اگر مدام بهت بی احترامی میکنه
یعنی تو براش به اندازه کافی
ارزشمند نیستی
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تعمیر یا تعویض⁉️
در گذشته اگر چیزی خراب میشد
تعمیر میکردیم نه تعویض
رابطه ها هم به این صورت بوده
اما الان بر عکس شده
تا به اتفاق کوچکی پیش میاد
میخوایم تعویض کنیم ...
🎙 #دڪتر_انوشه
@mojaradan
#پسا_مجردی
از همسرت همه جوره توقع نداشته باش
ازدواجی موفق هست که طرف مقابل همه چیز ما نباشه!
هر انسانی حال خوبش رو از چند منبع میگیره:
خانواده اش
کار خوب
تحصیلات
تاثیرگذاری اجتماعی
دوستان خوب
ازدواج
وقتی همهی حال خوب خودمون رو به عهده همسر بذاریم یا
نامزدمون به عهده ما بذاره، بازی بسیار خطرناکی آغاز شده
چون هیچ انسانی چنین قابلیتی نداره که در دراز مدت همه جوره ما رو خوشحال نگه داره.
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️اگر خدا در کار تو نباشد ...!
🎙#حجتالاسلامقرائتی
🤲يا رب دل پاک و جان آگاهم ده ...
آه شب و گريه سحرگاهم ده ...
در راه خود اول ز خودم بيخود کن ...
بيخود چو شدم ز خود به خود راهم ده ...
الهی يکتای بی همتايی قيوم و توانايی ...
بر همه چيز بينايی در همه حال دانايی ...
از عيب مصفايی از شرک مبرايی ...
اصل هر دوايی داروی دلهايی ....
به تو رسد ملک خدايی ...
به تو رسد ملک خدايی ...
@mojaradan
دختره PM داده
میگه میشه دختر عموت باشم ؟😐☺️
میگم چرا ؟😐🤔
میگه آخه عقد دختر عمو پسر عمو هارو تو آسمونا بستن😁😂
ڪشته مرده این خلاقیتشم 😅😜
ــــــــــ ـــ ــــــــ ـــ ــــــــــ
◇ #طنز ➺ 💛◇
@mojaradan
17.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بهشت روی زمین😍😍😍
در هیاهوی زندگی دریافتم
چه بسیار دویدنها که فقط پاهایم را از من گرفت
در حالی که گویی ایستاده بودم...
چه بسیار غصهها که فقط باعث سپیدی موهایم شد
در حالی که قصهای کودکانه بیش نبود...
دریافتم
کسی هست که اگر بخواهد "میشود"
و اگر نخواهد "نمیشود؛
به همین سادگی...
کاش نه میدویدم و نه غصه میخوردم...!
@mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت239 –الو، سلام تلما خانم. حالتون خوبه؟ صدای شوهرش را شناختم و احوالپرسی کر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت240
با همان حال پرسیدم:
–مگه بلایی سر دندوناش اومده؟
شوهرش گفت:
–نه، چون نمیتونه دهنش رو کامل ببنده، چیزی رو هم نمی تونه بجُوِه.
زمزمه کردم:
–ای وای، خدایا...!
–گریه نکنید، حالش بدتر میشه.
خیلی تلاش میکردم جلوی اشک هایم را بگیرم ولی بیفایده بود. دوباره پرسیدم:
–دکتر بردیدش؟
از زیر تشک ساره یک سری برگه ی آزمایش و عکس رادیولوژی و... درآورد.
–همه جا بردمش، کلی عکس و آزمایش انجام دادیم، چند روز بیمارستان بستری و تحت نظر بود. کمیسیون پزشکی و هزار جور دوا و درمون.
–مگه چند وقته که این طوره؟
–چند روز دیگه میشه یک ماه.
هینی کشیدم.
–خب، آخرش دکترا چی گفتن؟
–آخرش گفتن ببریدش خونه، همه جاش سالمه هیچ مشکلی نداره که ما بخوایم درمونش کنیم. نه چیزی تو مغزش دیده شده نه تو خونش.
دست ساره را که خیلی بیحس کنارش افتاده بود گرفتم. آن قدر داغ بود که وحشت کردم. اشک هایم را با گوشهی شالم پاک کردم.
–تب داره؟
–نه، از وقتی این جوری شده تنش داغه.
ساره دستم را فشار داد و قطرهای اشک از گوشهی چشمش جاری شد. این سارهای که اشک میریخت، آن سارهای نبود که یک دقیقه پیش آن طور ترسناک نگاهم می کرد.
دوباره اشک هایم را با شالم پاک کردم.
–آخه چرا این جوری شده؟
شوهرش عصبانی شد.
–هر چی میکشم از دست اون دوستای نامردشه، نمیدونم چه بلایی سرش آوردن. قبل از این که این جوری بشه، وقتی اونا میومدن بهش نیرو بدن، عین دیوونهها خودش رو به در و دیوار میکوبید، سارهای که جون نداشت، اون چنان با قدرت خودش رو بالا و پایین میکوبید که باورتون نمی شه.
با چشمهای از حدقه درآمده به حرف هایش گوش میکردم.
شوهرش یک تختهی وایت برد کوچک جلوی ساره گذاشت.
–فقط میتونه بنویسه. الان اشاره کرد که می خواد براتون چیزی بنویسه.
شوهرش ماژیک را در دستش گذاشت.
ساره نوشت.
–تلما تو رو جون امیرزاده من رو ببر اون جا. اگه برم خوب میشم. امروز باید انرژی دسته جمعی بگیرم.
آن قدر بد خط نوشته بود که به زور خواندم و پرسیدم:
– کجا؟
ساره شوهرش را نگاه کرد و چیزی نگفت.
التماس آمیز پرسیدم:
–آقا، کجا رو میگه؟ شما آدرسش رو میدونید؟
سرش را تکان داد.
–آره، به من هر چی گفت نبردمش، حالا به شما متوسل شده، بعد رو به ساره گفت:
–پس اصرار داشتی ایشون بیاد می خوام ازش حلالیت بگیرم، واسه این بود؟ تو این وضعیتم دست از...
با بغض گفتم:
–آقا، تو رو خدا دعواش نکنید. چرا نمی بریدش؟ خب شاید تاثیر داشته باشه.
–هیچ تاثیری نداره خانم، اونا یه سری کلاهبردارن که فقط مردم رو بدبخت می کنن. وگرنه الان ساره این طوری نمی شد.
از چند روز پیش که اون دوستش اومد و بهش گفت که اگه بره تو اون جمع خوب میشه، این دیگه ول نکرده.
پرسیدم:
–خب خود هلما چرا نمیاد ببردش، خودش این جوریش کرده خودشم...
شوهر ساره عصبی شد.
–چون اون روز از خونه پرتش کردم بیرون و هر چی از دهنم در اومد بهش گفتم.
بعدم از خودش و اون موسسه ی خراب شده شون که جا و مکان نداره شکایت کردم.
کاراشون مثل کسایی که اعتیاد دارن. مگه یه آدم معتاد، مواد بیشتر بکشه اوضاعش بهتر میشه؟
سرم را پایین انداختم.
–شما کاملا درست می گید ولی به نظر من این خواهشش رو انجام بدیم دیگه بدتر از این که نمی خواد بشه.
شوهر ساره از جایش بلند شد.
–من باید برم بچه ها رو از خونهی مادرم بیارم، کار دارم.
پرسیدم:
–پس یعنی من میتونم ببرمش؟
مکثی کرد.
–میتونید؟
از جایم بلند شدم.
–بله.
–باشه، فقط خیلی مواظبش باشید، اون جا تنهاش نذارید.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت241
به محض آمدن تاکسی اینترنتی به طرف ساره دویدم.
–پاشو ماشین اومد. پای چپش آن قدر سست بود که تقریبا به من آویزان می شد تا بتواند راه برود. خیلی لاغرتر از قبل شده بود ولی با این حال برای من یک وزنهی خیلی سنگین بود که به زور توانستم حرکتش دهم. به ماشین که رسیدیم به هن و هن افتادم، با همان حال گفتم:
–ساره، یه دقیقه این جا وایسا نفسم بالا بیاد. خودش را به ماشین تکیه داد شالش روی دوشش افتاده بود و موهای آشفتهاش بر روی شانهاش ریخته بود. فوری شالش را روی سرش انداختم و مرتب کردم. باز همان نگاه غضبآلود و خوف آورش را خرجم کرد، جوری که انگار در لحظه شخصیت دیگری به جای ساره نگاهم میکرد، آن قدر ترسیدم که دست و پایم را گم کردم و از او کمی فاصله گرفتم.
آقای راننده از ماشین پیاده شد و گفت:
–خانم بذارید کمک تون کنم. خدا شفاش بده. بعد هم در ماشین را برای مان باز کرد. به سختی ساره را سوار ماشین کردم و خودم هم کنارش نشستم.
احساس کردم به خاطر همین چند قدم نصفه و نیمه راه رفتن، خسته شد و فشارش افتاد. شکلاتی در دهانش گذاشتم. ولی او با زبانش آن را بیرون انداخت. تازه یادم آمد که نمیتواند خوراکی سفت بخورد.
دستش را گرفتم و شروع به نوازشش کردم. مثل کوره میسوخت، با خودم فکر کردم شاید گرمش است. شیشهی طرف خودم را پایین دادم.
نگاهی به صورتش انداختم گاهی چشمهایش در حدقه میچرخید.
نمیتوانستم این حال زارش را ببینم. حالم جور بدی بود، دل شورهی عجیبی داشتم، یک التهاب و استرسی که برایم ناشناخته بود و دیگر اجازه نمیداد اشک بریزم.
به عادت همیشگی گوشیام را از کیفم درآوردم و دعای زیارت عاشورا را باز کردم. زمزمهوار شروع به خواندنش کردم. این را از امیرزاده یاد گرفته بودم که برای آرام شدن بهترین نسخه است.
وقتی به قسمت لعن کردن های دعا رسیدم ساره مشتی نثار پهلویم کرد.
–آخ، ساره چته؟ دردم اومد. نگاهم کرد. همان طور که در اتاق نگاهم کرده بود هولناک و دلهره آور. ترسیدم و تردید پیدا کردم برای خواندن ادامهی دعا.
پرسیدم:
–نخونمش؟
ابروهایش را بالا داد.
–چرا؟!
به تختهوایت بردی که همراهم آورده بودم اشاره کرد. تخته را روی پایش گذاشتم و ماژیک را به دستش دادم.
نوشت.
–چون لعن هایی که توش هست انرژی منفی رو جذب می کنه و باعث آلوده شدن روح و جسم میشه.
با تعجب نگاهش کردم و متوجهی منظورش نشدم. با خودم فکر کردم از کدام روح و جسم حرف می زند او که با رعایت تمام این ها حالش از قبل خیلی بدتر است. با این حال گوشیام را بستم و دیگر ادامه ندادم.
به رو به رو خیره شدم. "خدایا چه بلایی سر ساره اومده؟"
خانهای که آدرسش را داشتم، یک خانهی قدیمی و ویلایی بزرگ بود.
به زحمت ساره را پیاده کردم و زنگ در را زدم. خیلی زود باز شد و وارد حیاط شدیم.
جمعیت زیادی از زن و مرد در حیاط نشسته بودند و به حرف های کسی که پشت میکروفن حرف می زد گوش میکردند.
خانمی از بین جمعیت وقتی اوضاع اسف بار ما را دید به کمکمان آمد و تقریبا ساره را کشان کشان روی یکی از صندلی ها نشاندیم.
بعد از رفتن آن خانم، تخته وایتبرد و ماژیک را به دستش دادم و کنارش روی صندلی نشستم.
–بنویس باید الان کجا ببرمت.
نوشت:
– تو برو خودشون میان من رو می برن. اخم کردم.
–نه، به شوهرت قول دادم خودم برگردونمت.
نوشت:
–پس صبر کن الان هلما میاد.
بعدازظهر مرداد ماه بود و هوا گرم. ولی وجود چند درخت تنومند در حیاط و وزش نسیم ملایم کمکم هوا را خنک کرد. در سایهی یکی از درخت ها روی صندلی پلاستیکی نشسته بودیم. بعد از چند دقیقه هلما به طرفمان آمد.
بلوز و شلوار سیاه رنگی پوشیده بود و موهای بلندش را روی شانههایش رها کرده بود. یک شال حریر مشکی هم روی سرش انداخته بود.
با دیدنم چیزی نمانده بود که چشمهایش از حدقه بیرون بزند.
مات و مبهوت نگاهش را بین من و ساره چرخاند.
ساره فوری روی تخته نوشت.
–من زنگ زدم بیاد، چون شوهرم نمیخواست من رو بیاره.
هلما کمی خودش را جمع و جور کرد و سعی کرد خونسرد باشد و رو به من گفت:
–تو میتونی بری.
از جایم بلند شدم و خیره به هلما ماندم، باورم نمی شد این خود هلما باشد.
–چرا ماتت برده، میگم برو.
با بغض پرسیدم:
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت242
–چطور دلت اومد این کار رو باهاش بکنی؟ چطوری تونستی؟ اون دوتا بچه داره، شوهر داره، زندگی داره، هیچ فکر کردی با این وضع چطور به بچههاش برسه؟
هلما صورتش را مچاله کرد.
–مگه تقصیر منه؟ بری از بیمارستانا هم بپرسی از هزار نفری که درمون میشن بالاخره رو یه نفر ممکنه جواب نده، بعدشم استاد ساره اصلا من نبودم.
اشک هایم مثل سیل روی گونههایم جاری شد.
–مگه شماها دکترید؟ اصلا تو بیا یه نفر رو به من نشون بده که اومده باشه پیش شما هیچ آسیبی ندیده باشه، اون از مادرت که افتاده رو ویلچر، اون از خودت که یه خط درمیون مریضی، اینم از ساره که از همه بدبختتر شده. من نمیدونم شماها چرا اینا رو ول نمیکنید؟ چرا نمیفهمید...؟؟!!
با صدای عصبی و خفهای که سعی داشت کنترلش کند گفت:
–به تو مربوط نیست، این تویی که از این جور چیزا هیچی سرت نمیشه، پس حق هم نداری در موردش حرف بزنی، الانم از جلوی چشمم برو...
دوباره روی صندلی نشستم.
–اگه بخوام برم با ساره میرم.
ساره دست هلما را گرفت و با همان زبان نامفهومش پادرمیانی کرد.
هلما رو به ساره با خشمی که نمیتوانست جمعش کند گفت:
–اون از چند ماه پیشت که نذاشتی حقش رو بذارم کف دستش که این قدر دور و بر علی نچرخه، اینم از الان.
چند نفر دورمان جمع شدند تا بدانند چه اتفاقی افتاده...
ساره التماس آمیز به هلما نگاه کرد. هلما به آن چند نفر لبخند زد و گفت:
–بفرمایید عزیزان، بحث خانوادگیه، بعد هم فوری رفت.
چند دقیقه بعد آقایی به ما نزدیک شد که من با دیدنش دوباره ماتم برد.
همان مردی بود که امیرزاده را چاقو زده بود. قیافهاش هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشود.
مرد لبخند کریهی زد و رو به ساره گفت:
–سلام، خوش اومدی، بالاخره موفق شدی اون شوهر چموشت رو بپیچونی؟
نگاهم به دستش افتاد. خالکوبی روی مچش بیشتر مرا میترساند.
ساره لبخندی زد. ولی نه مثل همیشه، دهان نیمهبازش را کش داد و این کارش صورتش را زشت تر کرد.
با دیدن این منظره دوباره بغض راه گلویم را گرفت.
آن مرد رو به ساره گفت:
–شنیدم حالت اورژانسیه دختر، چیکار با خودت کردی؟ اومدم ببرمت فعلا فردی بهت نیرو بدم بعد گروهی...
دست ساره را گرفتم.
مرد نگاهم کرد و بیتفاوت گفت:
–نیازی به شما نیست. خودم میبرمش و دوباره برشمیگردونم.
فوری گفتم:
–ولی اون نمیتونه درست راه بره، من باید کمکش کنم.
چپچپ نگاهم کرد.
–من مربیشم، خودم بهتر از شما میدونم مشکلش چیه، خودمم کمکش میکنم شما تشریف داشته باشید همین جا.
از نگاهش و حتی از هم کلام شدن با او میترسیدم. نگاهم را به ساره دادم.
–می خوای بری؟
–کاملا راضی بود که برود.
زیر گوشش گفتم:
–ساره یه وقت اذیتت نکنه.
ساره ابروهایش را بالا داد. مربی ساره دستش را گرفت و گفت:
–پاشو دختر.
جلو رفتم.
–اون نمیتونه درست راه بره، صبر کنید من میارمش.
دستش را مقابلم نگه داشت.
–لازم نیست. خودم هستم.
با اخم نگاهش کردم و او بلافاصله زیربغل ساره را گرفت. ساره بدون هیچ مقاومتی خودش را به دست او سپرد.
با سردرگمی رفتنشان را نگاه کردم، با توجه به اطلاعاتم میدانستم ساره چرا اینطور شده، ولی حالا که با آن رودر دو شدم نمیدانم چرا نمیتوانستم باور کنم.
همیشه فکر میکردم این چیزها فقط در فیلمها اتفاق میافتد و انگار کسی زیر گوشم زمزمه میکرد در عصر امروز این اتفاق غیرممکن است. ساره فقط ضعیف شده به زودی حالش بهتر میشود.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت243
مردی که میکروفن دستش بود نمیدانم چه گفت که همهی حضار برایش کف و صوت زدند و توجه مرا جلب کردند.
خانمی از حضار پرسید:
–استاد آخه چطور این کار رو کنیم؟ من اصلا نمیتونم تمرکز کنم. اکثر جمع حاضر تاییدش کردند.
استادشان جواب داد:
–خب، دوستان ببینید من یه راهی بهتون یاد میدم که رد خور نداره، بعد با لبخند پرسید:
–شماها تا حالا عاشق شدید؟
سکوت و بعد صدای زمزمهی جمع آمد، استادشان هم لبخند زد.
–میدونستید شما میتونید خودتون رو عاشق کنید؟
زمزمه و سر و صدای جمع شنیده شد.
استادشان ادامه داد:
–حالا چطوری؟ گوش کنید.
سکوت کامل حکمفرما شد و همهی چشمها دوخته شد به دهان شخص پشت میکروفن.
–ببینید تو عاشقی چه اتفاقی میوفته که فرد عاشق میشه؟ دل و خیال با هم داد و ستد می کنند، یعنی خیالتون میشه شکل و تصویر و حرفها و خوبیهای طرف مقابلی که شما بهش علاقه دارید، درسته؟ بعد این خیالات رو می دید به دلتون و خیال هم بعد از توجه کردن به آون موضوع دوباره به دل میده.
و ادامهی این داد و ستد بین دل و خیال میشه عاشقی...
حالا وقتی من بهتون میگم به چیزی فکر...
آقایی از بین جمعیت گفت:
–این جوری که حرفهای قبلی تون نقض میشه، شما گفته بودید نمی شه عاشق خدا شد در حالی که ما با فکر کردن به مهربونیهای خدا و عظمت و قدرت و لطف و...
استاد فوری حرفش را برید:
–نه، نه، خدا استثناست، بله خدا مهربانه و کلی صفات عالی داره، ولی چون دست یافتنی نیست توی قوهی خیال محدود ما نمیگنجه و...
این بار آن فرد حرف استاد را برید.
–پس با این حساب خدا نامحدوده و چیزایی که شما میگید محدود، ما چرا باید عاشق محدودیات و مادیات بشیم؟ چرا خیالاتمون رو پر کنیم از چیزهایی که خدا گفته ازشون دوری کنید؟
کسی از حضار جواب داد:
–خب برای این که کمکم به خدا برسیم.
–آن مرد که یکی از شاگردها بود جواب داد.
–چطور ممکنه مثلا شما مدام به بوی آشغال فکر کنید و داخل زبالهها باشید اون وقت دل و خیالتون بهتون بوی عطر گل رو بده و شما عاشق بوی گل بشید؟ طبق همون حرفای استاد این غیر ممکنه.
صدای استاد بالا رفت.
–آقای شاهچراغی شما دوباره میخواید بحث کنید؟ اجازه بدید بعد از کلاس با هم صحبت میکنیم. لطفا وقت بقیه رو نگیرید و ذهنشون رو منحرف نکنید.
بعد از چند لحظه سکوت مرد میکروفن به دست با لبخند زورکی رو به جمعیت گفت:
–خب دوستان عزیزم، ما باید به روی هدفی که امروز به خاطرش اومدیم این جا تمرکز کنیم. ما دور هم جمع شدیم که به چند تا از دوستامون که به نیروی جمعی ما نیاز دارن کمک کنیم.
یادتونه که چند بار، مجازی با همدیگه این کار رو کردیم، حالا میخوایم همون کار رو حضوری انجام بدیم. ببینید همین کمک به دیگران یعنی شماها عاشق مهربونی کردن هستید.
با این حرفش یاد دوستی و مهربونی خاله خرسه افتادم و با خودم فکر کردم "چرا دسته جمعی دعا نمیکنند؟"
نگاهی به در ورودی ساختمان انداختم.
"پس چرا ساره نیومد."
مرد گفت:
–خب دوستان حالا همه چشمهامون رو میبندیم و ذهنمون رو خالی میکنیم.
همهی حضار چشمهایشان را بستند. من هم دلم میخواست این کار را تجربه کنم ولی به خاطر استرسی که داشتم چشمهایم را نبستم و با کنجکاوی به صورت تک تک افراد نگاه میکردم.
همهی مردم راضی به نظر میرسیدند و اکثرشان لبخند بر لب داشتند.
همین طور که تکتک افراد را از نظر میگذراندم دیدم هلما با به اصطلاح نامزدش وارد جمعیت شدند و هر کدام کنار مردی ایستادند و سرشان را کنار گوش آنها بردند و حرفی زدند.
بعد، آن دو مرد که کمی هم تنومند بودند از جمعیت جدا شدند و در انتهای حیاط ایستادند.
میخواستم بروم از نامزد هلما که مربی ساره هم بود بپرسم پس ساره چه شد؟
ولی وقتی کارهای هلما را دیدم منصرف شدم.
هلما با اشارهی دستش انگار مشخصات کسی را به آن دو مرد میداد. آن دو مرد سرشان را به علامت این که متوجه شدهاند تکان دادند و بعد در انتهای حیاط به آخرین ردیف صندلی ها رفتند و بالای سر شخصی که هلما به آن ها نشان داده بود ایستادند. چون جلوی آن شخص، ایستاده بودند نمیتوانستم صورتش را ببینم.
آنها زیر گوش مرد خیلی با احترام چیزی گفتند و اشاره کردند که بلند شود و دنبالشان برود.
وقتی مردی که نشسته بود بلند شد با دیدن صورتش از تعجب ماتم برد.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´