- آرزو بــه دلــم مانــده بــود کــه یــک بار بــرای منبر مــن را دعــوت کنند.
روزی دیــدم پاکتــی برایم آمــده که از طرف بانیان فلان مجلس اســت.خیلــی خوشحال شــدم که بالاخره این آرزو بــه دلم نماند.
وقتی پاکت را بــاز کــردم دیــدم در نامــه نوشــته اند آقــای صمصــام از شــما عاجزانــه خواهشــمندیم کــه بــه مجلــس روضۀ مــا تشــریف نیاورید.ایــن پنجاه
تومــان را هــم پیشــاپیش بــرای شــما فرســتادیم تــا خاطرجمع شــوید ونیایید.
ایــن کنایــۀ جناب صمصام بود به آنهایی که اجازه
نمیدادند آقامنبر برود.
#صمصام
👳 @mollanasreddin 👳
کوچ تا چند؟! مگر می شود از خویش گریخت
«بال» تنها غم غربت به پرستوها داد
#فاضل_نظری
👳 @mollanasreddin 👳
گاهی اوقات بهتر است
دست ازجستجوی
خوشبختی برداریم
و فقط خیلی ساده شاد باشیم.
زیباترین وکم خرجترین هدیه
لبخنداست...☺️
صبحتون زیبا به لبخند😍
👳 @mollanasreddin 👳
بی حاصل است دیگر،گفتن های تکراری
رنج است این بیدار و خفتن های تکراری ...
از تارو پود ما حتی یک رشته پیدا نیست
حاصل چه بود از نقش بافتن های تکراری
دنیا معمایی است کز هر سمت بن بست است
گیجم از این راز و نهفتن های تکراری...
پایان ما معلوم است ،گم کردن و رفتن
شوقی ندارد باز یافتن های تکراری...
رفتی و باز هم آمدی تا من بدانم عشق
پیچیده است با ترس رفتن های تکراری...
#حسین_وصال_پور
👳 @mollanasreddin 👳
عشق میگوید: ز من قصرِ بلا عالیبناست
هجر میگوید: بلی! امّا به امدادِ من است
👤#محتشم_کاشانی
👳 @mollanasreddin 👳
.
♦️ غزلی بسیار زیبا از مولانا تقدیم به
شما عزیزان 🌱
زِهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا
چه نَغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا
چه گرمیم چه گرمیم از این عشق چو خورشید
چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا
زهی ماه زهی ماه زهی باده همراه
که جان را و جهان را بیاراست خدایا
زهی شور زهی شور که انگیخته عالم
زهی کار زهی بار که آن جاست خدایا
فروریخت فروریخت شَهَنشاه سواران
زهی گَرد زهی گرد که برخاست خدایا
فِتادیم فتادیم بدان سان که نخیزیم
ندانیم ندانیم چه غوغاست خدایا
ز هر کوی ز هر کوی یکی دود دگرگون
دگربار دگربار چه سوداست خدایا
نه دامیست نه زنجیر همه بسته چراییم
چه بندست چه زنجیر که برپاست خدایا
چه نقشیست چه نقشیست در این تابه دلها
غریبست غریبست ز بالاست خدایا
خموشید خموشید که تا فاش نگردید
که اغیار گرفتست چپ و راست خدایا
#مولوی
#مولانا
👳 @mollanasreddin 👳
دلم خوش است نگاهی به روی ماه کنم
به اینکه باشی و گاهی تو را نگاه کنم
گمان کنم که نبینم تو را پس از مرگم
خدا کند که در اینباره اشتباه کنم
نگاه را که گرفتم ز دیدنش، ای کاش
تو را هم ای دل دیوانه سر به راه کنم
تمام سهم من از عاشقی همین بوده
همین که باشی و گاهی تو را نگاه کنم.
👳 @mollanasreddin 👳
دعوت براى كفشدارى🥾👟👞🥿
من (قلى پور) در يكى از روستاهاى تبريز زندگى مىكردم. شرايط زندگى برايم خيلى سخت بود. در آنجا مشغول كارگرى بودم.
يك شب از فرط خستگى خوابيدم. در حال خواب چند خانم نقاب دار را ديدم كه به من فرمودند: «ما تو را مى پذيريم» ناگهان ازخواب بيدار شدم.
هر چه فكر كردم كه تعبير خوابم چيست، به نتيجهاى نرسيدم.
بعد از مدتى تصميم گرفتم كه براى زندگى بهتر به شهر برويم. هر كدام از اعضاى خانواده، شهرى را پيشنهاد كردند.
من ناخودآگاه گفتم: قم چطور است؟ با پذيرفتن اعضاى خانواده، به قم آمديم. بدون اينكه خودمان خواسته باشيم، شرايط خود به خود فراهم شد. چند روز در قم دنبال كار گشتم.
تا اينكه روزى به دفتر توليت حرم مراجعه كردم و گفتم: مىخواهم در حرم مشغول به كار شوم، آيا شما مرا قبول میكنيد؟ آنها مرا پذيرفتند؛ و از فرداى آن روز كار را در حرم شروع كردم. بعد از مدت دو ماه خدمت افتخارى، خادم رسمى شدم و الان حدود 25 سال (1379 ـ 1354) است كه در آستانه مقدسه حضرت معصومه كار مى كنم.
مى دانم كه يكى از آن خانمهاى نقابدار كه فرمود: «ما تو را مىپذيريم» كسى جز حضرت معصومه عليهاالسلام نبوده است.
👳 @mollanasreddin 👳
.
عقل در اصلاحِ ما بیهوده کوشش میکند
نیست پروای پدر، مجنونِ مادرزاد را
#صائب_تبریزی
👳 @mollanasreddin 👳
داستانی بسیار جالب!!
عتیقه فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید کاسه ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه ای افتاده و گربه در آن آب میخورد. دید اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت میشود و قیمت گرانی بر آن می نهد. لذا گفت:
عمو جان چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟ رعیت گفت چند می خری؟ گفت: یک درهم. رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه فروش داد و گفت: خیرش را ببینی. عتیقه فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: عموجان این گربه ممکن است در راه تشنه اش شود بهتر است کاسه آب را هم به من بفروشی! رعیت گفت: قربان من با این وسیله تا به حال پنج گربه فروخته ام
. کاسه فروشی نیست، عتيقه است...
ديگران را احمق فرض نكنيم!
👳 @mollanasreddin 👳
برای مادرم
شعر غمگین سکوتم بی قرارم می کنی
باز با لالایی ات دلتنگ خوابم می کنی
گوشه ی چادر نمازت مانده ام در انتظار
آن قدر خوبی که با خوبی خرابم می کنی
خواب دیدم مثل مو جم در بر دریا ییت
کز تلاطم های دل پر پیچ و تابم می کنی
تا که گفتم : تشنه ام کامم بیابانی شده
روزه دار حال من خود را سرابم می کنی
آه سردی گر بگیرد گردنم از روزگار
باز هم خود را مسبب بر عذابم می کنی
زخم هایم را فقط چشم تو درمان می کند
نوش دارویم تویی مست شرابم می کنی
رج به رج در وصف اشعاروجودت مانده ام
"مادرم" شرمنده گر سر درکتابم می کنی
👳 @mollanasreddin 👳
📚 بهلول و منجم
آورده اند که شخصی به نزد خلیفه هارون
الرشید آمد و ادعاي دانستن علـم نجـوم نمـود.
بهلـول در آن مجلس حاضر بود و اتفاقاً آن منجم کنار بهلول قرار گرفته بود.
بهلول از او سوال نمود: "آیا میتوانی بگویی
که در همسایگی تو که نشسته؟"
آن مرد گفت: "نمی دانم."
بهلول گفت: "تو که همسایه ات را نمی شناسی
چه طور از ستاره هاي آسمان خبر می دهی!"
آن مرد از حرف بهلول جا خورد و مجلس را ترك نمود.
👳 @mollanasreddin 👳
فرزنــدش درمــان نمیشــد.با اینکه خودش پزشــک بود بــرای معالجۀ بچه اش به بیشــتر پزشــکان ســرزده بود.تا اینکه شــنید اگر کســی نذر جناب صمصام کند، به حاجتش میرسد.
خودش را رســاند منزل آقا. سنگ فرش های حیاط را که رد کردبه چند در چوبی رســید. یکی از درها نیمه باز بود.به شیشــه های رنگی تقه ای زد و رفت داخل. شــروع کرد به عجزوناراحتی تا ســید،بچه اش را دعا
کند.
- هر چقدر دوست داری پول نذر من کن، تا بچه ات شفا پیدا کند.
آنقدر جناب صمصام این حرف را راحت زده بود که او لحظه ای شــک کـرد.امــا امیدش را از دســت نــداد. همان لحظه صدهزار تومــان نذر آقاکردو گفت:»نذر کردم.
جناب صمصام نی قلیان را ازدهانش درآورد و دودها را بیرون داد.
- برو که فرزندت شفا پیدا کرد
#صمصام
👳 @mollanasreddin 👳
صائب دلم سیاه شد از تنگنای شهر
پیشانی گشاد بیابانم آرزوست
#صائب_تبریزی
👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸صبح آمد دفتر این زندگى راباز کن
🌿زیستن را با سلام تازه اى آغاز کن
🌸روشن وشفاف باش تو همچو روز
🌿با نواى مهربانى عاشقی را ساز کن
🌸سلام صبحتون پراز موفقیت🌸
👳 @mollanasreddin 👳
✍️امر به معروف و نهی از منکر خادم حرم حضرت معصومه سلام الله علیها
🔵قبل از انقلاب يكى از خدّام حرم حضرت معصومه بنام آقاى عبدى مشاهده مى كند كه: خانمى دركنار قبر حضرت نشسته است؛ ولى مواظب حجاب خود نيست. جلو مى رود و مىگويد: خواهر! حجابت را رعايت كن! اينجا حرم حضرت معصومه است و حرمت دارد.
زن اخم كرد، نزد شوهرش كه سرهنگ نظامى بود، مى رود. مرد پس از مشاهده حال زنش، با غرور نظامى به سوى آقاى عبدى آمد. و مى پرسد: تو چه كاره اى كه به خانمم دستور پوشاندن سر و صورت را مى دهى، به تو چه ربطى دارد؟ مگر تو فضولى؟ آنگاه دستش را بالا برد و سيلى محكمى به صورت خادم نواخت.
اشك در چشمان او حلقه زد و بدون اينكه با كسى حرف بزند به سوى ضريح رفت و خطاب به حضرت معصومه عرض كرد: بى بى! من به احترام حرم شما امر به معروف كردم و سيلى خوردم! آنگاه بغض گلويش تركيد و با صداى بلند شروع به گريه كردن نمود در همين لحظات، ناگهان فرياد گوش خراشى شنيده شد. عقربى پاى زن سرهنگ را نيش زده بود. سرهنگ عقرب را زير چكمه هايش له كرد، و سراسيمه به اين سو و آن سو مى دويد و از مردم كمك مى خواست. خادم سيلى خورده به همراه يكى ديگر ازخادمين حرم، بيرون دويدند؛ درشكه اى را گرفتند و داخل صحن آورده زن را سوار درشكه كردند.
سرهنگ هم گريه كنان به طرف بيمارستان فاطمى رفتند. دكترها پس از ديدن پاى سياه شده زن، گفتند: ، اگر سمّ به بقيه قسمتهاى بدن سرايت كرده باشد مرگش حتمى است.
پزشكان مشغول معالجه شدند و سرهنگ به طرف حرم حضرت معصومه عليهاالسلام آمد و كنار ضريح رفت و به حال گريه و زارى گفت: بى بى! معذرت مى خواهم، نفهميدم، غلط كردم، زنم مرا تحريك كرد. فرداى آن روز، زن در حالى كه بهبودى نسبى يافته بود، با پاى باندپيچى شده به حرم آمد. از حضرت معصومه پوزش طلبيد و سراغ خادم رفت و از او معذرت خواست. وقتى قرار شد، به شهر خودشان تهران بروند، سرهنگ، آدرس خادم را گرفت. بعد از آن هر ماه پانزده تومان به آدرس خادم مى فرستاد و پانزده سال بعد از اين قضيه سرهنگ در گذشت.
👳 @mollanasreddin 👳
صائب آن طفل یتیمیم در آغوش جهان
که به دریوزه به صد خانه پی شیر شدیم
#صائب_تبریزی
👳 @mollanasreddin 👳
✍️آيت اللّه مرعشى نجفى
🟩آيت اللّه سيد شهاب الدين نجفى مرعشى مى فرمودند: روزگارى كه جوانتر بودم، روزى در اثر مشكلات فراوانى كه داشتم، از جمله مىخواستم دختر را شوهر دهم، ولى مال و ثروتى نداشتم كه براى دخترم جهيزيه تهيه كنم! با ناراحتى به حرم حضرت معصومه رفتم و با عتاب و خطاب در حالى كه اشكهايم سرازير بود، گفتم: اى سيده و مولاى من، چرا نسبت به امر زندگى من اهميتى نمىدهى؟ من چگونه با اين بى مالى و بى چيزى دخترم را شوهر دهم؟ سپس با دلى شكسته به منزل بازگشتم. در اين حال، حالت غشوهاى مرا فرا گرفت و در همان حال شنيدم كسى در مىزند. رفتم پشت در و درب را باز كردم. شخصى را ديدم كه پشت در ايستاده است. وقتى مرا ديد گفت: سيده تو را مى طلبد. با عجله به حرم رفتم و چون به صحن شريف آن حضرت رسيدم، چند كنيز را ديدم كه مشغول تميز كردن ايوان طلا هستند. از سبب آن پرسيدم! گفتند: هم اكنون سيده مىآيد پس از اندكى حضرت معصومه عليهاالسلام آمد، در حاليكه بسيار نحيف و لاغر و رنگ پريده و در شكل و شمايل چون حضرت زهرا بود. من سه بار قبلاً حضرت زهرا را در خواب ديده بودم و مى شناختم! به نزد حضرت معصومه عليهاالسلام عمه ام رفتم و دست وى را بوسيدم. آنگاه به من فرمود: اى شهاب! كى ما به فكر تو نبوده ايم كه ما را مورد عتاب قرار داده و از دست ما شاكى هستى؟ تو از زمانى كه به قم وارد شدى، زير نظر و مورد عنايت ما بوده اى!! در اين حال از خواب بيدار شدم، چون دانستم كه نسبت به حضرتش بى ادبى كرده ام، فورا براى عذرخواهى به حرم شريف رفتم. پس از آن حاجتم برآورده شد و در كارم گشايشى صورت گرفت.
👳 @mollanasreddin 👳
.
کوه ها با همند و تنهایند
همچو ما ، با همانِ تنهایان ...
#شاملو
👳 @mollanasreddin 👳
دل زنده شده با تو
مَر تو نفس و جانی؟!
من یک بغلم با تو
لبریز بهارانی
دیدم که گشودی در
خندیدی و دل دادم
مجذوبِ تو بیتابم
گلخنده بارانی
#کبری_رحمتی(بیتاب)
#شاعر_دلشعری 🍀
#مرتونفسوجانی
💛🎼 ⌈
👳 @mollanasreddin 👳
دکترنگاهی به دودها کردونگاهی به چشــم های نافذ ســید.بلند شد.عقب عقب از در بیرون رفت و یک راســت خودش را رساند بیمارستان.
وقتــی به اتاق رســید،دیــد بچه اش روی تخت نشســته ولباس عوض میکند.با اشــارۀ دســت و ســر پرسید: چه خبراســت؟فرزند جواب داد:یــک ســاعت پیــش ســید بلندقــدی آمد کنــار تخت مــن و ســلام کرد.بعد گفت: ســیدمحمد دســتور داده شــما به خانه بروید؛دیگر احتیاجی نیســت روی تخــت بیمارســتان بمانیــد.وقتی از در اتاق خارج شــد من
احساس کردم دیگر هیچ دردی توی بدنم نیست.
مــرد قبل از رفتن به خانه با کیســه هایی پــراز پول، همراه فرزندش به خانه ی سید محمد رفت.
#صمصام
👳 @mollanasreddin 👳