نماز اول وقت😁
✍🏻من اوایلی که نماز میخواندم هنوز بچه بودم یک روز صبح بلند شدم برای نماز صبح هوا خیلی سرد بود باید میرفتم داخل حیاط وضو میگرفتم تنبلی کردم چون قبلا پدرم رو دیده بودم دستشو میزنه شلوارش تیمم میکنه منم همین کار را انجام دادم تیمم کردم نماز خواندم برادرم که منو دیده بود فردای آن روز منو سوژه کرد و بهم میخندید منم گفتم خوب بابا اینجوری تیمم کرده منم یاد گرفتم بعد پدرم کشاورز بود خندید گفت: من از صحرا میآمدم وقتم کم بود وضو بگیرم شلوارم کلی خاک روش نشسته بود تیمم با شلوار گرد خاکیم کردم تندی نماز خواندم اینجا بود که فهمیدم نمازم باطل بوده و کلی غصه خوردم.
#خاطرات_شیرین
#خاطرات_نماز
👳 @mollanasreddin 👳
گریه بچه😂😢
✍🏻یک بار که با اتوبوس به مسافرت می رفتیم منم کم سن و سال بودم ازدواج کردم و یه بچه هم داشتم.
همسرم بعد از شام گفت:من دارم میخوابم هر وقت خوابت گرفت من رو صدا کن بچه رو بگیرم تو بخوابی.
🔹منم بعد دو سه ساعت خوابم گرفت...
صداش زدم و بچه رو دادم بهش و خوابیدم، یه نیم ساعتی گذشت دیدم صدا گریه بچه میاد...بیدار شدم دیدم بچه رو گذاشته کنارم رو صندلی، خودش وسط ماشین رو زمین دراز کشیده خوابیده🤣🤣🤣
#خاطرات_شیرین
#خاطرات_سفر
👳 @mollanasreddin 👳
بشمار سه رو کمدهاتون😂😂
✍🏻ساعت 9 هر شب خاموشی میزدند(در پادگانها از ساعت 9 شب خاموشی زده میشود و رفت و آمدها نیز ممنوع است). معمولا قبل از خاموشی افسر ارشد می آمد و ضمن بازدید از خوابگاه در حالی که همه به حالت نظامی کنار تخت خود ایستاده بودند فریاد میزد بشمار سه همه روی تختاشون.داخل پرانتز اینو بگم که تختها دو طبقه و یه کمد هم کنارش بود. ما دو تا افسر ارشد داشتیم که یکی فوق العاده وحشتناک بود و اون یکی بی جون و با مزه. هرچه سعی میکرد جدی باشه و بچه ها ازش بترسن نمیشد. یه شب افسر ریزه میزه برای خاموشی همه را کنار تخت به صف کرد و پس از بازدید خودشو صاف کرد و با یه صدای مثلا خشن فریاد زد بشمار سه همه رو کمدهاشون!!! ما یه لحظه جا خوردیم از یه طرف فهمیدیم طرف سوتی داده و از طرف دیگه میترسیدیم که حالا به خاطر عدم انجام دستور تنبیه بشیم. تو این فکرا بودیم که دو دفعه فریاد زد فلان فلان شده ها مگه با شما نبودم که بشمار سه رو کمدهاتون باشید!!! یکی دوتا از بچه ها دیگه نتونستن جلو خندشون رو بگیرن وزدن زیر خنده. یه لحظه به ذهنم رسید برم رو کمد ولی راستشو بخواید از تنبیه بعدش ترسیدم و منصرف شدم. افسر یه لحظه به خودش اومد که چه سوتی داده ،خودش هم خندش گرفت و برقو خاموش کرد و رفت. آن شب ما تا ساعتها خندیدیم و هر کدوم از بچه ها تا فرصت پیدا میکردن با همون حالت افسر ضایع شده میگفت بشمار سه رو کمدهاتون.
#خاطرات_شیرین
#خاطرات_سربازی
👳 @mollanasreddin 👳
نماز جماعت 😂
✍🏻همراه دوستم که خیلی مسائل جماعت نمی دونست رفتیم مسجد، نماز جماعت مغرب رکعت سوم بود.خیلی سریع براش توضیح دادم که نيت می کنیم و همراه جماعت به رکوع میریم اونها که می خواهند سلام بدهند ما بلند می شویم رکعت دوم می خوانیم.
🔹نیت کردیم و اقامه بستیم وارد نماز شدیم بعد دو سجده من نیم خیز شدم منتظر سلام امام جماعت بودم دوستم قیام کرده و ایستاده بود.
دید من نیم خیز هستم بین نماز گفت پس چرا نشستی ؟
#خاطرات_شیرین
#خاطرات_نماز
👳 @mollanasreddin 👳
مرخصی گرفتن سرباز😂😂
✍🏻 یه بار تو پادگان برای گرفتن مرخصی ساعتی رفتم پیش فرمانده. از اونجا که بارون داشت میومد تقریبا کل کف سالن و دفتر فرماندهی لیز شده بود، یکی از دوستام گفت: رفتی پیش جناب سروان محکم پا بکوب که خوشش بیاد و با مرخصیت موافقت کنه. من که خودم رو برای یه نمایش درام آماده کرده بودم ، وقتی رسیدم تا اومدم محکم پا بکوبم ، پای ثابتم لیز خورد و پخش زمین شدم... کلاهم رفت افتاد جلوی پای فرمانده و مهموناش. تو حالت نیم خیز رفتم کلاهمو برداشتم و نگام تو نگاه فرمانده ،آروم گفتم مرخصی میدی؟ اونم در حالی که معلوم بود هرآنه میخواد منفجر بشه گفت چند ساعت میخوای ؟ گفتم دوازده ساعت. گفت: هفتاد و دو ساعت می نویسم فقط برو بعد بارندگی بیا.
من نمی دونستم از این مرخصی خوشحال بشم ، یا از اون وضعیت پیش اومده خجالت،
اما تا اومدم بیرون ، همه اونایی که داخل دفتر بودن ترکیدن از خنده.
#خاطرات_شیرین
#خاطرات_سربازی
👳 @mollanasreddin 👳
چای بریز برای مجید و شوهرش😂😂
✍🏻عید بود منم خونه مامان بزرگم بودم که کمکش کنم ،بعد برا مامان بزرگم مهمون آمد رفتم داخل آشپز خانه و به زن داییم گفتم که چایی بریز برا مجید و شوهرش یکم بهم نگاه کرد گفت: یه بار دیگه بگو؛گفتم لطفا چایی بریز برا مجید و شوهرش برگشت خندید و گفت : متوجه شدی چی گفتی,گفتم ن چی ؟ گفت مجید و شوهرش یا مجید و زنش...گفتم وای چی گفتم و خودم متوجه نشدم.
#خاطرات_شیرین
#خاطرات_عید
👳 @mollanasreddin 👳
روز اول خوابگاه😂😂
✍🏻روز اولی که رفتم خوابگاه یکم خجالتی بودم. اینم بگم وسط ترم رفته بودم. همون روز مسئول جارو زدن شدم.چ، جارو زدم و آشغال ها در خاک انداز ریختم، حالا سطل آشغال پیدا نمیشد. یه کیسه بزرگ دیدم که توش قوطی خالی رب گوجه و روغن بود. به یکی از بچه ها که اونم جدید اومده بود ولی زودتر از من، گفتم سطل ندارین زباله ها رو کردین تو کیسه: اونم گفت: نمیدونم آره، منم آشغال جارو ها را داخلش ریختم .
چند دقیقه بعد صدای داد بلند شد: کی اشغال ریخته تو مواد غذایی من، یعنی جنگی به پا شدااا 😂😂 فکر میکرد عمدا این کارو کردم
نگران نباشید بعدا باهم دوست شدیم 😅
#خاطرات_شیرین
#خاطرات_تحصیل
👳 @mollanasreddin 👳
گربه خواستگاری😂😂
✍🏻من همیشه تو خونمون گربه نگه می داشتم چون حیاط داشتیم مشکلی نبود روز خواستگاری گربه من اومد تو اتاق خواهرای داماد از گربه میترسیدند جیغ کشیدند و رفتن کنار منم که بدجنس شده بودم گربه رو از اتاق بیرون نبردم خلاصه تا آخر مجلس خواهرای داماد رو صندلی ایستادن و منم لبخند به لب میگفتم گربه که ترس ندارد.
#خاطرات_شیرین
#خاطرات_خواستگاری
👳 @mollanasreddin 👳