ماشینت که جــوش مےآورد
حرکت نمےڪنی ڪنار زده و
مےایستی وگرنه ممکن است
ماشین آتش بگیرد!
خــودت هم همینطوری وقتی
جوش مےآوری #عصبانی میشوی
تخـتهگاز نرو بزن ڪنار ساڪت
باش و هیچ نگو!
وگرنه هم به خودت آســـیب
میزنی هم به اطـــــرافیان!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت دهم : کشتی
✔️راوی : برادران شهيد
🔸هنوز مدتی از حضور ابراهيم در #ورزش باستانی نگذشته بود که به توصيه دوستان و شخص حاج حسن، به سراغ #کشتي رفت. او در باشگاه #ابومسلم در اطراف ميدان خراسان ثبت نام کرد. او کار خود را با وزن ۵۳ کيلو آغاز کرد. آقايان گودرزی و محمدی مربيان خوب ابراهيم در آن دوران بودند. آقای محمدی، ابراهيم را به خاطر #اخلاق و رفتارش خيلی دوست داشت. آقاي گودرزی خيلی خوب فنون کشتي را به ابراهيم میآموخت.
🔸هميشه میگفت: اين پسر خيلی آرومه، اما تو کشتی وقتی زير میگیره، چون قد بلند و دستای کشيده و #قوی داره مثل #پلنگ حمله میکنه! او تا امتياز نگيره ول کن نيست. برای همين اسم ابراهيم را گذاشته بود پلنگ خفته! بارها میگفت: يه روز، اين پسر رو تو مسابقات جهانی میبینید، مطمئن باشيد!
🔸 سالهای اول دهه ۵۰ در مسابقات قهرمانی نوجوانان تهران شرکت کرد. #ابراهيم همه حريفان را با اقتدار شکست داد. او در حالی که ۱۵ سال بيشتر نداشت براي مسابقات کشوری انتخاب شد.مسابقات در روزهای اول آبان برگزار میشد ولی ابراهيم در اين مسابقات شرکت نکرد! مربیها خيلی از دست او ناراحت شدند. بعدها فهميديم مسابقات در حضور #ولیعهد برگزار میشد و جوايز هم توسط او اهدا شده، برای همين ابراهيم در مسابقات شرکت نکرده بود.
🔸سال بعد ابراهيم در مسابقات قهرمانی آموزشگاهها شرکت کرد و قهرمان شد. همان سال در وزن ۶۲ کيلو در قهرمانی باشگاههای تهران شرکت کرد. در سال بعد از آن در مسابقات قهرمانی آموزشگاهها وقتی ديد #دوست صميمی خودش در وزن او، يعني ۶۸ کيلو شرکت کرده، ابراهيم يک وزن بالاتر رفت و در ۷۴ کيلو شرکت کرد.
🔸در آن سال #درخشش ابراهيم خيره کننده بود و جوان ۱۸ ساله، #قهرمان ۷۴ کيلو آموزشگاهها شد. تبحر خاص ابراهيم در فن لنگ و استفاده به موقع و صحيح از دستان قوی و بلند خود باعث شده بود که به کشتیگیری تمام عيار تبديل شود.
🔸صبح زود ابراهيم با وسائل کشتی از خانه بيرون رفت. من و برادرم هم راه افتاديم. هر جایی میرفت دنبالش بوديم!
تا اينکه داخل سالنِ هفت تيرِ فعلی رفت. ما هم رفتيم توی سالن و بين تماشاگرها نشستيم. سالن شلوغ بود. ساعتی بعد مسابقات کشتی آغاز شد. آن روز ابراهيم چند کشتی گرفت و همه را پيروز شد. تا اينکه يک دفعه نگاهش به ما افتاد. ما داخل تماشاگرها تشويقش میکردیم. با عصبانيت به سمت ما آمد. گفت: چرا اومديد اينجا !؟ گفتيم: هيچی، دنبالت اومديم ببينيم کجا میری. بعد گفت: يعنی چي!؟ اينجا جای شما نيست. زود باشين بريم خونه با تعجب گفتم: مگه چی شده!؟ جواب داد: نبايد اينجا بمونين، پاشين، پاشين بريم خونه. همين طور که حرف ميزد بلندگو اعلام کرد:
🔸کشتي نیمهنهایی وزن ۷۴ کيلو آقايان #هادی و تهرانی. ابراهيم نگاهی به سمت تشک انداخت و نگاهی به سمت ما. چند لحظه سکوت کرد و رفت سمت تشک. ما هم حسابی داد میزدیم و تشويقش میکردیم . مربی ابراهيم مرتب داد میزد و میگفت كه چه کاری بکن. ولی ابراهيم فقط #دفاع میکرد. نيم نگاهی هم به ما میانداخت. مربی که خيلی عصبانی شده بود داد زد: ابرام چرا کشتی نمیگیری؟ بزن ديگه.
🔸ابراهيم هم با يك فن زيبا حريف را از روی زمين بلند کرد. بعد هم يک دور چرخيد و او را محکم به تشك کوبيد. هنوز كشتی تمام نشده بود كه از جا بلند شد و از تشک خارج شد. آن روز از دست ما خيلی #عصبانی بود. فکر کردم از اينکه تعقيبش کرديم ناراحت شده، وقتی در راه برگشت صحبت میکردیم گفت: آدم بايد #ورزش را براي قوی شدن انجام بده، نه #قهرمان شدن. من هم اگه تو مسابقات شركت میکنم میخوام فنون مختلف رو ياد بگيرم. هدف دیگهای هم ندارم. گفتم: مگه بده آدم قهرمان و مشهور بشه و همه بشناسنش؟! بعد از چند لحظه سکوت گفت: هرکس ظرفيت مشهور شدن رو نداره، از #مشهور شدن مهمتر اينه که آدم بشيم.
🔸آن روز #ابراهيم به فينال رسيد. اما قبل از مسابقه نهائی، همراه ما به خانه برگشت! او عملاً ثابت کرد که رتبه و مقام برايش اهميت ندارد. ابراهيم هميشه جمله معروف امام راحل را میگفت: ورزش نبايد هدف زندگی شود.
شادی روحش صلوات 🌹
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
#امام_زمان
#حجاب
شهید #ابراهیم_هادی
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@mojnoor3
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥 قسمت هفدهم : ایام انقلاب
✔️راوی : امير ربيعی
🔸ابراهيم از دوران کودکی #عشق و ارادت خاصی به امام خمينی داشت. هر چه بزرگتر میشد اين علاقه نيز بيشتر میشد. تا اينکه در سالهای قبل از #انقلاب به اوج خود رسيد. در سال ۱۳۵۶ بود. هنوز خبری از درگیریها و مسائل انقلاب نبود. صبح جمعه از جلسهای #مذهبی در ميدان ژاله (شهدا) به سمت خانه برمیگشتیم.
🔸از ميدان دور نشده بوديم که چند نفر از دوستان به ما ملحق شدند. #ابراهيم شروع کرد برای ما از امام خمينی تعريف کردن. بعد هم با صدای بلند فرياد زد: «درود بر خمينی» ما هم به دنبال او ادامه داديم. چند نفر ديگر نيز با ما همراهی کردند. تا نزديک چهارراه شمس شعار داديم و حركت كرديم. دقايقی بعد چندين ماشين #پليس به سمت ما آمد. ابراهيم سريع بچهها را متفرق کرد. در کوچهها پخش شديم.
🔸دو هفته گذشت. از همان جلسه صبح جمعه بيرون آمديم. ابراهيم در گوشه ميدان جلوی #سينما ايستاد. بعد فرياد زد: درود بر خمينی و ما ادامه داديم. جمعيت که از جلسه خارج میشد همراه ما تکرار میکرد. صحنه جالبی ايجاد شده بود.
🔸دقايقی بعد، قبل از اينکه مأمورها برسند ابراهيم #جمعيت را متفرق کرد. بعد با هم سوار تاکسی شديم و به سمت ميدان خراسان حرکت کرديم. دو تا چهارراه جلوتر يک دفعه متوجه شدم جلوی ماشینها را میگیرند و مسافران را تک تک بررسی میکنند. چندين ماشين #ساواک و حدود ۱۰ مأمور در اطراف خيابان ايستاده بودند. چهره مأموری که داخل ماشینها را نگاه میکرد آشنا بود. او در ميدان همراه مردم بود!
🔸به ابراهيم اشاره کردم. متوجه ماجرا شد. قبل از اينکه به تاکسی ما برسند در را باز کرد و سريع به سمت پیادهرو دويد. مأمور وسط #خيابان يک دفعه سرش را بالا گرفت. ابراهيم را ديد و فرياد زد: خودشه خودشه، بگيرش...
🔸مأمورها دنبال ابراهيم دويدند. ابراهيم رفت داخل کوچه، آ نها هم به دنبالش بودند. حواس مأمورها که حسابی پرت شد کرايه را دادم. از ماشين خارج شدم. به آن سوی خيابان رفتم و راهم رو ادامه دادم... ظهر بود که آمدم خانه. از ابراهيم خبری نداشتم. تا شب هم هيچ خبری از ابراهيم نبود. به چند نفر از رفقا هم زنگ زدم. آ نها هم خبری نداشتند. خيلی نگران بودم. ساعت حدود يازده شب بود. داخل حياط نشسته بودم.
🔸يک دفعه صدایی از توی کوچه شنيدم. دويدم دم در، باتعجب ديدم ابراهيم با همان چهره و #لبخند هميشگی پشتِ در ايستاده. من هم پريدم تو بغلش. خيلی خوشحال بودم. نمیدانستم خوشحالییام را چطور ابراز کنم. گفتم: داش ابرام چطوری؟ نفس عميقی کشيد و گفت: خدا رو شکر، میبینی که سالم و سر حال در خدمتيم. گفتم: شام خوردی؟ گفت: نه، مهم نيست. سريع رفتم توی خانه، سفره نان و مقداری از غذای شام را برايش آوردم.
🔸رفتيم داخل ميدان غياثی(شهيد سعيدی) بعد از خوردن چند لقمه گفت: بدن قوی همين جاها به درد میخوره. خدا كمك كرد. با اينکه آنها چند نفر بودند اما از دستشون فرار کردم. آن شب خيلی صحبت کرديم. از انقلاب، از امام و... بعد هم قرار گذاشتيم شبها با هم برويم #مسجد لرزاده پای صحبت حاج آقا چاووشی. شب بود که با ابراهيم و سه نفر از رفقا رفتيم مسجد لرزاده. حاج آقا چاووشی خيلی نترس بود. حرفهایی روی منبر میزد که خیلیها جرأت گفتنش را نداشتند.
🔸حديث امام موسی کاظم که میفرماید: «مردی از #قم مردم را به حق فرا میخواند. گروهی استوار چون پارههای آهن پيرامون او جمع میشوند» خيلی برای مردم عجيب بود. صحبتهای انقلابی ايشان همينطور ادامه داشت.
🔸ناگهان از سمت درب مسجد سر و صدایی شنيدم. برگشتم عقب، ديدم نيروهای ساواک با چوب و چماق ريختند جلوی درب مسجد و همه را میزنند. جمعيت برای خروج از مسجد هجوم آورد. مأمورها، هر کسی را که رد میشد با ضربات محکم باتوم میزدند. آنها حتی به زن و بچهها رحم نمیکردند.
🔸ابراهيم خيلی #عصبانی شده بود. دويد به سمت در، با چند نفر از مأمورها درگير شد. نامردها چند نفری ابراهيم را میزدند. توی اين فاصله راه باز شد. خيلی از زن و بچهها از مسجد خارج شدند. ابراهيم با #شجاعت با آنها درگير شده بود. يک دفعه چند نفر از مأمورها را زد و بعد هم فرار کرد. ما هم به دنبال او از مسجد دور شديم. بعدها فهميديم که در آن شب حاج آقا را گرفتند. چندين نفر هم #شهيد و مجروح شدند.
🔸ضرباتی که آن شب به کمر ابراهيم خورده بود، #کمردرد شديدی برای او ايجاد کرد که تا پايان عمر همراهش بود. حتی در کشتی گرفتن او تأثير بسياری داشت. با شروع حوادث سال ۵۷ همه ذهن و فکر ابراهيم به مسئله انقلاب و امام معطوف بود. پخش نوارها، اعلامیهها و... او خيلی شجاعانه کار خود را انجام میداد.
شهید #ابراهیم_هادی🕊🌹
شادی روح پاکش صلوات
#امام_زمان
#طوفان_الاقصی
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@mojnoor3
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید.
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸