eitaa logo
موج نور
171 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
3.4هزار ویدیو
17 فایل
امواج نور را به شما هدیه می‌دهیم. @Mohammadsalari : آیدی آدمین
مشاهده در ایتا
دانلود
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت چهارم : ورزش باستانی ( ۱ ) ✔️ راوی : جمعی از دوستان شهید 🔸اوايل دوران دبيرستان بود كه با ورزش باستاني آشنا شد. او شب‌ها به زورخانه حاج حسن می‌رفت. 🔸حاج حسن توكل معروف به حاج حسن نجار، عارفی وارسته بود. او زورخانه‌ای نزديك دبيرستان ابوريحان داشت. هم يكي از ورزشكاران اين محيط ورزشی و معنوی شد. حاج حسن، را با يك يا چند آيه شروع می‌کرد. سپس حديثي می‌گفت و ترجمه می‌کرد. بيشتر شب‌ها، را می‌فرستاد وسط گود، او هم در يك دور ، معمولاً يك سوره ، دعای توسل و يا اشعاری در مورد اهل بيت می‌خواند و به اين ترتيب به مرشد هم كمك می‌کرد. 🔸از جمله كارهای مهم در اين مجموعه اين بود كه؛ هر زمان ورزش بچه‌ها به اذان مغرب می‌رسید، بچه‌ها را قطع می‌کردند و داخل همان گود زورخانه، پشت سر حاج حسن جماعت می‌خواندند. به اين ترتيب حاج حسن در آن اوضاع قبل از ، درس ايمان و اخلاق را در كنار به جوانها می‌آموخت. 🔸فراموش نمی‌کنم، يكبار بچه‌ها پس از در حال پوشيدن لباس و مشغول خداحافظی بودند. يكباره مردی سراسيمه وارد شد! بچه خردسالی را نيز در بغل داشت. با رنگی پريده و با صدایی لرزان گفت: حاج حسن كمكم كن. بچه‌ام مريضه، دكترا جوابش كردند. داره از دستم ميره. نَفَس شما حقه، تو رو خدا دعا كنيد. تو رو خدا... بعد شروع به گريه كرد. 🔸 بلند شد و گفت: لباساتون رو عوض كنيد و بيایيد توی گود. خودش هم آمد وسط گود. آن شب در يك دور ، دعای توسل را با بچه‌ها زمزمه كرد. بعد هم از سوز دل براي آن كودك دعا كرد. آن مرد هم با بچه‌اش در گوشه‌ای نشسته بود و گريه می‌کرد. 🔸دو هفته بعد حاج حسن بعد از گفت: بچه‌ها روز جمعه ناهار دعوت شديد! با تعجب پرسيدم: كجا !؟ گفت: بنده خدایی كه با بچه مريض آمده بود، همان آقا دعوت كرده. بعد ادامه داد: الحمدلله مشكل بچه‌اش برطرف شده. دكتر هم گفته بچه‌ات خوب شده. برای همين ناهار دعوت كرده. 🔸برگشتم و را نگاه کردم. مثل کسی که چيزی نشنيده، آماده رفتن می‌شد. اما من شک نداشتم، دعای توسلی که با آن شور و حال عجيب خواند کار خودش را کرده. ٭٭٭ 🔸بارها می‌دیدم ، با بچه‌هایی که نه ظاهر داشتند و نه به دنبال مسائل دينی بودند رفيق می‌شد. آنها را جذب می‌کرد و به مرور به مسجد و هيئت می‌کشاند. 🔸يکي از آ نها خيلی از بقيه بدتر بود. هميشه از خوردن مشروب و کارهای خلافش می‌گفت! اصلاً چيزی از دين نمی‌دانست. نه نماز و نه روزه، به هيچ چيز هم اهميت نمی‌داد. حتی می‌گفت: تا حالا هيچ جلسه مذهبی يا هيئت نرفته‌ام. به گفتم: آقا ابرام اينها کی هستند دنبال خودت می‌یاری!؟ با تعجب پرسيد: چطور، چی شده؟! گفتم: ديشب اين پسر دنبال شما وارد هيئت شد. بعد هم آمد و کنار من نشست. حاج آقا داشت صحبت می‌کرد. از مظلوميت امام حسين و کارهای يزيد می‌گفت. اين پسر هم خيره خيره و با عصبانيت گوش می‌کرد. وقتی چراغ‌ها خاموش شد. به جای اينکه اشك بريزه، مرتب فحش‌های ناجور به يزيد می‌داد، داشت با تعجب گوش می‌کرد. يک دفعه زد زير خنده. گفت: عيبی نداره، اين پسر تا حالا هيئت نرفته و گريه نکرده. مطمئن باش با امام حسين که رفيق بشه تغيير می‌کنه. ما هم اگر اين بچه‌ها رو مذهبی کنيم هنر کرديم. 🔸دوستی با اين پسر به جايی رسيد که همه كارهای اشتباهش را کنار گذاشت. او يکی از بچه‌های خوب ورزشکار شد. چند ماه بعد و در يکی از روزهای عيد، همان پسر را ديدم. بعد از ورزش يک جعبه شيرينی خريد و پخش کرد. بعد گفت: رفقا من مديون همه شما هستم، من مديون آقا ابرام هستم. از خدا خيلی ممنونم. من اگر با شما آشنا نشده بودم معلوم نبود الان کجا بودم و... ما هم با تعجب نگاهش می‌کردیم. با بچه‌ها آمديم بيرون، توی راه به کارهای ابراهيم دقت می‌کردم. چقدر زيبا يکی يکی بچه‌ها را جذب ورزش می‌کرد، بعد هم آ نها را به و هيئت می‌کشاند و به قول خودش می‌انداخت تو دامن امام حسين . 🔸ياد حديث به افتادم كه فرمودند: «يا علی، اگر يک نفر به واسطه تو هدايت شود از آنچه آفتاب بر آن می‌تابد بالاتر است.» 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 شهید ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت هفتم : پهلوان (۲) ✔️ راوی : حسین الله کرم 🔸داستان پهلوانی‌های ادامه داشت تا ماجراهای پيروزی انقلاب پيش آمد. بعد از آن اکثر بچه‌ها درگير مسائل شدند و حضورشان در باستانی خيلی کمتر شد. تا اينکه ابراهيم پيشنهاد داد که صبحها در زورخانه نماز جماعت صبح را بخوانيم و بعد ورزش کنيم و همه قبول کردند. 🔸بعد از آن هر روز صبح برای اذان در زورخانه جمع می‌شدیم. صبح را به جماعت می‌خواندیم و ورزش را شروع می‌کردیم. بعد هم صبحانه مختصری و به سر کارهايمان می‌رفتیم. خيلی از اين قضيه خوشحال بود؛ چرا که از طرفی ورزش بچه‌ها تعطيل نشده بود و از طرفي بچه‌ها نماز صبح را به جماعت می‌خواندند. هميشه هم حديث گرامي اسلام را می‌خواند: « اگر نماز صبح را به جماعت بخوانم در نظرم از عبادت و شب‌زنده‌داری تا صبح محبوب‌تر است.» 🔸با شروع تحميلی فعاليت زورخانه بسيار کم شد. اکثر بچه‌ها در جبهه حضور داشتند. ابراهيم هم کمتر به تهران می‌آمد. يکبار هم که آمده بود، وسائل ورزش باستانی خودش را برد و در همان مناطق جنگی بساط ورزش باستانی را راه‌اندازی کرد. 🔸زورخانه حاج حسن توکل، در تربيت پهلوانهای واقعی زبانزد بود. از بچه‌های آنجا به جز ، جوان‌های بسياری بودند که در پيشگاه خداوند پهلوانيشان اثبات شده بود! آنها با خون خودشان ایمان‌شان را حفظ کردند و پهلوانهای واقعی همین‌ها هستند. 🔸دوران زيبا و معنوی زورخانه حاج حسن در همان سال‌های اول دفاع مقدس، با شهادت شهيد حسن شهابی مرشد زورخانه، شهيد اصغر رنجبران فرمانده تيپ عمار و شهيدان سيدصالحی، محمد شاهرودی، علی خرّمدل، حسن زاهدی، سيد محمد سبحانی، سيد جواد مجد پور، رضاپند، حمدالله مرادی، رضا هوريار، مجيد فريدوند، قاسم كاظمی و ابراهيم و چندين شهيد ديگر و همچنين جانبازی حاج علي نصرالله، مصطفي هرندی و علی مقدم و همچنين درگذشت حاج حسن توکل به پايان رسيد. مدتی بعد با تبديل محل زورخانه به ساختمان مسکونی، دوران باستانی ما هم به خاطره‌ها پيوست. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 شهید ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت پانزدهم : حوزه حاج آقا مجتهدی ✔️راوی : ايرج گرائی 🔸 سال‌های آخر، قبل از بود. به جز رفتن به بازار مشغول فعاليت ديگری بود. تقريباً کسی از آن خبر نداشت. خودش هم چيزی نمی‌گفت. اما كاملاً رفتار و اخلاقش عوض شده بود. ابراهيم خيلی معنوی‌تر شده بود. صبح‌ها يک پلاستيک مشكی دستش می‌گرفت و به سمت بازار می‌رفت. چند جلد داخل آن بود. 🔸يک روز با موتور از سر خيابان رد می‌شدم. ابراهيم را ديديم. پرسيدم: داش ابرام کجا می‌ری؟! گفت: می‌رم بازار. سوارش کردم، بين راه گفتم: چند وقته اين پلاستيک رو دستت می‌بینم چيه!؟ گفت: هيچی کتابه! بين راه، سر کوچه نائب السلطنه پياده شد. خداحافظی کرد و رفت. تعجب کردم، محل کار ابراهيم اينجا نبود. پس کجا رفت!؟ 🔸با كنجكاوی به دنبالش آمدم. تا اينکه رفت داخل يك مسجد، من هم دنبالش رفتم. بعد در کنار تعدادی جوان نشست و کتابش را باز کرد. فهميدم دروس حوزوی می‌خوانه، از آمدم بيرون. 🔸از پيرمردی که رد می‌شد سؤال کردم: ببخشيد، اسم اين مسجد چيه؟ جواب داد: حوزه حاج آقا مجتهدی با تعجب به اطراف نگاه کردم. فکر نمی‌کردم ابراهيم شده باشه. آنجا روی ديوار حديثی از نوشته شده بود: «آسمان‌ها و زمين و فرشتگان، شب و روز برای سه دسته طلب آمرزش می‌کنند: علما، کسانيکه به دنبال هستند و انسان‌های با سخاوت.» 🔸شب وقتی از زورخانه بيرون می‌رفتم گفتم: داش ابرام حوزه می‌ری و به ما چيزی نمی‌گی؟‌يک دفعه باتعجب برگشت و نگاهم کرد. فهميد دنبالش بودم. خيلی آهسته گفت: آدم حيفِ عمرش رو فقط صرف خوردن و خوابيدن بکنه. من طلبه رسمی نيستم. همين طوری برای استفاده می‌رم، عصرها هم می‌رم بازار ولی فعلاً به کسی حرفی نزن. 🔸تا زمان انقلاب روال کاری ابراهيم به اين صورت بود. پس از پيروزی انقلاب آن قدر مشغولیت‌های ابراهيم زياد شد که ديگر به کارهای قبلی نمی‌رسید. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید. 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥 قسمت‌ هفدهم : ایام انقلاب ✔️راوی : امير ربيعی 🔸ابراهيم از دوران کودکی و ارادت خاصی به امام خمينی داشت. هر چه بزرگ‌تر می‌شد اين علاقه نيز بيشتر می‌شد. تا اينکه در سال‌های قبل از به اوج خود رسيد. در سال ۱۳۵۶ بود. هنوز خبری از درگیری‌ها و مسائل انقلاب نبود. صبح جمعه از جلسه‌ای در ميدان ژاله (شهدا) به سمت خانه برمی‌گشتیم. 🔸از ميدان دور نشده بوديم که چند نفر از دوستان به ما ملحق شدند. شروع کرد برای ما از امام خمينی تعريف کردن. بعد هم با صدای بلند فرياد زد: «درود بر خمينی» ما هم به دنبال او ادامه داديم. چند نفر ديگر نيز با ما همراهی کردند. تا نزديک چهارراه شمس شعار داديم و حركت كرديم. دقايقی بعد چندين ماشين به سمت ما آمد. ابراهيم سريع بچه‌ها را متفرق کرد. در کوچه‌ها پخش شديم. 🔸دو هفته گذشت. از همان جلسه صبح جمعه بيرون آمديم. ابراهيم در گوشه ميدان جلوی ايستاد. بعد فرياد زد: درود بر خمينی و ما ادامه داديم. جمعيت که از جلسه خارج می‌شد همراه ما تکرار می‌کرد. صحنه جالبی ايجاد شده بود. 🔸دقايقی بعد، قبل از اينکه مأمورها برسند ابراهيم را متفرق کرد. بعد با هم سوار تاکسی شديم و به سمت ميدان خراسان حرکت کرديم. دو تا چهارراه جلوتر يک دفعه متوجه شدم جلوی ماشین‌ها را می‌گیرند و مسافران را تک تک بررسی می‌کنند. چندين ماشين و حدود ۱۰ مأمور در اطراف خيابان ايستاده بودند. چهره مأموری که داخل ماشین‌ها را نگاه می‌کرد آشنا بود. او در ميدان همراه مردم بود! 🔸به ابراهيم اشاره کردم. متوجه ماجرا شد. قبل از اينکه به تاکسی ما برسند در را باز کرد و سريع به سمت پیاده‌رو دويد. مأمور وسط يک دفعه سرش را بالا گرفت. ابراهيم را ديد و فرياد زد: خودشه خودشه، بگيرش... 🔸مأمورها دنبال ابراهيم دويدند. ابراهيم رفت داخل کوچه، آ نها هم به دنبالش بودند. حواس مأمورها که حسابی پرت شد کرايه را دادم. از ماشين خارج شدم. به آن سوی خيابان رفتم و راهم رو ادامه دادم... ظهر بود که آمدم خانه. از ابراهيم خبری نداشتم. تا شب هم هيچ خبری از ابراهيم نبود. به چند نفر از رفقا هم زنگ زدم. آ نها هم خبری نداشتند. خيلی نگران بودم. ساعت حدود يازده شب بود. داخل حياط نشسته بودم. 🔸يک دفعه صدایی از توی کوچه شنيدم. دويدم دم در، باتعجب ديدم ابراهيم با همان چهره و هميشگی پشتِ در ايستاده. من هم پريدم تو بغلش. خيلی خوشحال بودم. نمی‌دانستم خوشحالیی‌ام را چطور ابراز کنم. گفتم: داش ابرام چطوری؟ نفس عميقی کشيد و گفت: خدا رو شکر، می‌بینی که سالم و سر حال در خدمتيم. گفتم: شام خوردی؟ گفت: نه، مهم نيست. سريع رفتم توی خانه، سفره نان و مقداری از غذای شام را برايش آوردم. 🔸رفتيم داخل ميدان غياثی(شهيد سعيدی) بعد از خوردن چند لقمه گفت: بدن قوی همين جاها به درد می‌خوره. خدا كمك كرد. با اينکه آنها چند نفر بودند اما از دستشون فرار کردم. آن شب خيلی صحبت کرديم. از انقلاب، از امام و... بعد هم قرار گذاشتيم شب‌ها با هم برويم لرزاده پای صحبت حاج آقا چاووشی. شب بود که با ابراهيم و سه نفر از رفقا رفتيم مسجد لرزاده. حاج آقا چاووشی خيلی نترس بود. حرف‌هایی روی منبر می‌زد که خیلی‌ها جرأت گفتنش را نداشتند. 🔸حديث امام موسی کاظم که می‌فرماید: «مردی از مردم را به حق فرا می‌خواند. گروهی استوار چون پاره‌های آهن پيرامون او جمع می‌شوند» خيلی برای مردم عجيب بود. صحبت‌های انقلابی ايشان همينطور ادامه داشت. 🔸ناگهان از سمت درب مسجد سر و صدایی شنيدم. برگشتم عقب، ديدم نيروهای ساواک با چوب و چماق ريختند جلوی درب مسجد و همه را می‌زنند. جمعيت برای خروج از مسجد هجوم آورد. مأمورها، هر کسی را که رد می‌شد با ضربات محکم باتوم می‌زدند. آنها حتی به زن و بچه‌ها رحم نمی‌کردند. 🔸ابراهيم خيلی شده بود. دويد به سمت در، با چند نفر از مأمورها درگير شد. نامردها چند نفری ابراهيم را می‌زدند. توی اين فاصله راه باز شد. خيلی از زن و بچه‌ها از مسجد خارج شدند. ابراهيم با با آنها درگير شده بود. يک دفعه چند نفر از مأمورها را زد و بعد هم فرار کرد. ما هم به دنبال او از مسجد دور شديم. بعدها فهميديم که در آن شب حاج آقا را گرفتند. چندين نفر هم و مجروح شدند. 🔸ضرباتی که آن شب به کمر ابراهيم خورده بود، شديدی برای او ايجاد کرد که تا پايان عمر همراهش بود. حتی در کشتی گرفتن او تأثير بسياری داشت. با شروع حوادث سال ۵۷ همه ذهن و فکر ابراهيم به مسئله انقلاب و امام معطوف بود. پخش نوارها، اعلامیه‌ها و... او خيلی شجاعانه کار خود را انجام می‌داد. شهید 🕊🌹 شادی روح پاکش صلوات ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید. 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥 قسمت نوزدهم : بازگشت امام ✔️ راوی : حسين الله كرم 🔸اوايل بود، با هماهنگی انجام شده، مسئوليت يکی از تیم‌های حفاظت حضرت امام به ما سپرده شد. گروه ما در روز دوازده بهمن در انتهای خيابان آزادی منتهی به فرودگاه به صورت مسلحانه مستقر شد. صحنه ورود خودرو حضرت امام را فراموش نمی‌کنم. پروانه‌دار به دور شمع وجودی حضرت امام می‌چرخید. 🔸بلافاصله پس از عبور اتومبيل امام، بچه‌ها را جمع کرديم. همراه ابراهيم به سمت بهشت زهرا رفتيم. امنيت درب اصلی بهشت زهرا از سمت جاده قم به ما سپرده شد. ابراهيم در کنار در ايستاد اما دل و جانش در بهشت زهرا بود. آنجا که حضرت مشغول سخنرانی بودند. 🔸ابراهيم می‌گفت: صاحب اين آمد، ما مطيع ايشانيم. از امروز هر چه امام بگويد همان اجرا می‌شود. از آن روز به بعد ابراهيم خواب و خوراک نداشت. در ايام دهه چند روزی بود كه هيچكس از ابراهيم خبری نداشت. تا اينكه روز بيستم بهمن دوباره او را ديدم. بلافاصله پرسيدم: كجایی ابرام جون!؟ مادرت خيلی نگرانه. مكثی كرد و گفت: توی اين چند روز، من و دوستم تلاش می‌کردیم تا مشخصات شهدایی كه بودند را پيدا كنيم؛ چون كسي نبود به وضعيت شهدا، تو پزشكی قانونی رسيدگی كنه. 🔸شب بيست و دوم بهمن بود. ابراهيم با چند تن از جوانان انقلابی برای تصرف کلانتری محل اقدام كردند. آن شب، بعد از تصرف کلانتری ۱۴ با بچه‌ها مشغول گشت‌زنی در محل بوديم. صبح روز بعد، خبر انقلاب از راديو سراسری پخش شد. 🔸ابراهيم چند روزی به همراه امير به مدرسه رفاه می‌رفت. او مدتی جزء محافظين حضرت امام بود. بعد هم به زندان قصر رفت و مدت کوتاهی از محافظين زندان بود. در اين مدت با بچه‌های کميته در ماموریت‌های‌شان همکاری داشت، ولی رسماً وارد کميته نشد. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 شهید 🕊🌹 شادی روح پاکش صلوات🌹 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید. 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥 قسمت بیست و سوم : رسيدگی به مردم ✔️راوی : جمعی از دوستان شهيد 🔸«بندگان من هستند پس محبوب‌ترین افراد نزد من کسانی هستند که نسبت به آنها مهربان‌تر و در رفع آنها بيشتر کنند.» 🔸عجيب بود! جمعيت زيادی در ابتدای خيابان شهيد سعيدی جمع شده بودند، با رفتيم جلو، پرسيدم: چی شده!؟ گفت: اين پسر عقب‌مانده ذهنی است، هر روز اينجاست. سطل آب کثيف را از جوی بر می‌دارد و به آدم‌های خوش تیپ و قيافه می‌پاشد! مردم کم کم متفرق می‌شدند. مردی با کت و شلوار توسط پسرک خيس شده بود. مرد گفت: نمی‌دانم با اين آدم عقب‌مانده چه کنم. آن آقا هم رفت. ما مانديم و آن پسر! ابراهيم به پسرک گفت: چرا مردم رو خيس می‌کنی؟ پسرک خنديد و گفت: خوشم می‌یاد. ابراهيم کمی فکر کرد و گفت: کسی به تو می‌گه آب بپاشی؟ پسرک گفت: اونها پنج ريال به من می‌دن و می‌گن به کی آب بپاشم. بعد هم طرف ديگر خيابان را نشان داد. سه جوان هرزه و بيکار می‌خندیدند. ابراهيم می‌خواست به سمت آنها برود، اما ايستاد، کمی فکر کرد و بعد گفت: پسر، خونه شما کجاست؟ 🔸پسر راه خانه‌شان را نشان داد. ابراهيم گفت: اگه ديگه مردم رو نکی، من روزی ده ريال بهت می‌دم، باشه؟ قبول کرد. وقتی جلوی خانه آنها رسيديم، ابراهيم با مادر آن پسرک صحبت کرد. به اين ترتيب مشکلی را از سر راه مردم بر طرف نمود. 🔸در تربیت‌بدنی مشغول بوديم. بعد از گرفتن حقوق و پايان ساعت اداری، پرسيد: آوردی؟ گفتم: آره چطور!؟ گفت: اگه کاری نداری بيا با هم بريم فروشگاه. تقريباً همه حقوقش را خريد کرد. از برنج و گوشت، تا صابون و... همه چيز خريد. انگار لیستی برای خريد به او داده بودند! بعد با هم رفتيم سمت مجيديه، وارد کوچه شديم. ابراهيم درب خانه‌ای را زد. 🔸پيرزنی که درستی نداشت دم در آمد. ابراهيم همه وسایل را تحويل داد. يك صليب گردن بود. خيلی تعجب کردم! در راه برگشت گفتم: داش ابرام اين خانم بود؟! گفت: آره چطور مگه!؟ آمدم كنار خيابان. موتور را نگه داشتم و با عصبانيت گفتم: بابا، اين همه مسلمون هست، تو رفتی سراغ مسيحيا! 🔸همينطور كه پشت سر من نشسته بود گفت: مسلمونها رو کسی هست کمک کنه. تازه، کميته امداد هم راه افتاده، کمکشون می‌کنه. اما اين بنده‌های خدا کسی رو ندارند. با اين کار، هم مشکلاتشان کم می‌شه، هم دلشان به امام و گرم می‌شه. 🔸۲۶ سال از ابراهيم گذشت. مطالب جمع‌آوری و آماده چاپ شد. يكی از نمازگزاران مرا صدا كرد و گفت: برای مراسم يادمان آقا ابراهيم هر كاری داشته باشيد ما در خدمتيم. با تعجب گفتم: شما شهيد رو می‌شناختید!؟ ايشون رو ديده بوديد!؟ گفت: نه، من تا پارسال كه مراسم يادواره برگزار شد چيزی از شهيد هادی نمی‌دونستم. اما آقا ابرام حق بزرگی گردن من داره! 🔸برای رفتن عجله داشتم، اما نزدیک‌تر آمدم. باتعجب پرسيدم: چه حقی!؟ گفت: در مراسم پارسال جاسوئیچی عكس آقا ابراهيم را توزيع كرديد. من هم گرفتم و به ماشينم بستم. چند روز قبل، با خانواده از مسافرت برمی‌گشتیم. در راه جلوی يک مهمانپذیر توقف كرديم. وقتی خواستيم سوار شويم باتعجب ديدم كه سوئيچ را داخل جا گذاشتم! درها قفل بود. به خانمم گفتم: يدكی رو داری؟ او هم گفت: نه، كيفم داخل ماشينه! 🔸خيلي شدم. هر كاری كردم در باز نشد. هوا خيلی سرد بود. با خودم گفتم شيشه بغل را بشكنم. اما هوا سرد بود و راه طولانی. يك دفعه چشمم به عكس آقا ابراهيم افتاد. انگار از روی جاسوئيچی به من نگاه می‌کرد. من هم كمی نگاهش كردم و گفتم: آقا ابرام، من شنيدم تا زنده بودی مشكل مردم رو حل می‌کردی. شهيد هم كه هميشه زنده است. بعد گفتم: خدايا به آبروی شهيد هادی مشكلم رو حل كن. 🔸تو همين حال يك دفعه دستم داخل جيب كُتم رفت. دسته كليد منزل را برداشتم! ناخواسته يکی از كليدها را داخل قفل دَر ماشين كردم. با يك تكان، قفل باز شد. با وارد ماشين شديم و از خدا تشكر كردم. بعد به عكس آقا ابراهيم خيره شدم و گفتم: ممنونم، انشاءالله جبران كنم. هنوز حركت نكرده بودم كه خانمم پرسيد: در ماشين با كدام كليد باز شد؟ 🔸با تعجب گفتم: راست می‌گی، كدوم كليد بود!؟ پياده شدم و يكی يكی كليدها را امتحان كردم. چند بار هم امتحان كردم، اما هيچكدام از كليدها اصلاً وارد قفل نمی‌شد!! همينطور كه ايستاده بودم نَفس عميقی كشيدم. گفتم: آقا ابرام ممنونم، تو بعد از شهادت هم دنبال حل مشكلات مردمی. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 شهید شادي روح پاکش صلوات 🌹 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید. 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼