❌ خال سیاه
میثم کنارم خوابیده بود. کلاه آهنیاش را از جلوی چشمانش بالا کشید. زیر لب داشت حرفهایی میزد. ترکیبی بود از فحش و فضیحت و درد دل که نثار فرمانده میکرد. کمک تیراندازم بود. مجبور بود همراه من کنار اسلحه بخوابد و پوکه ها را جمع کند. فرمانده داد زد:«کل خط، نگاه به جلو، حالت بگیر، سلاحت رو از حالت ضامن در بیار و بزار روی تک تیر، آماده... مُسلَح كن، نفست رو درست حبس کن، هدف سیبل مقابل، نک مگسک زیر خال سیاه،... آتش را هنوز نگفته بود که نفسم بریده بریده از سینه ام در میآمد. همهی این کارها را کمتر از ۳۰ ثانیه انجام دادم. اولین تیر را نمیدانم کدامیک از بچهها زد. صدای دنگی پیچید توی گوشم. دستم به لرزه افتاد. میثم یک کلاه آهنی اضافه کنار تفنگ من گرفته بود تا پوکه های تیر پرتاب نشوند. پوکه ها را باید دقیق تحویل میداد. سه تا تیر قلق گیریم معلوم نبود کجا خورده. لرزش دستم اصلا نمیگذاشت بفهمم کجای سیبل را دارم میبینم. هر چه نک مگسک را میگرفتم زیر خال سیاه هدف از دستم در میرفت! چشم چپم بسته بود و چشم راستم را کرده بودم توی حلقه نشانه روی کلاش. گوشم صوت ممتد میزد. نمیدانم چند بار ماشه را کشیده بودم و از بیست تا تیر جنگی چند تایش به فنا رفته بود. چند ثانیه شد تا فهمیدم فرمانده از ته خط دارد داد میزند: آتش بس. صبر کن.شلیک نکن. برای لحضه ای چشمم را باز کردم و از دور سیبل روبرویم را نگاه کردم. اصلا در محدوده خال سیاه اثری از تیر خوردگی نبود. فهمیدم چرا فرمانده داد میزند. همه داشتند کور میزدند. فرمانده قد بلندمان وسط خط آتش ایستاد و گفت: حواست رو جمع کن. داری کور میزنی. این سیبل مقابلت یک خال سیاه داره که پیشانی سرباز دشمن رو نشون میده. حالا فکر کن این خال سیاه سرِ یک سرباز اسرائیلی هست. تو داری یک دشمن به تمام معنا رو هدف قرار میدی. ببینم چکار میکنی... ماشاالله. و دوباره فرمان آتش را صادر کرد. فرمانده از جانبازان جنگ با صدام بود. خوب میدانست قلق سربازهایی مثل ما چیست. دست و دلم میلرزید. صدای شلیک نفرات کناری توی کلاه آهنی ام دور میزد. خال سیاه دیگر آن خال سیاه قبلی نبود. همهی جانم را از کف پا تا مغز سرم توی دستم جمع کردم تا نلرزد. حالت خوابیده شاید بهترین حالت برای هدفگیری در میدان تیر بود. خال سیاه از دستم در میرفت. اما نباید کم میآوردم. میثم داد میزد: خشابت رو خالی کن... همه کارشون تموم شد. زود باش. به اعصاب دستم التماس میکردم تکان نخورد. من باید این سرباز اسرائیلی را میزدم. سینهام را خالی کردم. تمام درس های مربی تیراندازی جلوی چشمم رد میشد. نفسم را دوباره حبس کردم. آنقدر باید قوی باشم تا بازو و کتفم از اسلحه لگد نخورند. هدف گیری. نک مگسک زیر خال سیاه. آتش... آرزوی قلبیم برآورده شد. بلاخره پیشانی دشمنم سوراخ شد ...
✍ یوسف تقی زاده
#خال_سیاه
#آزادی_قدس
#طوفان_الاقصی
#یوسف_تقی_زاده
#غزه
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir