🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
#سفرنامه_دمشق
خاطرات همسر شهید مدافع حرم
#سردار_حاج_حمید_مختاربند
#قسمت_ششم
روزهای آخر سفر به همراه حاج حمید، پدر، مادر و برادرشان بعد از زیارت، برای خرید سوغات به بازار اطراف حرم رفتیم.
حاج حمید در حال دیدن مغازه ها برای خرید سوغات بود که مادرشان پرسید:
برای چه کسی می خواهید خرید کنید؟
حاج حمید با لبخند جواب داد: میخواهم برای پهلوان سوغاتی بخرم، ایشان پرسید: منظورت از پهلوان کیست؟
حاج حمید گفت: نوهی جدیدمان محمدحسن.
که البته من هم به خاطر جثه پهلوانی محمدحسن گاهی به شوخی به او شیخ حسن نصرالله میگفتم.
بعد از حدود یک هفته، بعد از ظهر آخرین روز اقامتمان حاج حمید ما را به فرودگاه دمشق رساند و تا هنگام سوار شدن به هواپیما کنارمان نشست.
پدرشان اصرار داشت که ایشان دیگر به محل استقرارش برگردد زیرا هوا رو به تاریکی میرفت و جاده ی فرودگاه به دمشق ناامن بود.
من آن روز آثار نگرانی را در چهرهی پدر و مادر حاج حمید می دیدم.
آنها وقتی اوضاع بههم ریختهی شهر دمشق، صداهای تیراندازی و انفجار که مرتب شنیده میشد و ناامنی شهر را دیدند، از اینکه فرزندشان در چنین شرایطی به این کشور جنگ زده آمده مضطرب بودند.
شاید اگر این اوضاع را نمیدیدند کمتر نگران میشدند.
حاج حمید به پدر و مادرش آرامش می داد و می گفت که من کاری به جنگ ندارم و مسئولیتم تدارکات جنگ و پشت جبهه است.
حرفهای حاج حمید راست بود ولی همه ی ماجرا نبود. او مرد روزهای سخت جهاد بود و با شناختی که از او داشتم می دانستم نمی تواند فقط به مسئولیت پشتیبانی و مالی جبهه اکتفا کند و این حقیقت در سفرهای بعدی برایم کاملا آشکار شد.
فقط خدا میداند در دل این پدر و مادر با دیدن خطراتی که فرزندشان را احاطه کرده بود چه میگذشت.
آنها یکی از فرزندانشان را در زمان دفاع مقدس تقدیم انقلاب و اسلام کرده بودند و فرزند دیگرشان هشت سال در چنگال بعثی ها اسیر شده بود.
و حالا فرزند ارشدشان حاج حمید، که برایشان نور چشمی و بسیار عزیز بود در این سرزمین غریب، پاسداری حریم و حرم اهل بیت علیهم السلام را میکرد....
ادامه دارد
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
✅کانال شهید مدافع حرم سردار حاج حمید مختاربند (ابوزهرا)
@mokhtareharam
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
#مادرانه
خاطرات مادر شهید مدافع حرم
#سردار_حاج_حمید_مختاربند
#قسمت_ششم
بعد از پیروزی انقلاب همان خانهای که محل فعالیت انقلابی او و دوستانش بود تبدیل به مقر سپاه شد و آنها رسماً پاسدار انقلاب اسلامی شدند.
چیزی از انقلاب نگذشته بود که درگیریهای کردستان آغاز شد و او همراه تعدادی از پاسدارها راهی کردستان شدند.
البته به ما گفته بود برای گذراندن دوره به آنجا میرود و ما بعداً از دوستانش فهمیدیم که کردستان جنگ شده و پاسدارها را در آنجا سَر میبُرند.
پدرش بعد از شنیدن این خبر هر طور بود خود را به کردستان رساند تا او را برگرداند ولی موفق نشد.
بعد از مسئلهی کردستان جنگ تحمیلی شروع شد و او و برادرهایش راهی جبهه شدند.
یک سال از جنگ میگذشت، که ما تصمیم گرفتیم برای او دختر مناسبی پیدا کنیم تا ازدواج کند بلکه پایش به خانه بیشتر بند شود. او اول مخالفت کرد ولی بعد از اصرار ما به این شرط قبول کرد که تمام مراسم و خریدها به سادهترین شکل ممکن انجام شود.
دختری که به ما معرفی کردند هم مثل خودش انقلابی بود و ما با اصرار وسایل اندکی برای شروع زندگی آنها تهیه کردیم.
یک روز قبل از عروسی گوسفندها را سر بریدیم و وسایل پخت و پز را تهیه کردیم.
فامیل، همسایهها و اعضای سپاه و بسیج به عروسی دعوت شده بودند و همه چیز مهیا بود.
صبح روز عروسی که آشپزها برای طبخ غذا آمدند رادیو اعلام کرد که آیت الله بهشتی و 72 تن از یارانش به شهادت رسیدهاند. آن روز هفتم تیرماه 1360 بود.
اول صبح با لباس فرم سپاه آمد و اعلامیه ای نوشت و چاپ کرد و در مسیر راهپیمایی که به مناسبت شهادت دکتر بهشتی و یارانش برپا شده بود چسباند با این مضمون که تمام شرکتکنندگان در مراسم، برای ناهار به خانهی مختاربند دعوت هستند و مراسم عروسی به این شکل انجام شد.
بعد از ناهار سفره عقد سادهای پهن کردیم و عروس را با تعدادی از فامیل به خانهمان آوردیم.
بعد از شام حاج حمید و خانمش بر سر مزار شهدا رفتند و بعد از زیارت به خانه برگشتند و مجلس به همین سادگی برگزار شد.
ازدواج هم نتوانست او را پایبند خانه کند و تمام مدت مشغول جنگ و فعالیت در سپاه و جبهه بود...
ادامه دارد
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
@mokhtareharam