☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت سیزدهم : شکستن نفس
✔️راوی : جمعی از دوستان شهيد
🔸باران شديدی در #تهران باريده بود. خيابان ۱۷ شهريور را آب گرفته بود. چند پيرمرد میخواستند به سمت ديگر خيابان بروند مانده بودند چه کنند. همان موقع ابراهيم از راه رسيد. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پيرمردها، آنها را به طرف ديگر خيابان برد.
🔸ابراهيم از اين کارها زياد انجام میداد. هدفی هم جز شکستن #نفس خودش نداشت. مخصوصاً زمانی که خيلی بين بچهها مطرح بود!
🔸همراه ابراهيم راه میرفتیم. عصر يک روز تابستان بود. رسيديم جلوی يک کوچه، بچهها مشغول #فوتبال بودند به محض عبور ما، پسر بچهای محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقيم به صورت ابراهيم خورد. به طوري که #ابراهيم لحظه روی زمين نشست. صورت ابراهيم سرخ سرخ شده بود.
🔸خيلي عصبانی شدم. به سمت بچهها نگاه كردم. همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند. ابراهيم همينطور که نشسته بود دست کرد توی ساک خودش پلاستيک #گردو را برداشت. داد زد: بچهها کجا رفتيد؟! بياييد گردوها رو برداريد!
🔸بعد هم پلاستيک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت كرديم. توی راه با تعجب گفتم: داش ابرام اين چه کاری بود!؟ گفت: بندههای خدا ترسيده بودند، از قصد که نزدند. بعد به بحث قبلی برگشت و موضوع را عوض کرد! اما من میدانستم انسانهای بزرگ در زندگیشان اين گونه عمل میکنند.
🔸در باشگاه #كشتی بوديم. آماده میشدیم برای تمرين، ابراهيم هم وارد شد. چند دقيقه بعد يکی ديگر از دوستان آمد. تا وارد شد بیمقدمه گفت: ابرام جون، تيپ و هيکلت خيلی جالب شده! تو راه كه میاومدی دو تا دختر پشت سرت بودند. مرتب داشتند از تو حرف میزدند!
🔸بعد ادامه داد: شلوار و پيراهن #شيك كه پوشيدی، ساک ورزشی هم که دست گرفتی. کاملاً مشخصه ورزشکاری! به ابراهيم نگاه كردم. رفته بود تو فكر. #ناراحت شد! انگار توقع چنين حرفی را نداشت.
🔸جلسه بعد رفتم برای ورزش. تا ابراهيم را ديدم خندهام گرفت! پيراهن بلند پوشيده بود و شلوار گشاد! به جای ساک ورزشی لباسها را داخل کيسه پلاستيكی ريخته بود! از آن روز به بعد اين گونه به باشگاه میآمد! بچهها میگفتند: بابا تو ديگه چه جور آدمی هستی؟! ما #باشگاه مییاییم تا #هيکل ورزشکاری پيدا کنيم. بعد هم لباس تنگ بپوشيم. اما تو با اين هيکل قشنگ و رو فُرم، آخه اين چه لباسهائيه که میپوشی؟! ابراهيم به حرفهای آنها اهميت نمیداد. به دوستانش هم توصيه میکرد که: اگر ورزش برای خدا باشد، میشه #عبادت، اما اگه به هر نيت دیگهای باشه ضرر میکنین.
🔸توی زمين چمن بودم. مشغول فوتبال يک دفعه ديدم ابراهيم در كنار سكو ايستاده، سريع رفتم به سراغش، سلام کردم و با #خوشحالی گفتم: چه عجب، اين طرفها اومدی؟! مجلهای دستش بود. آورد بالا و گفت: عکست رو چاپ کردن!
🔸از خوشحالی داشتم بال در میآوردم، جلوتر رفتم و خواستم مجله را از دستش بگيرم. دستش را كشيد عقب و گفت: يه شرط داره! گفتم: هر چی باشه قبول، دوباره گفت: هر چی بگم قبول میکنی؟ گفتم: آره بابا قبول، مجله را به من داد. داخل صفحه وسط، عکس قدی و بزرگی از من چاپ شده بود. در كنار آن نوشته بود: «پديده جديد فوتبال جوانان » و کلی از من تعريف کرده بود.
🔸کنار سكو نشستم، دوباره متن صفحه را خواندم. حسابی مجله را ورق زدم. بعد سرم را بلند کردم و گفتم: دمت گرم ابرام جون، خيلی خوشحالم کردی، راستی شرطت چی بود!؟ آهسته گفت: هر چی باشه قبول ديگه؟ گفتم: آره بابا بگو، کمی مکث کرد و گفت: ديگه دنبال فوتبال نرو خوشکم زد. با چشمانی گرد شده و با تعجب گفتم: ديگه فوتبال بازی نکنم؟! يعنی چی، من تازه دارم مطرح میشم، گفت: نه اينکه بازی نکنی، اما اين طوری دنبال فوتبال حرفهای نرو. گفتم: چرا؟! جلو آمد و #مجله را از دستم گرفت. عکسم را به خودم نشان داد و گفت:
🔸اين عکس رنگی رو ببين، اينجا عکس تو با لباس و شورت ورزشيه. اين مجله فقط دست من و تو نيست. دست همه مردم هست. خيلی از دخترها ممکنه اين رو ديده باشن يا ببينن. بعد ادامه داد: چون بچه مسجدی هستی دارم اين حرفها رو میزنم. و گرنه کاری باهات نداشتم. تو برو اعتقادات رو قوی کن، بعد دنبال #ورزش حرفهای برو تا برات مشکلی پيش نياد. بعد گفت: کار دارم، خداحافظی کرد و رفت.
🔸من خيلی جاخوردم. نشستم و کلی به حرفهای ابراهيم فکر کردم. از آدمی که هميشه شوخی میکرد و حرفهای عوامانه میزد اين حرفها بعيد بود. هر چند بعدها به سخن او رسيدم. زمانی که میدیدم بعضی از بچههای #مسجدی و نمازخوان که #اعتقادات محکمی نداشتند به دنبال ورزش حرفهای رفتند و به مرور به خاطر جوزدگی و... حتی نمازشان را هم ترک کردند!
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
شادی روحش صلوات 🌹
#امام_زمان
#حضرت_معصومه
#طوفان_الاقصی
#حجاب
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@mojnoor3
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید.
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥 قسمت بیست و دوم: تاثیر کلام (۲)
✔️ راوی : مهدی فریدوند
🔸آقا که هنوز توی حياط بود آمد جلوی در، مردی درشت #هيکل بود، با ريش و سبيل تراشيده، با ديدن چهره ما دو نفر در آن محله خيلی تعجب کرد! نگاهی به ما كرد و گفت: بفرمایید؟! با خودم گفتم: اگر من جای ابراهيم بودم حسابی حالش را میگرفتم.
🔸اما ابراهيم با #آرامش هميشگی، در حالی که لبخند میزد سلام کرد و گفت: ابراهيم هادی هستم و چند تا سؤال داشتم، برای همين مزاحم شما شدم. آن آقا گفت: اسم شما خيلی آشناست! همين چند روزه شنيدم، فکر کنم تو سازمان بود. بازرسی سازمان، درسته؟! ابراهيم خنديد و گفت: بله.
🔸بنده خدا خيلی دستپاچه شد. مرتب اصرار میکرد بفرمایيد داخل، #ابراهيم گفت: خيلی ممنون، فقط چند دقيقه با شما کار داريم و مرخص میشویم. ابراهيم شروع به صحبت کرد. حدود يک ساعت مشغول بود، اما گذشت زمان را اصلاً حس نمیکردیم.
🔸ابراهيم از همه چيز برايش گفت. از هر موردی برايش مثال زد. میگفت: ببين دوست عزيز، #همسر شما برای خود شماست، نه برای نمايش دادن جلوی ديگران! میدانی چقدر از جوانان مردم با ديدن همسر بی#حجاب شما به گناه میافتند! يا اينکه، وقتی شما مسئول کارمندها در اداره هستی نبايد حرفهای #زشت يا شوخیهای نامربوط، آن هم با کارمند زن داشته باشيد! شما قبلاً توی رشته خودت #قهرمان بودی، اما قهرمان واقعی کسی است که جلوی کار غلط رو بگيره.
🔸بعد هم از انقلاب گفت. از #خون شهدا، از امام، از دشمنان مملکت. آن آقا هم اين حرفها را تأييد میکرد. ابراهيم در پايان صحبتها گفت: ببين عزيز من، اين حكم انفصال از خدمت شماست. آقای #رئيس يک دفعه جا خورد. آب دهانش را فرو داد. بعد با تعجب به ما نگاه کرد. ابراهيم لبخندی زد و نامه را پاره کرد! بعد گفت: دوست عزيز به حرفهای من فکر کن! بعد خداحافظی کرديم، سوار موتور شديم و راه افتاديم.
🔸از سر خيابان که رد شديم نگاهی به عقب انداختم. آن آقا هنوز داخل خانه نرفته و به ما نگاه میکرد. گفتم: آقا ابرام، خيلی قشنگ حرف زدی، روی من هم تأثير داشت. خنديد و گفت: ای بابا ما چیکارهایم. فقط خدا، همه اينها را خدا به زبانم انداخت. انشاءالله كه تأثير داشته باشد.
🔸بعد ادامه داد: مطمئن باش چيزی مثل برخورد خوب روی آدمها تأثير ندارد. مگر نخواندهای، خدا در #قرآن به پيامبرش میفرماید: اگر اخلاقت تند و خشن بود، همه از اطرافت میرفتند. پس لااقل بايد اين رفتار #پيامبر را ياد بگيريم.
🔸يکي دو ماه بعد، از همان #فدراسيون گزارش جديد رسيد؛ جناب رئيس بسيار تغيير کرد! اخلاق و رفتارش در اداره خيلی عوض شده، حتی خانم اين آقا باحجاب به محل کار مراجعه میکند! ابراهيم را ديدم و گزارش را به دستش دادم. منتظر عکسالعمل او بودم. بعد از خواندن گزارش گفت: خدا را شکر، بعد هم بحث را عوض کرد. اما من هيچ شکی نداشتم که #اخلاص ابراهيم تأثير خودش را گذاشته بود. كلام #خالصانه او آقای رئيس فدراسيون را #متحول کرد.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
شهید #ابراهیم_هادی🕊🌹
شادی روح پاکش صلوات
#امام_زمان
#امام_حسین
#عبدالعظیم_حسنی
#طوفان_الاقصی
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@mojnoor3
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼