✅ یواشتر لطفا!
در مورد کارهای خیر سفارشات مختلفی داریم مبنی بر سرعت بخشیدن و بدون درنگ انجام دادن؛ ولی در مورد نماز همچین چیزی نداریم. بعضیامون اینقدر توی خوندنِ نماز عجله داریم که اگه کسی ندونه فکر میکنه وقتی نماز تموم شد میخوایم بریم بزرگترین پالایشگاه نفت خاورمیانه رو افتتاح کنیم، یا میخوایم جوایز لیگ قهرمانان اروپا رو تقدیم کنیم؛ نه دادش، بعد از نماز میخوای بخوابی و تلوزیون ببینی؛ پس یکم یواش تر لطفا
💠 حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند:
دزدترین مردم کسی است که به خاطر سرعت و شتابزدگی از نماز خود کم کند، نماز چنین انسانی همچون جامه مندرسی در هم پیچیده شده ، به صورت اوپرتاب می گردد.
(اَسرَقُ الناسِ فَالذى یَسرقُ مِن صَلاتِهِ فَصَلاتُهُ تَلف کما یَلف الثَوبُ الخلق فَیضرب بِها وَجهَهُ) ( میزان الحکمه ، ج 5، ص 406 )
😁لطیفه😁
این «یواشتر لطفا» فقط مخصوص نماز هم نیست، ما توی رانندگی هم همینطوری عمل میکنیم.
موقع آموزش رانندگی اینقدر تند میرفتم
استاده بهم گفت؛ پسرجان پشت ماشین نوشته تحت تعلیم نه تحت تعقیب 🖐😂😂😂
👳 @mollanasreddin 👳
✍استادي می گفت :
صبح ها که دکمه هاي لباسم را مي بندم ، به این فکر مي کنم که چه کسي آنها را باز خواهد کرد ؟ خودم یا مُرده شور ؟ دنیا همین قدر غیر قابل پیش بیني است. به آنهايي که دوستشان دارید، بي بهانه بگوييد : دوستت دارم. بگوييد : در این دنیاي شلوغ ، سنجاقَت کرده ام به دلم. بگوييد: گاهي فرصت با هم بودنمان ، کوتاه تر از عمرِ شکوفه هاست.
🌱 بودن ها را قدر بدانيم !
" نبودن ها " همين نزديكي ست ...
👳 @mollanasreddin 👳
همیشه
سخن امیدوارکننده
به دیگران اهدا کنید
نه تنها احساس بهتری
خواهید داشت
بلکه شخصیت مثبت
خودرانیزتقویت
خواهیدبخشید🌸
👳 @mollanasreddin 👳
❣شكر گزاری بيشتر فراوانی بيشتری را به سمت شما جذب مي كند. شكرگزار بودن شما مثل آهنربا عمل مي كند و هر چه بيشتر شكر گزاري كنيد فراواني بيشتری را به سمت خود می كشانيد. اين قانون كائنات است!
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
☕️یک فنجان تفکر
پیر شدن ربطے به شناسنامه ندارد
همین ڪه دیگر میل خرید یک جوراب سپید را نداشته باشی...
همین ڪه صداے زنگ تلفن و یا شنیدن یک موسیقی دلت را نلرزاند...
همین ڪه فڪر سفر برایت ڪابوس باشد...
همین ڪه مهمانے دادن و مهمانے رفتن برایت عذاب آور باشد...
همین ڪه در دیروز زندگے ڪنے و از آینده بترسے و زمان حال را نبینی...
بی آرزو باشے؛بے رویا باشی
بے هدف باشے؛عاشق نباشے
براے رسیدن به عشقت خطر نڪنی...
براے آرزوهایت نجنگے
شک نڪن حتے اگر جوان باشی
تو پیری...
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
🌸 رزمنده رشوه ای
بار اول نبود که براى اعزام دست و پا مى زدم. براى این که قدم بلند نشان بدهد، آن قدر بارفیکس رفتم که دست هایم دراز شد و کم مانده بود آستانه در خانه مان کنده شود، زیر کفش هایم تخته و پاشنه اضافه چسباندم. براى این که هیکلم درشت نشان بدهد چند پیراهن و ژاکت روى هم مى پوشیدم اما هر بار مضحکه این و آن مى شدم.
جورى دست تو شناسنامه ام بردم و سنم را زیاد کردم که زبردست ترین جعل اسنادی هم نمى توانست چنین شاهکارى بکند اما هیکل رعنا و زَهوار در رفته ام همه چیز را لو مى داد.
قربانش بروم آقاجان هم که تا اسم جبهه مى آمد کمربندش را مى کشید و دنبالم مى کرد. قید رضایت نامه گرفتن از او را هم زدم.
چند روز بعد دوباره فیل ام یاد هندوستان کرد و کشیده شدم طرف اعزام نیرو.
نرسیده به آن جا یک هو چشمم افتاد به یک پیرمرد که سر و وضعش به کارگرهاى ساختمان مى رفت. یک هو فکرى به ذهنم تلنگر زد و رفتم جلو.
سلام کردم. پیرمرد نگاهم کرد و جواب داد. مِن و مِن کنان گفتم: «این جا، این جا چه مى کنید؟» براق شد که: «فضول بردند جهنم گفت هیزمش تره، تو را سننه» -قصد فضولى ندارم. منظورم این است که...
و خلاصه شروع کردم به زبان ریختن و مخ تیلیت کردن تا این که با خوشحالى فهمیدم که حدسم درست بوده و کارگر است و سن و سالى گذرانده و دیگر کمتر استادکارى، او را سرکار مى برد و حالا بیکار است و تو جیبش، شپش پشتک وارو مى زند.
آخر سر گفتم: «چقدر مى گیرى براى یک امر خیر کمک کنى؟» چشمانش گرد شد. بنده خدا منظورم را اشتباه متوجه شد و فکر کرد لات و بى سروپا هستم و مى خواهم نامه عاشقانه به او بدهم تا دست کسى برساند. با هزار مصیبت آرامش کردم و به او گفتم که بیاید جاى پدرم در پایگاه اعزام نیرو، رضایت نامه ام را امضا کند.
اول کمى فکر کرد و بعد سر بالا انداخت که نه! افتادم به خواهش و تمنا و چهل، پنجاه تومنى که تو جیبم بود را به زور کردم تو جیبش. بعد سر قیمت چانه زدیم و من جیب هاى خالى ام را نشان دادم تا راضى شد، همراه من آمد.
کارى ندارم که بنده خدا چند بار بین راه و تو پایگاه ترسید و مى خواست عقب گرد کند و من با هزار مکافات دوباره دلش را نرم کردم. رسیدیم به اتاق دریچه دار. پیرمرد را به مسئول اعزام نشان دادم و گفتم که ایشان پدرم هستند. تا چشم پیرمرد به جوان افتاد نیشش باز شد و هر دو شروع کردند به چاق سلامتى و قربان صدقه رفتن و سراغ فک و فامیل را گرفتن.
شَستم خبردار شد که پیرمرد خان دایى مسئول اعزام است. آسمان به سرم سقوط آزاد کرد. داشتم دست از پا درازتر برمى گشتم که پیرمرد متوجه شد و رو به جوان گفت: «حسین جان قربان قد و بالات کار این پسرك را جور کن. ثواب دارد. نفرستیتش جبهه وا. بگذار پیش خودت سرش گرم بشه یا فوقش بفرست آشپزخانه کمک حال آشپزها بشه. بچه خوبیه. بخشنده و باادب است.»
حسابى هم هندوانه زیر بغلم گذاشت و هم حالم را گرفت.
فهمیدم از این حرف ها واسه سر کچل من نمدى کلاه نمى شود. دوباره قصد رفتن داشتم که حسین جان! صدایم کرد و خنده خنده فرمى طرفم دراز کرد و گفت: «بیا شازده پسر. به خاطر گل روى خان دایى ام.»
از خوشحالى مى خواستم سر به سقف بکوبم.
بله، من با دادن چهل پنجاه تومان رشوه رزمنده شدم
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
از حکیمی پرسیدند :چرا گوش دادنت
از سخن گفتنت بیشتر است؟
گفت: چون به من دو گوش داده اند
و یک زبان، یعنی دو برابر آنچه
می گویم، می شنوم.
کم گوی و به جز مصلحت خویش مگوی،
چیزی که نپرسند، تو از پیش مگوی،
از آغاز دو گوش و یک زبانت دادند،
یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگوی
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
مردی از دست روزگار سخت می نالید. پیش استادی رفت و برای رفع غم و رنج خود راهی خواست.استاد لیوان اب نمکی را به خورد او داد و از مزه اش پرسید؟
آن مرد آب را به بیرون از دهان ریخت و گفت: خیلی شور و غیر قابل تحمل است.
استاد وی را کنار دریا برده و به وی گفت همان مقدار اب بنوشد و بعد از مزه اش پرسید؟
مرد گفت: ...خوب است و می توان تحمل کرد.
استاد گفت شوری آب همان سختی های زندگی است. شوری این دو آب یکی ولی ظرفشان متفاوت بود. سختی و رنج دنیا همیشه ثابت است و این ظرفیت ماست که مزه انرا تعین می کند پس وقتی در رنج هستی بهترین کار بالا بردن ظرفیت و درک خود از مسائل است.
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
یک ناخدای تحصیلکرده و یک خدمه پیر
بیسواد در یک کشتی با هم کار می کردند.
پیرمرد هر شب به کابین ناخدا می رفت
و به حرفهای او گوش می داد.
یک روز ناخدا از پیرمرد پرسید:
آیا درس زمین شناسی خوانده است؟
پیرمرد گفت:نه
ناخدا گفت:پس تو یک چهارم
عمر خود را از دست داده ای.
پیرمرد خداحافظی کرد و در حالی که
به اتاق خود می رفت با خودش به
این فکر می کرد که ناخدا فرد
تحصیلکرده ایست و حتماً چیزی
که در مورد آن صحبت می کند واقعیست.
پس من یک چهارم عمرم را از دست داده ام.
شب بعد ناخدا از او پرسید:در مورد
علم هواشناسی چیزی می دانی؟
پیرمرد گفت:نه
ناخدا گفت:پس تو نیمی از
عمر خود را از دست داده ای.
پیرمرد ناراحت شد و دوباره با
همان افکار به اتاق برای خواب رفت.
شب بعد باز ناخدا از او پرسید:آیا
در مورد علم دریا شناسی چیزی می دانی؟
پیرمرد گفت:نه
ناخدا گفت:پس تو سه چهارم
عمر خود را از دست داده ای.
پیرمرد آن شب را نیز ناراحت
به اتاق خود برگشت.
ولی صبح زود به سراغ کابین ناخدا
رفت و از او پرسید:در مورد علم
شناشناسی چیزی می دانی؟
ناخدا گفت:نه!شناشناسی؟
پیرمرد گفت:بله.پس تو تمام عمر خود
را از دست داده ای،چون کشتی
به یک صخره برخورد کرده و در
حال غرق شدن است.خداحافظ...
اکثر اوقات ما انسانها همانند ناخدا
هستیم و مردم اطرافمان را آن پیرمرد
می پنداریم.به داشته های خود می بالیم
و فکر می کنیم دیگر به مشکلی بر
نخواهیم خورد.در حالی که روزی ممکن
است قایق ما هم به صخره برخورد کند
و فقط علم شناشناسی به دادمان برسد.
دیگران را کوچک نشماریم.!
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
مردي كه ديگر تحمل مشاجرات با همسر خود را نداشت، از استادي تقاضاي كمك كرد.
به استاد گفت: «به محض اينكه يكي از ما شروع به صحبت ميكند، ديگري حرف او را قطع ميكند. بحث آغاز ميشود و باز هم كار ما به مشاجره ميكشد. بعد هم هر دو بدخلق ميشويم. در حالي كه يكديگر را بسيار دوست داريم، اما نميتوانيم به اين وضعيت ادامه دهيم. ديگر نميدانم كه چه بايد بكنم.»
استاد گفت: «بايد گوش كردن به سخنان همسرت را ياد بگيري. وقتي اين اصل را رعايت كردي، دوباره نزد من بيا.»
مرد سه ماه بعد نزد استاد آمد و گفت كه ياد گرفته است به تمام سخنان همسرش گوش دهد. استاد لبخندي زد و گفت: «بسيار خوب. اگر ميخواهي زندگي زناشويي موفقي داشته باشي بايد ياد بگيري به تمام حرفهايي كه نميزند هم گوش كني.»
مهم ترين چيز در ارتباط، شنيدن چيزهايي است كه گفته نميشود.»
براي داشتن يك شركت موفق، ساز و كارهاي معمول ارتباط با مشتريان كافي نيستند و بايد بتوانيد نيازهاي فعلي و آينده مشتريان خود را شناسايي كنيد و براي محقق ساختن آنها اقدام كنيد. نيازها و خواستههايي كه مشتريان به زبان نميآورند يا به آن فكر نميكنند و يا نسبت به آنها آگاهي ندارند.
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
🙂يه روز ملانصرالدين و دوستش دوتا خر ميخرن.
دوست ملا ميگه: چه طوري بفهميم کدوم ماله منه کدوم ماله تو؟
😳ملا ميگه خوب من يه گوش خرم رو ميبرم اوني که يه گوش داره مال من اوني هم که دو گوش داره مال تو.!
😝فرداش ميبينن خر ملا گوش اون يکي خره رو از سر حسادت خورده!!!
😶دوست ملا ميگه :حالا چيکار کنيم ملا ميگه: من جفت گوش خرمو ميبرم!!!
😝فرداش ميبينن بازم قضيه ديروزيه...
😖دوست ملا ميگه :حالا چيکار کنيم ملا ميگه: من دم خرمو ميبرم!
😶فرداش بازم قضيه ديروزي ميشه..
😡دوست ملا با عصبانيت ميگه: حالا چيکار کنيم ملانصرالدين هم ميگه:عيبي نداره خب حالا خر سفيده مال تو خر سياه مال من😂😂😂
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
#پندانه
برای آدمهایی که آزارتان می دهند ،
آرزوهای ِ خوب کنید !
آری ..
آرزو کنید آنقدر غرق در خوبی هایِ زندگی شوند و خیر و نیکی در لحظه هایشان جاری باشد ،
که وقتی به خودشان می آیند ،
اصلا دیگر بدی را بلد نباشند ..
بیشتر ِ آدمهایی که آزار می دهند ،
شاید یک روزی ، یک جایی ،
زخمی خورده اند و مرهمی نیافته اند
و تنها راه ِ گذر از این زخم را ،
در آزار دادن ِ دیگران جسته اند ..
با رفتار متقابل ، چنین شخصیتی از خودتان نسازید ..
این یک شعار نیست ،
اگر جواب بدی را دستِ کم با سکوت بدهید و در دلتان آرزوهای ِ نیک برای فرد ِ مقابل کنید ،
شما خوشبخت ترین انسانید ..
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
🔴 علی اکبر علیه السلام الگوی منتظران
🔵 خطر پذیری و ترس نداشتن از حوادث واقعه، یکی از ویژگیهای حضرت علی اکبر علیه السلام بوده است. آن حضرت با تمام خطراتی که در روز عاشورا متوجه ایشان بود، به قلب میدان زد و در راه یاری امام زمانش از هیچ تلاشی دریغ نکرد.
🌕 جوانان منتظر نیز می توانند برای یاری امام زمان خود از ویژگیهای شخصیتی حضرت علی اکبر الگوگیری نمایند. بدون تردید با تنآسایی و رفاه و تنبلی نمی توان ادعای یاری امام زمان علیه السلام را داشت. باید خطر پذیر بود و از اسایش و رفاه دوری نمود.
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
💠 زیانکارترین افراد از نگاه قرآن:
آیا شما را به زیانکارترین افراد از نظر کار و کوشش آگاه سازم؟ آنان کسانی هستند که کار و کوشش آنها در این جهان، بی نتیجه گردیده و تلف شده است و آنان تصور می کنند که کار نیک و تجارت پرسودی انجام می دهند.
(قُلْ هَلْ نُنَبِّئُکمْ بِالْأَخْسَرِینَ أَعْمالًا الَّذِینَ ضَلَّ سَعْیهُمْ فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ هُمْ یحْسَبُونَ أَنَّهُمْ یحْسِنُونَ صُنْعاً) (سوره کهف، آیه 103-104)
✅ یه نمونه از کارهایی که برای انسان سودی نداره و به تعبیر قرآن مصداق «کار زیانبار» هست؛ مشغول شدن به حرف ها لغو و کارهای بیهوده اس. اینها فقط جوانی و عمر ما رو تلف میکنه و نه فایده دنیایی برامون داره و نه اجر اُخروی.
امیدوارم ماه رمضون شروعی باشه برای اینکه از لحظه لحظه عمرمون بهترین استفاده رو بکنیم و از کارهای لغو و بیهوده و بی ثمر فاصله بگیریم.
😄لطیفه😄
ﺳﻪ نفر ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ﯾﮏ ﯾﺨﭽﺎﻟﻮ ﺑﺒﺮﻥ ﻃﺒﻘﻪ ﺷﯿﺸﻢ 😐
بعد از سه ساعت تلاش میرسند طبقه پنج
ﯾﮑﯿﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﻪ : ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﻘﺪﺭﻣﻮﻧﺪﻩ
ﻣﯿﺮﻩ ﻭ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻩ ﻣﯿﮕﻪ:
ﯾﮏ ﺧﺒﺮ ﺧﻮﺏ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﯾﮏ ﺧﺒﺮﺑﺪ
میگن اول خبر خوب بگو وبعد خبر بد.
میگه :
ﺧﺒﺮ ﺧﻮﺏ اینکه : 1 ﻃﺒﻘﻪ ﻣﻮﻧﺪﻩ☺
ﺧﺒﺮ ﺑﺪ : ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﻮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ😂😂😂😂😂😂😂
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
شخصی به بهلول گفت: انگشترت را به من بده تا هر وقت آن را می بینم به یاد تو بیفتم و تو رادعا کنم !
بهلول گفت : نمی دهم تا هر وقت به انگشتت نگاه کردی بیاد بیاوری که انگشتر را از من خواستی ندادم
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
🌸🔹
#خاطره
زمانی برای تبلیغ به روستایی رفته بود و میخواست شبی برای تبلیغ به روستای نزدیک آنجا نیز برود. اهالی روستای اول، الاغی را در اختیارشان گذاشتند. وقتی سوار بر آن شدند، چون ایشان اصلاً حیوان را نمیزدند، الاغ در راه هر کجا چشمش به علفی میخورد، مشغول خوردن میشد. به طوری که طی شدن فاصلهی کوتاه بین دو روستا چندین ساعت طول کشید؛ حتی بیشتر از مقدار زمانی که پیاده میشد رفت!
به نقل از کتاب" اسوه بندگی"
شرح حال مرحوم آیت الله سید بهاءالدین مهدوی
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
🌸غذای بی نمک
یكی از بچههای اهواز به نام نصرالله قرایی در یكی از نامههایش خطاب به مادرش چنین نوشته بود: «مادر جان، حتماً همراه جواب نامه برایم عكس بفرستید، چون نامهی بدون عكس مثل غذای بدون نمك است.» و با این مثال خواسته بود بر ارسال عكس تأكید داشته باشد.
چند روز گذشته بود تا این كه دیدیم سر و كلّهی عراقیها پیدا شد. بچهها را جمع كردند و یكی از آنها خطاب به ما گفت: كِی غذای ما بینمك بوده كه در نامههایتان از بینمكی غذا شكایت میكنید؟😂 شما قدر خوبیهای ما را نمیدانید. بعد هم نامه را برای ما خواندند. بچهها كه پی به موضوع برده بودند، به زور توانستند ختده خود را نگه دارند. با تلاش زیاد به عراقیها بفهمانند كه در این نامه چنین منظوری در كار نبوده است و هر طور بود شرّشان را كوتاه كردند.
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
🌸🔸
خاطره طنز
یه بطری نوشابه اضافه اومد. حسنآقا اونو برداشت. گفت: «من شامم رو هم با نوشابه میخورم، ولی شماها باید با آب بخورید." بچهها جواب دادند: "یا به ما هم میدی یا نمیذاریم خودت هم بخوری."بعد از کلی کریخوندن و خطونشون کشیدن، حسنآقا رفت و نوشابه رو مخفی کرد تا شب بشه. موقع شام نوشابه رو آورد سر سفره و شاد و خوشحال با شوخی و خنده در نوشابه رو باز کرد و ریختش توی لیوان و مشغول خوردن شد.
هرچی منتظر شدم که بچهها مثلا حمله کنند به حسنآقا یا حداقل مانع خوردن تمام نوشابه بشن، خبری نشد. حسنآقا همچنان نوشابه میخورد و به کری خوندنش ادامه میداد: "بهبه! چه نوشابهای! دلتون آب، تو بهشتم همچین نوشابههایی بهتون نمیدن."شام که تموم شد و سفره رو جمع کردن، من از یکی از بچهها پرسیدم: "چرا تسلیم شدین؟ از حسن ترسیدین یا خجالت کشیدین؟" گفت: "باورت میشه که داخل اون بطری نوشابه نبود، ماها پیداش کردیم توش چای و نمک ریختیم.خودشون هم تعجب کرده بودند که حسن چطور محتویات بدمزه آن بطری رو خورد و به روی خودش نیاورد؟!
📚 "وقت اضافه" زندگینامه شهید حسن غازی
🌸🔸
#خاطره #طنز
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
🔸▪️
وقت زیادی صرف طعم دارکردن و به سیخ زدن و کباب کردن مرغها کرده بودم. خیلی کباب خوب و خوشطعمی شده بود. پیش دل خودم، راضی بودم از تفریح سالمی که داشتم؛ تا اینکه سخن استاد مرا به فکر فرو برد:
«پول دادی در ازایش مرغ گرفتی، عمرت را که میدهی، در عوضش چه میگیری؟ »
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
وقتي گل شكوفه نمي دهد ، گل را عوض نمي كنند، بلكه شرايط رشدش را فراهم مي سازند
اگر موفق نشدي، هدفت را تغيير نده ، مسير حركتت را عوض كن.
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
#ضرب_المثل
🌀علاج واقعه قبل از وقوع بايد كرد🌀
🌀در زمانهاي دور، كشتي بزرگي دچار توفان شد و باعث شد كه كشتي غرق شود. مسافران كشتي توي آب افتادند. در ميان مسافران، مردي توانست خودش را به تختهپارهاي برساند و به آن بچسبد
🌀موجها تختهپاره و مسافرش را با خود به ساحل بردند. وقتي مرد چشمش را باز كرد، خود را در ساحلي ناشناخته ديد بدون هدف راه افتاد تا به روستا يا شهري برسد. راه زيادي نرفته بود كه از دور خانههايي را ديد. قدمهايش را تندتر كرد و به دروازه شهر رسيد.
🌀در دروازهي شهر گروه زيادي از مردم ايستاده بودند. همه به سوي او رفتند. لباسي گرانقيمت به تنش پوشاندند. او را بر اسبي سوار كردند و با احترام به شهر بردند.
🌀مسافر از اينكه نجات پيدا كرده خوشحال بود اما خيلي دلش ميخواست بفهمد كه اهالي شهر چرا آنقدر به او احترام ميگذارند. با خودش گفت: .نكند مرا با كس ديگري عوضي گرفتهاند..
🌀مردم شهر او را يكراست به قصر باشكوهي بردند و بهعنوان شاه بر تخت نشاندند
🌀مرد مسافر كه عاقل بود، سعي كرد به اين راز پي ببرد . عاقبت به پيرمردي برخورد كه آدم خوبي به نظر ميرسيد. محبت زيادي كرد تا اعتماد پيرمرد را به خود جلب كرد. در ضمن گفتگوها فهميد كه مردم آن شهر رسم عجيبي دارند.
🌀پيرمرد ، به او گفت: . معمولاً شاهان وقتي چندسال بر سر قدرت ميمانند، ظالم ميشوند. ما به همين دليل هر سال يك شاه براي خودمان انتخاب ميكنيم. هر سال شاه سال پيش خودمان را به دريا مياندازيم و كنار دروازهي شهر منتظر ميمانيم تا كسي از راه برسد. اولين كسي كه وارد شهر بشود، او را بر تخت شاهي مينشانيم. تختي كه يكسال بيشتر عمر نخواهد داشت.
🌀مسافر فهميد كه چه سرنوشتي در پيش روي اوست . دو ماه بود كه به تخت پادشاهي رسيده بود. حساب كرد و ديد ده ماه بعد او را به دريا مياندازند. او براي نجات خود فكري كرد:
🌀از فردا بدون اينكه اطرافيان بفهمند توي جزيرهاي كه در همان نزديكيها بود كارهاي ساختماني يك قصر آغاز شد .در مدت باقيمانده، شاه يكساله هم قصرش را در جزيره ساخت و هم مواد غذايي و وسايل مورد نياز زندگياش را به جزيره انتقال داد
🌀ده ماه بعد ، وقتي شاه خوابيده بود ، مردم ريختند و بدون حرف و گفتگو شاهي را كه يكسال پادشاهياش به سر آمده بود از قصر بردند و به دريا انداختند.
🌀او در تاريكي شب شنا كرد تا به يكي از قايقهايي كه دستور داده بود آن دور و برها منتظرش باشند رسيد. سوار قايق شد و بهطرف جزيره راه افتاد. به جزيره كه رسيد، صبح شده بود. خدا را شكر كرد به طرف قصري كه ساخته بود رفت اما ناگهان با همان پيرمردي كه دوستش شده بود روبهرو شد. به پيرمرد سلام كرد و پرسيد: .تو اينجا چه ميكني؟.
پيرمرد جواب داد: .من تمام كارهاي تو را زيرنظر داشتم. بگو ببينم تو چه شد كه به فكر ساختن اين قصر در اين جزيره افتادي؟.
🌀مسافر گفت: .من مطمئن بودم كه واقعهي به دريا افتادن من اتفاق خواهد افتاد، به همين دليل گفتم كه پيش از وقوع و بهوجود آمدن اين واقعه بايد فكري به حال خودم بكنم..
پيرمرد گفت: .تو مرد باهوشي هستي. اگر اجازه بدهي من هم در كنار تو همينجا بمانم
🌀از آن پس، وقتي كسي دچار مشكلي ميشود كه پيش از آن هم ميتوانسته جلو مشكلش را بگيرد و يا هنگاميكه كسي براي آينده برنامهريزي ميكند، گفته ميشود كه: علاج واقعه قبل از وقوع بايد كرد.🤔
👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از گروه مستند شبکه افق سیما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 فراخوان معرفی سوژه
📺 مستند خادمان فیروزه ای
🖋در این مستند هر قسمت به یک مسجد با ویژگی خاص اشاره دارد که قصه حول محور خادم مسجد روایت می شود.
📌لذا عزیزانی که در منطقه خود مسجدی با ویژگی خاص و خادم آن مسجد می شناسند از طریق سامانه پیامکی و شماره ذیل به ما اعلام کنند و بر اساس معرفی سوژه مناسب جوایزی برای این عزیزان در نظر گرفته خواهد شد.
⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
📩 3000141417
📲 09378569050
🆔 @OFOGH_Documentary
😇آورده اند روزي بهلول از راهي مي گذشت.
😇مردي را ديد كه غريب وار و سر به گريبان ناله مي كند.
😇بهلول به نزد او رفت سلام نمود و سپس گفت: آيا به تو ظلمي شده كه چنين دلگير و نالان هستي.
😇آن مرد گفت: من مردي غريب و سياحت پيشه ام وچون به اين شهر رسيدم ، قصد حمام و چند روزي استراحت نمودم و چون مقداري پول و جواهرات داشتم از بيم سارقين آنها را به دكان عطاري به امانت سپردم و پس از چند روز كه مطالبه آن امانت را ازشخص عطار نمودم به من ناسزا گفت و مرا فردي ديوانه خطاب نمود.
😇بهلول گفت: غم مخور. من امانت تو را به آساني از آن مرد عطار پس خواهم گرفت.
😇آنگاه نشاني آنعطار را سوال نمود و چون او را شناخت به آن مرد غريب گفت من فردا فلان ساعت نزد آن عطار هستم تو در همان ساعت كه معين مي كنم در دكان آن مرد بيا و با من ابدا تكلم منما. اما به عطار بگـو امانت مرا بده.
😇آن مرد قبول نمود و برفت.
😇بهلول فوري نزد آن عطار شتافت و به او گفت: من خيال مسافرت به شهر هاي خراسان را دارم و چون مقداري جواهرات كه قيمت آنها معادل 30 هزار دينار طلا مي شود دارم ، مي خواهم نزد تو به امانت بگذارم تا چنانچه به سلامت بازگردم آن جواهرات را بفروشي و از قيمت آنها مسجدي بسازي.
😇عطار از سخن او خوشحال شد و گفت: به ديده منت. چه وقت امانت را مي آوري ؟
😇بهلول گفت: فردا فلان ساعت و بعد به خرابه رفت و كيسه اي چرمي بساخت و مقداري خورده آهني وشيشه در آن جاي داد و سر آن را محكم بدوخت و در همان ساعت معين به دكان عطار برد.
😇مرد عطـاراز ديدن كيسه كه تصور مي نمود در آن جواهرات است بسيار خوشحال شد و در همان وقت آن مردغريب آمد و مطالبه امانت خود را نمود.
😇آن مرد عطار فورا شاگرد خود را صدا بزد و گفت: كيسه امانت اين شخص در انبار است. برو بياور و به اين مرد بده. شاگرد فوري امانـت را آورد و بهآن مرد داد و آن شخص امانت خود را گرفت و برفت و دعاي خير براي بهلول نمود.
👳 @mollanasreddin 👳
ناصرالدین شاه سالی یک بار آش نذری
می پخت و خودش در مراسم پختن
آش حضور می یافت تا ثواب ببرد.
رجال مملکت هم برای تهیه آش جمع می شدند و هر یک کاری انجام می دادند. خلاصه هر کس برای تملق وتقرب پیش ناصرالدین شاه مشغول کاری بود.
خود شاه هم بالای ایوان می نشست
و قلیان می کشید و از بالا نظاره گر کارها بود.
سر آشپزباشی ناصرالدین شاه در پایان کار دستور می داد به در خانه هر یک از رجال کاسه آشی فرستاده می شد و او می بایست کاسه آن را از اشرفی پر کند و به دربار پس بفرستد.
کسانی را که خیلی می خواستند تحویل بگیرند روی آش آنها روغن بیشتری می ریختند. پرواضح است آنکه کاسه کوچکی از دربار برایش فرستاده می شد کمتر ضرر می کرد و آن که مثلا یک قدح بزرگ آش که یک وجب روغن رویش ریخته شده، دریافت می کرد حسابی بدبخت می شد.
به همین دلیل در طول سال اگر آشپزباشی با یکی از اعیان یا وزرا دعوایش می شد به او می گفت بسیار خوب بهت حالی می کنم دنیا دست کیه... آشی برایت بپزم که یک وجب روغن رویش باشد.
👳 @mollanasreddin 👳
#ضرب_المثل
💠بيلش را پارو كرده💠
💠مي گويند، اگر كسي چهلروز پشت سر هم جلو در خانهاش را آب و جارو كند، حضرت خضر به ديدنش ميآيد و آرزوهايش را برآورده ميكند.
💠سي و نه روز بود كه مرد بيچاره هر روز صبح خيلي زود از خواب بيدار ميشد و جلو در خانهاش را آب ميپاشيد و جارو ميكرد. او از فقر و تنگدستي رنج ميكشيد. به خودش گفته بود: .اگر خضر را ببينم، به او ميگويم كه دلم ميخواهد ثروتمند بشوم. مطمئن هستم كه تمام بدبختيها و گرفتاريهايم از فقر و بيپولي است.
💠روز چهلم فرارسيد. هنوز هوا تاريك و روشن بود كه مشغول جارو كردن شد.
كمي بعد متوجه شد مقداري خاروخاشاك آنطرفتر ريخته شده است. با خودش گفت: .با اينكه آن آشغالها جلو در خانه من نيست، بهتر آنجا را هم تميز كنم. هرچه باشد امروز روز ملاقات من با حضرت خضر است، نبايد جاهاي ديگر هم كثيف باشد..
💠مرد بيچاره با اين فكر آب و جارو كردن را رها كرد و داخل خانه شد تا بيلي بياورد و آشغالها را بردارد. وقتي بيل بهدست برميگشت، همهاش به فكر ملاقات با خضر بود با اين فكرها مشغول جمع كردن آشغالها شد.
💠ناگهان صداي پايي شنيد. سربلند كرد و ديد پيرمردي به او نزديك ميشود. پيرمرد جلوتر كه آمد سلام كرد.
💠مرد جواب سلامش را داد.
پيرمرد پرسيد: .صبح به اين زودي اينجا چه ميكني؟.
مرد جواب داد: .دارم جلو خانهام را آب و جارو ميكنم. آخر شنيدهام كه اگر كسي چهل روز تمام جلو خانهاش را آب و جارو كند، حضرت خضر را ميبيند..
پيرمرد گفت: .حالا براي چي ميخواهي خضر را ببيني؟.
مرد گفت: .آرزويي دارم كه ميخواهم به او بگويم..
پيرمرد گفت: .چه آرزويي داري؟ فكر كن من خضر هستم، آرزويت را به من بگو..
مرد نگاهي به پيرمرد انداخت و گفت: .برو پدرجان! برو مزاحم كارم نشو..
💠پيرمرد اصرار گرد: .حالا فكر كن كه من خضر باشم. هر آرزويي داري بگو..
مرد گفت: .تو كه خضر نيستي. خضر ميتواند هر كاري را كه از او بخواهي انجام بدهد..
💠پيرمرد گفت: .گفتم كه، فكر كن من خضر باشم هر كاري را كه ميخواهي به من بگو شايد بتوانم برايت انجام بدهم..
💠مرد كه حال و حوصلهي جروبحث كردن نداشت، رو به پيرمرد كرد و گفت: .اگر تو راست ميگويي و حضرت خضر هستي، اين بيلم را پارو كن ببينم..
💠پيرمرد نگاهي به آسمان كرد. چيزي زيرلب خواند و بعد نگاهي به بيل مرد بيچاره انداخت. در يك چشم بههم زدن بيل مرد بيچاره پارو شد. مرد كه به بيل پارو شدهاش خيره شده بود، تازه فهميد كه پيرمرد رهگذر حضرت خضر بوده است. چند لحظهاي كه گذشت سر برداشت تا با خضر سلام و احوالپرسي كند و آرزوي اصلياش را به او بگويد، اما از او خبري نبود.
💠مرد بيچاره فهميد كه زحماتش هدر رفته است. به پارو نگاه كرد و ديد كه جز در فصل زمستان بهدرد نميخورد در حالي كه از بيلش در تمام فصلها ميتوانست استفاده كند.
💠از آن بهبعد به آدم سادهلوحي كه براي رسيدن به هدفي تلاش كند، اما در آخرين لحظه به دليل ناداني و سادگي موفقيت و موقعيتش را از دست بدهد، ميگويند بيلش را پارو كرده است.
✏️نويسنده : آقاي مصطفي رحماندوست
👳 @mollanasreddin 👳
🐠ملا در کنار چشمه آبی مشغول ماهی گیری بود و ماهی هائی که میگرفت در سبدی می انداخت
🐠بچه های محل که او را کاملا ً مشغول دیدند هر یک دو سه دانه برداشته فرار میکردند
🐠ملا التفات به انها نکرده بکار خود مشغول بود
🐠پس از ساعتی کاملا ً خسته شد برخاست که برود چون سبد را نگاه کرد ابدا ً ماهی در آن ندید
🐠رو به چشمه کرده گفت: می بینی همانطور که خالی آمده ام خالی بر میگردم دیگر بی جهت بر من منت مگذار
🐠پس سبد را به چشمه انداخته گفت اینهم مال تو
👳 @mollanasreddin 👳