eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
217.7هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
74 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
این مناظره ی فوق العاده زیبای خسرو با فرهاد در مورد عشق به شیرین یه شاهکار بی نظیره نخستین بار گفتش: از کجایی؟ بگفت: از دارِ مُلکِ آشنایی بگفتا: آنجا به صنعت در چه کوشند؟ بگفت: اَندُه خرند و جان فروشند! بگفتا: جان‌فروشی در ادب نیست بگفت: از عشقبازان این عجب نیست بگفتا: از دل شدی عاشق بدین‌سان؟ بگفت: از دل تو می‌گویی؛ من از جان بگفتا: عشق شیرین بر تو چون است؟ بگفت: از جان شیرینم فزون است بگفتا: هر شبَش بینی چو مهتاب؟ بگفت: آری، چو خواب آید؛ کجا خواب؟ بگفتا: دل ز مِهرش کی کنی پاک بگفت: آنگه که باشم خفته در خاک نظامی گنجوی 👳 @mollanasreddin 👳
دو نفر بیشتر .نبودیم من بودم و او . فقط می دانستم اسمش حسن است. او آرپیجی می زد من هم به او کمک می کردم . دل شیر داشت . از هیچ چیزی نمی ترسید . در محاصره ماندیم . هیچکس کمک ما نبود . نه راه پیش داشتیم نه راه پس . حسن گفت : ما اینجا یا شهید می شویم یا اسیر . اگر اسیر شدیم تو هیچ کاره ای من همه چیز را به عهده می گیرم . از موضع استتار عراقی ها استفاده می کرد . یکی یکی تانک هایشان را می زد . وحشت عجیبی در دل عراقی ها ایجاد شده بود . ساعتی بعد گلوله هایمان تمام شد . یکدفعه کار عجیبی کرد . دوید به سمت یک تانک نیم سوخته عراقی . رفت روی تانک و با تیربار تانک ، ستون نفرات آنها را به رگبار بست . تعداد زیادی را روی زمین ریخت و برگشت . غروب بود که هر دوی ما را جداجدا اسیر گرفتند . من خودم را آشپز معرفی کردم افسر عراقی به حسن گفت : فامیلی ات چیه گفت :خمینی . پرسید نام پدر ؟ گفت : خمینی نام جد؟ دوباره گفت : خمینی حسن را می شناختند . می دانستند چه بلایی به سرشان آورده . در مقابل دیدگان ما او را به ستون پل بستند. با صدای بلند شهادتین را گفت . بعد هم از نزدیک او را با آرپیجی هدف قرار دادند . حسن درعشق خدا می سوخت . بعثی ها هم سوختند؛ از آتشی که حسن به جگرشان زده بود . 📚( /گروه شهید ابراهیم هادی /انتشارات نشر شهید ابراهیم هادی/چاپ سی و دوم ۱۳۹۸ /ص ۷۹) 👳 @mollanasreddin 👳
Martin Czerny4_6032878872628826769.mp3
زمان: حجم: 6.47M
تو از راه رسیدی و من حکمتِ تمامِ سختی‌هایی که کشیده بودم را فهمیدم. 👳 @mollanasreddin 👳
📚 تنهاترین نهنگ دنیا عنوانی بود که نیویورک تایمز در سال ۲۰۰۴ به یک وال آبی داد! ، قضیه از این قرار بود که تنهاترین نهنگ ، نهنگی بود که دانشمندان او را از سال ۱۹۹۲ تحت نظر داشتند تا بالاخره علت تنهایی‌اش را کشف کردند! نهنگ ۵۲ هرتزی ، نامی بود که دانشمندان پس از ضبط صدایش برای او در نظر گرفتند . محدوده صوتی آواز وال‌های آبی بین ۱۵ تا ۲۰ هرتز است در حالی که آواز این نهنگ فرکانسی معادل ۵۲ هرتز داشت ، در نتیجه توسط هیچ نهنگ دیگری قابل شنیدن و شناسایی نبود .... این داستان شاید حکایت تنهایی خیلی از ما باشد ، سخن گفتن و زیستن در آواها ، رویاها و دنیاهایی که توسط دیگران قابل دیدن، شنیدن و درک کردن نیست . 👳 @mollanasreddin 👳
خوش بخند ای دل، که اینک صبح خندان می‌دمد... صبح بخیر زندگی 👳 @mollanasreddin 👳
زمستان معشوق من است مردى كه حافظه اى سپيد دارد و گردن بلندش را با غرور بالا مى گيرد زير برف ها به قوى زيبائى مى ماند كه روى درياچهء يخ زده اى مى رقصد در آغوشش مى كشم آب مى شود كم كم كم كم آب مى شود و مى ريزد انگار هيچوقت نبوده مرد مهاجرى كه قرار بود گرمم كند. 👳 @mollanasreddin 👳
📚 تنهاترین نهنگ دنیا عنوانی بود که نیویورک تایمز در سال ۲۰۰۴ به یک وال آبی داد! ، قضیه از این قرار بود که تنهاترین نهنگ ، نهنگی بود که دانشمندان او را از سال ۱۹۹۲ تحت نظر داشتند تا بالاخره علت تنهایی‌اش را کشف کردند! نهنگ ۵۲ هرتزی ، نامی بود که دانشمندان پس از ضبط صدایش برای او در نظر گرفتند . محدوده صوتی آواز وال‌های آبی بین ۱۵ تا ۲۰ هرتز است در حالی که آواز این نهنگ فرکانسی معادل ۵۲ هرتز داشت ، در نتیجه توسط هیچ نهنگ دیگری قابل شنیدن و شناسایی نبود .... این داستان شاید حکایت تنهایی خیلی از ما باشد ، سخن گفتن و زیستن در آواها ، رویاها و دنیاهایی که توسط دیگران قابل دیدن، شنیدن و درک کردن نیست . 👳 @mollanasreddin 👳
یادش آمد که ننه به او گفته بود هر تکه‌ی برف آه زنی غمگین است که در گوشه‌ای از این دنیا زندگی می‌کند، که همه آه‌ها به طرف آسمان می‌رود و جمع می‌شود و به صورت برف پایین می‌آید و ساکت و آرام روی آدم‌های روی زمین می‌نشیند. یادآور رنج و دردی که زن‌هایی مثل ما می‌کشند. چقدر ساکت و آرام هرچه را که بر سرمان می‌ریزد، تحمل می‌کنیم. ، ترجمه‌ی مهدی غبرائی، نشر ثالث 👳 @mollanasreddin 👳
پدر بزرگ !! یادم هست آن قدیمتر ها، پدر بزرگم همیشه وقتی دو ساعت بعد اذانِ ظهر ، از سرِ کارش می آمد، به خانم جان می گفت : " غذایم را که می آوری ، نرو ... بنشین، بگذار غذا به من بچسبد ..." من هم که بی خبر از همه جا، عالَمِ کودکی بود و نافهمیِ کمالات ....! به خودم می گفتم : چه ربطی دارد "نشستنِ خانم جان و چسبیدنِ غذا به آقا جان ؟!" بزرگتر که شدم ، اوّلش در کتابها خواندم حسّی در دنیا هست به نامِ "عشق"... که بی خبر می آید و اوّلین نشانه اش ، تپشهای ناهماهنگ قلب است ... خواندم آدمها تنها ازراهِ چشمهایشان به دلِ هم نفوذ می کنند ، نه حرف اهمیتی دارد و نه بودنِ کسی که دلت را به تپیدن وامیدارد ... یک وقتهائی شاید ، آن غریبه ی آشنا ، هرگز قسمتِ آدم هم نباشد، ولی همان یک بار که ناغافل ، صیدِ مردمکهای بی قرارش می شوی، کافی ست برای هزار سال رؤیا بافتن و خواب دیدن ! اینها همه، مربوط به داستانها بود و کتابهای ادبیات ، تا آن روز که... اوّلین شعرم به نامِ نگاهِ تو به دنیا آمد ، "یارجان"...! همان "تو" که نه دارَمَت و نه ، نداشتنت را بلد می شوم ...! حالا دیگر خوب می دانم چیزی که آن وقتها باید به آقاجان می چسبید ، غذا نبود ... چشمهای خانم جان بود که "عشق" را در همۀ ثانیه های زندگی ، لقمه می گرفت و می گذاشت در تنورِ دلِ آقا جان... مهر خانم جان بود که باید به وجود آقاجان می چسبید... حالا خوب می فهمم "زنده بودن" ، بی آنکه دلت عاشقی را زندگانی کند ، به هیچ کجای نامِ آدمیزاد ، نمی آید ... ‌‌‌‎‌‌‎ 👳 @mollanasreddin 👳
✅ سفر به خیر آبجی ❌ سفر بخیر آبجی ✅ دارید حوصله م رو سر می برید. ❌ دارید حوصلم رو سر می برید. ✅ توی مغازه ❌ تو مغازه بخشی از متن کتاب عروسی سوسکی خاله و نیش نیش 👳 @mollanasreddin 👳
(دروغش_ازدروازه_تونمیاید): در روزگاران قدیم پادشاهی تصمیم گرفت که دخترش را به دروغگوترین آدم کشورش بدهد . آدم‌های زیادی نزد پادشاه آمدند و دروغ‌های زیادی گفتند و او را خنداندند . اما پادشاه همه‌ی آنها را رد کرد و گفت دروغ‌های شما باور کردنی هستند . تا اینکه جوانی دانا و باهوش تصمیم گرفت کاری کند تا پادشاه را مجبور کند تا او را داماد خودش کند . پولی تهیه کرد و سراغ سبد بافی رفت و از او خواست خارج از دروازه‌ی شهر بنشیند و سبدی ببافد که از دروازه‌ی شهر بزرگتر باشد و داخل دروازه نشود . بعد به سراغ پادشاه رفت و گفت: من دروغی دارم که هم باید بشنوید و هم باید آن را ببینید . پادشاه گفت : بگو چه کنم ـ گفت با من به دروازه شهر بیائید با هم به دروازه رفتند جوان زیرک گفت ای پادشاه پدر شما پیش از مرگشان به پول احتیاج داشتند از پدر من وام خواستند و پدر من هم هفت بار این سبد را پر از سکه و طلا کرد و برای پدر شما فرستاد . اگر حرف مرا باور دارید پس قرض‌ها را پس بدهید . اگر باور ندارید این دروغ مرا بپذیرید و دخترتان را به عقد من در آورید . پادشاه تسلیم جوان زیرک شد و چاره‌ای جز این نداشت . از آن زمان به بعد به هر کس که دروغ بزرگی بگوید می‌گویند : دروغش از دروازه تو نمی‌آید ... 👳 @mollanasreddin 👳
در اوج باران تیر و ترکش 🧨🔫بعضی از این نیروها سعی شان بر این بود تا بگویند قضیه اینقدرها هم سخت نیست.😇 این نیروها شبها🌙 دور هم جمع می‌شدند و روی برانکاردها عبارت نویسی📝 می‌کردند.😄 یکبار که با یکی از امدادگرها🩺💉 برانکارد لوله شده‌ای را برای حمل مجروح باز کردیم، چشممان👀 به عبارت‌ «حمل بار بیش از 50 کیلو ممنوع🚫» افتاد. 😟😆 از قضا مجروح نیز خوش هیکل بود.😁😅 یک نگاه👀 به او می‌کردیم یک نگاه👀 به عبارت داخل برانکارد😄. نه می‌توانستیم بخندیم، نه می‌توانستیم اونو از جایش حرکت بدهیم..🫤😂 بنده خدا هاج و واج 😯مانده بود که چه بگوید🤔. بالاخره حرکت کردیم و در راه مرتب می‌خندیدیم..😅 👳 @mollanasreddin 👳