#معرفی_کتاب
داستانی عاشقانه درباره جستوجو!
پسر و دختری نوجوان عاشق هم میشوند.
دختر به او میگوید خود واقعیاش جای دیگری است، در شهری محصور میان دیوارها که تکشاخها در آن جولان می دهند و کتابخانهها به جای کتاب رویاهای باستانی دارند و تکنولوژی در آن جایی ندارد.
دختر ناگهان و به شکلی مرموز ناپدید میشود، پسر در جستوجوی او و در نهایت در میانسالی به شهر و میان دیوارها میرسد و دختر را مییابد که هنوز همان سن دیدار آخرشان را دارد.
همه چیز ظاهرا مطابق گفتههای دختر است اما پشت این نقاب دلفریب ماجرایی شوم خفته.
چه کسی حاضر است برای حضور در رویایی متجسم، سایهاش را رها کند؟
📘 شهر و دیوارهای نامطمئنش
👤 هاروکی موراکامی
📝 امیر دیانتی
📜 ۵۵۲ صفحه، جلد سخت
👳 @mollanasreddin 👳
#طنز_جبهه
تیربار چی
قد و جثه کوچکی داشت و شجاعت او زبانزد همه بود. تیربارچی بود و هیچ گاه مسئولیتش را ترک نمی کرد.به خاطر قد کوچش در موقع به خط شدن گردان، عقب صف می ایستاد.
در محوطه عقب ارودگاه «عرب» گودال هایی شبیه قبر درست شده بود که محل راز و نیاز برخی رزمنده ها بود.
یک شب فرمانده گردان حوالی این محل، برای توجیه بچه ها دستور تجمع نیروهای گردان را صادر کرد.
با فرمان «از جلو نظام» نفرات اول سریع ایستادند و بقیه پشت سر آنهاعقب کشیدند.
پس از استقرار کامل، صدای خنده بچه های عقب صف، کم کم به جلو رسید. تیربارچی کوتاه قد، برای کشیدن به داخل یکی از آن گودال ها افتاده بود و تنها تیربارش مشهود بود که به طور افقی روی گودال قرار گرفته بود.
👳 @mollanasreddin 👳
هر روز یک نکته ویرایشی
در گزارشکار بک سازمان دولتی به انبوه اشکالهای ویرایشی و نگارشی برخوردم.
دو نمونه👇
👈 عدم فروش بلیط به صورت حضوری ❌
👈 نفروختن بلیت بهصورت حضوری ✅
👈کسانی که از حضور در کلاس امتناع میورزند. ❌
👈 کسانی که در کلاس حاضر نمیشوند. ✅
👈 سادهنویسی گمشده مکاتبات اداری است!
#غلط_ننویسیم
#نکته_ویرایشی
👳 @mollanasreddin 👳
#متن_خاص
من بیش از هرچیزی نگران خانهها، سقفها و دیوارهاییام که بعد از آدمها قرار است با جهانی دلبستگی و خاطره،
ادامه پیداکنند.
نگرانِ کودکیها و جوانیهای از دست رفتهام، نگران دخترکان و پسرکانی که روزی در کوچهها مشغول بازی بودند و حالا پیرزنان و پیرمردانیاند حامل خطوط گذار زمان و دستهای لرزان و صداهای گرفته و رمقهای نداشته.
من نگران خودمانم، نگرانم پیش از آنکه زندگی کنیم، پیر شویم و دیگر نایی نمانده باشد برای زیستن...
من گاهی دلتنگ میشوم
برای کودکیهای مادرم
برای کودکیهای پدرم
برای شادابیها و شادمانیهای از دست رفته...
سالها بعد که ما نیستیم، خانهها در نبود ما چهکار میکنند؟ دلتنگ میشوند؟! تنها میمانند؟ بغض میکنند؟
یا فراموش میشویم، حتی از حافظهی دیوارها!؟
#نرگس_صرافیان_طوفان
👳 @mollanasreddin 👳
خواب دیدمت
دریایی از چشمهایت سر رفت
و یڪ ماهی قرمز ڪوچڪیڪه دوید توی چشمهای تو!
جهان آدمها
گاهی خواب ڪوتاهیست
به عمق دریای چشمهای ڪسی
من
هنوز هم
لڪهی سرخ گوشهی چشمهای توام!
♡
#معصومه_صابر
📓کاش خوابی خوش باشم
👳 @mollanasreddin 👳
مادر بزرگ همیشه میگفت:
الهی آرزوهات با مصلحت خدا
یکی باشند🌱
صبح بخیر
👳 @mollanasreddin 👳
#داستانک
📚
📑 شكست در پرونده
بازپرس که در شبي باراني راننـدگي مـي کرد، آهـي کـشيد و
گفت:«هشت زخم کارد، هشت جنازه، سرنخ هـيچ، طـرف کـارش را
دقيق و حرفه اي انجام داده.»
جرم شناس عينكش را پاك کرد و گفت:«بلي، ريزه انـدام، چـپ
دست، عينكي. بتهوون را دوسـت دارد. مـن پـاتوق او را مـيشناسم.»
صداي کشدار ترمز.بازپرس داد زد«کجاست؟»
طرف چاقو را که مي بست، نيشش باز شد:«همين جا.»
#ویلیام_ای_بلاندل
👳 @mollanasreddin 👳
#ضربالمثل
(یک لحظه غفلت، یک عمر پشیمانی):
ضرب المثل یک لحظه غفلت، یک عمر پشیمانی در مورد افرادی که بدون فکر و اندیشه کاری انجام میدهند و سپس از کرده خود پشیمان میشوند، به کار میرود.
داستان ضرب المثل:
روزی، در شهری پادشاه مهربانی زندگی میکرد که تمام مردم دوستش داشتند او مشکلات مردم را خوب گوش میکرد و تا آنجا که در توانش بود در رفع مشکلات آنها تلاش میکرد. این پادشاه مهربان با زنش تنها زندگی میکرد. آنها سالیان سال بود که ازدواج کرده بودند ولی بچهدار نمیشدند.
در این سالهای تنهایی پادشاه راسوی کوچکی را به قصر آورد و از آن مراقبت میکرد، کم کم پادشاه راسو را تربیت کرد و همه کار به او یاد داد. هرکس راسو را میدید تعجب میکرد که این حیوان اینقدر کارهای عجیب انجام میدهد. بعد از چند سال حکیم دانایی به شهر آنها آمد. حکیم گفت: میتواند دارویی به پادشاه و زنش دهد که بچهدار شوند. چند ماه بعد خداوند پسری به پادشاه هدیه داد که نه تنها باعث خوشحالی پادشاه و همسرش بلکه باعث خوشحالی همهی مردم شهر شد و مردم دوست داشتند بعد از این پادشاه مهربان فرزند او جانشینش شود.
پادشاه زنی را به عنوان دایه برای کودک انتخاب کرد تا مراقب کودک باشد. راسو میدانست که این کودک به شدت مورد توجه پادشاه و همسرش است راسو هم نسبت به کودک بیآزار و مهربان بود. یک روز عصر که دایه کنار کودک به خواب رفت، پنجره باز بود و ماری از پنجره وارد اتاق کودک شد، در همین حین راسو که در خانه میچرخید وارد اتاق کودک شد و دید مار وارد گهوارهی کودک شد.
به سرعت روی مار پرید و با چنگالهایش مار را زخمی کرد. آنقدر مار را به اطراف کوبید تا مار زخمی مُرد. از صدای جیغ و زدوخورد راسو و مار دایه بیدار شد و راسوی خونین را کنار گهوارهی کودک دید. دایه شروع کرد به جیغ زدن و کمک خواستن. پادشاه و همسرش که صدای دایه را شنیدند با سرعت خود را به اتاق کودکشان رساندند و تا رسیدند راسو را دیدند که چنگالها و دهانش خونین است.
پادشاه بسیار ترسیده بود و فکر کرد، راسو کودکش را کشته، به همین دلیل سریع شمشیرش را از غلاف درآورد و با یک ضربه راسو را دو نیم کرد. و بعد با عجله به سراغ کودکش رفت وقتی پادشاه به بالای گهواره رسید دید فرزندش زنده است و یک مار دو نیم شده در گهواره است. تازه فهمید که راسوی بخت برگشته چقدر تلاش کرده بوده و با مار جنگیده بوده تا توانسته بود قبل از اینکه مار آسیبی به کودک پادشاه برساند او را بکشد.
پادشاه خیلی از کار خود پشیمان شد و گفت: یک لحظه صبر کن و هزار افسوس مخور. من با عجلهای که کردم حیوانی که تا این حد مهربان و وفادار بود را به راحتی از بین بردم. ولی دیگر پشیمانی هیچ سودی نداشت.
👳 @mollanasreddin 👳
#شعر
بنویس
بنویس و هراس مدار
از آنکه غلط میافتد.
بنویس
و
پاک کن
همچون خدا که هزاران سال است
مینویسد
و پاک میکند
و ما هنوز زندهایم
در انتظار پاکشدن
و بر خود میلرزیم
| شمس لنگرودی |
👳 @mollanasreddin 👳
#دیالوگ_های_ماندگار
ببین، کابوس اسکیزوفرنیا، گم کردن واقعیته!
تصور کن...
یهو متوجه بشی که آدمها، مکانها و لحظاتی که برات بیشترین اهمیت رو داشتن، نه از بین رفتن و نه مردن...
بلکه بدتر از اون "هرگز وجود نداشتن..."
چه دنیای جهنمی ميتونه باشه؟!
🎥 یک ذهن زیبا
👳 @mollanasreddin 👳