eitaa logo
مجردان انقلابی
14.3هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 آورده اند که جنید بغداد به عزم سفر از شهر بغداد بیرون رفت و از عقب او. شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند او دیوانه است. گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس# تفحص کردند و او را در یافتند. شیخ پیش او رفت و سلام کرد. بهلول جواب سلام او را داد و پرسید چه کسی هستی؟ عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی. فرمود تویی شیخ بغداد که مردم را می کنی؟ عرض کرد آری. بهلول فرمود چگونه می خوری؟ عرض کرد اول «بسم الله» می گویم و از پیش خود می خورم و کوچک برمی دارم، به طرف راست دهان می گذارم و می جوم و به دیگران نظر نمی کنم و در موقع خوردن از یاد غافل نمی شوم و هر لقمه که می خورم «بسم الله» می گویم و در اول و آخر دست می شویم. بهلول برخاست و فرمود تو می خواهی که# مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی دانی و به راه خود رفت. مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت# سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید. بهلول پرسید چه کسی هستی؟ جواب داد شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمی داند. بهلول فرمود: آیا سخن گفتن خود را می دانی؟ عرض کرد آری. سخن به قدر می گویم و حساب نمی گویم و به قدر مستمعان می گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می کنم و چندان سخن نمی گویم که مردم از من شوند بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمی دانی. پس برخاست و برفت. مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او کار است، شما نمی دانید. باز به دنبال او رفت تا به او رسید. بهلول گفت از من چه می خواهی؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی دانی، آیا خوابیدن خود را می دانی؟ عرض کرد آری. چون از عشا فارغ شدم داخل جامه خواب می شوم، پس آنچه خوابیدن که از حضرت رسول (ص) رسیده بود بیان کرد. بهلول گفت فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمی دانی. خواست برخیزد جنید را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمی دانم، تو الی الله مرا بیاموز. بهلول گفت: چون به نادانی خود شدی تو را بیاموزم. بدان که اینها که تو گفتی همه است و اصل در خوردن طعام آن است که حلال باید و اگر حرام را صد از این گونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود. و ادامه داد: در سخن گفتن باید پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا و هرزه بود، هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد. پس و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد و در خواب ، اینها که گفتی همه فرع است؛ اصل این است که در وقت خوابیدن در تو بغض و کینه و حسد بشری نباشد. جنید گفت: جزاک الله خیراً! @mojaradan
✨﷽✨ ✍فرزند رجبعلی خیاط میگوید پدرم چیزهایی می دید که دیگران نمی دیدند. یکی از پدرم نقل میکرد. یک روز با جناب شیخ به جایی میرفتیم که دیدم شیخ با تعجب و حیرت به زنی که بلند و لبـاس شیـکی داشـت نگـاه میکند از ذهنم گـذشت که شیـخ به ما می‌ گوید رااز نامحرم برگردانید و خود ایشان نگاه می‌کند! نگاهی به من کرد و فرمـود: میخواهی ببینی من چی میبینم؟ ببین! نگاه کردم دیـدم از بـدن آن زن مثل سُرب گـداخته ، آتش و سرب مذاب به زمین می‌ریزد و آتش او به کسانی که هایشان به دنبـال اوست سـرایت میکند . 💥شیخ رجبعلی فرمـود این# زن راه میـرود و روحـش یقـه مـرا گـرفته او راه میـرود و مردم را همینطور با خـودش به جهنـم می بَرَد . 📚کتاب بوستان حجاب ص ۱۰۹ @mojaradan
📚 می‌گویند روزی کشک سابی نزد بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی نمود و از او خواست تا اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد. شیخ مدتی او را سر گرداند و بعد به او می‌گوید اسم اعظم از خلقت است و نباید دست نااهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او پختن فرنی را یاد می‌دهد و می‌گوید آن را پخته و بفروشد بصورتی که نه بیاورد و نه دستور پخت را به کسی یاد دهد. مرد کشک ساب می‌رود و و پیاله ای می‌خرد شروع به پختن و فروختن فرنی می‌کند و چون و بارش رواج می‌گیرد طمع کرده و شاگردی می‌گیرد و پختن را به او می‌سپارد. بعد از مدتی شاگرد می‌رود دست مرد کشک ساب دکانی باز می‌کند و مشغول فرنی فروشی می‌شود به طوری که کار مرد کشک ساب می‌شود. کشک ساب دوباره نزد شیخ بهائی می‌رود و با ناله و زاری طلب اسم اعظم می‌کند. شیخ چون از چند و چون خبردار شده بود به او می‌گوید: «تو راز یک فرنی‌پزی را حفظ کنی حالا می‌خواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی؟ همون کشکت را بساب.»ه @mojaradan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
چرتکه اى براى نفس با شیخ پیرى به سفر رفت. جوان در کنار برکه اى بود که به سمت شیخ آمد ولى فرار کرد. پیر گفت: خدایا! ببخش، صبح که از خواب بیدار شدم به گمان بدى بردم. جوان گفت: این مارى که به سمت تو آمد به خاطر این بود؟ پیر گفت: بلى. جوان گفت از کجا مطمئنى؟ پیر گفت: من هر روز هستم نکنم و چون دقت زیادى دارم، گناهانم را که از دستم رها مى شوند زود مى فهمم و بلافاصله مى کنم و اگر توبه نکنم، مانند امروز دچار بلا مى شوم. تو هم بدان اگر خود را محاسبه کرده و دقت کنى که مرتکب گناه نشوى، گناهان کم مى شود و زودتر مى توانى در صورت رسیدن بلایى، علت گناه و آن بلا را بشناسى. بدان پسرم! که تمام حساب و کتاب خود را در آن مى نویسد، اگر در شب جایى و کسرى بیاورد، زود متوجه مى شود اما اگر این حساب و کتاب را و مراقب نباشد، جداکردن حساب سخت است. اى پسرم! اگر دقت کنى تا تو کمتر شود بدان که به راحتى، مصیبت خود را مى دانى که از کدام تو بوده است. @mojaradan --------------------------
✨﷽✨ ✍چند تن از تهران مى خواستند مردى يهودى را به يغما ببرند. آنان به نام تكفير، مرد بيچاره را كشان كشان مى بردند. از قضا به آقا شيخ هادى برخوردند. جريان را پرسيد. يكى از اوباش كه دستارى سبز بسته بود گفت: آقا! اين مرد به مقدّسات مذهبى مى كند. مى خواهيم مجازاتش كنيم. شيخ كه معركه عوام را ديد به زيركى دريافت كه دعوا بر سر لحاف ملاّ نصرالدّين است. و الّا در شهر، و يهود و گبر بسيارند. لذا در آن غوغا آهسته به يكى از اصحابش گفت: آيا نماز در جيب دارى؟ او گفت: بله اقا. دارم. شيخ گفت: مهر را جورى در يهودى بگذار كه هيچ كس متوجّه نشود. مهر در جيب يهودى سرگردان گذشته شد. آنگاه شيخ گفت: حالا معلوم مى كنم كه اين مسلمان است يا يهودى. شيخ از يكى از حاضران خواست كه دست در جيب آن مرد كند. مرد دست در كرد و مهر نمازى يافت. شيخ خطاب به آن هوچى و بى سواد كه سر دسته اشرار بود كرد و گفت: گوارت به كافران مى فرمود: بگوييد (لا اله الا اللّه تُفلِحوا... )، يعنى كلمه توحيد را بر زبان جارى كنيد،# رستگار مى شويد. پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله گروه كافران را به صرف گفتن شهادت در جرگه مسلمانان وارد ساختند. امّا تو بر خلاف جدّت مى خواهى عمل كنى؟ سيّد فرياد زد: آقا چه مى فرماييد ؟ اين بدبخت است. يهودى از ترس خود را باخت. زبانش بند آمده بود و نمى دانست چه بگويد. همه گوش به فرمان آقا شيخ هادى شدند كه بشنوند چه مى فرمايد. شيخ گفت: اين مرد مى گويد مسلمانم. مهر نماز هم در جيب دارد. برويد پى كار خود و دست از سرش برداريد! همه و پراكنده شدند. آن يهودى هم كه حسن سلوك و رفتار شيخ را مشاهده كرد بسيار تحت تاءثير قرار گرفت و علاقمند به دين اسلام شد. گفت و بوسيله شيخ مسلمان شد! @mojaradan
*کلاغی که مامور خدا بود* اقای حسین انصاریان می‌فرمود یه روز جمعه با رفتیم کوه دوستان یه آبگوشت و چای روی هیزم درست کردن ناهار چیده شد ماست، سبزی، نوشابه،نون دوتا از دوستان رفتن دیگ رو بیارن که... یه از راه رسید رو سر این دیگ و یه ای انداخت تو دیگ آبگوشتی.. دل همه برد حالا هرکه میشه بخوره گفت اون روز اردو برای ما شد مار خیلی بهمون سخت گذشت. توکوه همه و سبزی خوردیم کسی هم نوشابه نخورد خیلی سخت گذشت و خیلی هم رفقا و لعن کلاغ کردن گاهی هم میخندیدن ولی ناراحت بودن وقت رفتن دوتا از رفقا رفتن دیگ رو کنن یه دفعه ای گفتن رفقاااااااااا بدویییییین چی شده؟ دیدیم دیگ که خالی کردن یه سیاهی ته دیگه. واگر خدا این کلاغ رو نرسانده بود ما این آبگوشت رو و همه مون کسی هم نبود. *اگر آقای انصاریان اون عقرب را بودن هنوز هم میگفتن یه روز رفتیم کوه حالمون گرفت* *حالت نگرفت، نجات داد* خدا میدونه این که تو زندگی ما هست پرده چیه. امام عسکری فرمودند: گرفتاری و بلایی نیست مگر آن که از خداوند آن را در میان گرفته است. الإمامُ العسكريُّ عليه السلام :ما مِن بَلِيّةٍ إلاّ و للّه ِ فيها نِعمَةٌ تُحيطُ بِها .[بحار الأنوار : 78/374/34.] بهترین راه برای نعمتهای خداوند عزیز، است. @mojaradan