فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بریمتھرانباغفردوس😍
زیبایی به این است که زندگی خودتون روسپری کنید و از درون و بیرون خودتوت راضی باشید و نگران نباشید که مردم در موردتون چه فکری می کنند🌱
#🔘باغ فردوس که با نام باغ موزه فردوس، باغ معیری و موزه سینما نیز شناخته میشود؛ یکی از باغها و جاهای دیدنی تهران است که در محله خوش آب و هوای باغ فردوس در شمال این شهر قرار دارد.
🔘 این باغ در سال ۱۳۸۱ به موزه سینمای ایران تبدیل شد و قدمت آن به دوران قاجار و پادشاهی محمدشاه میرسد و از آثار ملی کشور محسوب میشود.
🔘 وقتی به باغ فردوس تهران برسید و از فضای مشجر و چنارهای سرسبز ورودی باغ عبور کنید، دو مجسمه برنزی از سهروردی و ابن هیثم (از دانشمندان سرشناس ایرانی و اولین دانشمند فیزیک نور در جهان) را خواهید دید، بعد از آن چشمتان به عمارت زیبای باغ خواهد افتاد، عمارتی که تنها یادگار شکوه و جلال باغهای فردوس است و دیگر از گذشته و نقشه باغ فردوس چیزی باقی نمانده است.😍
#اطلاعات_عمومی🤍
#تهران_گردی
@mojaradan
33.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
╮ بگذاربگویندمغروراست،
┋بگذاربگویند...
┋چشمبهنگاهِهیچکسنمیدوزد
┋اصلا...
┋بگذارهرکه؛هرچهمیخواهدبگوید!
┋توکهبیاییخواهنددید...
┋آنمغرورتنهانازونیازشرا،
┋خرجِهرغریبهاینمیکرده!
┋بگذارببینند...
┋عاشقیمیکند؛
┋میخندد؛
┋درآغوشمیگیرد؛
┋چشممیدوزد!
┋اماتنهابهنگاهِتو♡!"
┋بگذارهرکه؛هرچهمیخواهدبگوید!
┋توکهبیایی...
┋دنیاآنرویِمراخواهددید
┋آنرویِپنهانمرا
┋آنرویِعاشقــمرا!🤍🩺
🧨⃟ ⃟❤️🔥•> #عاشقانه
@mojaradan
15.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ارسالی_از_کاربران
🎼 آهنگ Allah Is With Us (خدا با ماست)
🔻خواننده و آهنگساز: وتر
🌱 فلسطین قطعا آزاد خواهد شد و این آغاز یک عصر جدید است. عصری که نور حقیقت جهان را روشن خواهد کرد و منجی موعود از راه خواهد رسید.
@mojaradan
#ارسالی_از_کاربران
ادمین زحمتکش،رمااااان لدفا😢🙏
مارو نباد منتظر بزارین خببب
❤️
سلام ادمین خسته نباشید میشه تا شنبه که روز دانش آموزه پارت هدیه بدی؟
#ادمین_نوشت
روز دانش آموز تبریک میگم به تمام دانش اندوزان و آینده سازان ایران الهی به حق و حرمت حضرت علی اکبر در تمام مراحل زندگی موفق و موید باشن و به تمام ارزوهاشون برسن
چشم هدیه میدم .
#دوستتون_دارم
#مولظب_خودتون_قلب_مهربانتون_باشید❤️
#با_حق
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸 #پارن_هدیه بگرد نگاه کن پارت300 سرش را به طرفم چرخاند. نگاه پر از غمش را در جزء جزء صورتم سُ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت301
جلوتر آمد انگشت سبابهاش را خم کرد و چند بار نوازش وار روی گونهام کشید.
–من نمی رم، این جام.
یه وقتایی دلت هر روز واسه دیدن یکی لحظه شماری می کنه، خدا کاری می کنه که یا نتونی ببینیش یا کلا از دیدنش محروم بشی. یه وقتایی هم چشم دیدن یه نفر رو نداری باز همون خدا کاری میکنه که همه ش جلوی چشمت باشه، یا خودش یا کاراش.
نجوا کردم:
–خدا یه کاری می کنه، یا بندهی خدا؟
با اطمینان گفت:
–شک نکن! خدا، بنده چی کاره س؟ مثل مادری که یه وقتایی یه چیزایی رو از بچه ش قایم میکنه و می گه اگر بچهی خوبی باشی بهت می دم. تو بچگیات مادرت از این کارا نکرده؟
دوباره بغض کردم.
–چطوری باید بچهی خوبی باشیم؟
دستش را به صورتش کشید.
–نباید فراموشش کنیم.
کیف روی دوشم را کمی جابهجا کردم.
–ولی من که همیشه به یادش هستم.
–همین الان نبودی، گفتی جدایی ما کار بندهی خداست. تا خدا نخواد بنده هیچ کاری نمی تونه بکنه، حتی یک لحظه نذار این فکر ازت جدا بشه.
مادر از پشت آیفن پرسید:
–تلما چرا نمیای؟
دستپاچه گفتم:
–الان میام مامان.
علی چشمهایش را باز و بسته کرد و این بار لبخند تلخی چاشنیاش کرد.
بغضم را به زور قورت دادم.
–به امید دیدار.
او هم همین جمله را تکرار کرد و آخرش با تاکید گفت:
–ان شاءالله.
با یک دستش در را برایم باز کرد و به پنجرهی اتاقم اشاره کرد.
–یادته هر دفعه میومدم خونه تون از اون پنجره می پریدی تو حیاط و غافلگیرم میکردی؟
من هم نگاهم را به حیاط دادم.
–آره، آخه دلم میخواست قبل از همه ببینمت. جلوی مامان اینا روم نمی شد باهات دست بدم.
وارد حیاط شدم و به طرفش برگشتم.
دلم نمیآمد در را ببندم ولی صدای مادر از سالن که این بار با عصبانیت صدایم می کرد باعث شد نگاهم را کوتاه کنم و چشمهای پر از غمش را پشت در بگذارم.
شاید با این کار او هم زودتر میرفت و کمتر اذیت می شد.
همان جا پشت در ایستادم تا صدای رفتنش را بشنوم. احساس کردم گوش هایم خودشان را به کف کوچه چسباندهاند یا انگار علی پا روی قلب من میگذارد و میرود.
آن قدر که صدای قدم هایش را واضح حس میکردم.
حتی صدای باز کردن در ماشین، بستنش، روشن کردنش و رفتنش را بلند و آشکار میشنیدم.
صدای شن های ریز کف آسفالت کوچه، که مثل قلب من زیر چرخ های ماشین کمرشان میشکست، صدای نفسهای پشت سرهمش، صدای تکان خوردن شانههایش و در آخر صدای موسیقی که به ناگهان از ضبط ماشینش بلند شد و در گوشم طنین انداخت را شنیدم؛
بی قرارم نگارم🎶🎶 تیره شد روزگارم🎶🎶 ابریام همچو باران🎶🎶🎶 کجایی تو ای جان، که طاقت ندارم....
بعد از این که از کوچه پیچید و از کوچهمان رفت دیگر چیزی نشنیدم. دنیا برایم پر از صدای سکوت شد.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت302
روبرویم در بستهی حیاط بود ولی من علی را میدیدمش که از کوچه وارد خیابان شد و همین طور به راهش ادامه می داد.
غمی که در قلبم حس میکردم آن قدر برایم سنگین بود که باعث تار شدن دیدم شد.
اما نه، انگار سایهای جلویم بود که چیزی را تکان میداد.
تصویر نادیا را تشخیص دادم که لب هایش تکان میخورد و چیزی را جلوی صورتم به این طرف و آن طرف می برد.
دلم میخواست واضحتر ببینمش، خواستم پلک بزنم اما نتوانستم.
دست نادیا به طرفم آمد و همان لحظه تکان محکمی خوردم.
آن قدر محکم که احساس کردم چاه عمیق و سیاهی زیر پایم باز شد و من در آن سقوط کردم و همه چیز تاریک شد.
احساس خفگی تمام وجودم را گرفت، برای نجات جانم چشمهایم ناخداگاه باز شدند. مادر لیوان آبی را جلوی دهان گرفته بود و به زور آب در حلقم میریخت.
داخل اتاق بودم و همهی خانوادهام اطرافم جمع شده بودند و نگران نگاهم میکردند.
ناگهان نادیا جیغ زد.
–به هوش اومد، به هوش اومد.
گریهی مادر نگاهم را به سمتش کشید.
–الهی بمیرم، ببین چه بلایی سر بچه م آوردن. خود به خود از هوش می ره.
بعد رو کرد به مادر بزرگ و پرسید:
–حاج خانم نکنه جادو جنبلش کردن.
مادر بزرگ مثل همیشه مادر را آرام کرد.
–جادو جنبلشم کرده باشن راه باطل کردنش هست، این قدر بیتابی نداره که مادر.
پدر پایین پایم ایستاده بود. همین که نگاهش کردم از اتاق بیرون رفت.
چند سرفهی محکم و جان دار باعث شد حالم جا بیاید و بهتر نفس بکشم. نادیا لیوان قندآب را جلوی دهانم گرفت و مجبورم کرد چند جرعهای بخورم.
–خوبی آجی؟
بلند شدم و نشستم و با همان احساس سنگینی که در زبانم داشتم گفتم:
–آره، افتادم تو چاه؟ همه به یکدیگر نگاه کردند و مادر نگاه نگرانش را به مادربزرگ داد.
مادربزرگ چیزی زیر لب خواند و فوت کرد.
–چیزی نیست مادر، یه کم اعصابش خرد شده.
مادر لیوان آبی که دستش بود را به محمد امین داد.
–من از اولشم با این ازدواج مخالف بودم. اصلا حس خوبی به این خونواده نداشتم.
اخم کردم.
–مامان علی مقصر نیست، اتفاقیه که افتاده، شما نباید برای زندگی ما تصمیم بگیرید.
–کدوم زندگی؟ هنوز وارد زندگیش نشدی اوضاعت اینه وای به حال بعد. خودت رو تو آینه دیدی؟ در عرض همین چند روز شدی مثل میت، بعد شروع به گریه کرد و ادامه داد:
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت303
–اون زن قبلیش حتما شماره هممون رو داره. هیچی هم براش مهم نیست، هر کاری ممکنه بکنه، اون وقت تو نگران زندگی هستی که اصلا پا نگرفته؟
پدرت همین چند دقیقه پیش با علی آقا صحبت کرده، می گه خود علی آقا هم به همین نتیجه رسیده و گفته هر طور شما تصمیم بگیرید، این وسط فقط تو عقلت رو دادی دست دلت و خانواده ت برات مهم نیستن.
به صورت تک تک افراد خانواده م نگاه کردم. انگار همه حرف های مادر را تایید میکردند و کسی اعتراضی نداشت. میدانستم که حتما پدر، علی را تحت فشار گذاشته و مجبورش کرده که این حرف ها را بزند.
نگاهم را روی صورت مادربزرگ نگه داشتم.
دلم میخواست حداقل او حرفی بزند ولی او ساکت بود. حتما دیگر میترسید که مثل دفعهی پیش پادرمیانی کند. شاید هم خودش را مقصر میدانست.
گفتم:
–مامان بزرگ شما یه چیزی بگید.
وقتی نگاه التماس آمیزم را دید، دستم را گرفت و شروع به نوازش کرد.
–چی بگم دخترم، پدر و مادرت اختیار دارتن.
با ناراحتی نگاهم را به دست هایم دادم و با بغض گفتم:
–به نظر من همهی شماها رو جادو کردن نه من رو.
محمد امین بلند شد و از اتاق بیرون رفت. بعد از او، مادر و نادیا هم رفتند.
به گریه افتادم.
–می بینی مامان بزرگ همه پشتم رو خالی کردن.
مادربزرگ آهی کشید و گفت:
–مادر نذار بین خونواده ت فاصله بیفته، پدر و مادرت رو از خودت راضی نگه دار. نذار دلشون بشکنه وگرنه به خواسته ت هم برسی بازم خوشبخت نمیشیها! آه پدر و مادر شوخی نیست، ساره رو ببین.
گریهام شدت گرفت.
–چطوری مامان بزرگ؟ دلم داره میترکه، شنیدن حرف همه برام تلخه به خصوص مامان، انگار یه غمی تو دلمه که می خواد خفه م کنه.
مادر بزرگ لیوان آبی که دستش بود را به دستم داد.
–راحت ترین و بهترین راهش اینه بیشتر به خدا وصل بشی. بعد قربان صدقهام رفت و ادامه داد:
–زیاد استغفار کن مادر و بیشتر با خدا معاشرت کن. هیچ جا نمی خواد بری جز در خونهی خدا. خونه یکی شدن میدونی چیه؟ با خدا خونه یکی شو.
نگاهم را به لیوان آبی که در دستم بود دادم.
فکرم پر از علی بود و تصویر آخر صورتش که هر بار با یادآوریاش غمگین تر می شدم، رهایم نمیکرد.
دلم میخواست با کسی حرف بزنم، دلم در حال ترکیدن بود.
نادیا با لیوان شربتی وارد اتاق شد.
–مامان گفت این رو بخوری.
از نادیا پرسیدم:
–رستا کجاست؟
نادیا نگران گفت:
–واسه چی می خوای؟ آقا رضا بردش خونه شون.
نگاهی به مریم و مهدی که گوشهی اتاق کز کرده بودند انداختم.
مادر بزرگ گفت:
–نگرانش نباش مادر شوهرش پیششه. بچه هاشم موندن این جا پیش ما.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت304
با صدای گوشیام نگاهم سرگردان به این طرف و آن طرف چرخید.
نادیا از جایش بلند شد و از گوشهی اتاق کیفم را برداشت و گوشیام را بیرون کشید.
–نوشته آزمایشگاه.
گوشی را گرفتم.
نادیا کنارم نشست و سرش را به بازویم چسباند.
زمزمه کردم.
–چند بار تا حالا زنگ زدن.
الوو...
مدیر آزمایشگاه آقای عباسی بود. از این که بیخبر چند روز غیبت کرده بودم خیلی عصبانی بود و مدام تکرار میکرد که در این شرایط سخت کرونا چرا خبر نداده رفتی؟ کلی کار روی سرمان ریخته و...
اصلا حوصلهاش را نداشتم که دلیل نرفتنم را برایش توضیح دهم.
فقط گفتم:
–آقای عباسی من از فردا میام سرکارم. جبران میکنم.
با غیض گفت:
–نمیخواد بیایید خانم، برید همون جا که بودید. ما نیروی سر خوش نمیخوایم. بعد هم تلفن را قطع کرد.
نگاهم روی گوشی ماند.
نادیا گفت:
–ولش کن بابا، مثل آقا بالا سرا حرف می زنه، اصلا به اون چه مربوطه می گه برو همون جا که بودی. فکر کرده شوهرته؟
رفتی این همه مخ گذاشتی، درس خوندی، شاگرد اول کلاس شیمی شدی که بیای بری آب دهن مردم رو آزمایش کنی؟ اصلا کارت به رشته ت نمیخوره.
با تعجب پرسیدم:
–مگه صداش رو شنیدی؟!
–من گوشام تیزه.
مادر وارد اتاق شد و وسایل دوخت و دوز را از کمد برداشت و گوشهی اتاق نشست.
با ناراحتی رو به نادیا گفتم:
– تو یه روز دوتا کارم رو از دست دادم. حالا آزمایشگاه هیچی، جنسا رو چطوری بفروشیم؟
نادیا پوفی کرد.
–می گم آبجی کاش بورسیت رو واگذار نمیکردی و می رفتی دنبال درس و مشقت. بعدشم یه کار درست و حسابی بهت می دادن، واسه خودت راحت درآمد خوبی داشتی.
مادر با حرص گفت:
– علی آقا نذاشت بره دیگه، گفت بیا ور دل خودم شکنجه ت کنم. وگرنه الان خارج داشت درس میخوند ما هم پُزش رو میدادیم.
نوچی کردم.
–من خودمم طاقت دوری نداشتم. از غربت خوشم نمیاد. دلم نمیخواست از ایران برم. در ضمن من اطاعت از شوهر رو از خودتون یاد گرفتم، الانم اصلا پشیمون نیستم. اون قدیم بود که درس خوندن تو خارج پز داشت چون هیچ کس از هیچ جا خبر نداشت ولی الان دیگه باید این چیزا رو قایم کنی نه این که پز بدی. چند سال دیگه اونا میان تو کشور ما درس میخونن و پزش رو به فک و فامیلاشون میدن.
نادیا خندید.
–آخه مامان همین الانشم از هیچ جا خبر نداره.
مادر با اخم گفت:
–اطاعت از شوهر مال وقتیه که بری سر خونه و زندگیت. تو فعلا باید از پدرت اطاعت کنی.
نفسم را عمیق بیرون دادم و بحث را عوض کردم.
–واسه فروش جنسا هم دوباره می رم مترو و فروشندگی می کنم.
مادر و نادیا با هم تکرار کردند.
–مترو؟!
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه
بگرد نگاه کن
پارت305
تازه یادم آمد که من اصلا در مورد فروشندگی در مترو چیزی به خانوادهام نگفتهام.
مجبور شدم مختصر توضیحی بدهم.
مادر لبش را گاز گرفت و رو به مادر بزرگ گفت:
–میبینید حاج خانم؟ میبینید چطوری با آبروی آدم بازی می کنن؟
مادر بزرگ به من لبخند زد.
–کار که عار نیست، مادر! این کارش نشون می ده تمام فکرش خونواده شه.
مادر سوزن را در قلب پارچه فرو برد.
– همین رو کم داشتیم تا یکی از فامیل هم اون جا ببیندش بعد دیگه فرغون فرغون باید حرف و سخن جمع کنم.
مادر بزرگ کلافه شد.
–این چه حرفیه؟ خوب بود مثل بعضی دخترا صبح تا شب دنبال رنگ مو و ناخن و قر و فر خودش باشه و هیچی هم براش مهم نباشه؟ بده این قدر مسئولیت پذیره؟ قدر بچه هات رو بدون حرف مردم باد هواست..
اتفاقا به نظر من کار کردن اونم توی مترو براش خوبم هست، پخته می شه، تلما خیلی خامی داره.
مادر مروارید صورتی رنگی را داخل سوزن انداخت.
–اصلا باباش بفهمه نمی ذاره.
اعتراض آمیز گفتم:
–حالا شما باید همه چی رو به بابا بگید؟ من اون جا از این ماسک بزرگا می زنم کل صورتم رو می گیره، این یه کارِ موقتیه تا وقتی که دوباره کار پیدا کنم. شما بهش بگید یه کار موقتیه فروشندگی انجام می ده.
نادیا نوچ نوچ کنان گفت:
–خواهر نابغه و بورسیه بگیر ما رو ببین، از عرش اومده به فرش، می خواد بره تو مترو صنایع دستی بفروشه.
چپ چپ نگاهش کردم.
–چی کار کنم؟ بشینم تو خونه دست رو دست بذارم یه دستی از غیب بیاد تمام قسطا و مخارجم رو بده؟ یا همش غر بزنم که چرا فلان چیز گرون شده؟
مادربزرگ همان طور که از جایش بلند می شد رو به مادر گفت:
–میبینی؟ دخترت تکبر نداره.
من اشتباه کردم گفتم اون خامه باید پخته بشه، ما خامیم، ما باید پخته بشیم.
در حال بیرون رفتن از اتاق جملهی آخرش را مدام تکرار میکرد.
مادر نفسش را بیرون داد و سرش را به علامت تاسف تکان داد.
–لابد می خوای همون خط مترویی فروشندگی کنی که قبلا باهاش می رفتی و میومدی؟
چهار دست و پا به طرف مادر رفتم.
–هر خطی که شما بگید می رم.
مادر با تعجب نگاهم کرد.
–الان حالت خوب شد از جات بلند شدی؟!
–من حالم خوب بود فقط یهو فشارم افتاده بود.
مادر لب هایش را روی هم فشار داد.
–دوتا شرط دارم، اگر قبول کردی می تونی بری.
بیفکر گفتم:
–هر چی باشه قبوله.
مادر وسایل دوخت و دوزش را کنار گذاشت.
–میدونم تو خیلی با مسئولیتی و نگران دخل و خرجی. منم دقیقا به خاطر همون مسئولیتی که خودت خوب درک می کنی نمی خوام این وصلت سر بگیره. اگر می خوای از من دلخور باشی و ناراحتی کنی و قهر و گریه یا هر کار دیگه، از الان بهت بگم، این کارا برای من تحمل کردنش آسون تر از اینه که تو رو حتی یه لحظه مثل ساره ببینم.
تا خواستم حرفی بزنم دستش را بالا برد.
–دیگه نمیخوام دوباره باهام بحث کنی. شرط دومم اینه که...
–پس شرط اول چی شد؟
–اولی رو که گفتم؛ فراموش کردن اون پسره. دومم این که نه بهش زنگ می زنی نه می ری میبینیش.
حالا اگه می تونی قبول کنی، برو.
مایوسانه به گوشهی اتاق پناه بردم و زانوهایم را بغل کردم.
لیلافتحی پور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازگویی دلاوری جوانمرد کوچک
شهید محمد حسین فهمیده🌷
#پویانمایی (شکار بعثیها)
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
13.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#موسیقی 🎼
💔 «حبیب قلبی»
🎙 خواننده: «احسان یاسین»
#قلسطین
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
.
به نوکرانِ حریمت بِده تو بالُ و پَری
چه میشود که مرا بازهم کربلا ببری..؟♥️
#شبتون_حسینی
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
شیعه کم و محب گنهکارتان زیاد
درهم محب و شیعه بخر دستمان بگیر
ما ای حسین، مسلم و هانی نمی شویم
ما و همین دو دیده ی تر دستمان بگیر...
🌷 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|••
#السلام_ایها_الغریب
#سلاممولایمن
#مهدی_جانم
حتی اگر تمام جهان
غرق تاریکی شود
باز دلم روشن است!!🌱
امید دیدنتان، چراغ دلم را
تا همیشه روشن نگه خواهد داشت✨️
تانیاییگرهازکارجهانوانشود🕊
#اَلّلهُمَّـعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج...
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
⁉️کسی میدونه انتخاب باید چطوری باشه تا منجر به طلاق نشه؟🤔
🔵 قسمت دوم:
✅ گفتیم که تو انتخاب همسر دو تا مسألۀ جدّی وجود داره که باید درمان بشه:
اولیش «انتخاب احساسی» بود و دومیش👇
2⃣ تفسیر غیر دینی کفویت
♨️ امروزه معیارها و ملاکهایی وارد میدان انتخابها شده که واقعاً ربطی به کفویت نداره، ولی جزو ملاکهای اصلی مردم شده:
🔴 کفویت توی قیافه!
✖️این ملاک تا حدی برا بعضیا اهمّیت داره که به تنهایی، بقیهی ملاکها رو تحتالشّعاع خودش قرار میده.😕
🔴 تناسب اقتصادی بین خونوادهها!
❓به نظر شما واقعاً تناسب اقتصادی خونوادهها، میتونه دلیل خوبی برا نزدیکیِ فکری و روحیِ دو طرف باشه؟ و بر عکس، عدم تناسب اقتصادی، میتونه دلیل قابل قبولی برا عدم کفویت دختر و پسر باشه؟🤔
🔴حسّاسیت بیش از اندازه روی شغل پدر!
❓به نظر شما کدوم مهمه؛ شغل پدر یا فهم پدر؟ جایگاه اجتماعی بالا یا شعور بالا؟
اصلاً بین این دو تا تلازمی وجود داره؟ یعنی میشه جایگاه اجتماعیِ بالا رو دلیل بر فهم و درک بالای پدر دونست؟😐
🔴 شغل ثابت داشتن پسر!
🌀برا بعضی از خونوادهها داشتنِ شغل ثابت، به قدری اهمّیت داره که تا پسری با شغل ثابت به خواستگاری دخترشون میاد، چشمشون به روی خیلی از ملاکهای مهم، بسته میشه. ❌
#از_نو_با_تو
#نقطه_نه_علامت_سؤال
#راهکارهای_پیشگیری_از_طلاق
#محسن_عباسی_ولدی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
39.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
8_2۷_۵۳_۱🎭 سریال: #آقازاده
🏅 #ژانر : اجتماعی / درام
#قسمت_نهم_دهم
9_10_4
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
💞 #مهارت_زندگـى
وقتی زنی ناراحت است میخواهد درباره ناراحتی اش حرف بزند و بعد تصمیم بگیرد که میخواهد چگونه عمل کند .
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰پدر و مادر ها عامل جدایی فرزندان از خانواده؟! چرا آمار ازدواج کاهشی شده؟
🔻سختگیری والدین بر جوانان چه تاثیری در ازدواج آنها گذاشته است؟
استاد #حبشی
#قبل_از_ازدواج
@mojaradan
#زنان_بخوانند
✅برای علاقه مند کردن مرد به خانه و زندگی، بهتر است او را در خانه راحت بگذارید.
⛔️مردان از زنان سخت گیر و حساس و زودرنج گریزانند.
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو نرو هلند؛
همون آلمان بمون!
#نیشخند 🤭
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازم جمعه شد و روزی که شوهرهای گرامی در امر خانه داری همسرشون رو یاری می کنند 😂😂😂
#همسرداری #طنز
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
إنّ الله يخَبئكَ لِمّن يشبَهُكَ، يستَحقك.
خدا تو را برای کسی که شبیه تو
و لایق داشتن توست، کنار گذاشته💕
☂•••|↫ #عــاشـقآنـہ
@mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸 #پارت_هدیه بگرد نگاه کن پارت305 تازه یادم آمد که من اصلا در مورد فروشندگی در مترو چیزی به خ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت306
بعد از شام، کنار سینک، ماتم زده ایستاده بودم و به ظرف شستن نادیا نگاه میکردم.
دلم حرف زدن با رستا را میخواست. از مادر پرسیدم:
–مامان فردا میتونم برم خونهی رستا؟
مادر باقیماندهی غذا را داخل یخچال گذاشت.
–اتفاقا میخواستم یه کم کاچی درست کنم براش ببرم،اگه میای تا با هم بریم.
تیرم به سنگ خورده بود ولی با این حال حرفی نزدم.
دلم میخواست با رستا تنها حرف بزنم.
وارد اتاقم که شدم تلفن را برداشتم و شمارهی رستا را گرفتم. شرط و شروط های مادر را برایش تعریف کردم و پرسیدم:
–رستا تو بگو چی کار کنم؟ نه میتونم قبول کنم نه می تونم قبول نکنم.
رستا فکر کرد و با هیجان گفت:
–قبول کن.
کلافه شدم.
–ولی من نمیتونم بهش زنگ نزنم. از ظهر تا حالا باهاش حرف نزدم دلم براش تنگ شده. از اون ورم نمیتونم کار نکنم تا حالا از سه جا حقوق میگرفتم، یهو همه ش قطع شده. این همه وامی که برداشتم واسه خریدن ماشین بابا رو چطوری پرداخت کنم؟
رستا با لحن متعجبی پرسید:
–سه جا؟! تا اون جایی که من میدونم تو دوجا کار میکردی!
با مِن و مِن گفتم:
–خود علی هم بهم حقوق جدا میداد به خاطر این که جنسای مغازه ش رو براش میفروختم.
–آهان، پس بگو چرا این قدر لارج شده بودی و هی واسه بچهها خرید میکردی.
نوچی کردم و نگرانیام را با سکوت نشان دادم.
رستا گفت:
–به نظر منم باید بری سرکار یعنی مجبوری، پس شرط مامان رو قبول کن. بعد پچ پچ کنان ادامه داد:
–منتهی میتونی زیر آبی بری.
–یعنی چی؟
–یعنی تحریما رو دور بزنی. ببین مامان گفته تو بهش زنگ نزن، نگفته که اون به تو زنگ نزنه، نگفته که بهش پیام نده. فقط می مونه دیدنش که گفته تو نرو ببینش، نگفته که اون نیاد تو رو ببینه.
خندیدم.
–وای رستا تو محشری، چرا به فکر خودم نرسیده بود؟
رستا با خنده گفت:
–عشق علی آقا برات فکری نذاشته که،
صبح قبل از این که از خانه خارج شوم برای خداحافظی از ساره به طبقهی بالا رفتم.
ساره گوشهی تشکش کز کرده بود و آرام آرام گریه میکرد.
مقابلش نشستم و اشک هایش را پاک کردم.
–بازم دلت واسه بچههات تنگ شده؟
سرش را به طرف پایین حرکت داد.
بغلش کردم.
–الهی بمیرم، خوب میفهمم چته. منم مثل تو از دلتنگی دارم دیوونه می شم.
با تعجب نگاهم کرد و دستش را به علامت چی شده پیچاند.
من هم تمام ماجرا را برایش تعریف کردم. همین طور ماجرای بیکار شدنم را...
–راستش مجبورم دوباره برم تو مترو کار کنم.
روی تخته، اسم یکی از دوستانش را که در خط دیگری از مترو کار میکرد، برایم نوشت.
–لعیا خانم.
پرسیدم:
–یعنی برم بگم از طرف تو اومدم، هوام رو داره؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد و بعد نوشت.
–کاش میتونستم منم برم بیرون.
پرسیدم:
–بیرون چی کار داری؟
نوشت.
–می رفتم خونهی مادرشوهرم و التماسش میکردم تا آدرس شوهر و بچههام رو بهم بده.
آهی کشیدم.
–می خوای شمارهی شوهرت رو بده، بهش زنگ بزنم، شاید جواب من رو بده.
آن قدر ذوق کرد که اشک در چشمهایش جمع شد.
دستش را گرفتم.
–ساره فقط برام دعا کن.
مادر بزرگ با کاسهی کاچی از راه رسید.
–دخترم این رو بده ساره بخوره.
کاسه را گرفتم.
–مامان بزرگ شما هم می رید خونهی رستا اینا؟
–نه مادر، ساره رو نمیتونم تنها بذارم.
مادرت با نادیا و بچههای رستا می رن، میگفت توام می خواستی بری ولی پشیمون شدی.
–بله، آخه دیگه تصمیم گرفتم برم سرکار.
مادربزرگ دستمالی دست ساره داد.
–تلما جان، قبل اذان مغرب خونه باشا، میخوایم واسه نماز بریم مسجد. توام پیش ساره باشی بهتره.
–چشم، حتما!
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´