🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
#سفرنامه_دمشق
خاطرات همسر شهید مدافع حرم
#سردار_حاج_حمید_مختاربند
#قسمت_چهارم
اولین سفری که برای دیدار با حاج حمید به سوریه رفتم، پدر و مادر و برادر ایشان نیز همراهم بودند.
به جز چند خانم که مثل من برای دیدن همسرشان به سوریه می رفتند، تمام مسافران هواپیمایی که عازم سوریه بود مرد بودند.
از جنس مردان خدایی، از جنس مردان سبکباری که همچون حاج حمید دل از همه چیز بریده و در کشوری غریب به دفاع از ناموس شیعه و مظلومین مسلمان رفته بودند.
پس از حدود دو ساعت هواپیما به دمشق نزدیک شد.به خاطر خطری که از جانب تکفیریها برای زدن هواپیما وجود داشت از همه مسافران خواستند تا کرکره ی پوشش مخصوص پنجره های هواپیما را پایین بیاورند و تمام چراغهای هواپیما را خاموش کردند و در تاریکی مطلق هواپیما به زمین نشست.
فرودگاه دمشق بسیار خلوت و تاریک بود و البته در کشوری که جنگ باشد جز این انتظاری نیست.
با شروع فشارهای جنگ اولین کسانی که کشور را ترک میکنند مردمان مرفه آن کشورند. آنها که بیشترین استفاده را از امکانات کشور در شرایط صلح مینمایند ولی وقتی جنگ شد، اولین کسانی هستند که برای حفظ جان از کشور خارج میشوند و از سویی مسافران دیگر کشورها نیز دیگر به کشور در حال جنگ سفر نمیکنند.
سوریه در زمانی که سایهی جنگ بر آن گسترده نشده بود، از کشورهای توریستی منطقه بود و بیشتر درآمد آن نیز از همین طریق تامین می شد.
وقتی به فرودگاه رسیدیم، حاج حمید با خوشحالی به استقبالمان آمد و ما را به مهمانسرایی در شهر دمشق برد. خانهی بزرگی که حالا خالی از سکنه شده بود.
مسیر فرودگاه تا شهر دمشق اتوبانی کاملا تاریک بود و در دوطرف آن خاکریزهای بلندی دیده میشد.
حاج حمید می گفت چندی قبل تکفیریها تا پشت این خاکریزها رسیده بودند و به خاطر حجم بالای تیراندازی دوطرف، گذشتن از این اتوبان بسیار سخت و با سرعت بالا امکان پذیر بوده..
آثار خرابی جنگ در شهر محسوس بود و گاه و بیگاه هم صدای تیراندازی شنیده میشد. تمام خیابانها مانع کشی و ایست بازرسی داشت.
ما بعد از رسیدن به هر پست بازرسی با گفتن کلمه الاصدقا (دوستان) رد می شدیم...
ادامه دارد
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
@mokhtareharam
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
#مادرانه
خاطرات مادر شهید مدافع حرم
#سردار_حاج_حمید_مختاربند
#قسمت_چهارم
آن روزها حاج حمید همراه دوستانش جلسات مخفیانه برگزار می کردند. یکی از روزها او را پاییده بودند و بعد از جلسه دنبالش کردند. ما آن روز جلسه ی مذهبی در مورد چهارده معصوم در خانه داشتیم. که ناگهان در حیاط با شدت باز شد و او با شتاب آمد و خود را به داخل خانه انداخت و همان موقع صدای تیر آمد که به دیوار روبروی خانه که مدرسه علمیه بود، اصابت کرد. ما با عجله در را بستیم و جلسه را تمام کردیم.
بعد از این ماجرا یکی از آشنایان آمد و گفت: پسرهایت را در شوشتر نگه ندار! دنبالشان هستند و می خواهند آنها را بکشند.
ما مجبور شدیم برای مدتی او را به اهواز بفرستیم تا آبها از آسیاب بیفتد. اهواز در دکان نانوایی یکی از آشناها مشغول به کار شد. بعد از چند وقت به ما خبر دادند که اهواز حکومت نظامی برقرار شده و قرار است چماق به دست ها در شهر مانور بدهند. امام هم دستور داد مردم حکومت نظامی را نادیده بگیرند و تظاهرات کنند. حاج حمید در تظاهرات شرکت کرده بود، باز هم او را تعقیب کرده بودند و او توانسته بود در خانه ای پناه بگیرد و نجات پیدا کند...
ادامه دارد
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
@mokhtareharam