🌷🏴🌷🏴🌷🏴🌷🏴🌷
#خاطره
نقل از دوست شهید مدافع حرم
#سردار_حاج_حمید_مختاربند
حاجی معمولاً هفتهای یکی دو بار بچههای مسجد را جمع میکرد و برایشان صحبت میکرد. هنوز طنین صدایش در گوشم میپیچد که میگفت: «بچهها نماز اول وقت و جماعت، شما را از گناه دور میکند. قلب انسان مثل یک لیوان بلور است که گناه، مثل اثر انگشت، آن را پُراز لکه و کثیف میکند. با خواندن نماز و گریه برای اباعبدالله، قلبتان را پاک کنید و جلا بدهید.»
ایشان خیلی به اهلبیت(ع) ارادت داشتند. صبح عاشورا میآمد مسجد و یک پیراهن عربی مشکیرنگ به تن میکرد و یک سطل گِلِ تربتِ اباعبدالله (علیهالسلام) که از قبل آماده کرده بود بر میداشت و کفشهایش را از پایش درمیآورد.
حاجی در توضیحِ فلسفهی درآوردن کفشها میگفت که امروز بچههای امام حسین (علیهالسلام) با پایبرهنه روی خارهای صحرا راه میروند ما هم به یاد آن بزرگواران کفش نمیپوشیم.
گِل را به سر و لباس بچههای هیئت میزد بعد میرفت و در صف زنجیرزنها تا ظهر زنجیر میزد. هنگام برگشتن به مسجد، زنجیرها را زمین میگذاشت و به بچهها میگفت بنشینید.
همه دورتادور حاجی مینشستیم و حاجی صحبت میکرد و میگفت: بچهها در چنین روزی و چنین ساعاتی سر مبارک امام حسین (علیهالسلام) از تنش جدا شد، خیمههای اهلبیت آتش گرفت. اهلبیتش به اسارت رفتند. میگفت تا چند ساعت دیگر زینب (سلامالله علیها) اسیر میشود.
حاجی ناراحت و منقلب به سر و سینهی خودش میزد و این بیت را به نوحه میخواند:
«زینب و مجلس اغیار کجا؟
زینب و بادهی گلنار کجا؟»
در ایام عزای امام حسین (علیهالسلام) و سوگواری عاشورا، حاجی -که همیشه خندهرو بود- نمیخندید و همواره گرد غم بر چهره داشت.
🌷🏴🌷🏴🌷🏴🌷🏴🌷
☑️کانال شهید مدافع حرم حاج حمید مختاربند (ابوزهرا)
@mokhtareharam
🌹🏴🌹🏴🌹🏴🌹🏴🌹
#خاطره
حاج محمدعلی مختاربند
برادر شهید مدافع حرم
#سردار_حاج_حمید_مختاربند
آخرین باری که حاج حمید به کربلا مشرف شدند در ایام اربعین حسینی بود و در آن سفر من و پدرشان نیز همراه ایشان بودیم.
بعد از زیارت حرم امیر المومنین در نجف اشرف حاج حمید از ما خداحافظی کردند و گفتند: من می خواهم مسیر نجف تا کربلا را همراه دیگر زوار پیاده طی کنم.
اما پدرشان که نگران وضعیت کمر درد ایشان بودند اصرار کردند که همراه با اتوبوس بیایند و گفتند من راضی نیستم شما پیاده بروید.
این طور شد که حاج حمید با اینکه مشتاق پیاده روی اربعین بودند به احترام پدرشان منصرف شدند و همراه ما سوار اتوبوس شدند.
مسیر پر از موکب های بزرگ و کوچکی بود و مردم عراق با اینکه بعضا از وضعیت مالی خوبی برخوردار نبودند ،با اشتیاق مشغول خدمت کردن به زوار اباعبدالله بودند.
حاج حمید در طول مسیر کربلا حالات عجیبی داشتند، تمام طول سفر را روزه گرفته بودند و به من هم توصیه کردند روزه بگیرم و لحظه ای نبود که اشک از چشمانشان سرازیر نباشد.
من که از این وضعیت ایشان تعجب کرده بودم بالاخره صبرم تمام شد و از ایشان پرسیدم :چرا شما دائما در حال گریه کردن هستید؟
حاج حمید جواب داد: وقتی می بینم که این مردم هر چه در توان دارند برای زوار امام حسین(ع) با نهایت اخلاص نذر می کنند به یاد دوران ظهور می افتم.
در زمان ظهور هم حتما مردم مشتاقانه هر چه دارند در مسیر پیروزی حق می دهند از تکه نانی گرفته تا همه ی مال و جانشان را...
آن سال حاج حمید تمام مسیر را از اشتیاق ایام ظهور امام عصر (عج)اشک شوق ریختند.
🌹🏴🌹🏴🌹🏴🌹🏴🌹
@mokhtareharam
🌷▪️🌷▪️🌷▪️🌷
▪️هشتگهای موضوعی کانال:
#سفرنامه_دمشق
▪️خاطرات همسر شهید مختاربند از سفر به سوریه
#مادرانه
▪️خاطرات مادر شهید مختاربند ازکودکی و نوجوانی شهید
#داستان_عروج
▪️روایت همرزم شهید مختاربند از نحوه ی شهادت ایشان
#سفیر_عشق
▪️روایت وداع و تشییع شهید مختاربند در شهرهای تهران اهواز و شوشتر
#خاطره
خاطرات دوستان و همرزمان شهید مختاربند
🌷▪️🌷▪️🌷▪️🌷▪️🌷
@mokhtareharam
🌹🏴🌹🏴🌹🏴🌹
#خاطره
حاج علی خیاط نژاد
داماد شهید مدافع حرم
#سردار_حاج_حمید_مختاربند
▪️ یک ماهی از شهادت حاج حمید گذشته بود که همراه یکی از دوستان برای زیارت اربعین راهی کربلا شدم.
▪️بعد از زیارت، در مسیر برگشت بودیم که شب شد و ما خسته از راه، سوار ماشینی شدیم تا ما رو به طرف مرز ببره.
▪️چندنفر عراقی هم سوار اون ماشین بودندو از اونجاییکه به زبون عربی مسلط هستم مشغول صحبت با افراد داخل ماشین شدم.
▪️بحث جنگ سوریه و عراق با داعش بود و کمکهایی که ایران برای دفع فتنه ی داعش به این کشورها میکرد. بعد هم صحبت شهدای مدافع حرم شد که من هم به شهید حاج حمید اشاره کردم و گفتم: یک ماه پیش برادر خانمم در سوریه شهید شدن.
▪️یکی از عراقیهای داخل ماشین که اسمش ابومهدی نوری بود و در جنگ سوریه حضور داشت، پرسید اسمشون چی بود و من جواب دادم: ابوزهرا...
▪️اون با ناراحتی پرسید: ابوزهرا شهید شد؟ بعد موبایلشو دراورد و فیلمی به من نشون داد که خودش مشغول رد کردن مدافعان حرم از زیر قرآن بود و همون لحظه حاج حمید با ماشین رسید و مشغول صحبت با فرمانده ی اونها شد.
▪️گفت: این ابوزهراست درسته؟
گفتم: بله
اشکهای ابومهدی جاری شد و بعد هم با اصرار و التماس ما رو به خونش در العماره برد و شب مهمون خونه ی اونها شدیم.
▪️تمام راه با خودم فکر میکردم که این فقط معجزه ی خون شهداست که دو ملت ایران و عراق رو که زمانی با فتنه ی صدام و آمریکا روبروی هم ایستاده بودن، حالا تبدیل به مجاهدان و همرزمانی در کنار هم در جبهه ی مقاومت کرده بود.
🌹🏴🌹🏴🌹🏴🌹
@mokhtareharam
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
#خاطره
#حاج_مجید_کریمی
همرزم شهید مدافع حرم
#سردار_حاج_حمید_مختاربند
🔻 #شهید_حاج_فرشاد_حسونی_زاده با نام جهادی #ابوناصر از دوستان قدیمی من و از فرماندهان تیپ صابرین بود، که هردوی ما توفیق خدمت در جمع مدافعان حرم را داشتیم.
🔻یک روز ابوناصر بهم گفت حاج مجید!
آماده شو با هم بریم موقعیت ابوزهرا.
ابوناصر و #ابوزهرا که اسم جهادی #شهید_حاج_حمید_مختاربند بود، هر دو اهل خوزستان بودند و رفیق دوران جبهه و جنگ! و هر دوشان دوست مشترک #شهید_کجباف.
🔻من به ابوناصر گفتم اگراجازه بدی باماشین من بریم موقعیت ابوزهرا و ایشان هم قبول کرد.
وقتی به موقعیت ابوزهرا رسیدیم درب اتاقش را زدیم دیدیم در قفله!
ساعت هشت صبح بود و ابوناصر با شناختی که از ایشان داشت گفت: ابوزهرا سحرخیزه و امکان نداره تا این ساعت خواب باشه!
🔻از طبقه سوم داخل حیاط را نگاهی کردم دیدم ابوزهرا در حیاط پشتی ساختمان مشغول دویدنه!
گفتم: ابوناصر، ابوزهرا رو می بینی با این سن وسال و هوای گرم تابستان داره ورزش میکنه.
🔻خوشحال شدیم و رفتیم پائین ساختمان و با ابوزهرا سلام و احوالپرسی کردیم. ایشون گفت:ابوناصر کاری داری درخدمتم؟
ابوناصرگفت: حاجی جون! پیرمرد شدی خیس عرق شدی، انقدر ندو!
ابوزهرا مثل همیشه لبخندی زد و گفت:
برای رسیدن به شهادت باید عرق ریخت ودوید....
🔻گذشت تا ۲۰ مهر ۹۴ زمانی که ابوناصر تیرخورد و به زمین افتاد، ابوزهرا غیرت به خرج داد و به سمت ابوناصر دوید،
در حالی که حجم زیادی از آتش دشمن و رگبارهایی از تیر کلاش و قناسه به سمتش شعله ور بود، حاج حمید مثل شیری غرش کنان با نام یازهرا (س) دوید و با دویدن به بهشت رسید و درخط پایان زندگی عندربهم یرزقون شد.
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
@mokhtareharam
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
#خاطره
زهرا مختاربند
دختر شهید مدافع حرم
#سردار_حاج_حمید_مختاربند
🔻سال ۸۴ بود. انتخابات ریاست جمهوری تازه به پایان رسیده بود و #احمدینژاد با رای بالایی رییس جمهور شده بود.
🔻ما از اینکه بالاخره بعد از دولت اصلاحات یه نفر با تفکر انقلابی و شعارهای انقلابی روی کار اومده حسابی خوشحال و امیدوار بودیم.
به همین خاطر پوسترهای زیادی از عکسهای اونو تهیه کرده بودیم و در جاهای مختلف نصب میکردیم.
🔻من اون روزها طلبه ی جامعةالزهرای قم بودم. یک روز که داشتم دسته ای از پوسترهای احمدی نژاد رو آماده میکردم تا به جامعةالزهرا ببرم، بابا از راه رسید و سوال کرد: می خوای با این پوسترا چکار کنی؟
من با خوشحالی جواب دادم: می خوام ببرم جامعةالزهرا و به دیوار کلاسها بچسبونم.
🔻پدر مقداری تأمل کرد و گفت: یه آدم معمولی رو انقدر بزرگ نکن، اونوقت اگر همین آدم اشتباهی مرتکب شد تو ضربه می خوری. سعی کن طرفدار #حق باشی نه طرفدار #آدمها.
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
@mokhtareharam
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
#خاطره
ابویوسف
همرزم شهید مدافع حرم
#سردار_حاج_حمید_مختاربند
در دلسوزی برای بیت المال نظیر نداشت. در هر شرایطی تجهیزات نظامی را امانت خداوند می دانست و در نگهداری از آنها کوشا و توصیهگر بود.
به خاطر دارم در یکی از درگیری های شدیدمان با تروریست های تکفیری یکی از فرماندهان شجاع ما، با تیر مستقیم دشمن به شهادت رسید.
وقتی داشتم پیکر شهید را به عقب منتقل می کردم دیدم حاج حمید خشابی را بدستم داد و گفت حاجی فنر این خشاب خراب شده، همراه خودتان ببرید عقب.
حیرت کردم که در این وضعیت هنوز به امور بیت المال دقت دارد و دلسوزی می کند. در نبردی که هزاران گلوله شلیک می شود، تجهیزات و سرمایه های ناب انسانی از دست می روند، ایشان نگران تضییع ادوات سپاه اسلام بودند.
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
@mokhtareharam
شهیدمدافع حرم سردارحاج حمیدمختاربند
💠اعزام برای عملیات والفجر مقدماتی از راست 🌹شهید مدافع حرم #سردار_حاج_حمید_مختاربند 🌹شهید دفاع مقد
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
#خاطره
آزاده ی عزیز حاج محمدعلی مختاربند
برادر شهید مدافع حرم
#سردار_حاج_حمید_مختاربند
🔻شهید حاج حمید از همان ابتدا اهل پشت میز نشینی نبود و در جنگ تحمیلی علیرغم مسئولیتی که داشت بازهم شیر شجاع میدان نبرد بود و اصرار داشت پا به پای بسیجیان در جنگ علیه دشمن شرکت کند.
🔻سال 61 نزدیک عملیات والفجر مقدماتی بود و ذوق و شوق زیادی در بین بسیجی ها برای شرکت در عملیات وجود داشت.
🔻آن روزها کنار منزل پدری برای حاج حمید مشغول ساخت منزلی بودیم.
یک روز ایشان آمد و دید که من در کنار کارگرها مشغول کار بنایی هستم.
برای تشکر به من گفت: برادر هرچه می خواهی بگو برایت تهیه کنم.
من جواب دادم: تنها درخواستی که دارم این است که ترتیب رفتن مرا به عملیات بدهی و ایشان هم موافقت کرد.
حاج حمید آن زمان مسئول اعزام نیرو در شهرستان شوشتر بود.
🔻روزهای قبل از عملیات، یکی از بچه های سپاه مرا دید و گفت:دیروز در جلسه مسئولان سپاه، حاج حمید با اصرار از فرماندهان خواسته که با شرکت او در عملیات موافقت کنند. ولی به دلیل اینکه ایشان مسئول بسیج شهرستان بود و به وجودشان نیاز داشتند چنین اجازه ای به او نداده اند.
🔻بالاخره بعد از اصرار فراوان، حاج حمید موفق شد در عملیات والفجر مقدماتی شرکت کند و این آخرین باری بود که من ایشان و برادرم شهید محمود را قبل از اسارت دیدم.
🔻شهید حاج حمید با دست خودش ما و دیگر نیروها را از زیر قرآن رد کرد.
شهید محمود نیروی اطلاعات عملیات بود و من به عنوان نیروی پیاده شرکت کردم که در آن عملیات مجروح شدم و به اسارت نیروهای دشمن درآمدم.
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
@mokhtareharam
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
#خاطره
دخترشهیدمدافع حرم
#سردار_حاج_حمید_مختاربند
#قسمت_اول
بعد از انتقال خانواده ی ما از اهواز به شهر قم در محله ای ساکن شدیم که منزل #آیت_الله_حائری_شیرازی در اون محل بود و ایشون برای اقامه ی نماز به مسجد باقریه در همون محل رفت و آمد داشتن.
پدر طبق روال همیشگی وقتی در محله ی جدیدی ساکن میشدن اول مسجد محل رو پیدا میکردن و بعد از آشنایی با اهالی شروع به برطرف کردن مشکلات مسجد و فعال تر کردن پایگاه بسیج و جمع آوری کمک های مردمی برای مسجد میکردن.
مسجد باقریه قم از مساجد قدیمی در محله ی قم نو هست که اون زمان فضای کوچکی داشت.
بعد از اینکه شهید مختاربند متوجه شدن خونه ی کنار مسجد وقف گسترش مسجد شده بلافاصله کار بازسازی و اضافه کردن اون خونه رو به سالن مسجد شروع کردن.
مثل سالهای قبل در اهواز، هم ساخت مسجد رو مدیریت میکردن و هم پا به پای کارگرها و بناها زحمت میکشیدن و هم کمکهای مردمی رو از بین صفهای نمازگزاران جمع میکردن.
با وجودیکه اون زمان رییس بانک انصار استان قم بودن ولی این منصب باعث نشده بود ذره ای از وظیفه و مسئولیتی که در قبال بازسازی خونه ی خدا احساس میکردن کم بشه.
بعد از اومدن از سرکار و استراحت جزیی لباس کارگری می پوشیدن و پا به پای کارگرها برای بازسازی مسجد تلاش میکردن.
در زمان همین فعالیت ها و زحمتها برای مسجد بود که آیت الله حائری با شهید مختاربند آشنا شدن و این آشنایی باعث ایجاد علاقه بین پدر و ایشون شده بود.
این امر باعث شده بود گاهی از اوقات مثل شب یلدا آیت الله حائری، خانواده ی ما رو با فرستادن مقداری انار یا هندوانه مورد لطف و محبت قرار بدن.
برای هم ما خیلی جالب بود که ایشون به این سنتهای باستانی توجه دارن....
ادامه دارد
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
@mokhtareharam
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
#خاطره
دخترشهید مدافع حرم
#سردار_حاج_حمید_مختاربند
#قسمت_دوم
بعد از بازنشستگی پدر از بانک انصار فرصت فراغت ایشون بیشتر شده بود.
در همون زمان #آیت_الله_حائری_شیرازی ساختمون نیمه کاره ای درمزرعه ای اطراف قم داشتن که تصمیم گرفتن اونو وقف اردوهای دانشجویی و طلاب کنن.
و چون فعالیت های شهید مختاربند رو برای بازسازی مسجد باقریه دیده بودن از ایشون خواستن اینکار رو به عهده بگیره.
بعد از تمام شدن ساختمون چند باری مارو به اونجا دعوت کردن و اونجا بود که ما به روحیه ی شاداب و جوان آیت الله حائری پی بردیم.
ایشون با وجود سن بالا بسیار ورزیده و شاداب بودن و به محض رسیدن به مزرعه آستین بالا میزدن و مقداری سبزی می چیدن و خیلی سریع یه غذای خوشمزه با اون سبزیها می پختن و ما رو مهمان سفره ی ساده خودشون میکردن.
نکته جالبی که پدر از ایشون تعریف میکرد مربوط به زمانی بود که از لحاظ مالی برای تامین وسایل ساده ی اون ساختمون که کم کم تبدیل به یک اردوگاه کوچک میشد دچار مشکل شده بودن.
پدر می گفت آیت الله حائری اعتقاد دارن که در اوج این گرفتاری مالی باید سفره ای هرچند ساده برای مهمان پهن کرد. این مهمان داری با خودش خیر و برکت میاره و ان شالله این مشکل حل میشه و همینطور هم شد.
به هر حال این رابطه و علاقه تا سال آخری که پدر عازم سوریه بودن ادامه داشت و حتی چندماه قبل از اعزام شنیدم که آیت الله حائری از پدر خواستن بعضی صبحها بعد از نماز مهمان ایشون باشه تا نکات اخلاقی نهج البلاغه رو براشون تبیین کنه و پدر با خوشحالی پذیرفته بود و از محضر ایشون استفاده میکرد.
موقع برگشتن هم حتما مقداری کله پاچه که به عنوان صبحانه تهیه شده بود رو به پدر میدادن و از ایشون می خواستن صبحانه رو با مادر میل کنن. توجه ایشون به این نکات اخلاقی به ظاهر کوچک برای ما درسهای بزرگی به همراه داشت.
بعد از شهادت پدر لطف آیت الله حائری به خانواده ی ما و حتی پدر و مادر شهید ادامه داشت و همچنان به ما محبت داشتن به نحوی که ما از ایشون به عنوان پدر معنوی خانواده یاد می کردیم.
خداوند ایشون رو رحمت کنه و ان شالله مهمان سفره ی اهل بیت علیهم السلام باشن.
#سالگرد_رحلت_آیت_الله_حائری_گرامیباد
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
@mokhtareharam
#خاطره
مادر شهید مدافع حرم
#سردار_حاج_حمید_مختاربند
حاج حمید جزو اولین کسانی بود که وارد سپاه شد و برای جذب نیرو و آموزش آنان زحمتهای شبانه روزی می کشید.
بعضی از فامیل و اقوام بعد از شنیدن اینکه حاج حمید گاهی تا نیمه های شب مشغول خدمت در سپاه هست فکر کردند شاید برای اینکار اضافه کاری و حقوق خوبی هم دریافت می کند در حالیکه حقوق آن موقع سپاه بسیار ناچیز بود.
حاج حمید وقتی شنید به من گفت:
سپاه برای من مثل مسجد است و تا هرزمان که در سپاه باشم مثل این است که در حال عبادتم.
از سمت راست
🌹شهیدمدافع حرم
#سردار_حاج_حمید_مختاربند
🍃جانباز دفاع مقدس
#سردار_حاج_رحیم_نوعی_اقدم
🌹شهید مدافع حرم
#سردار_حاج_هادی_کجباف
🍃جانباز شهید
#حبیب_رمضانی
@mokhtareharam
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
#خاطره
حاج مجید کریمی
همرزم شهید مدافع حرم
#سردار_حاج_حمید_مختاربند
اواخر شهریور ۹۴ بود قرار بود #ابوناصر به مرخصی برود. او نزدیک به ۱۰ میلیون تومان پول سوری از #ابوزهرا تنخواه برای امورات تیپ دریافت نموده بود.
من تازه از ایران رسیده بودم سوریه ابوناصرگفت:
حاج مجید! من میخوام برم مرخصی اگر زحمتی نیست میخواهی بری قرارگاه حضرت زینب یک سر به ابوزهرا بزن و برگه تسویه منو بعد از امضا گرفتن از فرماندهی بده ابوزهرا امضا کنه
من هم گفتم چشم!
من رفتم قرارگاه همه امضاها رو از مسئولین قسمت ها گرفتم فقط امضای مسول مالی ابوزهرا مانده بود!
رفتم اتاق کار ابوزهرا سلام کردم
ایشان هم مثل همیشه بامحبت واحترام برخورد نمود.
عرض کردم حاجی جون ابوناصر میخواد بره ایران....
لطف کن برگه اش روامضاکن...
ایشان هم گفتند چشم برگه رو بده....
وقتی برگه رو امضا کردگفت راستی
حاج مجیدایشان ازلحاظ مالی تسویه نکرده.
چون من ابوناصر روخیلی قبول داشتم گفتم حاجی جان من کل بدهکاری ایشان راقبول میکنم.
ابوزهرا خنده ای کرد و گفت اشکالی نداره اما مبلغش زیاده ها....
گفتم اشکال نداره من قبول میکنم.
ایشان برگه ای نوشت ومن متعهد شدم تسویه حساب به عهده من باشه.
برگشتم به مقر و جریان رو به ابوناصر گفتم...
ابوناصر خنده ای کرد و گفت چکار کردی پسر منو شرمنده کردی.
گفتم: حاجی اگر صد میلیون هم بود امضا میکردم.
ایشان گفت شرمنده! من فراموش کرده بودم بهت فاکتورها وپولهای اضافه روبدم بری تسویه کنی!
گفتم مهم نیست.
دوروز بعد رفتن ابوناصر به ایران لغو شد و قرار شد همسرایشان برای زیارت به سوریه مشرف شود.
چون درگیرکارها و آمادگی رزم بچه ها برای عملیات بودیم پول را از ابوناصر تحویل نگرفتم.
پول داخل فایل چوبی بود من و ابوناصر هرکدام یک کلید داشتیم....
تا شد بیستم مهرکه ابوزهرا و ابوناصر با هم به شهادت رسیدن. سه روز بعد مسئول جدید مالی قرارگاه تماس گرفت گفت حاج مجید بیا برای تسویه حساب مالی.
من رفتم سرپولها حساب کتاب نمودم دیدم مبلغ موجودی بافاکتورها کسری دارد و ابوناصرهم بهم گفته بود من به بچه های سوری تنخواه داده ام و قراره سربرج حقوق دریافت کردن من ازحقوقشان کسرکنم.
اسامی بچه ها را درلیستی نوشته بود و دست خودش بود.
خیلی گشتم که پیداش کنم اما فایده ای نداشت.
رفتم مقر مالی قرارگاه اتاق ابوزهرا.
جای حاج حمید را خالی دیدم، بغض گلوم رو گرفته بود، اشک از چشمانم سرازیر شد.
درفراق شهادت ابوزهرا، ابوناصر و رسول جوان که همه در یک روز به شهادت رسیده بودن.
قلبم خسته بود و حال خوشی نداشتم
مسئول مالی گفت شما بدهکار هستید.
من قصه تحویل پول رو گفتم ایشان گفتند شاهدی هم داری.
گفتم آره!
گفت کیه؟
گفتم ابوزهرای شهید!
گفت ببین حاج مجید شما اینجا روامضاکردی و مسئولیتش به عهده شماست خدا ان شالله کمکت کنه.
سه روز وقت داشتم برای تسویه حساب!
عصر رفتم حرم بی بی حضرت زینب(س) ابوزهرا رو قسم دادم گفتم جان حضرت زینب (س) کمکم کن مگه شما زنده نیستید؟
مگه شاهد نیستید؟
زنده تر از شما کیست؟
برگشتم مقر...
همان اتاق ابوناصر....
قلبم درفراق بهترین همرزمانم درفشاربود!
دوباره وسایل ابوناصر را گشتم شاید فاکتوری پیدا کنم....
دیدم به اندازه همان کسری پول فاکتورخرج کرد وسایل و تجهیزات ساختمان موجود است.
ابوزهرا صدایم را شنید وگره از کار مادی من باز کرد.
قصه فاکتورها حل شد
اما غصه فراق یاران همچنان درقلبم نشسته....
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
@mokhtareharam