حافظه مردی به تدریج در حال از کار افتادن بود. پزشکی پس از معاینهی دقیق، گفت ؛
که میتواند با عمل جراحی حافظهی مرد را برگرداند ،اما این کار یک خطر بزرگ دارد و آن این که ممکن است مرد،
بینایی هر دو چشماش را از دست بدهد...!
پزشک گفت:
کدامیک را انتخاب میکنید؟
بینایی یا حافظهتان را...؟
بیمار کمی فکر کرد و گفت:
بیناییای را ترجیح میدهم که ببینم به کجا خواهم رفت تا این که به خاطر بیاورم به کجا رفتهام ...
@mollanasreddin
گل فروش
رفتم نشستم کنارش گفتم: برای چی نمیری گـُلات رو بفروشی؟
گفت: بفروشم کـه چی؟
تا دیروز می فروختم کـه با پولش آبجی مو ببرم پزشک دیشب حالش بد شد و مرد
با گریه گفت: تـو می خواستی گل بخری؟
گفتم: بخرم کـه چی؟
تا دیروز می خریدم برای عشقم امروز فهمیدم باید فراموشش کنم…!
اشکاشو کـه پاک کرد، یه گـل بهم داد گفت: بگیر باید از نو شروع کرد
تـو بدون عشقت..
مـن بدون خواهرم .
@mollanasreddin
هدایت شده از شاه بیت مقاومت ✌️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 استقبال ویژه خانواده از وحید شمسایی سرمربی تیم ملی فوتسال پس از کسب قهرمانی آسیا
#افتخارورزشایران🇮🇷
#وحیدباغیرت
#خانواده
به کانال "به سوی قله ها" بپیوندیم👇
https://eitaa.com/joinchat/3117023246Cf96f41a7fb
#کپیهمهمطالبآزاد👆
خوش شانسی یا بدشانسی؟!
…
پیــــرمرد روستا زاده اے بود که یک پســـر و یک اسب داشت؛ روزی اسب پیرمرد فــــرار کـــرد، همه همسایه ها بـــرای دلـــداری به خـــانه پیـــرمرد آمدند و گفتند: عجـــب شـــانس بدی آوردی که اسبت فرار کرد!
روستا زاده پیــــر جواب داد: از کـــجا می دانید که ایـــن از خوش شانسی من بـــوده یا از بـــد شانسی ام؟ همسایه ها با تـــعجب جــــواب دادن: خــــوب معلومه که این از بد شانسیه!
هنوز یک هفته از این ماجــــرا نگذشته بـــود که اسب پیــــرمرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه بـــرگشت. این بار همسایه ها بــــراے تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی کـــه اسبت به همراه بیست اسب دیگـــر به خانه بر گشت!
پیر مرد بار دیگــــر در جــواب گـــفت: از کجا مـــےدانید که ایــن از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟
فـــــــردای آن روز پـــسر پیــــرمرد در میان اسب های وحشی، زمین خــــورد و پایش شـــکست. همسایه ها بار دیگــــر آمدند و گـــفتند: عـــجب شانس بدی! و کـــشاورز پیــــر گفت: از کجـــا مــے دانید که این از خوش شانسی مـــن بوده یا از بد شانسی ام؟
و چند تا از همسایه ها با عصبانیت گـــفتند: خب مـــعلومه که از بد شانسیه تـــو بـوده پیـــرمرد کـــودن!
چــــند روز بــعد نیــــروهای دولتــــے برای ســــربازگیری از راه رسیدند و تمام جـــوانان ســـالم را برای جـــنگ در ســــرزمینی دوردست با خود بردند. پســـر کشاورز پیر به خاطـــــر پاے شـــکسته اش از اعــــزام، مـــعاف شد.
هـــمسایه ها بار دیگـــــر بـــرای تبـــریک به خانــه پیــــرمرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پســـرت مــعاف شد! و کــشاورز پیــــر گفت: از کــجا مـــے دانید که…؟
خیلی از ما اتفاقاتی در زندگــــــــے خــــود داشتیم؛اتفاقـــاتی کـــه از نظر ظـــاهـــری بـــرای ما بـــد بوده اند اما براے مــا خـــیر زیادی در آن نهفته بوده است…
خـــــداوند یگــــانه تکیه گــــاه من و توست!
پس…
بـــه “تدبیرش” اعتماد کـــــن..
بـــه “حـکمتش” دل بســـپار…
بـــه او “تـوکــــــــــــل” کـــــن…
و …
بـــه سمت او “قدمـے بردار”
@mollanasreddin
هدایت شده از قاصدک
‼️دیگه دغدغه مانتوی پوشیده و شیک نداشته باش بانو
به خاطر اینکه👇👇👇....
💯میخوام متفاوت ترین فروشگاه مانتو و عبا رو بهتون معرفی کنم😍👏👏👏👏
نه ورشکست شدیم نه حراج دروغین داریم،قیمتامون پایین ترین قیمت بازارِ👇👇👇
🔴مستقیم از تولیدی،با ضمانت مرجوع و تعویض
🔴📝امکان خرید اقساطی
🔴🛍فروشگاه حضوری در کرج و تهران
همین الان با ما همراه شو که ضرر نمی کنی ☺️👇
https://eitaa.com/joinchat/223346877C929d3d2345
#سلام_صبتون_بخیر 🌼🌸
آغاز هر روز
شروع دوباره؛
برای ستایش خوبی هاست
آغازی برای تکاندن غباراز دل
آغازی برای نشاندن
غنچه های محبت وعشق...
از خداوند می خواهم
همان چیز هایی را
نصیب تان کند که
از نظر خودش بهترین
هستند و به صلاح شما
و زندگی تان هستند.🌱
@mollanasreddin
وقتی که نشستم تا مطالعه کنم، نیمکت پارک خالی بود. در زیر شاخههای طویل و پیچیده درخت بید کهنسال، دلسردی از زندگی دلیل خوبی برای اخم کردنم شده بود، چون دنیا می خواست مرا درهم بکوبد. پسر کوچکی با نفس بریده بـه من نزدیک شد. درست مقابلم ایستاد و با هیجان بسیار گفت: “نگاه کن چه پیدا کردهام!”
در دستش یک شاخه گل بودو چه منظرهي رقتانگیزی! گلی با گلبرگ هاي پژمرده. از او خواستم گل پژمردهاش را بردارد و برود بازی کند. تبسمی کردم، سپس سرم را برگرداندم. اما او بـه جای ان کـه دور شود، کنارم نشست و گل را جلوی بینی اش گرفت و با شگفتی فراوان گفت: “مطمئنا بوی خوبی میدهد و زیبا نیز هست!
بـه همین دلیل ان را چیدم. بفرمایید! این مال شماست. ان علف هرز پژمرده شده بود، و رنگی نداشت، اما میدانستم کـه باید ان را بگیرم و گرنه امکان داشت او هرگز نرود. از اینرو دستم را بـه سوی گل دراز کردم و پاسخ دادم: “ممنونم، درست همان چیزی اسـت کـه لازم داشتم.”
“ولی او بـه جای این کـه گل را در دستم بگذارد، ان را در وسط هوا نگه داشته بود، بدون دلیل یا نقشهاي داشت!”
ان وقت بود کـه برای اولین بار مشاهده کردم پسری کـه علف هرز را در دست داشت، نمیتوانست ببیند، او نابینا بود! ناگهان صدایم لرزید، چشمانم از اشک پر شد. او تبسمی کرد و گفت: “قابلی ندارد.” سپس دوید و رفت تا بازی کند.
توسط چشمان بچهاي نابینا، سرانجام توانستم ببینم، مشکل از دنیا نبود، مشکل از خودم بودو بـه جبران تمام ان زمانی کـه خودم نابینا بودم، با خود عهد کردم زیبایی زندگی را ببینم و قدر هر ثانیهای کـه مال من اسـت را بدانم و ان وقت ان گل پژمرده را جلوی بینی ام گرفتم و رایحه ای گل سرخی زیبا را احساس کردم.
مدتی بعد دیدم ان پسرک، علف هرز دیگری در دست دارد، تبسمی کردم: “او در حال تغییر دادن زندگی مرد سال خورده دیگری بود.”
@mollanasreddin
چقدرخدا پیش تو اعتبار داره؟
گفت: علی رضا با این درآمدت زندگیت میچرخه؟
گفتم: خدا رو شکر ،کم وبیش میسازیم.خدا خودش می رسونه .
گفت : حالا ما دیگه غریبه شدیم؟! لو نمیدی ؟
گفتم: نه یه خورده قناعت می کنم. گاهی اوقات هم کار دیگه ای جور بشه، انجام میدم ،خدا بزرگه .نمی ذاره دست خالی بمونم.
گفت: نه. راستشو بگو.
گفتم: هر وقت کم آوردم ،یه جوری حل شده.خدا رزاقه، می رسونه .
گفت: ای بابا ، ما نامحرم نیستیم. راستشو بگو دیگه .
گفتم: حقیقتش یه یهودی توی بازار هست. هر ماه یه مقدار پول برام میاره ، کمک خرجم باشه .
گفت: آهان. ناقلا ،دیدی گفتم. حالا شد یه چیزی.حالا فهمیدم چطور سر می کنی .
گفتم: مرد حسابی، سه بار گفتم خدا می رسونه باور نکردی
. یک بار گفتم یه یهودی می رسونه ،باور کردی ؟!
!!یعنی خدا به اندازه یه یهودی پیش تو اعتبار نداره؟ 😒🤔
@mollanasreddin
💎خیلی سال پیش از یکی پرسیدم بزرگ ترین اشتباهی که تو زندگی انجام دادی چیه؟ فکر کرد. خیلی فکر کرد و گفت مفت از دست دادم. گفتم چی رو از دست دادی؟ گفت چیزی که فکر می کردم همیشه دارم. می دونی آدم وقتی چیزی رو داره حواسش پرت نداشته هاش میشه. میگه اینکه هست. بذار برم سراغ باقی چیزا ... حواسش نیست چیزی که داره شاید با ارزش تر از تمام چیزایی باشه که دنبالشونه.
یه نگاه بهش کردم و گفتم نمی شد دوباره به دستش آورد؟ یه لبخند تلخ زد و گفت نه ... برای من نمی شد. شاید خیلی چیزا رو بشه بعد از دست دادن دوباره داشت ولی دل آدمیزاد رو نمیشه. اینکه خیلی ساده دل کسی رو به دست آوردیم دلیل بر بی ارزش بودنش نیست. بعضی چیزا رو وقتی نداشته باشی تازه ارزش شون مشخص میشه!
پس بذار خیلی راحت بهت بگم... بعضی وقتا همین که چیزی رو از دست ندی کافیه.
#حسین_حائریان
@mollanasreddin
ﻋﮑﺎﺱ: ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﺍﺯﺕ ﯾﻪ ﻋﮑﺲ ﺑﮕﯿﺮﻡ؟
ﭘﺴﺮ: ﮐﻪ ﭼﯽ ﺑﺸﻪ؟
ﻋﮑﺎﺱ: ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺒﯿﻨﻦ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺭﻧﺠﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺗﻮ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ
ﺳﺮﻣﺎ ﺭﻭ ﮐﻮﻟﺖ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ
ﭘﺴﺮ: ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﻬﻢ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﯽ؟
ﻋﮑﺎﺱ: ﭼﻪ ﮐﻤﮑﯽ؟
ﭘﺴﺮ: ﮐﻤﺮﻡ ﺩﺭﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ . ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻋﮑﺲ ﮔﺮﻓﺘﻦ
ﺑﺮﺍﺩﺭﻣﻮ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﺎﺷﯿﻨﺖ ﮐﻨﯽ؟
ﻋﮑﺎﺱ: ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﻋﺠﻠـــــــــﻪ ﺩﺍﺭﻡ ...
همه میتونن ادعای آدم بودن بکنن ولی هر کسی نمیتونه آدم باشه
عکاسی از دخترکی دستفروش ک زیرباران جوراب میفروخت عکسی گرفت... آن عکس بهترین عکس سال شد... عکاس بهترین عکاس سال شد و جایزه گرفت... کتابی درمورد آن عکس نوشته شد... نویسنده اش بهترین نویسنده شد و جایزه ای گرفت... از آن کتاب فیلمی ساخته شد...آن فیلم پر بیننده ترین فیلم شد... تمام عوامل سازنده آن فیلم جوایزی گرفتند و تحسین شدند...
ولی آن کودک دستفروش هنوز دستفروشی میکرد!!!!!ﻋﮑﺎﺱ: ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﺍﺯﺕ ﯾﻪ ﻋﮑﺲ ﺑﮕﯿﺮﻡ؟
ﭘﺴﺮ: ﮐﻪ ﭼﯽ ﺑﺸﻪ؟
ﻋﮑﺎﺱ: ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺒﯿﻨﻦ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺭﻧﺠﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺗﻮ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ
ﺳﺮﻣﺎ ﺭﻭ ﮐﻮﻟﺖ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ
ﭘﺴﺮ: ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﻬﻢ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﯽ؟
ﻋﮑﺎﺱ: ﭼﻪ ﮐﻤﮑﯽ؟
ﭘﺴﺮ: ﮐﻤﺮﻡ ﺩﺭﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ . ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻋﮑﺲ ﮔﺮﻓﺘﻦ
ﺑﺮﺍﺩﺭﻣﻮ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﺎﺷﯿﻨﺖ ﮐﻨﯽ؟
ﻋﮑﺎﺱ: ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﻋﺠﻠـــــــــﻪ ﺩﺍﺭﻡ ...
همه میتونن ادعای آدم بودن بکنن ولی هر کسی نمیتونه آدم باشه
عکاسی از دخترکی دستفروش ک زیرباران جوراب میفروخت عکسی گرفت... آن عکس بهترین عکس سال شد... عکاس بهترین عکاس سال شد و جایزه گرفت... کتابی درمورد آن عکس نوشته شد... نویسنده اش بهترین نویسنده شد و جایزه ای گرفت... از آن کتاب فیلمی ساخته شد...آن فیلم پر بیننده ترین فیلم شد... تمام عوامل سازنده آن فیلم جوایزی گرفتند و تحسین شدند...
ولی آن کودک دستفروش هنوز دستفروشی میکرد!!!!!
@mollanasreddin
این ماجرا مربوط به سالها قبل میشود
پدر و مادرم تازه با هم ازدواج کرده بودند و هنوز فرزندی نداشتند.
محل کار پدرم در یک شهرستان کوچک بوده و پدر م باید هر روز از مرکز به آن شهرستان رفت و آمد میکرده است .یکی از روزهای فروردین ماه پدرم از محل کار به سمت خانه برمی گشته . باران به شدت میباریده و به جهت همین بارندگی ها سیل بزرگی به راه افتاده بوده است.پدرم در هنگام عبور جمعیتی را میبیند که کنار رودخانه ایستاده اند و هر کدام برای نجات زنی که گرفتار سیل شده به آب میزنند اما امواج آنقدر سهمگین است که هرکس وارد رودخانه میشده نمیتوانسته طاقت بیاورد ومجبور به بازگشت میشده آخرین تقلاهای زن در میان امواج بی نتیجه مانده است.همه از نجاتش نا امید شده بودند.
که ناگهان پدرم از راه میرسد و به دل رودخانه میزند .چندین مرتبه در آبهای گل آلود طوری غوطه ور میشود که همه فکر میکنند پدرم نیز غرق خواهد شد .
اما، پدرم با هر سختی که شده خودش را به زن می رساند و با تلاش فراوان ، زن را ازسیلاب و مرگ حتمی نجات میدهد .
پدرم به محض آنکه از آب بیرون میآید پیراهنش را در میآورد و به خانم که لباسش پاره شده بوده است میدهد و میگوید شما خواهر این دنیا و آن دنیای من خواهید بود .
زن با چشمانی اشکبار و نگاهی مملو از سپاس از پدرم تشکر میکند .پدرم بعد از اطمینان از اینکه حال آن خانم خوب است خدا حافظی میکند و به خانه برمیگردد.
چند سالی میگذرد...
پدرم به یک شهرستان دور از مرکز منتقل میشود بنابراین با مادرم و تنها فرزندشان یعنی خواهرم بار سفر میبندد و راهی میشوند .پدرم در هفته به واسطه شغلش بعضی از شبها سر کار بوده و مادرم و خواهرم در آن شهر غریب، تنها بوده اند
یک شب که پدرم سر کار بوده است هنگام خوردن شام لقمه درگلوی خواهرم گیر میکند تلاش مادرم برای بیرون آوردن لقمه بی فایده میماند .
هر لحظه چهره کودک سیاه تر میشود مادرم کودک را بغل میکند سراسیمه به خیابان می دَود در دل تاریک شب خودش را جلوی یک تاکسی عبوری میاندازد .
راننده اول شروع به داد و فریاد میکند اما وقتی ضجه های مادرم را میبیند همراه خانم مسافر از ماشین پیاده میشوند
مسافر تاکسی بچه را از بغل مادرم می گیرد و به طرز ماهرانه ای لقمه را از گلوی بچه خارج میکند اما دختر کوچک نفس نمی کشد
بلافاصله خانم مسافر که یک پرستار ماهر بوده است بچه را کف خیابان میخواباند و شروع به دادن تنفس مصنوعی میکند.
چند لحظه بعد در حالی که مادرم به سر و صورت خودش می زده است کودک صدایی شبیه فریاد میکشد و نفسش برمیگردد.
مادرم از خوشحالی حال خودش را نمیفهمیده است خواهرم را در آغوش میکشد ودست و صورت خانم را غرق در بوسه میکند .
در همین لحظه پدرم از راه میرسد
بعد از روبرو شدن با خانم مسافر هردو همدیگر را می شناسند. این خانم پرستار همان زنی بوده است که سالها قبل پدرم از سیل نجات داده بود .او برای دیدن پسرش که در آن شهرستان دور خدمت سربازی را می گذرانده به آنجا آمده بود .و در آن شب قصد داشته خودش را به اتوبوس شب رو برساند و به تهران بازگردد.......
پدرم همیشه وقتی میخواست کسی را به انجام کاری فقط در راه رضای خدا تشویق کند این ماجرا را تعریف میکرد .
پدرم چند سالی است که آسمانی شده است اما همیشه این جمله اش در گوشم زنگ میزند که میگفت :
هر کاری که از دستت برمیاید برای بنده خدا انجام بده و مطمئن باش که خود خدا پاداش کار خوب تو را خواهد داد
@mollanasreddin
در روانشناسی یه اصطلاحی هست به نام "walking on eggshells"
به معنای "قدم زدن روی تخم مرغ"
حالا منظور چیه؟!
+به رابطه با آدمایی گفته میشه که مدام باید مواظب باشی ناراحت نشن
از کوچک ترین حرف یا رفتاری که خیلی عادیه هم بهشون بر میخوره و همیشه باید ازشون عذرخواهی کنی
مشخص شده اینجور روابط باعث میشه همیشه توی زندگی و حتی رابطهت با بقیه هم ترس دائمی پیدا کنی و توی ذهنت این جمله تکرار شه:
"نکنه ناراحت بشه؟"
داشتن همچین رابطههایی تهش تموم شدن عزت نفس و سلام به افسردگی و اضطرابه
تا حالا همچین چیزی تجربهکردی!؟
@mollanasreddin