eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
248هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
60 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
به ما گفتند باید بازی کنید. گفتیم با کی؟؟ گفتند : با دنیا تا خواستیم بپرسیم بازی چی ؟؟ سوت اغاز بازی رو زدن, فقط فهمیدم " خدا " تو تیم ماست. بازی شروع شد و دنیا پشت سر هم به ما گل میزد ولی نمیدونم چرا هر وقت به نتیجه نگاه میکردم, امتیازها برابر بود. تو همین فکر بودم که خدا زد به پشتم, خندید و گفت: نگران نباش تو وقت اضافه میبریم حالا بازی کن! گفتم اخه چطوری ؟؟ بازم خندید و گفت: خیلی ساده فقط پاس بده به من, باقیش با من. ... پس الهی به امید تو ..... 👳 @mollanasreddin 👳
آفتابا؛ بار دیگر خانه را پُرنور کُن! صبح بخیر❤️ 👳 @mollanasreddin 👳
سوار تاکسی بین شهری شدم، مسیرم تهران و ... بود اصلا با راننده درباره مقدار کرایه صحبتی نکردم از بابت پول هم نگران نبودم اما وسط های راه که بیابان بود، دست کردم تو جیب راست شلوارم که کرایه راننده رو بدم ولی نبود...! جیب چپ نبود... جیب پیرهنم! نبود که نبود... گفتم حتما تو کیفمه! اما خبری از پول نبود... به راننده گفتم: اگر کسی را سوار کردی و بعد از طی یک مسیری به شما گفت که پول همراهم نیست، چيکار میکردی ؟! گفت: به قیافه اش نگاه میکنم! گفتم: الان فرض کن من همان کسی باشم که این اتفاق برایش افتاده...! یکدفعه کمی از سرعتش کم کرد و نگاهی از آینه به من انداخت و گفت: به قیافه‌ات نمیاد که آدم بدی باشی می‌رسونمت... خداجونم! من مسیر زندگی‌ام را با تو طی کردم به خیال اینکه توشه‌ای دارم اما الان هرچه دست کردم و نگاه کردم به جیب‌هایم دیدم هیچی ندارم، خالیه خالی... فقط یک آه و افسوس که مفت مفت عمرم از دستم رفت... ما رو می رسونی؟ یا همین جا وسط این بیابان سردرگمی پیاده‌مان میکنی؟ 👳 @mollanasreddin 👳
شازده کوچولو: به نظر میرسه آدم چیزای زیادی برای خوشبخت بودن لازم داره. گفتم: نه اینطور نیست. خوشبختی از بودن میاد نه از داشتن؛ از تقدیر و قدردانی بابت هر آنچه الان داری، نه عجله برای بدست آوردن چیزایی که نداری. آسون‌ترین و مستقیم‌ترین راهِ خوشبختی خوشحال کردن آدم‌هایی هست که در اطرافمون هستن. عشق رو باید با عشق ورزیدن یاد گرفت. همه‌ی ما توانایی عشق ورزیدن داریم، حتی با یه لبخند، چون این‌کار به همون اندازه به خود ما انرژی میده که به کسی که بهش لبخند زدیم. 📚بازگشت شازده پسر 👤الخاندرو گیلرمو روئمز 👳 @mollanasreddin 👳
‏ ...آقای پیشون به او نزدیک شد و او را نگاه کرد. حس کرد که پسرک دگرگون شده است. چشمانش دوباره درخشان و سرشار از زندگی شده و گونه‌هایش از شدت هیجان برافروخته است. بدنش استوار وپشتش راست است. - پی‌یر، تو را چه می‌شود؟ پسرک نگاه گرمی به استادش افکند. - من خوشبخت هستم. آقای پیشون که هیجان او را حس می‌کرد احتیاجی به سوال کردن نداشت. با وجود این پرسید: می‌توانی به من بگویی چرا؟ - چون می‌خواهم دوباره مبارزه کنم. - مبارزه به خاطر چه؟ نوبت پی‌یر بود که لبخند بزند. - به خاطر آزادی ... ژرژ فون ویلیه 👳 @mollanasreddin 👳
جلویِ آینه‌ی قدیِ مغازه ایستادم و با چند بار عقب جلو رفتن و صورتو به چپ و راست چرخوندن و صاف کردنِ شال روی سرم، گفتم:《دوسش دارما ولی خیلی رنگی رنگیه هرجایی نمیشه پوشید... اون یکی رو برمیدارم، همونیکه سبزه و خط های مورب مشکی داره》 درحالیکه داشت شالِ سبز با خط های مورب مشکی رو دوباره از قفسه درمیاورد تردید رو تو دلم احساس میکردم، هردوتا شال رو کنارِ هم گذاشت و داشت تاشون میکرد، یکی رو واسه اینکه بذاره تو پاکت برای من و اون یکی رو برای اینکه بذاره تو قفسه... شالِ سبز با خط های مورب مشکی رو برداشت و به من که داشتم به شالِ رنگی رنگی نگاه میکردم، نگاه کرد و گفت 《مطمئنی اونو نمیخوای؟》 همین سوال کافی بود تا من مقابل همه‌ی فکرام وایستم و تموم قدرتم رو جمع کنم و بگم 《همون شالِ رنگی رنگی رو بذارید لطفا》هزینه‌شو پرداخت کردم و خوشحال و خندان از مغازه اومدم بیرون و فکر کردم همیشه یکی باید باشه که سرِ بِزَنگاه ازت بپرسه "مطمئنی؟" تا همه چیزو یادت بیاره، یادت بیاره تبعات بعدی انتخابت چیه، یادت بیاره دلت چی میخواد، یادت بیاره چی درست تره... اونوقت شاید از کسی که دوسش داری یا دوست داره جدا نشی، لباسی که دوس نداری رو انتخاب نکنی، از جایی که دوسش نداری نری، کاری که دوس نداری رو انجام ندی... همیشه باید یکی باشه که تو نقطه ی حساسِ دوراهی ازت بپرسه "مطمئنی؟" تا بی رودبایستی جلوی خودت وایستی و فکر کنی دلت چی میخواد، حالا من از تو میپرسم درباره ی چیزی که بهش فکر میکنی "مطمئنی" ؟ 👳 @mollanasreddin 👳
سال ها پیش پدربزرگ از مکه آمده بود و برایمان سوغاتی آورده بود برای من یک تفنگ آورده بود که با باتری کار می کرد.هم نور پخش می کرد و هم صدایی شبیه به آژیر داشت آنقدر دوستش داشتم که صبح تا شب با خودم تفنگ بازی می‌کردم همه را کلافه کرده بودم می گفتند انقدر صدایش را در نیار انقدر تفنگ بازی نکن باتری اش تمام می شود یادم می آید می خندیدم و می‌گفتم خوب تمام شود می‌روم باتری می خرم و باز بازی می کنم چند روزی گذشت تا برایمان مهمان آمد وسط تفنگ بازی با پسر مهمان دقیقا جایی که حساس ترین نقطه ی بازی بود باتری تفنگم تمام شد دیگر نه نور داشت و نه آژیر نمی توانستم شلیک کنم و بازی را باختم امروز به این فکر می کنم که چقدر شبیه کودکیم هست این روز ها تمام انرژی ام را بیهوده هدر دادم برای انسان هایی که نبودند یا نماندند برای کار هایی که مهم نبودند حالا که همه چیز مهم و جدی ست حالا که مهمترین قسمت بازی ست انرژی ام تمام شده بعضی وقتا نمی دانی چقدر از انرژیت باقی مانده فکر می‌کنی همیشه فرصت هست ولی حقیقت این ست گاهی هیچ فرصتی نداری اگر روزی صاحب فرزند شدم به او خواهم گفت مراقب باتری زندگی ات باش بیهوده مصرفش نکن شاید جایی که به آن نیاز داری تمام شود 👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از علی یاوران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ پویش ملی صرفه‌جویی در مصرف برق ✨ 👉🏻 https://urls.st/Psjdmb ❗️هموطنان عزیز❗️ در این روزهای گرم تابستان، مصرف برق به شدت افزایش یافته است. همه ما می‌توانیم با یک اقدام ساده به کاهش این فشار کمک کنیم. 🔌 با همکاری شما عزیزان، می‌توانیم گامی مؤثر در کاهش مصرف انرژی برداریم. 💡 با خاموش کردن یک لامپ اضافی یا کاهش مصرف دستگاه‌های برقی غیرضروری، می‌توانید در این پویش شرکت کنید. 📲 روی لینک زیر کلیک کنید و تعهد خود به صرفه‌جویی در مصرف برق را ثبت کنید. با هر کلیک، تعداد شرکت‌کنندگان و لامپ‌های صرفه‌جویی شده به نمایش در خواهد آمد. 🔗 https://urls.st/Psjdmb 📺 فیلم نوشت؛ اقدامات ساده برای مدیریت مصرف برق راستی هیات ها و مساجد خیلی میتونن تو کاهش مصرف برق کمک و فرهنگ سازی کنن⁉️ 🔷️ رکورد مصرف برق باز هم شکست / بیش از ۷۷ هزار و ۵۰۰ مگاوات در یک روز 🇮🇷بیایید با هم، ایران را روشن نگه داریم🇮🇷 💠گروه جهادی فرهنگی علی یاوران @ali_yavaran 💠گسترده ترین شبکه خبری مردمی ایتا @jaarchi
. چهارده ساله که بودم ؛ عاشق پستچی محل شدم.خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم ونامه را بگیرم ، او پشتش به من بود.وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود ! قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود!شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!تمام خرجی هفتگی ام ، برای نامه های سفارشی می رفت.تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم ،که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود. تابستان داغی بود.نزدیک یازده صبح که می شد، می دانستم الان زنگ میزند! پله ها را پرواز میکردم و برای اینکه مادرم شک نکند ،میگفتم برای یک مجله مینویسم و آنها هم پاسخم را میدهند.حس میکردم پسرک کم کم متوجه شده است.آنقدر خودکار در دستم می لرزید که خنده اش میگرفت .هیج وقت جز سلام و خداحافظ حرفی نمیزد.فقط یک بار گفت :چقدر نامه دارید ! خوش به حالتان ! و من تا صبح آن جمله را تکرار میکردم و لبخند میزدم و به نظرم عاشقانه ترین جمله ی دنیا بود.چقدر نامه دارید ! خوش به حالتان ! عاشقانه تر از این جمله هم بود؟ تا اینکه یکروز وقتی داشتم امضا میکردم، مرد همسایه فضول محل از آنجا رد شد.مارا که دید زیر لب گفت : دختره ی بی حیا.ببین با چه ریختی اومده دم در ! شلوارشو ! متوجه شدم که شلوارم کمی کوتاه است.جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود.آنقدر یک لحظه غرق شلوار کهنه ام شدم که نفهمیدم پیک آسمانی من ، طرف را روی زمین خوابانده و باهم گلاویز شده اند!مگر پیک آسمانی هم کتک میزند؟مردم آنها را از هم جدا کردند.از لبش خون می آمد و می لرزید.موهای طلاییش هم کمی خونی بود.یادش رفت خودکار را پس بگیرد.نگاه زیرچشمی انداخت و رفت. کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود.همسایه ی شاکی، گونه اش را گرفته بود و فریاد می زد.از ترس در را بستم.احساس یک خیانتکار ترسو را داشتم !روز بعد پستچی پیری آمد، به او گفتم آن آقای قبلی چه شد؟ گفت: بیرونش کردند! بیچاره خرج مادر مریضش را میداد.به خاطر یک دعوا ! دیگر چیزی نشنیدم. اوبه خاطر من دعوا کرد!کاش عاشقش نشده بودم !از آن به بعد هر وقت صبح ها صدای زنگ در میشنوم ، به دخترم میگویم :من باز میکنم ! سالهاست که با آمدن اینترنت، پستچی ها گم شده اند.دخترم یکروز گفت :یک جمله عاشقانه بگو.لازم دارم گفتم :چقدر نامه دارید.خوش به حالتان! دخترم فکر کرد دیوانه ام! 👳 @mollanasreddin 👳
‏ مارکوس در جامعه‌ای که ما در آن زندگی می‌کنیم، کسانی که بیش از همه تحسین می‌شوند، کسانی هستند که پل‌ها، آسمان‌خراش‌ها و ساختمان‌های بلند رو می‌سازند؛ ولی به نظر من بهترین و قابل اعتمادترین آدم‌ها کسانی هستند که عشق رو می‌سازند؛ چون ساختن هیچ‌چیز سخت‌تر و مهم‌تر از ساختن عشق نیست...! ژوئل دیکر | پرونده هری کِبِر 👳 @mollanasreddin 👳
دیکتاتورها هم عاشق می‌شوند. خان سنگتاب گم شده است و این آخرین چیزی‌ست که از او به جا مانده است: نامه هفتم: به راستی‌ای کاش عشق را هم ممنوع می‌کردم. آنگاه همه می‌‌خواستند عاشق باشند. همه شب‌ها در خانه‌هایشان یواشکی عاشقی می‌کردند... رعیت را به جرمِ عاشقی شلاق می‌زدیم به جرم عاشقی ممنوع الخروج ــ ممنوع المصاحبه ــ ممنوع‌الکار و هزاران ممنوع‌الهای دگر می‌شدند... و شاید در آن هنگام تو هم عاشقی می‌کردی...! نویسنده: کیومرث مرزبان از کتاب: خام بدم پخته شدم بلکه پسندیده شدم 👳 @mollanasreddin 👳
می‌گفت مادرم یه کاسه داره که بهش میگیم «کاسه قهر و آشتی»؛ هروقت که زن‌و‌شوهر همسایه دعواشون میشه، خیلی سریع یه غذایی چیزی میریزه داخل کاسه و می‌بره برای همسایه تا بین دعوا وقفه ایجاد کنه و زن‌وشوهر آروم بشن...خیلی هم تاثیر داشت گفتم کاش همه‌مون تو‌ مهربونی کردن اینقدر خلاق بودیم ✍️مجید میرزایی 👳 @mollanasreddin 👳
چیزی که پدرم یک بار وقتی در جنگل گم شده بودیم گفت روزی روزگاری , من و پدرم در جنگلی در فرانسه گم شدیم . آن زمان دوازده سیزده سال داشتم . به هر حال قبل از دورانی بود که بیشتر مردم تلفن همراه داشته باشند . ما در تعطیلات بودیم ، از آن تعطیلات طبقه ی متوسط در روستا و محصور در خشکی که من واقعاً درکش نمی کردم . تعطیلات در دوره ی لوآر بود و ما رفته بودیم بدویم . حدود نیم ساعت بعد ، پدرم متوجه واقعیت شد ؛« اوه ،انگار گم شدیم .» بارها و بارها دور خود چرخیدیم . سعی می کردیم مسیر را پیدا کنیم ، اما راه به جایی نبردیم . پدرم از دو مرد که شکارچی غیر قانونی بودند راهنمایی خواست و آن ها راه را اشتباهی به ما نشان دادند . می دیدم که پدرم کم کم دارد وحشت می کند ، با این که سعی می کرد آن را از من پنهان کند ‌. ما ساعت ها در جنگل بودیم و هر دو می دانستیم مادرم حتماً در وحشت مطلق به سر می برد . در مدرسه به تازگی داستانی از کتاب مقدس درباره بنی اسرائیلی هایی که در بیابان مرده بودند برایم تعریف کرده بودند و من به سادگی تصور می‌کردم که سرنوشت ما هم مثل آن ها خواهد بود . پدرم گفت : « اگه توی یه خط مستقیم به راه مون ادامه بدیم از اینجا می ریم بیرون . » و حق با او بود . عاقبت صدای ماشین ها را شنیدیم و به جاده ی اصلی رسیدیم . هجده کیلومتر از روستایی که دویدن مان را از آنجا شروع کرده بودیم فاصله داشتیم ، اما حالا حداقل تابلوی راهنما داشتیم ، از جنگل بیرون آمده و از درخت ها دور شده بودیم . من هنوز هم وقتی کاملا گم شده ام یا به معنای کلمه به کلمه ی آن یا به معنای استعاری اش ، اغلب به آن استراتژی فکر می کنم . وقتی وسط یک فروپاشی روانی بودم به آن فکر کردم. زمانی که یک سره فقط حمله های هراس و افسردگی داشتم، وقتی قلبم از شدت ترس می‌تپید ، وقتی به سختی می دانستم چه کسی هستم و نمی دانستم چگونه می توانم زندگی ام را ادامه دهم . « اگه توی یه خط مستقیم به راه مون ادامه بدیم از این جا می رویم بیرون. » گذاشتن یک پا جلوی پایی دیگر ، در یک جهت مشخص ، همیشه تو را از دور خودگشتن دور می‌کند . موضوع داشتن عزم راسخ برای پیش رفتن است . 📚(/نویسنده : 👳 @mollanasreddin 👳
به عزیزی گفتم: صبح به خیر در پاسخم گفت: فرجامت نیک... به وجد آمدم از پاسخش! چه دعایی...! من برای او خیری خواستم به کوتاهی یک صبح، و او خیری برای من خواست به بلندای یک سرنوشت... "فرجامتـــان نیک..." 👳 @mollanasreddin 👳
شیخ علی طنطاوی می‌گفت : شبی دخترم را دیدم که اندکی برنج، فاصولیا، بادنجان، خیار و چند مشت کشمش در سینی گذاشته و می‌خواهد آن‌را به جایی ببرد؛ از او پرسیدم کجا می‌بری؟ گفت: پدرکلانم فرموده که به نگهبان ببرم . از او خواستم تا هر غذا را بر بشقابی جداگانه بگذارد، و پیاله‌ی آب، قاشق و چاقو هم بر آن بیفزاید و سینی را منظم و با سلیقه بچیند . همه را گذاشت و رفت و در برگشت از من پرسید : اینقدر زحمت و طمطراق برای چه بود بابا؟ گفتم : غذا، صدقه‌ی مالی است و سلیقه و نظم صدقه عاطفی است . ✔️اولی شکم را سیر می‌کند، و دومی قلب را . ✔️اولی چنین وانمود می‌کند که نگهبان گدایی بیش نیست و ما غذاهای پس‌مانده را به او فرستادیم؛ اما دومی چنین می‌رساند که گویی او دوستی نزدیک و مهمانی بزرگوار است . ⏺ ببین خیلی فرق است بین بخشش مال و بخشش روح و عاطفه و مهر. مهرورزی پاداشش به مراتب بیشتر و بزرگ‌تر از بخشش مال در پیشگاه خداوند است . ↙️ شایسته است که تمام بخشش‌های ما آمیخته با مهر و توجه و بزرگی باشد نه بخششِ خشکُ‌خالیِ همراه با تحقیر. 👳 @mollanasreddin 👳
یقین مردان حق او رو به روی دریا قرار دارد دریا خروشان و متلاطم است فرعون با لشکریانش در تعقیب شان هستند می‌خواهند او و پیروانش را به قتل برسانند. یاران موسی به او گفتند آنان به ما خواهند رسید، فرمود: « کلا إن مَعِيَ رَبِّي سَيَهْدِينِ» (شعراء/ ۶۲). چنین نیست پروردگار من با من است. رهنمودم خواهد کرد ،هرگز هر آیینه پروردگارم با من است و مرا راهنمایی خواهد کرد. حضرت موسی با اطمینان کامل به این که خداوند او را نجات خواهد داد و بر فرعون و سربازانش پیروز خواهد گرداند در دریا به راه می افتد و می‌گوید: پروردگار من با من است و مرا راهنمایی خواهد کرد. و سرانجام دریا شگافته می شود و براهش ادامه می دهد. 👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از قاصدک
مـا انگشتـرِ آرزوهاتو به واقعیت تبدیـل می‌کنیم 💍💫 دوست داری انگشترت چطـوری باشه؟☺️ شما بگو، ما برات می‌سازیم ❤️ حکاکی،سنگ،سایز به انتخاب شما😍 تولیدی انگشتر سفیر اینجاست🌸 👇 https://eitaa.com/joinchat/3039232081C2859c5fac1 ارسال ضمانت واصالتم داریم وقیمتامون کف‌بازاره💚👆
داستان در مورد سربازیست که بعد از جنگیدن در ویتنام به خانه بر گشت. قبل از مراجعه به خانه از سان فرانسیسکو با پدر و مادرش تماس گرفت " بابا و مامان" دارم میام خونه، اما یه خواهشی دارم. دوستی دارم که می خوام بیارمش به خونه پدر و مادر در جوابش گفتند: "حتما" ، خیلی دوست داریم ببینیمش پسر ادامه داد:"چیزی هست که شما باید بدونید. دوستم در جنگ شدیدا آسیب دیده. روی مین افتاده و یک پا و یک دستش رو از دست داده. جایی رو هم نداره که بره و می خوام بیاد و با ما زندگی کنه "متاسفم که اینو می شنوم. می تونیم کمکش کنیم جایی برای زندگی کردن پیدا کنه "نه، می خوام که با ما زندگی کنه پدر گفت: "پسرم، تو نمی دونی چی داری می گی. فردی با این نوع معلولیت درد سر بزرگی برای ما می شه. ما داریم زندگی خودمون رو می کنیم و نمی تونیم اجازه بدیم چنین چیزی زندگیمون رو به هم بزنه. به نظر من تو بایستی بیای خونه و اون رو فراموش کنی. خودش یه راهی پیدا می کنه در آن لحظه، پسر گوشی را گذاشت. پدر و مادرش خبری از او نداشتند تا اینکه چند روز بعد پلیس سان فرانسیسکو با آنها تماس گرفت. پسرشان به خاطر سقوط از ساختمانی مرده بود. به نظر پلیس علت مرگ خودکشی بوده. پدر و مادر اندوهگین، با هواپیما به سان فرانسیسکو رفتند و برای شناسایی جسد پسرشان به سردخانه شهر برده شدند. شناسایی اش کردند. اما شوکه شدند به این خاطر که از موضوعی مطلع شدند که چیزی در موردش نمی دانستند. پسرشان فقط یک دست و یک پا داشت 👳 @mollanasreddin 👳
آدم هایی که واقعا می روند هیچ وقت چمدان ندارند این داستانِ کشیدن چمدان از زیر تخت و پرت کردن لباس ها از کمد، فقط مال آدم هایی ست که دیر یا زود یا بر می گردند و یا با آرزوی برگشتن زندگی می کنند! و گرنه دلِ بریده بویی از گذشته را هم لایق بردن نمی بیند آدم هایی که واقعا می روند صدا به اندازه ی داد زدن ندارند این داستانِ دعواهای بلند و کش دار منت های بی دنباله فقط مال آدم هایی ست که بی آنکه بخواهند می روند می روند و اگر قول دادن و خوب شدن را بلد باشی زود برمی گردند وگرنه دلِ بریده قدر یک کلمه هم، هم صحبتِ لایق ندارد! آدمهایی که واقعا می روند دنبال خراب کردن چیزهای مانده نیستند. جار زدن و رسوایی پیش دیگری فقط مال آدم هایی ست که هنوز به ماندن خود امید دارند وگرنه دلِ بریده بخیل ِ هیچ کجای زندگی ِ کسی نیست...! 👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از اربعینی‌ها
🚩 بسم الله الرحمن الرحیم 🚩 📢 این کانال مهم‌ترین، بهترین و جامع‌ترین کانال خبری اربعین امسال است. ➖ اطلاعات مهم ستاد اربعین ➖ اخبار مهم مرزها ➖ اخبار لحظه به لحظه گذرنامه ➖ اخبار ترافیک جاده‌ها ➖ ستاد گمشدگان در فضای مجازی ➖ معرفی و موقعیت مکانی موکب‌های بین راهی برای استراحت خانواده‌ها و خودروهای شخصی ➖ قیمت کرایه خودروهای عراقی در مسیرهای مختلف ➖ راهنمای خرید سیم کارت عراقی ➖ راهنمای بسته‌های اینترنت عراقی و ایرانی ➖ موقعیت موکب‌های ایرانی در عراق؛ موقعیت تعمیرگاه‌های کالسکه، ویلچر و... در مسیر پیاده‌روی ➖ موقعیت ایستگاه‌های هلال احمر و مراکز اورژانس‌ ایرانی در مسیر پیاده‌روی ➖ موقعیت دقیق موکب‌های مناسب جهت استراحت بانوان ➖ انواع اطلاعات دیگر با استقرار یک تیم جهادی مردمی در نقاط مختلف ❗️این کانال در حال عضوگیری و طراحی عملیات بزرگ اربعین است. 💢نکات قابل توجه💢 🔺 با ارسال کلمه «اربعین» به ۳۰۰۰۱۵۱۵ مستقیم عضو این کانال می‌شوید. 🔺 برای اجرای هرچه بهتر عملیات و اعزام و استقرار نیروهای جهادی نیاز به کمک‌های مردمی داریم: 💳 شماره کارت:
۶۲۷۳۸۱۷۰۱۰۱۱۶۴۹۳
💳 شماره حساب:
3512801150343490
💳 شماره شبا:
620150003512801150343490
🏴 به نام گروه جهادی فرهنگی علی یاوران (روی شماره حساب ها بزنید) @ali_yavaran 🔺 برادرانی که توانایی یاری دارند به حساب پاسخگوی زیر مراجعه کنند: 🌐 @poshtibani ❗️لازم است عزیزانی همراه ما شوند که توان جسمی و انگیزه لازم جهت خادمی زائران عزیز اباعبدالله الحسین سلام الله علیه را داشته باشند. 🚩 هدف ما خدمت شبانه‌روزی به زائران عزیز کشور عزیزمان ایران، می‌باشد 💠 به کانال رسمی اربعین بپیوندیم @e_arbaeen
آن وقت ها مدرسه علوی رفتن مد بود. با کلاسی بود. با هزار زور و امتحان و تست هوش و البته پارتی بازی علی آقا کریمی چپانده شدم آن تو. لای آن همه بچه ای که سلول های خاکستری مغزشان از سوراخ گوش های بلبلی اشان سر ریز می کرد. لای آن همه بچه ای که توی خانه شان کومودور داشتند، ساعت ماشین حساب دار می بستند و سرویس می برد و می آوردشان. من اما، همیشه توی ایستگاه اتوبوس سه راه امین حضور، چشم انتظار اتوبوسی می نشستم که راننده اش موقع سوار شدن می گفت: بلیط نداری سوار نشو! و من همیشه بلیط داشتم. یک بلیط پنج تومانی که لای انگشتان عرق کرده ام، مچاله شده بود. جای من مدرسه علوی نبود. اسم من را باید توی یکی از همان دبستان های شوش- مولوی می نوشتند. همانجا که اگر توی خط نمی ایستادی، ترکه آلبالوی آقای رحیمی پشت ران های لاغرت را خط می انداخت. نه اینکه بروم توی مدرسه ای که روانشناس دارد، آدم حسابی دارد، معاون کوفت دارد و مسئول زهر مار. آخر من چه می دانستم هر چیزی که جلویم می گذارند، پس فردا آتو می شود. من فقط یک بچه بودم. بچه ای که حسرت داشت. بچه ای که نمی دانست توی برگه آرزوها باید چه بنویسد. بچه ای که نمی دانست گول حرف بزرگ تر ها را نباید بخورد. من گول خوردم. بازی ام دادند. گفتند هر چه آرزو داری توی این برگه بنویس. خیالت هم راحت، دست کسی به آرزوهایت نمی رسد. من پینوکیو بودم. زود خر می شدم. خر شدم و نوشتم "من آرزو دارم یک دوچرخه قرمز داشته باشم تا حداقل از مدرسه تا خانه را پا بزنم و پول بلیط اتوبوس را از بوفه مدرسه ساندویچ کالباس بخرم" چه میدانستم بقیه می نویسند آرزویشان سلامتی پدر و مادر است. چه میدانستم بقیه منتظر ظهور امام زمانند. کف دستم را که بو نکرده بودم. فردای آن روز پدرم را خواستند مدرسه و برگه آرزوهایم را گذاشتند کف دستش. شبش یک دوچرخه قرمز دست دوم توی حیاط خانه قدیمی مان بود و پدری که توی اتاق رژه می رفت و زیر لب می گفت: همه بچه ها آرزوی سلامتی پدر مادرشون رو دارن. اون وقت بچه ما .... دو چرخه ام را صبح یک روز جمعه و درست آن موقعی که سرم را کرده بودم توی پنجره نانوایی بربری که بگویم "آقا دو تا نان خاشخاشی لطفا" دزد برد. بدون اینکه بداند، همه آرزوهای پسرک جنوب شهری را ربوده است. بدون اینکه بداند این فقط یک دوچرخه نبود. سلامتی پدر و مادر بوده و انتظار ظهور امام زمان. از آن روز دیگر سوار هیچ دو چرخه ای نشدم. به هیچ اتوبوسی بلیط ندادم و هر روز و هر شب به این فکر می کردم که اگر توی برگه آرزوها می نوشتم سلامتی پدر و مادرم لا اقل این ها را دزد نمی برد. با اینکه خود مادرم را قبل از این ها خدا برده بود. مرتضی برزگر 👳 @mollanasreddin 👳
دخترک هر روزظهر از کنارش می گذشت . خیره می شد به قد و بالای مرد لباس مرد را خوب به خاطر داشت، البته نه به تمیزی الان اما همین رنگ بود . مادر دستش را محکم تر می کشید، "عزیزکم بیا بریم " دخترک در حالی که می رفت به پشت سر نگاه می کرد و دستی تکان می داد. باز بیلبورد کنار خیابان تنها می ماند . دلش می گرفت . این اولین باری بود که از عکس روی تنش راضی بود. چون یک نفر هر روز برایش دست تکان می داد برایش می خندید ... ظهر باز باصدای خنده ی دختر قند توی دلش آب شد. _مامان نگاه کن خود این آقا نجاتم داد همه جا آتیش گرفته بود همین آقا با لباس قرمز بود .خودش بود، مادر کلافه از تکرار داستان هر روز گفت: آره عزیزم آقای آتش نشان نجاتت داد و زیر لب فاتحه ای خواندو خدا را شکر کردبرای زندگی دوباره ی دخترش . بیلبورد چهار راه استانبول با عکس آتش نشان شهید احساس هویتی تازه داشت . 👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از قاصدک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💯 خوب‌بخورم‌تا‌خوب‌بپوشم🌱 • اگر فردی بدنش اسیدی بشه هر رژیمی هم که بگیره نمیتونه لاغر بشه • ولی اگر بدنتون قلیایی بشه به راحتی و با سرعت لاغر می‌شوید ✅🍎 🎦... محمود مردانی مشاور تغذیه با رژیم قلیایی 🌟 لینک کانال لاغرفیت 👇 https://eitaa.com/joinchat/1026425027Cdab21f68e7 همین الآن عضو شوید👆 ⪼🕴
📚 یازده ساله بودم و عاشق کتاب. همه‌ی کتاب‌های توی خانه را خوانده بودم، شریعتی‌ها را چند بار، مطهری‌ها را از اول تا آخر، دیوان شعر انوری (چرا باید به جای حافظ و شاهنامه توی خانه انوری می‌داشتیم، نمی‌دانم!)، یک کتاب شعر که نویسنده‌اش دوست پدرم بود و قرآن. مامان بیمارستان بود، یک پای بابا محل کارش بود و یک پایش دنبال دوا و داروی مامان. مرفین گیر نمی‌آمد و داروهای شیمی‌درمانی قیمت خون پدرِ همه‌ی صنف دارو بود. توی این هیروویر آنچه به چشم نمی‌‌آمد کرمِ کتاب بودن من بود. کسی حواسش به من نبود. به اینکه دلم کتاب جدید می‌خواهد و قدیمی‌ها را آن‌قدر خوانده‌ام که گوشه‌های کتاب‌ها ساب رفته. بین این‌همه گرفتاری کتاب‌ خواستن من اَتِینا بود. تا اینکه اسباب‌کشی کردیم و توی کمددیواری خانه‌ی جدید یک کتاب پیدا کردم. انگار دنیا را به من داده بودند، کتابِ توی کمد دیواری، نور فانوس دریایی بود توی تاریکی، صدای دنگ‌دنگِ رسیدن دسته‌ی کولی‌ها بود به یک روستای دورافتاده‌ی خواب‌زده. اگر بگویم تا سال‌ها بعد به داستایوفسکی به چشم معشوق نگاه می‌کردم، بی‌راه نگفته‌ام! جنایت و مکافاتش همان پیام "بپوش میام دنبالت" بود در یک غروب جمعه‌ی دلگیر و حوصله‌ لبریزشده.بعد از آن، بعدها که کتاب توی دستم زیاد بود، گاهی کتابی جا می‌گذاشتم، به‌عمد تا شاید دخترکی یازده‌ساله از عشق‌بازی با کتابِ من صفا کند‌. 👳 @mollanasreddin 👳
دیروز پس از یک هفته که مگسی در خانه ام میگشت، جنازه اش را روی میز کارم پیدا کردم. در گشت و گذار اینترنتی، متوجه شدم که عمر بسیاری از مگس های خانگی در دمای معمولی حدود ۷ تا ۲۱ روز است. که احتمالا یک هفته ای در خانه ی من بوده.بالای سر مگس مرده نشستم و با او حرف زدم: کاش میدانستی که دنیا بسیار بزرگ تر از این خانه ی کوچک است.کاش جرأت امتحان کردن دنیاهای جدید را داشتی. کاش تمام عمر هفت روزه ی خود را بر نخستین دانه ی شیرینی که روی میز من دیدی، صرف نمیکردی.کاش لحظه ای از بال زدن خسته نمیشدی، وقتی که قرار بود برای همیشه اینجا روی این میز، متوقف شوی. آن مگس را روی میزم نگاه خواهم داشت تا با هر بار دیدنش به خاطر بیاورم که: عمر من در مقایسه با عمر جهان از عمر این مگس نیز کوتاه تر است. شاید در خاطرم بماند که دنیا، بزرگتر و پیچیده تر از چیزی است که می بینم و می فهمم. شاید در خاطرم بماند که بر روی نخستین شیرینی زندگی، ماندگار نشوم. نمیخواهم مگس گونه زندگی کنم. بر می خیزم. دنیا را میگردم و به خاطر خواهم سپرد که عمر کوتاه است و دنیا، بزرگ 👳 @mollanasreddin 👳