بعضی کتابها را باید خواند. حتی اگر به جذابیت رمانهای عاشقانه یا پلیسی، طناب نیانداخته باشد دور قلبت و نکشیده باشد دنبال خودش؛ نمکگیر حتما از این دست کتابهاست.
نمکگیر میکند روح را، میبرد به خشت خشت برگزاری مجالس اباعبدالله. میبینی آنچه بزرگترها در خشت خام دیدهاند، میفهمی چه بوده پشت اسمی که برای شهرمان گذاشتهاند؛ حسینیه ایران.
قدم به قدم میروی با پیرغلامی که شغلش، عمرش و لحظه لحظه زندگیاش گره خورده با روضه و مراسم اباعبدالله؛ میچشی شیرینی به کار بردن ترکیبات و جملات قدیمی و منسوخ شده یزدی را، با قلم زیبا و هنرمندانه زهرا عوض بخش.
کتاب را که میبندی دهانت شیرین شده به طعم شیرین نوکری. حس میکنی تو هم نمکگیر این خاندانی و چه چیز از این شیرینتر؟
✍️ #زکیه_دشتیپور
🆔️ محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
💠 گزارش تصویری هفتمین نشست نقد کتاب #سِره
📚 با محوریت کتاب «#نمک_گیر»
با حضور:
✍️ نویسنده اثر؛ خانم زهرا عوضبخش
📕کارشناس؛ آقای هادی حکیمیان
⏰ زمان: شنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۳، ساعت ۲۰
📍مکان: خیابان شهید رجایی، کوچه شهید بکایی، حسینیه هیئت خلفباغ
🆔️ محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
روی صندلی عقب برای راننده میخوانم «خیابان شهید رجایی»
میگوید: «همان ایرانشهر زمان شاه دیگه؟»
پشت چشمی نازک میکنم و نگاهم را میدهم به مغازههای برقبرقی طلافروشی کنار خیابان. گوشم را به کار میگیرد که: خانم ببین رد نکنیم.
آدرس را بالاپایین میکنم:
_نه داریم درست میریم. ایناهاش کوچهی برزگر.
سر کوچه را میگیرم و راه میافتم. چشمم دنبال یک ساختمان نماکاری میگردد که پله بخورد برود بالا و بعد ختم شود به یک سالن تمامپارکت و مجهز به کولرگازی. کیفدستی قد کف دستم جان میدهد برای ولو کردن روی میز کنفرانس. به امید برگههای یادداشت تدارکدیده شده توی جابرگهایهای خاص، همراهم سررسید نمیآورم. دارم نقشهی تنفسهای از پیش طراحیشده برای کمتر شدن اضطرابم را مرور میکنم که با بازدم سومی میرسم جلوی در آهنیِ یکلنگهباز. دورتادور در را سیاهه زدند و با علمهای سهگوشِ متقارن بالای ورودی، برای در، سایهبان ساختهاند. کاشیهای فیروزهای با نگارههای پرنقش وسط دل آجرنماهای خاکیرنگ دارد داد میزند من برابر یک حسینیهی اصیل یزدی ایستادهام. بیستدقیقهای از زمان شروع جلسه گذشته اما همیشه تا بیاید اصل کار شروع شود و همه برسند طول میکشد. به حس کنجکاویام اجازهی جولان میدهم تا بعد بدون مزاحمتش بگردم دنبال مکان موردنظرم. سرک میکشم. جاکفشیهای فلزی پادگانطور جلوی دیدم را گرفتهاند. با احتیاط دوسهقدم برمیدارم. و تصویرِ بنرِ ایستادهی «هفتمین نشست نقد کتابِ سِره» راست مینشیند روی عدسی چشمهایم.
اینجا؟ وسط حسینیه؟ مگر با وجود صدای کولرآبیهای غولپیکر توی مجلس میشود درمورد ظرافت کلمات حرف زد؟
برای چپاندن کفشم توی جاکفشی این دست و آن دست میکنم؛ که شمایل خانم عوضبخش پشت یک میز آهنی و در جایگاه متهم ردیف اول کتاب نمکگیر، میگوید جایی که به اشتباه پا گذاشتم، درست است اتفاقا. بوسی برای حس ششم میفرستم چون نگذاشت جوراب گلگلی بپوشم و با زمزمهی «فاخلع نعلیک» میروم داخل. در و دیوار کنترل چشمهایم را گرفته. دارد دلم را میبرد کنار پرچم و کتل و علامت و چهارتا جملهی درستودرمانِ کنار گذاشتهام برای اظهارنظر توی جلسه را، میپراند. من توی دل اتفاقات کتاب بودم. روی قالیهای حسینیهی خلف باغ. خیلی هنر کنم شاید بتوانم فقط گوشم را بدهم به نشست نقد.
آقای حکیمیان، کارشناس جلسه، دارد تپ و تپ از کتابی که خورده؛ ببخشید خوانده نکته بیرون میکشد. دانهدانه آدرس صفحه میدهد و منِ بیاقبال با نسخهی الکترونیک کتاب توی گوشیام، شدهام شبیه خانمجلسهای وسط ختم سورهی یس، که هی دارند آدرس صفحهی قرآن عثمانطه میدهند بهش و او دارد توی قرآن کوفی دنبالش میگردد. با بدبختی عبارتی که همه دارند از آن تعریف میکنند توی صفحهی پنجاه گوشی پیدا میکنم. و انصافا خانم نویسنده چه توصیفی جذابی نوشته برای «گل بیخار». حواسم برگشته همانجایی که باید باشد. خوشحال از نحوهی کنترلگری ذهنم هستم که یکهو آقایی مشکی پوش، شبیه روضهگردانهای قهار، با پنج تال مسی روی دست، جلویم خم میشود.
تال توی دست به بهانهی دیدن میزان شباهت این سینی کوچک چای، با طرح روی جلد کتاب ذهنم را میکشانم سمت جلسه.
میکروفون را دادهاند سمت خانمها. خانم دشتیپور از نثر روان و بیتکلف «نمکگیر»میگوید. خانم جعفری از وجه توصیفی کتاب که ظرافتی دارد زنانه، شبیه رمانهای فانتزی توی قفسهی کتابخانهاش. و تذکری بهجا را یادآور میشود «کاش اصطلاحات یزدی کتاب جایی برای مخاطب غیریزدی معنا میشد».
چایی توی دستم، سرعتگیر شده برای تایپ نکتهها. هنوز لَنگ داغیاش هستم که میبینم دوسهتا کودک توی حسینیه دومی را دارند هورت میکشند. با احتیاط سر لیوان کمرباریک را به لبم نزدیک میکنم. میدان دست نویسندهی کتاب افتاده و با حوصله به تکتک نقدها پاسخ میدهد. خودش هم نقدی میچسباند تنگش و میگوید «این جلسه بهتر بود پنجسال پیش تشکیل میشد. قبل از چاپ کتاب. شاید باورتان نشود ولی خود من مجبور شدم دوباره کتابم را بخوانم تا قسمتهای فراموش شدهاش برایم یادآوری شود». بحث طراحی روی جلد میشود و مجری از جمع میخواهد با صلوات یادی کنند از غائب مرحوم جلسه، طراح با سلیقهی کتاب. صلوات را فوت میکنم روی چای و با دوتا قند کارش را میسازم. پنجتا قند توی تال اضافه میآید. یعنی قندهای اضافه را چکار میکنند؟ این سوال میرود مینشیند کنار سوالی که از اول جلسه ذهنم را درگیر کرده بود: «یعنی آن پدربزرگ ویلچرنشینِ ردیف اول با این سن و سال هنوز آنقدر ذوق کلمه دارد که آمده نشسته وسط جلسهی نقد؟»
روی تاریخ واقعهای توی کتاب، بین نقادان اختلاف میافتد. آقای حکیمیان میگوید: «اصلا از خود راوی میپرسیم.» و همه چشم میدوزند به یکی از حاضرین. سر میچرخانم. نگاهها روی پیرمرد است. پلک نمیزنم.
عجب جلسهی نقدی شده است!
حاجحسینبرزگر؟ شخصیت اول کتاب «نمکگیر»؟
چقدر خوشسلیقه بودهاند برنامهریزان نشست. چقدر خوشروزی بوده نویسندهی کتاب. البته مگر میشود از پیرغلام روضههای اباعبدالله نوشت و خوشروزی نبود؟
به آنی قاب آخرِ نقش بسته توی چشمانم را آرزو میکنم.
نشسته باشم کنج هیئت، کتاب خلق شدهام را بگذارند روی پارچهی سوسنی، قهرمان قصهام سالها توی روضه نفس زده باشد؛ و طرح روی جلد کتابم بشود قوتِ غالب گریهکنان سیدالشهدا.
✍#مریم_شکیبا
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
بسم الله
با دیدن اسم خیابان شهید رجایی ذهنم رفت طرف مدرسه پسرم، بعد از چهارراه. نمیدانستم دو تا خیابان شهید رجایی داریم و جالب اینجا بود که به رفیقم آدرس میدادم.
پیدا کردن مدرسه ایرانشهر سخت نبود اما یافتن حسینیه خلف باغ در خیابان شلوغ منتهی به میدان شهید بهشتی کار شوماخری چون من نبود؛ حس میکردم بیابان مرگ شدهام در شلوغی خیابانهای یزد.
مغزت اگر از فندق کمی بزرگتر باشد و کتاب نمکگیر را هم خوانده باشی باید بفهمی کوچه شهید اسدالله برزگر نزدیک آدرس حسینیه خلف باغ، به نام همان برادر شهیدِ راوی کتاب است. من اما داشتم کوچه را رد میکردم، بگذریم.
پیدا کردن حسینیه یک ور ماجرا بود و پیدا کردن جای پارک همانورِ سخت و جان فرسا. بعد از پیاده گز کردن کوچههای خشت و گلی یاد شده در کتاب، به حسینیه رسیدم. پنج دقیقه به ساعت شروع جلسه مانده بود، صندلیهای چیده شده جلوی مجلس خالی بود و جاکفشیهای فلزی دم در خالیتر.
هرچه جلسات نقد جلو میرود کیفیت برنامه، حضور مخاطبین و مسئولین نم میکشد انگار. پذیرایی از کیک و نسکافه و چای به یک استکان کوچک چای و قند رسیده و آخر جلسه به زور یک مسئول پیدا شد تا با نویسنده و دستاندرکاران عکس یادگاری بگیرد.
شروع برنامه با تعریفهای عالی و تشویق کننده آقای حکیمیان دهانمان را مثل چای و قند حسینیه شیرین کرد. آرزوی خواندن اولین رمان به قلم نویسنده زن یزد؛ خانم عوض بخش.
بقیه جلسه به مسابقهای میمانست که هرکس دقیقتر خوانده و از «است و بودِ» کتاب بیشتر ایراد بگیرد برنده است. بعضی از ایرادها به جا و بعضی بنی اسرائیلی بودند و همین مهر تاییدی بود بر نثر روان و هنرمندانه نویسنده جوان کتاب نمکگیر.
جلسه نقد کتاب نمکگیر صمیمی بود و آرام، حال خوب و آرامشش را از حسینیه خلف باغ گرفته بود لابد، از حضور پیرغلام مهربان و نورانی ویلچرنشین که میزبان ما بود...
✍#زکیه_دشتیپور
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
پا که گذاشتم تو عرصه نوشتن تصور کردم کتابی نوشتم قابل برای نقد. تو رؤیا عین بچههای کلاس اولی که وسایل مدرسهشان را شب اول مهر میچینند بالای سرشان شب قبل از جلسه نقد لباسهایم را از خشکشویی گرفته بودم.به همه التماس کرده بودم دستهگل ظریفی برای تقدیر بگیرند و گل پول توی جوب است. بعد عین جودی ابود یک متن بلند بالا از عرقی که برای نوشتن کتاب ریخته بودم روی کاغذ دستنویس کرده بودم. یه گارد سنگین هم برای ریختن شتک و پتک منتقدان گرفته بودم و عین برندگان جشنواره فیلم فجر با سیمرغ بلورین داشتم از پلههای جایگاه میآمدم پایین.
خب دنیا اینطوریست دیگر. کاری با آدم میکند که یادم تو را فراموش!
شب قبل از جلسه #نقد_کتاب_نمک_گیر تا پاسی از شب مهمانداریِ روز مزد و ختم روضه خانگیمان بود. تف تو ریا بعد از چهارده روز، وقتی خانه خالی شد عین قیری که سر ظهر خرماپزان توی یک کوچه در حال آسفالت میچسبد ته کفش و هیچ جوری کنده نمیشود چسبیدم ته هال و تا ظهر روز بعد هیچ جوری از زمین کنده نمیشدم. دم غروب کلی گشتم تا یک دست لباس شسته رفته برای خودم جفتجور کنم. هر چه گشتم کتابم را پیدا نکردم. وقتی از همسرم یک کتاب نو گرفتم یک ساعت بیشتر به جلسه نقد نمانده بود.
بعد از شش سال دو تا مجلس اول کتاب را مرور کردم و فهمیدم اصلا یادم نیست چی نوشتم. بچهها سر لباس پوشیدن غر میزدند. تلفن چند بار زنگ خورد که چه کسی میتواند برود پیش مامانبزرگها بماند و خیل مشتاقان و چالشهای کذایی. هر سه با هم گفتند میخواهیم با هم بیاییم جلسه. جوجهها را عین مرغابی تو کارتون نیلز ردیف کردم پشت سرم و رسیدیم به حسینیه خلفباغ...
دنیا جاییست که مچ خودش را دیر بازمیکند برای آدم و من در غیرقابل قابل پیشبینیترین حالت ممکن نشستم جلوی کارشناس کتابم جناب آقای حکیمیان. جای آنها که نیامدند خالی بود و آنها که قدمرنجانده و آمده بودند بر دیده منت. توی جلسه هر وقت چشمم میافتاد به آقای جعفری همسر محترم، چالش سفرش برای روایتنویسی درست روز بعد جلسه، حواسم را پرت میکرد.
#هفتمین_نشست_نقد_کتاب_سره تجربهای جدیدتر از قبلیها بود و خب به یادماندنیتر!
✍#زهرا_عوضبخش
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
📢 تیتر یک صفحه کتاب Khamenei.ir
✍️ یادداشتی درباره کتاب سربلند
روایتی داستانی از کودکی تا شهادت مدافع حرم، محسن حججی
https://farsi.khamenei.ir/book-content?id=57331
نویسنده؛ محمدعلی جعفری
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
بسم الله
رفیق کسیست که نه تنها از موفقیت دوستش خوشحال شود، بل سعی کند پله باشد برایش!
در محفل منادی ما سعی میکنیم برای هم رفیق باشیم از نوع فابش. از موفقیت همدیگر شاد میشویم، با هم در آسمانها پرواز میکنیم و دستگیر همیم.
حالا خدا برایمان بساط شادی چیده... زهرا خانم جعفری، نویسنده و مادر جوان محفل، در همایش بینالمللی دشمن شناسی، در بخش داستان کوتاه، رتبه آورده.
این همایش که به یاد استاد فقید، محمد حسین فرجنژاد، با محوریت جنگ خیبر برگزار شده. فراخوان داستان کوتاه با موضوع جنگ خیبر و دشمن شناسی داده بوده و حالا داستان شبنا؛ بازآفرینی جنگ خیبر از زاویه دید چوپان یهودی، یک داستان نوجوانه که جزو پنج نوشته برتر و قابل تقدیر انتخاب شده و چی از این بهتر؟
ما شادیم از این اتفاق مبارک و مطمئنیم تازه اول راه موفقیت های دوستمان خواهد بود.
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
ما جمعهها خانه پدری هستیم! همهی دختر پسرها، داماد و عروسها، نوهها، کوچک و بزرگمان!
بچهها گاهی اصلأ منتظر دعوت بابا هم نیستند؛ خودشان روی دور اتوماتیک ظهر جمعه آمادهاند بریزند آنجا و سینهکش در و دیوار خانه بالا و پایین بروند...
گاهی وقتها که یکیمان به دلیلی آنجا نیستیم، دلمان آنجاست، بقیه حتی یادی میکنند ازش و جایش را خالی میکنند...
خانه پدری، خانهی ماست، آنجا باشیم یا نباشیم و بابا دلتنگِ همهی بچههاش هست و دعاشان میکند و خاطرشان را میخواهد...
اینجا و الان نبودید، از خانه پدری این عکس توی موج شلوغی را گرفتم و گذاشتم اینجا که بدانید جایتان خیلی خالیست؛ آهای همهی خواهر برادرها، عروس و دامادها، نوه و نتیجهها، کوچک و بزرگِ این خانواده، به جای همهتان «عالیةالمضامین» خواندم...
✍ #احمد_کریمی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef