🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
به زودی....
شروع #مادرانه
خاطرات مادر شهید مدافع حرم
#سردار_حاج_حمید_مختاربند
از دوران کودکی شهید
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
#مادرانه
خاطرات مادر شهید مدافع حرم
#سردار_حاج_حمید_مختاربند
#قسمت_اول
حاج حمید در سال ۱۳۳۵ در یکی از شبهای ایام فاطمیه در شهرستان شوشتر به دنیا آمد.
او را در آغوش پدربزرگش گذاشتند و پدر بزرگ که موذن مسجد بود در گوشش اذان و اقامه گفت و نام او را حمید گذاشت و گفت حمید، حمد خداست.
وقتی که دو ساله بود موقع نماز همراه من سر سجاده می نشست و کتابچه های قرآن و دعا را می گرفت و نگاه می کرد و با زبان کودکانه می خواند، من همان موقع به دلم افتاد که این بچه در آینده مومن و مذهبی می شود .
چهارساله بود که به خاطر علاقه ی زیادش به خواندن و نوشتن او را در مکتب های آن زمان ثبت نام کردم تا روخوانی قرآن یاد بگیرد و این کلاسها تا موقع مدرسه رفتن او ادامه داشت....
ادامه دارد
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
@mokhtareharam
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
#مادرانه
خاطرات مادر شهید مدافع حرم
#سردار_حاج_حمید_مختاربند
(قسمت دوم)
در آن زمان رسم بود که شناسنامه ی پسرها را به خاطر سربازی نرفتن کوچکتر از سن واقعی می گرفتند. وقتی که شش سالش تمام شد و باید به مدرسه می رفت او را ثبت نام نکردند.
به همین خاطر از پدرش خواستم تا شناسنامه ی جدیدی با سن واقعی برای او بگیرد. پدرش شناسنامه ای با اسم مجید برای او گرفت و شناسنامه ی حمید به برادرش رسید. در آن زمان ما به خاطر کار پدرش ساکن روستای عنبر بودیم و شناسنامه اش از آنجا صادر شد.
سوم راهنمایی بود که تصمیم گرفت موقع نماز در بلند گوی مسجد اذان بگوید و بانی مسجد مخالفت کرد. او هم رادیو را برداشت و به مسجد برد و اذان رادیو را از بلندگوی مسجد پخش کرد. همسایه ها از این کار او خیلی خوششان آمد و تشکر کردند.
سالها گذشت، بعد ازدواج در محله ای ساکن شدند که مسجد نداشت. او هر روز صبح اذان رادیو را در حیاط خانه پخش میکرد تا سرانجام مسجد آن محله را با دستهای خودش ساخت و ندای ملکوتی اذان در تمام محله پیچید....
ادامه دارد
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
@mokhtareharam
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
#مادرانه
خاطرات مادر شهید مدافع حرم
#سردار_حاج_حمید_مختاربند
#قسمت_سوم
دوم دبیرستان بود که زمزمه های انقلاب در شوشتر به گوش می رسید.
دایی اش در آن زمان در تهران دوران سربازی را می گذراند. او سفری به تهران داشت و همراه دایی اش مقداری کتاب و اعلامیه ی انقلابی تهیه کرد و به شوشتر آورد.
یک روز که برای زیارت و گردش به مقام صاحب الزمان رفته بودیم،به همراه دوستانش با یک عدد رادیو راهی تپه های اطراف آنجا شد. بعدها فهمیدم که نوار سخنرانی امام خمینی را می برند و مخفیانه گوش می دهند، از روی آن اعلامیه می نویسند و بین مردم پخش می کنند.
کم کم مبارزات علیه رژیم در شوشتر در حال شکل گیری بود. حاج حمید و برادرهایش شبها تا دیر وقت درس می خواندند و بعد می خوابیدند ،صبح که می خواستم برای نماز بیدارشان کنم می دیدم که خانه نیستند و این موضوع تا مدتها ادامه داشت.
یک روز عموی بچه ها آمد و گفت: خیلی از شعارها و دیوارنویسی های شهر را پسرهای شما شبانه انجام می دهند. بیشتر مواظب آنها باش. من هم گفتم آنها را به خدا سپرده ام. وقتی می دیدم فعالیت انقلابی می کنند جلوی آنها را نمی گرفتم...
ادامه دارد
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
@mokhtareharam
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
#مادرانه
خاطرات مادر شهید مدافع حرم
#سردار_حاج_حمید_مختاربند
#قسمت_چهارم
آن روزها حاج حمید همراه دوستانش جلسات مخفیانه برگزار می کردند. یکی از روزها او را پاییده بودند و بعد از جلسه دنبالش کردند. ما آن روز جلسه ی مذهبی در مورد چهارده معصوم در خانه داشتیم. که ناگهان در حیاط با شدت باز شد و او با شتاب آمد و خود را به داخل خانه انداخت و همان موقع صدای تیر آمد که به دیوار روبروی خانه که مدرسه علمیه بود، اصابت کرد. ما با عجله در را بستیم و جلسه را تمام کردیم.
بعد از این ماجرا یکی از آشنایان آمد و گفت: پسرهایت را در شوشتر نگه ندار! دنبالشان هستند و می خواهند آنها را بکشند.
ما مجبور شدیم برای مدتی او را به اهواز بفرستیم تا آبها از آسیاب بیفتد. اهواز در دکان نانوایی یکی از آشناها مشغول به کار شد. بعد از چند وقت به ما خبر دادند که اهواز حکومت نظامی برقرار شده و قرار است چماق به دست ها در شهر مانور بدهند. امام هم دستور داد مردم حکومت نظامی را نادیده بگیرند و تظاهرات کنند. حاج حمید در تظاهرات شرکت کرده بود، باز هم او را تعقیب کرده بودند و او توانسته بود در خانه ای پناه بگیرد و نجات پیدا کند...
ادامه دارد
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
@mokhtareharam
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
#مادرانه
خاطره مادر شهید مدافع حرم
#سردار_حاج_حمید_مختاربند
#قسمت_پنجم
این جلسات و دیوارنویسیها ادامه پیدا کرد تا نزدیک پیروزی انقلاب شد. یکشب از که از دَرِ اتاقشان رد میشدم دیدم او و برادرهایش مشغول خواندن نماز شب هستند و صدای «العفو العفو» آنها به گوش میرسد. همان وقت خدا را شُکر کردم که بچههای من مذهبی، انقلابی و مؤمن بار آمدهاند.
در همان محدوده انقلاب به همراه تعدادی از دوستانشان یکی از خانههای تیمی را که محل استقرار آمریکاییها بود اشغال کردند و آنجا را محلی برای فعالیتهای انقلابی قراردادند. دوستانی که اکثراً در جنگ تحمیلی به شهادت رسیدند.
در همان ایام یکشب خواب دیدم که برق نداریم و خانه تاریک است. حاج حمید آمد و گفت مادر مهمان دارم. لطفاً بچهها را ساکت نگهدار. به او گفتم: در این بیبرقی و تاریکی چطور مهمان دعوت کردهای؟
جواب داد: ما نیازی به روشنایی نداریم. رفت و بعد از مدتی دوباره آمد و گفت: مهمان مهمی دارم مگر نگفتم بچهها را ساکت نگهدارید!
گفتم: مگر مهمانت کیست؟ اجازه بده فانوسی برای تو پیدا کنم. گفت: مادر نیاز نیست امام زمان (عج) مهمان من است. دست مرا گرفت و کنار در اتاق آورد و گفت: ببین! تا از لای در به داخل نگاه کردم نور شدیدی چشمانم را زد و بیهوش شدم.
صبح که از خواب بیدار شدم اصلاً حال خودم را نمی فهمیدم و اشکهایم خودبهخود سرازیر میشد. طولی نکشید که امام از پاریس به ایران آمد و انقلاب پیروز شد. وقتی امام به ایران آمد به من گفت: خوابت تعبیر شد، ایشان در واقع نایب امام زمان (عج) هستند......
ادامه دارد
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
@mokhtareharam
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
#مادرانه
خاطرات مادر شهید مدافع حرم
#سردار_حاج_حمید_مختاربند
#قسمت_ششم
بعد از پیروزی انقلاب همان خانهای که محل فعالیت انقلابی او و دوستانش بود تبدیل به مقر سپاه شد و آنها رسماً پاسدار انقلاب اسلامی شدند.
چیزی از انقلاب نگذشته بود که درگیریهای کردستان آغاز شد و او همراه تعدادی از پاسدارها راهی کردستان شدند.
البته به ما گفته بود برای گذراندن دوره به آنجا میرود و ما بعداً از دوستانش فهمیدیم که کردستان جنگ شده و پاسدارها را در آنجا سَر میبُرند.
پدرش بعد از شنیدن این خبر هر طور بود خود را به کردستان رساند تا او را برگرداند ولی موفق نشد.
بعد از مسئلهی کردستان جنگ تحمیلی شروع شد و او و برادرهایش راهی جبهه شدند.
یک سال از جنگ میگذشت، که ما تصمیم گرفتیم برای او دختر مناسبی پیدا کنیم تا ازدواج کند بلکه پایش به خانه بیشتر بند شود. او اول مخالفت کرد ولی بعد از اصرار ما به این شرط قبول کرد که تمام مراسم و خریدها به سادهترین شکل ممکن انجام شود.
دختری که به ما معرفی کردند هم مثل خودش انقلابی بود و ما با اصرار وسایل اندکی برای شروع زندگی آنها تهیه کردیم.
یک روز قبل از عروسی گوسفندها را سر بریدیم و وسایل پخت و پز را تهیه کردیم.
فامیل، همسایهها و اعضای سپاه و بسیج به عروسی دعوت شده بودند و همه چیز مهیا بود.
صبح روز عروسی که آشپزها برای طبخ غذا آمدند رادیو اعلام کرد که آیت الله بهشتی و 72 تن از یارانش به شهادت رسیدهاند. آن روز هفتم تیرماه 1360 بود.
اول صبح با لباس فرم سپاه آمد و اعلامیه ای نوشت و چاپ کرد و در مسیر راهپیمایی که به مناسبت شهادت دکتر بهشتی و یارانش برپا شده بود چسباند با این مضمون که تمام شرکتکنندگان در مراسم، برای ناهار به خانهی مختاربند دعوت هستند و مراسم عروسی به این شکل انجام شد.
بعد از ناهار سفره عقد سادهای پهن کردیم و عروس را با تعدادی از فامیل به خانهمان آوردیم.
بعد از شام حاج حمید و خانمش بر سر مزار شهدا رفتند و بعد از زیارت به خانه برگشتند و مجلس به همین سادگی برگزار شد.
ازدواج هم نتوانست او را پایبند خانه کند و تمام مدت مشغول جنگ و فعالیت در سپاه و جبهه بود...
ادامه دارد
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
@mokhtareharam
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
#مادرانه
خاطرات مادر شهید مدافع حرم
#سردار_حاج_حمید_مختاربند
#قسمت_آخر
تابستان 93 بود. یک روز حاج حمید آمد و گفت: میخواهم به سوریه بروم. گفتم: تو یک برادر شهید و یک برادر آزاده داری. من دیگر طاقت ندارم داغ شما را ببینم.
حاج حمید جواب داد: تو سالها پشت جبهه فعالیت کردهای الان هم اگر جنگ شود با این سن و سال حاضری باز هم فعالیت کنی حالا از من میخواهی به جنگ نروم؟ من از قافله جاماندهام. برادرهایم اجر و درجهی خودشان را دارند. من قانع شدم و جوابی ندادم و اینطور شد که برای مدت یک سال و چند ماه به سوریه رفت.
یک روز برای جلسهای به اهواز رفتیم و بعد از جلسه به خانهی دخترم آمدم. زیاد سر حال نبودم دخترم گفت بروم در اتاق استراحت کنم ولی هر کاری کردم نتوانستم بخوابم.
صدای زنگ تلفن هم مدام به گوش میرسید. از اتاق بیرون آمدم و گفتم چه خبر شده؟ چرا اینقدر تلفن زنگ میخورد؟
دامادم آمد و مرا روی مبل نشاند دیدم چشمهایش قرمز است. گفتم حاج هادی چه شده چرا چشمهایت قرمز است؟ نکند حاج حمید مجروح شده؟
دیدم سرش را پایین انداخت و گریه کرد. ناگهان یاد خوابی افتادم که شب قبل دیده بودم. خواب دیدم پسر شهیدم محمود با لباس خانگی و نگران در کوچهی محله ی قدیمیمان ایستاده است. او را در آغوش گرفتم و گفتم: مادر چرا با این لباس بیرون آمدهای؟ چرا ناراحتی؟ گفت: مادر مرا زدهاند و رفت. گفتم صبر کن مادر چه کسی تو را زده است؟ در همین حال از خواب بیدار شدم و نگران از اینکه این خواب چه معنی میتوانست داشته باشد.
در همین فکرها بودم که همسر حاج حمید ( آن روزها خانهی پدرش بود که در همان ساختمان است) به خانهی دخترم آمد.
کنارم نشست و هر دو دستم را گرفت و گفت مادر قول بده بی تابی نکنی، حاج حمید پرواز کرد، حاج حمید تا حالا در قفس بود و حالا آزاد شد، حاج حمید برای همیشه آرام گرفت.
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
@mokhtareharam
🌷▪️🌷▪️🌷▪️🌷
▪️هشتگهای موضوعی کانال:
#سفرنامه_دمشق
▪️خاطرات همسر شهید مختاربند از سفر به سوریه
#مادرانه
▪️خاطرات مادر شهید مختاربند ازکودکی و نوجوانی شهید
#داستان_عروج
▪️روایت همرزم شهید مختاربند از نحوه ی شهادت ایشان
#سفیر_عشق
▪️روایت وداع و تشییع شهید مختاربند در شهرهای تهران اهواز و شوشتر
#خاطره
خاطرات دوستان و همرزمان شهید مختاربند
🌷▪️🌷▪️🌷▪️🌷▪️🌷
@mokhtareharam