بغض گفتم:
–آقا، تو رو خدا دعواش نکنید. چرا نمی بریدش؟ خب شاید تاثیر داشته باشه.
–هیچ تاثیری نداره خانم، اونا یه سری کلاهبردارن که فقط مردم رو بدبخت می کنن. وگرنه الان ساره این طوری نمی شد.
از چند روز پیش که اون دوستش اومد و بهش گفت که اگه بره تو اون جمع خوب میشه، این دیگه ول نکرده.
پرسیدم:
–خب خود هلما چرا نمیاد ببردش، خودش این جوریش کرده خودشم...
شوهر ساره عصبی شد.
–چون اون روز از خونه پرتش کردم بیرون و هر چی از دهنم در اومد بهش گفتم.
بعدم از خودش و اون موسسه ی خراب شده شون که جا و مکان نداره شکایت کردم.
کاراشون مثل کسایی که اعتیاد دارن. مگه یه آدم معتاد، مواد بیشتر بکشه اوضاعش بهتر میشه؟
سرم را پایین انداختم.
–شما کاملا درست می گید ولی به نظر من این خواهشش رو انجام بدیم دیگه بدتر از این که نمی خواد بشه.
شوهر ساره از جایش بلند شد.
–من باید برم بچه ها رو از خونهی مادرم بیارم، کار دارم.
پرسیدم:
–پس یعنی من میتونم ببرمش؟
مکثی کرد.
–میتونید؟
از جایم بلند شدم.
–بله.
–باشه، فقط خیلی مواظبش باشید، اون جا تنهاش نذارید.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
۲۸ مهر ۱۴۰۲
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت241
به محض آمدن تاکسی اینترنتی به طرف ساره دویدم.
–پاشو ماشین اومد. پای چپش آن قدر سست بود که تقریبا به من آویزان می شد تا بتواند راه برود. خیلی لاغرتر از قبل شده بود ولی با این حال برای من یک وزنهی خیلی سنگین بود که به زور توانستم حرکتش دهم. به ماشین که رسیدیم به هن و هن افتادم، با همان حال گفتم:
–ساره، یه دقیقه این جا وایسا نفسم بالا بیاد. خودش را به ماشین تکیه داد شالش روی دوشش افتاده بود و موهای آشفتهاش بر روی شانهاش ریخته بود. فوری شالش را روی سرش انداختم و مرتب کردم. باز همان نگاه غضبآلود و خوف آورش را خرجم کرد، جوری که انگار در لحظه شخصیت دیگری به جای ساره نگاهم میکرد، آن قدر ترسیدم که دست و پایم را گم کردم و از او کمی فاصله گرفتم.
آقای راننده از ماشین پیاده شد و گفت:
–خانم بذارید کمک تون کنم. خدا شفاش بده. بعد هم در ماشین را برای مان باز کرد. به سختی ساره را سوار ماشین کردم و خودم هم کنارش نشستم.
احساس کردم به خاطر همین چند قدم نصفه و نیمه راه رفتن، خسته شد و فشارش افتاد. شکلاتی در دهانش گذاشتم. ولی او با زبانش آن را بیرون انداخت. تازه یادم آمد که نمیتواند خوراکی سفت بخورد.
دستش را گرفتم و شروع به نوازشش کردم. مثل کوره میسوخت، با خودم فکر کردم شاید گرمش است. شیشهی طرف خودم را پایین دادم.
نگاهی به صورتش انداختم گاهی چشمهایش در حدقه میچرخید.
نمیتوانستم این حال زارش را ببینم. حالم جور بدی بود، دل شورهی عجیبی داشتم، یک التهاب و استرسی که برایم ناشناخته بود و دیگر اجازه نمیداد اشک بریزم.
به عادت همیشگی گوشیام را از کیفم درآوردم و دعای زیارت عاشورا را باز کردم. زمزمهوار شروع به خواندنش کردم. این را از امیرزاده یاد گرفته بودم که برای آرام شدن بهترین نسخه است.
وقتی به قسمت لعن کردن های دعا رسیدم ساره مشتی نثار پهلویم کرد.
–آخ، ساره چته؟ دردم اومد. نگاهم کرد. همان طور که در اتاق نگاهم کرده بود هولناک و دلهره آور. ترسیدم و تردید پیدا کردم برای خواندن ادامهی دعا.
پرسیدم:
–نخونمش؟
ابروهایش را بالا داد.
–چرا؟!
به تختهوایت بردی که همراهم آورده بودم اشاره کرد. تخته را روی پایش گذاشتم و ماژیک را به دستش دادم.
نوشت.
–چون لعن هایی که توش هست انرژی منفی رو جذب می کنه و باعث آلوده شدن روح و جسم میشه.
با تعجب نگاهش کردم و متوجهی منظورش نشدم. با خودم فکر کردم از کدام روح و جسم حرف می زند او که با رعایت تمام این ها حالش از قبل خیلی بدتر است. با این حال گوشیام را بستم و دیگر ادامه ندادم.
به رو به رو خیره شدم. "خدایا چه بلایی سر ساره اومده؟"
خانهای که آدرسش را داشتم، یک خانهی قدیمی و ویلایی بزرگ بود.
به زحمت ساره را پیاده کردم و زنگ در را زدم. خیلی زود باز شد و وارد حیاط شدیم.
جمعیت زیادی از زن و مرد در حیاط نشسته بودند و به حرف های کسی که پشت میکروفن حرف می زد گوش میکردند.
خانمی از بین جمعیت وقتی اوضاع اسف بار ما را دید به کمکمان آمد و تقریبا ساره را کشان کشان روی یکی از صندلی ها نشاندیم.
بعد از رفتن آن خانم، تخته وایتبرد و ماژیک را به دستش دادم و کنارش روی صندلی نشستم.
–بنویس باید الان کجا ببرمت.
نوشت:
– تو برو خودشون میان من رو می برن. اخم کردم.
–نه، به شوهرت قول دادم خودم برگردونمت.
نوشت:
–پس صبر کن الان هلما میاد.
بعدازظهر مرداد ماه بود و هوا گرم. ولی وجود چند درخت تنومند در حیاط و وزش نسیم ملایم کمکم هوا را خنک کرد. در سایهی یکی از درخت ها روی صندلی پلاستیکی نشسته بودیم. بعد از چند دقیقه هلما به طرفمان آمد.
بلوز و شلوار سیاه رنگی پوشیده بود و موهای بلندش را روی شانههایش رها کرده بود. یک شال حریر مشکی هم روی سرش انداخته بود.
با دیدنم چیزی نمانده بود که چشمهایش از حدقه بیرون بزند.
مات و مبهوت نگاهش را بین من و ساره چرخاند.
ساره فوری روی تخته نوشت.
–من زنگ زدم بیاد، چون شوهرم نمیخواست من رو بیاره.
هلما کمی خودش را جمع و جور کرد و سعی کرد خونسرد باشد و رو به من گفت:
–تو میتونی بری.
از جایم بلند شدم و خیره به هلما ماندم، باورم نمی شد این خود هلما باشد.
–چرا ماتت برده، میگم برو.
با بغض پرسیدم:
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
۲۸ مهر ۱۴۰۲
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت242
–چطور دلت اومد این کار رو باهاش بکنی؟ چطوری تونستی؟ اون دوتا بچه داره، شوهر داره، زندگی داره، هیچ فکر کردی با این وضع چطور به بچههاش برسه؟
هلما صورتش را مچاله کرد.
–مگه تقصیر منه؟ بری از بیمارستانا هم بپرسی از هزار نفری که درمون میشن بالاخره رو یه نفر ممکنه جواب نده، بعدشم استاد ساره اصلا من نبودم.
اشک هایم مثل سیل روی گونههایم جاری شد.
–مگه شماها دکترید؟ اصلا تو بیا یه نفر رو به من نشون بده که اومده باشه پیش شما هیچ آسیبی ندیده باشه، اون از مادرت که افتاده رو ویلچر، اون از خودت که یه خط درمیون مریضی، اینم از ساره که از همه بدبختتر شده. من نمیدونم شماها چرا اینا رو ول نمیکنید؟ چرا نمیفهمید...؟؟!!
با صدای عصبی و خفهای که سعی داشت کنترلش کند گفت:
–به تو مربوط نیست، این تویی که از این جور چیزا هیچی سرت نمیشه، پس حق هم نداری در موردش حرف بزنی، الانم از جلوی چشمم برو...
دوباره روی صندلی نشستم.
–اگه بخوام برم با ساره میرم.
ساره دست هلما را گرفت و با همان زبان نامفهومش پادرمیانی کرد.
هلما رو به ساره با خشمی که نمیتوانست جمعش کند گفت:
–اون از چند ماه پیشت که نذاشتی حقش رو بذارم کف دستش که این قدر دور و بر علی نچرخه، اینم از الان.
چند نفر دورمان جمع شدند تا بدانند چه اتفاقی افتاده...
ساره التماس آمیز به هلما نگاه کرد. هلما به آن چند نفر لبخند زد و گفت:
–بفرمایید عزیزان، بحث خانوادگیه، بعد هم فوری رفت.
چند دقیقه بعد آقایی به ما نزدیک شد که من با دیدنش دوباره ماتم برد.
همان مردی بود که امیرزاده را چاقو زده بود. قیافهاش هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشود.
مرد لبخند کریهی زد و رو به ساره گفت:
–سلام، خوش اومدی، بالاخره موفق شدی اون شوهر چموشت رو بپیچونی؟
نگاهم به دستش افتاد. خالکوبی روی مچش بیشتر مرا میترساند.
ساره لبخندی زد. ولی نه مثل همیشه، دهان نیمهبازش را کش داد و این کارش صورتش را زشت تر کرد.
با دیدن این منظره دوباره بغض راه گلویم را گرفت.
آن مرد رو به ساره گفت:
–شنیدم حالت اورژانسیه دختر، چیکار با خودت کردی؟ اومدم ببرمت فعلا فردی بهت نیرو بدم بعد گروهی...
دست ساره را گرفتم.
مرد نگاهم کرد و بیتفاوت گفت:
–نیازی به شما نیست. خودم میبرمش و دوباره برشمیگردونم.
فوری گفتم:
–ولی اون نمیتونه درست راه بره، من باید کمکش کنم.
چپچپ نگاهم کرد.
–من مربیشم، خودم بهتر از شما میدونم مشکلش چیه، خودمم کمکش میکنم شما تشریف داشته باشید همین جا.
از نگاهش و حتی از هم کلام شدن با او میترسیدم. نگاهم را به ساره دادم.
–می خوای بری؟
–کاملا راضی بود که برود.
زیر گوشش گفتم:
–ساره یه وقت اذیتت نکنه.
ساره ابروهایش را بالا داد. مربی ساره دستش را گرفت و گفت:
–پاشو دختر.
جلو رفتم.
–اون نمیتونه درست راه بره، صبر کنید من میارمش.
دستش را مقابلم نگه داشت.
–لازم نیست. خودم هستم.
با اخم نگاهش کردم و او بلافاصله زیربغل ساره را گرفت. ساره بدون هیچ مقاومتی خودش را به دست او سپرد.
با سردرگمی رفتنشان را نگاه کردم، با توجه به اطلاعاتم میدانستم ساره چرا اینطور شده، ولی حالا که با آن رودر دو شدم نمیدانم چرا نمیتوانستم باور کنم.
همیشه فکر میکردم این چیزها فقط در فیلمها اتفاق میافتد و انگار کسی زیر گوشم زمزمه میکرد در عصر امروز این اتفاق غیرممکن است. ساره فقط ضعیف شده به زودی حالش بهتر میشود.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
۲۸ مهر ۱۴۰۲