#حکایت
در مورد شخصی است که از درد دل پیش حکیم میرود
حکیم میپرسد
تو چه خورده ای که دچار دل پیچه شده ای
بیشتر رنج های مااز ناحیه ی گلوی ماست
بیمار می گوید من سوخته ی نان راخوردم
حکیم به غلامش میگوید برو وشیشه سرمه را برای من بیاور
بیمار با حیرت میگوید
ای حکیم من دلم درد میکند تومیخواهی بدای چشمم دوا بدهی؟!
حکیم می گوید
من می خواهم علت اصلی رادرمان کنم دیدتو باید عوض شود تا بتوانی تشخیص بدهی که چه بخوری وچه نخوری
دراین حکایت #مولانا
اهمیت بینایی حقیقی را بیان میکند.
👳 @mollanasreddin 👳
چای امروز نباید که به تنها نوشید
برگه ای از سبد یاد خدا باید ریخت
و کمی منظره ی سبز خیال از رخ دوست
صبحتون قشنگ
👳 @mollanasreddin 👳
#تیکه_کتاب
گاهی با خودم فکر میکنم اگر انسان خواب نمیدید
خیلی زودتر از اینها از تنهایی می مُرد !
همین که با فلانی در خواب هم کلام میشوی
همین که میروی بر گوشهای از اقیانوس قدم میزنی
گاه بال میزنی، گاه عشق میورزی
همین که گاهی در خواب احساس میکنی زنده ای
و میتوانی لذت ببری ...!
📕 آغوشی برای یک سفر طولانی
👤 #سید_محمد_مرکبیان
👳 @mollanasreddin 👳
#حکایت
عارفی میگوید: که روزی دزدان قافله ما را غارت کردند
پس نشستند و مشغول طعام خوردن شدند.
یکی از آنها را دیدم که چیزی نمیخورد
به او گفتم که چرا با آنها در غذا خوردن شریک نمیشوی؟
گفت: من امروز روزهام
گفتم: دزدی و روزه گرفتن عجب است.
گفت: ای مرد! این راه، راه صلح است که با خدای خود
وا گذاشتهام، شاید روزی سبب شود و با او آشنا شدم.
آن عارف میگوید که سال دیگر او را در مسجد الحرام دیدم
که طواف میکند و آثار توبه از وی مشاهده کردم؛
رو به من کرد و گفت:
دیدی که آن روزه چگونه مرا با خدا آشنا کرد؟!
👳 @mollanasreddin 👳
#شعر
گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست
دل بڪن! آینه این قدر تماشایی نیست
حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا
دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟!
بی سبب تا لب دریا مڪشان قایق را
قایقت را بشڪن! روح تو دریایی نیست
آه در آینه تنها ڪدرت خواهد ڪرد
آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست
آنڪه یڪعمر به شوق تو در این ڪوچه نشست
حال وقتی به لب پنجره میآیی نیست
خواستم با غم عشقش بنویسم شعری
گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست
#فاضل_نظری
👳 @mollanasreddin 👳
#ضربالمثل
(چوب در آستین کردن ):
در گذشته چوب توی آستین کردن یک نوع مجازات درجه دوم محسوب میشد . روش کار چنین بود که دو دست محکوم را به شکل افقی نگه میداشتند سپس چوب محکمی را به موازات دستان محکوم از آستین لباسش رد میکردند و از آستین دیگر بیرون میآوردند. بعد از آن مچ دستها و انتهای آستین محکوم را با طنابی محکم به آن چوب میبستند طوری که که دستها به حالت افقی باقی بماند و محکوم نتواند آن را به چپ و راست و بالا و پایین حرکت دهد .
محکوم را با توجه به خلافی که مرتکب شده بود مدتی به این شکل و در دید مردم نگاه میداشتند تا کلافه و رنجور شود .بعد از مدتی محکوم نالان و گریان فریاد میزد و التماس میکرد او را ببخشند .
👳 @mollanasreddin 👳
#متن_خاص
هرچه بزرگتر میشوی، هم توقع و هم میزان تحریکپذیریات نسبت به مسائل و اتفاقات و آدمها کمتر میشود...
هرچه پختهتر میشوی، کمتر به دل میگیری و کمتر اهمیت میدهی و کمتر میرنجی و -بیشتر- تفاوتهای سلیقهها و باورها و حتی مخالفتها را میپذیری و بیشتر فکر میکنی اما نه به جزئیات! فکر میکنی به اینکه الآن و در این لحظه چگونه میتوانی از فرصتهای زندگیات، بیشترین بهرهی ممکن را ببری و بهترین حال را داشتهباشی و شایستهترین کارها و رفتارها را انجام بدهی.
آدم هرچه پختهتر میشود، توجهش از مسائل کوچک و پیشپا افتاده و فاقد ارزش، به مسائل عمیق و کاربردی و ارزشمند جهان معطوف میشود و به خیلی چیزهای ظاهرا مهم، اهمیتی نمیدهد!
آدم هرچه جلوتر میرود و پختهتر میشود، بیشتر میفهمد و هر کنشی را شایستهی واکنش نمیبیند و -شبیه به رهگذری بیتفاوت- از خیلی مسائل و گفتهها و احساسات و رویدادها به سادگیِ تمام، عبور میکند...
#نرگس_صرافیان_طوفان
👳 @mollanasreddin 👳
ننویسیم 👇 بنویسیم👇
تزئین تزیین
تزئینات تزیینات
آئین آیین
آئیننامه آییننامه
بفرمائید بفرمایید
بیائید بیایید
پائیز پاییز
پائین پایین
نمائید نمایید
🔹 واژههای فارسی را بدون همزه بنویسیم. همزه برخی واژههای عربی نیز در فارسینویسی به «ی» تبدیل میشود.
#غلط_ننویسیم
#نکته_ویرایشی
👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از قاصدک
💠اعتکاف ایرانیان در نجفاشرف
🔹 با افتخار اعلام میکنیم که بحمدالله پس از مدتها پیگیری، بالاخره امکان اعتکاف در نجف اشرف برای ایرانیان و مخصوصاً بانوان ایرانی فراهم شد.
✅برای ثبتنام در اعتکاف نجف، اینجا را کلیک کنید و فرم ثبتنام را پر کنید:
https://Ghadirshenasi.ir/EtekafNajaf
#اعتکاف_رجبیه_1403
@PejvakGhadir
#طنز_جبهه
سنگر یا سنگک؟
همیشه خدا توی تدارکات خدمت میکرد. کمی هم گوش هایش سنگین بود. منتظر بود تا کسی درخواستی داشته باشد، فورا برایش تهیه میکرد.
یک روز عصر، که از سنگر تدارکات میآمدیم، عراقیها شروع کردن به ریختن آتش روی سر ما. من خودم را سریع انداختم روی زمین و به هر جان کندنی بود خودم را رساندم به گودال یک خمپاره. در همین لحظه دیدم که که حاجی هنوز سیخ سیخ راه میرفت. فریاد زدم: «حاجی سنگر بگیر!» اما او دست چپش را پشت گوشش گرفته بود و میگفت: «چی؟ سنگک؟»
من دوباره فریاد زدم: «سنگک چیه بابا، سنگر، سنگر بگیر...!!»
سوت خمپارهای حرفم را قطع کرد، سرم را دزدیدم. ولی وقتی باز نگاه کردم دیدم هنوز دارد میگوید: «سنگک؟»
زدم زیر خنده. حاجی همیشه همینطور بود از همه کلمات فقط خوردنیهایش را میفهمید.
👳 @mollanasreddin 👳