18.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم❤️
🌺مهدی فاطمه 😍
🌺اگر چه روز من و روزگار مے گذرد
دلـــم❤️ خوش است که با ياد #يار مے گذرد
چقدر خاطره انگيز و شاد و رويايي است🙃🦋
🌺قطار عمر که در انتظار مے گذرد
#صبح بخیر مولاے من 🌺
•{ #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج}•
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
🇮🇷________🌷_______🌷_______🇮🇷
┄┄┄❅✾❅┄┄┄
@mojaradan
┄┄┄❅✾❅┄┄┄
🇮🇷________🌷_______🌷_______
💞💞💍💍💞💞
#انجه_محردان_باید_بدانند
💞️ زیبایی دختر برای ازدواج چقدر برای شما مهم است؟
اگر #هدف شما از ازدواج تکامل و ارتقای معنویات است بنابراین #زیبایی ظاهری نباید زیاد برای تان مهم باشد اما اگر #احتمال می دهید که با توجه به حضور در فضای تحصیل یا #فضای شغل و محل کار، زیبایی خانم های دیگر باعث دلزدگی شما از #همسرتان شود یا حداقل سبب شود که در آینده با خودتان بگویید من در ازدواج با این #خانم ضرر کردم، باید درباره این موضوع کمی حساس تر باشید و با #دقت بیشتری تصمیم گیری کنید.
زن و شوهرهایی هستند که هر دو طرف یا یکی از آن ها، چندان زیبایی ظاهری ندارند اما چون سیرت زیبایی دارند زندگی موفقی را تجربه کرده اند.
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
0451-3_260517221307.mp3
237.7K
#ادعیه_ماه_مبارک_رمضان
🌷دعای روز اول ماه مبارک رمضان با نوای دلنشین استاد موسوی قهار🌷
#دعای_اول_رمَضان
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#مژده_مژده 🎉🎈
#برای_اولین_بار_در_کانال
با سلام وعرض ادب و احترام 😍
یه خبر خوب داریم برا ماه رمضان
یه نمایشنامه ی عاشقانه
اما عاشقانه ای از جنس شهدا و امام زمان
هر شب ساعت 21 نمایشنامه ی کتاب یادت باشد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
با این نمایشنامه تشنگی و گرسنگی و خستگی از تن شما بیرون میره ...
التماس دعا داریم 🌹❤️🌹🌹❤️
#نمایشنامه_یارت_باشد
#به_مناسبت_ماه_مهمانی_خدا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#پست_اطلاع_رسانی
#سریالهای_رمضانی
🔸ساعت پخش سریالهای رمضان ۹۹ از تلویزیون
🔹شبکه یک: مجموعه تلویزیونی «زیرخاکی»- ساعت ۲۲:۱۵
🔹شبکه دو: فصل سوم مجموعه تلویزیونی «بچه مهندس» - ساعت ۲۱
🔹شبکه سه: مجموعه تلویزیونی «سرباز» - ساعت ۲۰
🔹شبکه پنج: مجموعه تلویزیونی «پدرپسری» - ساعت ۲۳
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan 🤩
مجردان انقلابی
#داستان_شب قسمت سی و دوم ماهگل با هل دادنم روی زمین محکم به سطح سیمانی خوردم. کف دستام میسوخت و تمو
#داستان
قسمت سی و سوم
باورم نمیشد آرزوم اینقدر سریع برآورده شده. دلم میخاست با تموم وجودم بگم جانم، جانِ ماهگل اما حیای دخترانه ام اجازه نمیداد.شایدم اگه مانعی بینمون نمیبود با چشمای نداشته ام بهش خیره میشدم و این اطمینان و بهش میدادم که صداش و میشنوم.
پاک عرق کرده بودم و به وضوح دستام میلرزید. انگار درد وفراموش کرده بودم. کل وجودم گوش شده بود و منتظر که یکبار دیگه اسممو صدا بزنه.تند تند میگفتم یکبار، فقط یکبار دیگه بگو نمیخام فکر کنم اشتباه کردم.
که دوباره با آرامش بیشتری گفت :ماهگل
و بعد با مکثی اضافه کرد 'میدونم ازم دلخوری، حق هم داری، من مسبب همه ی اینام، من احمق، دلم خونه ماهگل، خونه تو، خونِ رحمان ،خونِ حاجی، خونِ مصطفی همون پسر بچه هیجده ساله که چطور اون وحشی ها تبدیلش کردن به یه جنازه و تحویل خانواده اش دادن، خونِ عزیز که لابد تا حالا صد بار مرده و زنده شده، دلم داره میترکه ماهگل
و بلند زد زیر گریه
همونجا شکستم. وقتی صدای گریه هاشو شنیدم شکستم. هاشم، هاشمی که کل محل روی سرسختیش قسم میخورند داره گریه میکنه!
بی انصافی بود که باهاش حرف نزنم. با صدای بغض آلودم صداش زدم
+هاشم اقا؟
صدایی ازش نیومد. دوباره خواستم صداش بزنم اما دلم راضی نبود به اسمش آقا اضافه کنم. دلمو زدم به دریا و آروم گفتم :همین یه دفه، همین یه دفه
+هاشم؟
صدایی ازش نیومد. فکر کردم نمیخاد باکسی حرف بزنه اما با شنیدن همون یه کلمه اش پاک دست و پامو گم کردم
هاشم :جانم؟
صدام میلرزید. دو تا دستامو گذاشتم روی دیوار و شروع کردم به حرف زدن
+بچه که بودم همیشه از پشت پنجره صدای خندیدن بچه ها دلمو زیر و رو میکرد. بچه هایی که هیچ وقت نمیتونستم ببینمشون. یا حتی باهاشون بازی کنم. بچه هایی که توی ذهنم تصورشون میکردم. با موهای بلند و لباس های رنگی رنگی که دست همو میگرفتند وعمو زنجیر باف میخوندند. حتی خودمو هم بین اون ها میدیدم، نمیدونی چقدر سخته که ندونی چه شکلی هستی و یه عمر با تعریف دیگران از قیافه ات که پوستت این رنگیه و شبیه مامانتی زندگی کنی، درد اونجاست که حتی هم نمیدونی مامانت چه شکلیه! یه روز وقتی مامانم خواب بود از خونه زدم بیرون، صدای الک دولک خون محل میومد که دوباره چرخ وفلک دستی شو آورده بود توی محل. دلم میخاست یه بار سوارش بشم و از اون بالا خودمو توی ابرها ببینم. وقتی اومدم دم در نمیدونستم بچه ها کجان. انگاری تا من اومده بودم بیرون همه رفته بودند. دلم گرفت. به قول تو اونجا دلم خون شد. اونجا از خودم و همه بدم اومد. حتی به خدای آسمون هم گله کردم که چرا من اینطوریم.نشستم کنار در و آروم گریع کردم. اونقدر گریه کردم که با نشستن دست گرمی روی شونه هام به خودم اومدم. صدای عمو چرخ و فلکی توی گوشم پیچید که گفت :همه ی چیزایی که خدا بهمون داده و نداده یه نعمته! پس فقط شکرش کن دختر و بعد منو سوار چرخ و فلک کرد. اون بالا با هر بار چرخیدن خودمو بین ابرا میدیدم و حس کردم خیلی به خدا نزدیکم.از اون روز دیگه بابت چشام ناله نکردم. فقط شکرش کردم. میخام بگم باید شکرش کنی، صداش بزنی، بدونی هر اتفاق زندگیت اراده خدا بوده، پشت هر چیزی حکمتش بوده، اگ الان اینجاییم لابد مصلحتی بوده، حداقل حداقلش اینه که ما واسه یه هدف بزرگ، واسه رضایت اون اینجاییم پس نباید شکایتی کنیم، دلت و بسپار دست خودش و نگران نباش...
آب دهنم خشک شده بود اما از هیجان دلم میخاست بازم حرف بزنم. چند دقیقه ایی به سکوت گذشت که صداش اومد
هاشم :برام حرف بزن ماهگل، فقط حرف بزن...
لبخندی زدم و براش این شعر و خوندم من از خزان به بهار به عطش آب رسیدم
من از سیاه ترین شب به آفتاب رسیدم
#ادامه_دارد....
#نویسنده_هانیه_فرزا
@mojaradan
#داستان
قسمت سی وچهارم
هاشم
از سلول تا همین الان که حدودا یک ساعتی میشه سرم توی این کیسه بود و عرق کرده بودم. نمیدونستم کجا دارن میبرنمون. حتی نمیدونستم ماهگل رو هم آوردن یا نه. خیلی نگرانش بودم. ماشین بدجوری تکون میخورد و من با اون دستبندهای محکم توی دستم دائم بالا پایین میشدم. حدودا ربع ساعت بعد ماشین نگه داشت و بعد چند دقیقه دستم کشیده شد و بیرون بردنم. محکم هلم میدادند و اصلا توجهی نمیکردند که زخم های بدنم تازه هست و نمیتونم زیاد به خودم فشار بیارم. صدای باز شدن در آهنی و قیژ قیژ کردنش توی گوشم پیچید و بعد هم دوباره هل دادنم به سمت جلو.
بی شرف ها حتی بهم نگفتند جلوم پله هست که پام گیر کرد ومحکم خوردم زمین و پیشونیم به لبه ی پله خورد و با گرمایی روی سرم احساس خونریزی کردم. اونقدر توی این مدت کتک خورده بودم که خون و خونریزی برام عادی شده بود. دوباره مجبور به راه رفتن شدم که درآخر نگهم داشتند و کیسه رو از روی سرم برداشتند. نور به شدت اذیتم میکرد. تا چشام عادت کرد به نور یک سلول نمناک جدید دیدم که توش اسیر شده بودم. خون کنار صورتمو پاک کردم و به سمت در رفتم. چند باری تکونش دادم اما بسته بود. چه خیال خامی! معلومه که در همه ی این سلول ها بسته است. نمیدونستم دارم چکار میکنم. ناخودآگاه اسم ماهگل و صدا زدم و تا به خودم اومدم دیدم دارم بلند بلند صداش میزنم اما تنها چیزی که میشنیدم اکو شدن صدام توی سلول بود. حنجره ام میسوخت. تشنه بودم و آبی دور و بر نبود. نگاهی به درز باریک بالای سلول کردم که ازش نور تابیده میشد. خودمو به اونجا رسوندم و به سختی به آفتاب خیره شدم. دلم لک زده بود برای چرت زدن توی نور خورشید. اما باید همهی این وابستگی ها رو ازدلم بیرون میکردم چون اعتباری به زنده بودنم نبود. فقط تنها دلواپسیم بابت ماهگل بود.
تصمیم گرفتم دو رکعتی نماز بخونم تا آروم شم. روی سطح سیمانی دست کشیدم و با خاکی که پوشیده شده بود تیمم کردم
نمیتونستم رکوع و سجود و ایستاده انجام بدم برای همین به ناچار نشسته قامت بستم و همزمان با گفتن الله اکبر مشک اشک هامو رها کردم و خودمو وصل کردم به همون بالایی!
تنها یه ارزو داشتم. اینکه ماهگل سالم به خونه اش برگرده. اگه خودمم سر به نیست کردند مهم نبود.
نماز که تموم شد. همونجا نشسته روی زمین خوابم برد.
توی خواب دیدم که ماهگل با یک لباس سفید توی یک باغ میدوید و بلند میخندید. منم با همین لباس های تنم که زخمی و خونی بودند دنبالش میدویدم اما بهش نمیرسیدم. تا خواستم بدوم سمتش مشفق سر راهم ظاهر شد و بهم لبخند زد. یک خنده رقت انگیز. بعدش از دست اون شروع کردم به فرار کردن اما باز هم بهم میرسید و در آخر تاخواست منو بگیره از خواب پا شدم
+استغفر الله، خدایا این چه خوابی بود
دستی به صورتم کشیدم که پر از ریش شده بود و دوباره خودم و به سمت در رسوندم
بلند داد زدم
+آهای، نگهبان، نگهبان، کسی اونجا نیس؟
#ادامه_دارد.......
#نویسنده_هانیه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan