eitaa logo
موج نور
170 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
3.4هزار ویدیو
17 فایل
امواج نور را به شما هدیه می‌دهیم. @Mohammadsalari : آیدی آدمین
مشاهده در ایتا
دانلود
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت دهم : کشتی ✔️راوی : برادران شهيد 🔸هنوز مدتی از حضور ابراهيم در باستانی نگذشته بود که به توصيه دوستان و شخص حاج حسن، به سراغ رفت. او در باشگاه در اطراف ميدان خراسان ثبت نام کرد. او کار خود را با وزن ۵۳ کيلو آغاز کرد. آقايان گودرزی و محمدی مربيان خوب ابراهيم در آن دوران بودند. آقای محمدی، ابراهيم را به خاطر و رفتارش خيلی دوست داشت. آقاي گودرزی خيلی خوب فنون کشتي را به ابراهيم می‌آموخت. 🔸هميشه می‌گفت: اين پسر خيلی آرومه، اما تو کشتی وقتی زير می‌گیره، چون قد بلند و دستای کشيده و داره مثل حمله می‌کنه! او تا امتياز نگيره ول کن نيست. برای همين اسم ابراهيم را گذاشته بود پلنگ خفته! بارها می‌گفت: يه روز، اين پسر رو تو مسابقات جهانی می‌بینید، مطمئن باشيد! 🔸 سال‌های اول دهه ۵۰ در مسابقات قهرمانی نوجوانان تهران شرکت کرد. همه حريفان را با اقتدار شکست داد. او در حالی که ۱۵ سال بيشتر نداشت براي مسابقات کشوری انتخاب شد.مسابقات در روزهای اول آبان برگزار می‌شد ولی ابراهيم در اين مسابقات شرکت نکرد! مربی‌ها خيلی از دست او ناراحت شدند. بعدها فهميديم مسابقات در حضور برگزار می‌شد و جوايز هم توسط او اهدا شده، برای همين ابراهيم در مسابقات شرکت نکرده بود. 🔸سال بعد ابراهيم در مسابقات قهرمانی آموزشگاه‌ها شرکت کرد و قهرمان شد. همان سال در وزن ۶۲ کيلو در قهرمانی باشگاه‌های تهران شرکت کرد. در سال بعد از آن در مسابقات قهرمانی آموزشگاه‌ها وقتی ديد صميمی خودش در وزن او، يعني ۶۸ کيلو شرکت کرده، ابراهيم يک وزن بالاتر رفت و در ۷۴ کيلو شرکت کرد. 🔸در آن سال ابراهيم خيره کننده بود و جوان ۱۸ ساله، ۷۴ کيلو آموزشگاه‌ها شد. تبحر خاص ابراهيم در فن لنگ و استفاده به موقع و صحيح از دستان قوی و بلند خود باعث شده بود که به کشتی‌گیری تمام عيار تبديل شود. 🔸صبح زود ابراهيم با وسائل کشتی از خانه بيرون رفت. من و برادرم هم راه افتاديم. هر جایی می‌رفت دنبالش بوديم! تا اينکه داخل سالنِ هفت تيرِ فعلی رفت. ما هم رفتيم توی سالن و بين تماشاگرها نشستيم. سالن شلوغ بود. ساعتی بعد مسابقات کشتی آغاز شد. آن روز ابراهيم چند کشتی گرفت و همه را پيروز شد. تا اينکه يک دفعه نگاهش به ما افتاد. ما داخل تماشاگرها تشويقش می‌کردیم. با عصبانيت به سمت ما آمد. گفت: چرا اومديد اينجا !؟ گفتيم: هيچی، دنبالت اومديم ببينيم کجا می‌ری. بعد گفت: يعنی چي!؟ اينجا جای شما نيست. زود باشين بريم خونه با تعجب گفتم: مگه چی شده!؟ جواب داد: نبايد اينجا بمونين، پاشين، پاشين بريم خونه. همين طور که حرف ميزد بلندگو اعلام کرد: 🔸کشتي نیمه‌نهایی وزن ۷۴ کيلو آقايان و تهرانی. ابراهيم نگاهی به سمت تشک انداخت و نگاهی به سمت ما. چند لحظه سکوت کرد و رفت سمت تشک. ما هم حسابی داد می‌زدیم و تشويقش می‌کردیم . مربی ابراهيم مرتب داد می‌زد و می‌گفت كه چه کاری بکن. ولی ابراهيم فقط می‌کرد. نيم نگاهی هم به ما می‌انداخت. مربی که خيلی عصبانی شده بود داد زد: ابرام چرا کشتی نمی‌گیری؟ بزن ديگه. 🔸ابراهيم هم با يك فن زيبا حريف را از روی زمين بلند کرد. بعد هم يک دور چرخيد و او را محکم به تشك کوبيد. هنوز كشتی تمام نشده بود كه از جا بلند شد و از تشک خارج شد. آن روز از دست ما خيلی بود. فکر کردم از اينکه تعقيبش کرديم ناراحت شده، وقتی در راه برگشت صحبت می‌کردیم گفت: آدم بايد را براي قوی شدن انجام بده، نه شدن. من هم اگه تو مسابقات شركت می‌کنم می‌خوام فنون مختلف رو ياد بگيرم. هدف دیگه‌ای هم ندارم. گفتم: مگه بده آدم قهرمان و مشهور بشه و همه بشناسنش؟! بعد از چند لحظه سکوت گفت: هرکس ظرفيت مشهور شدن رو نداره، از شدن مهم‌تر اينه که آدم بشيم. 🔸آن روز به فينال رسيد. اما قبل از مسابقه نهائی، همراه ما به خانه برگشت! او عملاً ثابت کرد که رتبه و مقام برايش اهميت ندارد. ابراهيم هميشه جمله معروف امام راحل را می‌گفت: ورزش نبايد هدف زندگی شود. شادی روحش صلوات 🌹 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 شهید ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت یازدهم : قهرمان ✔️راوی : حسين الله كرم 🔸مسابقات قهرمانی ۷۴ کيلو باشگاه‌ها بود. همه حريفان را يکی پس از ديگری شكست داد و به نیمه‌نهایی رسيد. آن سال ابراهيم خيلی خوب کرده بود. اکثر حریفها را با شکست داد. 🔸اگر اين مسابقه را می‌زد حتماً در می‌شد. اما در نیمه‌نهایی خيلی بد کشتی گرفت. بالاخره با يک امتياز بازی را واگذار كرد! آن سال ابراهيم مقام سوم را کسب کرد. اما سال‌ها بعد، همان پسری که حريف نیمه‌نهایی ابراهيم بود را ديدم. آمده بود به ابراهيم سر بزند. آن آقا از خاطرات خودش با ابراهيم تعريف می‌کرد. همه ما هم گوش می‌کردیم. 🔸تا اينکه رسيد به ماجرای آشنایی خودش با ابراهيم و گفت: آشنایی ما برمی‌گردد به نیمه‌نهایی کشتی باشگاه‌ها در وزن ۷۴ کيلو، قرار بود من با ابراهيم بگيرم. اما هر چه خواست آن ماجرا را تعريف کند ابراهيم بحث را عوض می‌کرد! آخر هم نگذاشت كه ماجرا تعريف شود! روز بعد همان آقا را ديدم و گفتم: اگه می‌شه قضيه کشتی خودتان را تعريف کنيد. او هم نگاهی به من کرد. نَفَس عميقی کشيد و گفت: 🔸آن سال من در نیمه‌نهایی حريف ابراهيم شدم. اما يکی از پاهايم شديداً ديد. به ابراهيم که تا آن موقع نمی‌شناختمش گفتم: رفيق، پای من آسيب ديده هوای ما رو داشته باش. ابراهيم هم گفت: باشه داداش، چَشم. بازی‌های او را ديده بودم. توي كشتی بود. با اينکه شگرد ابراهيم فن‌هایی بود که روی پا می‌زد. اما اصلاً به پای من نزديک نشد! ولی من، در کمال نامردی يه خاک ازش گرفتم و خوشحال از اين پيروزی به رفتم. ابراهيم با اينکه راحت می‌تونست من رو شکست بده و قهرمان بشه، ولی اين کار رو نکرد. 🔸بعد ادامه داد: البته فكر می‌کنم او از قصد كاری كرد كه من بشم! از شکست خودش هم ناراحت نبود؛ چون قهرمانی برای او تعريف دیگه‌ای داشت. ولی من خوشحال بودم. خوشحالی من بيشتر از اين بود که حريف فينال، بچه محل خودمون بود. فکر می‌کردم همه، مرام و داش ابرام رو دارن. 🔸اما توی فينال با اينکه قبل از مسابقه به دوستم گفته بودم که پايم آسيب ديده، اما دقيقاً با اولين حرکت همان پای آسیب‌دیده من را گرفت. آه از نهاد من بلند شد. بعد هم من را انداخت روی زمين و بالاخره من ضربه شدم. آن سال من دوم شدم و ابراهيم سوم. اما شک نداشتم ابراهيم قهرمانی بود. از آن روز تا حالا با او رفيقم. چيزهای عجيبی هم از او دیده‌ام. را هم شکر می‌کنم که چنين رفيقي نصيبم کرده. 🔸صحبتهايش که تمام شد خداحافظی کرد و رفت. من هم برگشتم. در راه فقط به صحبتهايش فکر می‌کردم. يادم افتاد در مقر گیلان‌غرب روی يكی از ديوارها برای هر كدام از رزمنده‌ها جمله‌ای نوشته شده بود. در مورد ابراهيم نوشته بودند: «ابراهيم هادی رزمنده‌ای با خصایص پوريای ولی» 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 شهید شادی روحش صلوات 🌹 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید. 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت سیزدهم : شکستن نفس ✔️راوی : جمعی از دوستان شهيد 🔸باران شديدی در باريده بود. خيابان ۱۷ شهريور را آب گرفته بود. چند پيرمرد می‌خواستند به سمت ديگر خيابان بروند مانده بودند چه کنند. همان موقع ابراهيم از راه رسيد. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پيرمردها، آنها را به طرف ديگر خيابان برد. 🔸ابراهيم از اين کارها زياد انجام می‌داد. هدفی هم جز شکستن خودش نداشت. مخصوصاً زمانی که خيلی بين بچه‌ها مطرح بود! 🔸همراه ابراهيم راه می‌رفتیم. عصر يک روز تابستان بود. رسيديم جلوی يک کوچه، بچه‌ها مشغول بودند به محض عبور ما، پسر بچه‌ای محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقيم به صورت ابراهيم خورد. به طوري که لحظه روی زمين نشست. صورت ابراهيم سرخ سرخ شده بود. 🔸خيلي عصبانی شدم. به سمت بچه‌ها نگاه كردم. همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند. ابراهيم همينطور که نشسته بود دست کرد توی ساک خودش پلاستيک را برداشت. داد زد: بچه‌ها کجا رفتيد؟! بياييد گردوها رو برداريد! 🔸بعد هم پلاستيک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت كرديم. توی راه با تعجب گفتم: داش ابرام اين چه کاری بود!؟ گفت: بنده‌های خدا ترسيده بودند، از قصد که نزدند. بعد به بحث قبلی برگشت و موضوع را عوض کرد! اما من می‌دانستم انسان‌های بزرگ در زندگی‌شان اين گونه عمل می‌کنند. 🔸در باشگاه بوديم. آماده می‌شدیم برای تمرين، ابراهيم هم وارد شد. چند دقيقه بعد يکی ديگر از دوستان آمد. تا وارد شد بی‌مقدمه گفت: ابرام جون، تيپ و هيکلت خيلی جالب شده! تو راه كه می‌اومدی دو تا دختر پشت سرت بودند. مرتب داشتند از تو حرف می‌زدند! 🔸بعد ادامه داد: شلوار و پيراهن كه پوشيدی، ساک ورزشی هم که دست گرفتی. کاملاً مشخصه ورزشکاری! به ابراهيم نگاه كردم. رفته بود تو فكر. شد! انگار توقع چنين حرفی را نداشت. 🔸جلسه بعد رفتم برای ورزش. تا ابراهيم را ديدم خنده‌ام گرفت! پيراهن بلند پوشيده بود و شلوار گشاد! به جای ساک ورزشی لباس‌ها را داخل کيسه پلاستيكی ريخته بود! از آن روز به بعد اين گونه به باشگاه می‌آمد! بچه‌ها می‌گفتند: بابا تو ديگه چه جور آدمی هستی؟! ما می‌یاییم تا ورزشکاری پيدا کنيم. بعد هم لباس تنگ بپوشيم. اما تو با اين هيکل قشنگ و رو فُرم، آخه اين چه لباس‌هائيه که می‌پوشی؟! ابراهيم به حرف‌های آنها اهميت نمی‌داد. به دوستانش هم توصيه می‌کرد که: اگر ورزش برای خدا باشد، می‌شه ، اما اگه به هر نيت دیگه‌ای باشه ضرر می‌کنین. 🔸توی زمين چمن بودم. مشغول فوتبال يک دفعه ديدم ابراهيم در كنار سكو ايستاده، سريع رفتم به سراغش، سلام کردم و با گفتم: چه عجب، اين طرف‌ها اومدی؟! مجله‌ای دستش بود. آورد بالا و گفت: عکست رو چاپ کردن! 🔸از خوشحالی داشتم بال در می‌آوردم، جلوتر رفتم و خواستم مجله را از دستش بگيرم. دستش را كشيد عقب و گفت: يه شرط داره! گفتم: هر چی باشه قبول، دوباره گفت: هر چی بگم قبول می‌کنی؟ گفتم: آره بابا قبول، مجله را به من داد. داخل صفحه وسط، عکس قدی و بزرگی از من چاپ شده بود. در كنار آن نوشته بود: «پديده جديد فوتبال جوانان » و کلی از من تعريف کرده بود. 🔸کنار سكو نشستم، دوباره متن صفحه را خواندم. حسابی مجله را ورق زدم. بعد سرم را بلند کردم و گفتم: دمت گرم ابرام جون، خيلی خوشحالم کردی، راستی شرطت چی بود!؟ آهسته گفت: هر چی باشه قبول ديگه؟ گفتم: آره بابا بگو، کمی مکث کرد و گفت: ديگه دنبال فوتبال نرو خوشکم زد. با چشمانی گرد شده و با تعجب گفتم: ديگه فوتبال بازی نکنم؟! يعنی چی، من تازه دارم مطرح می‌شم، گفت: نه اينکه بازی نکنی، اما اين طوری دنبال فوتبال حرفه‌ای نرو. گفتم: چرا؟! جلو آمد و را از دستم گرفت. عکسم را به خودم نشان داد و گفت: 🔸اين عکس رنگی رو ببين، اينجا عکس تو با لباس و شورت ورزشيه. اين مجله فقط دست من و تو نيست. دست همه مردم هست. خيلی از دخترها ممکنه اين رو ديده باشن يا ببينن. بعد ادامه داد: چون بچه مسجدی هستی دارم اين حرف‌ها رو می‌زنم. و گرنه کاری باهات نداشتم. تو برو اعتقادات رو قوی کن، بعد دنبال حرفه‌ای برو تا برات مشکلی پيش نياد. بعد گفت: کار دارم، خداحافظی کرد و رفت. 🔸من خيلی جاخوردم. نشستم و کلی به حرف‌های ابراهيم فکر کردم. از آدمی که هميشه شوخی می‌کرد و حرف‌های عوامانه می‌زد اين حرف‌ها بعيد بود. هر چند بعدها به سخن او رسيدم. زمانی که می‌دیدم بعضی از بچه‌های و نمازخوان که محکمی نداشتند به دنبال ورزش حرفه‌ای رفتند و به مرور به خاطر جوزدگی و... حتی نمازشان را هم ترک کردند! 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 شادی روحش صلوات 🌹 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید. 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸