eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
289 عکس
42 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 زخم‌های غیر قابل ترمیم همین‌طور که دکمه‌ی چقر روپوش توی دستم وول می‌خورد و بسته نمی‌شود، با دست غیرغالبم توی این سایت و آن صفحه در‌به‌در دنبال راهی هستم برای رفتن. اولویت زیاد دارم و هست اما هر چقدر هم که اولویت توی ذهنم قطار کرده باشم آخر عکس دختر سه‌چهار ساله‌ی غزه‌ای‌می‌رود روی مخم، زخم می‌کند دلم را و می‌نشیند جای اولین مورد توی لیستِ اهداف. من هیچ‌کاری هم از دستم برنیاید، حداقل می‌توانم وقت فرارِ دخترک به جایی شبیهِ مثلا پناهگاه، عروسکش را بغل بزنم که تندتر بدود. نمی‌توانم؟ هر چه باشد از نشستن و دیدن و کاری نکردن که بهتر است. توی شیفت صدای داد تختِ چهار بلند است. درد دارد. منشا دردش را می‌گوید انگار ریه‌هایم را با یک تشت سیمان پر کرده‌اند، و بعد دریل برداشته‌اند و افتادند به جان استخوان‌هایم. ما ولی می‌گوییم سرطان. کارهای اولیه‌ی شیفت و دلداری دادن به زهرا و قول این‌که زخم‌های روی کمرش خوب می‌شود تقریبا تمام است. از فضای ناخوش‌احوال آی‌سی‌یو پناه می‌برم به اینستاگرام که آن‌هم در مزخرف‌ترین حالت خودش به سر می‌برد. دو میلیارد آدم جمع شده‌اند و چشم دوخته‌اند به ذره‌ذره آب شدن دو میلیون انسان بی‌گناهی که دستشان به هیچ‌جا بند نیست‌‌. باید توی بخش خاموشی بزنیم تا مریض‌هایی که زندانی بخش ِچهار طرف محصورِ آی‌سی‌یو شده‌اند شب و روزشان قاطی نشود. تخت چهار بی‌قراری می‌کند. از آن بی‌قراری‌های بی‌جواب به مرفین. می‌روم کنارش می‌گویم: «اگه چکار کنم حالت خوب می‌شه؟» تمام کارهای حال‌خوب‌کن را لیست می‌کند که فقط می‌توانم از بین آن‌ها دیدن محمدیاسین را تیک بزنم. شماره‌ی شوهرش را می‌گیرم. سعی می‌کنم هر چه روش کنترل اضطراب و حفظ آرامش بلدم روی صدا و لحنِ گفتارم پیاده کنم؛ تا شوهر بیچاره ساعت ۱۱ شب با دیدن شماره‌ی بیمارستان کپ نکند. جمله‌ی «من از بیمارستان زنگ می‌زنم» را به کار نمی‌برم و فوری می‌روم سر اصل مطلب: «می‌شه محمدیاسین رو بیارید بیمارستان؟ زهرا بهونه‌شو می‌گیره.» بعد هم برای اینکه زهرا دست خالی نباشد، یک لنگ دستکش استریل بر می‌دارم قسمت بالایش را می‌گیرم جلوی مانومتر اکسیژن و شیر اکسیژن را ته باز می‌کنم. دستکش در عرض سه سوت تبدیل می‌شود به یک کله‌ی خروس‌. انگشت شست جای نوک و مابقی انگشتان جای تاجش را می‌گیرد. با ماژیک یک جفت چشم و مژه‌ هم می‌چسبانم تنگش و قایمش می‌کنم زیر ملحفه‌ی زهرا. همه چیز خوب اگر پیش برود، یاسین حسابی غافلگیر می‌شود‌. از نگهبانی زنگ زده‌اند برای هماهنگی ملاقاتی. یاسین هفت‌خان را گذرانده و از دور برای زهرا دست تکان می‌دهد. زهرا هول شده است. اجازه دارد فقط توی ده دقیقه برای محمدیاسین مادری کند. از قبل برنامه‌ریزی‌هایش را کرده و پرانرژی آماده است. مرحله‌ی اول عالی پیش می‌رود و خروس کار خودش را می‌کند. زهرا همین‌طور که پسرش با بادکنک ور می‌رود بیت‌های اخر شعر حسنی را به یاسین یاد می‌دهد. یکی‌یکی دم و دستگاه‌های اطرافش را نشانش می‌دهد؛ سعی می‌کند ترس از آمپول را با دیدن آنژیوکتِ توی دستش از بین ببرد؛ تندتند کارهایی که در طول روز انجام داده‌اند را باهم مرور می‌کنند. زهرا از شوهرش می‌خواهد کمکش کند تا دست‌هایش‌ را بالا بیاورد و یک ماچ بچسباند کف‌ش. انگشت‌هایش را که از ورم زیاد به سختی خم می‌شود با فشار تا می‌کند تا بوسِ کف دستش فرار نکند. این‌بار نوبت یاسین است. دست مادرش را باز می‌کند، بوس را برمی‌دارد و می‌چسباند روی لپ‌هایش. ده دقیقه تمام است‌. مادر زمانی برای قصه‌ی شب ندارد و فقط به یک بای‌بای بسنده می‌کند. حال زهرا خوب نمی‌شود وقتی یاسین جیغ می‌زد و می‌گوید: « بابا چرا مامانو جا می‌ذاری؟ مامانم باید بیاد با ما» حالم افتضاح می‌شود. من می‌خواستم بروم توی دل جنگ، زیر بمباران، کنار جسد تکه‌تکه‌شده‌ی شهدا؟ همین‌جا توی آی‌سی‌یو کم آورده بودم. از این‌که فکر می‌کردم کاری از دستم برمی‌آید و نیامد حالم بد بود. من جنم نگه داشتن خروس یاسین را موقع زجه‌زدن نداشتم. می‌خواستم عروسک کودک غره‌ای را از چنگ گرگ بیرون بکشم؟ بهتر است بگویم من آدم با دستِ خالی جنگیدن نیستم، آدم جنگیدن فارغ از نتیجه هم نیستم. من فقط می‌توانم بشمارم تعداد لحظاتی که یک انسان داشت زجر می‌کشید و کاری از دستم برنیامد برایش بکنم. می‌توانم بشمارم تعداد زخم‌های روی قلبم را که دیگر هیچ‌کدامشان قابل ترمیم نیستند. ✍ مریم شکیبا به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
⭕️ برای آزادی لیلا، زید را توی دامن گذاشت و تکان داد. گونه اش را نوازش کرد، دستان کوچکش را گرفت و آرام لالایی خواند. خیالش پر کشید به اولین لحظات بودنش با زید. وقتی توی پناهگاه و میان جیغ آژیر، به حسان خبر داد بابا شده، او جلوی همه لیلا را درآغوش گرفت و بوسید. آن‌قدر بوسید که بلاخره داد ملت درآمد و آژیر فروکش کرد. چند روز بعد، حسان با یک جعبه‌ی شیرینی توی محله میگشت. وقتی اولین لگد های طفلش را فهمید، فورا ساعتش را یادداشت کرد تا برای شوهرش تعریف کند. سه هفته طول کشید تا بلاخره خبر را رساند. چند وقتی بود دیر به دیر همدیگر را می‌دیدند. زیاد دلتنگ می‌شد، هرچند موجود درونش با هرتکان، موجی از شادمانی را به رگ هایش می‌فرستاد. هرچه ویارش بدتر می‌شد، حسان هم دیرتر به خانه بر میگشت. می‌گفت ماموریت های کاری‌اش بیشتر شده،باید برود آنطرف کرانه. صدای آژیر که شب ها می‌پیچید، لیلا آرام و دست به دیوار با خواهرانش از پله ها می‌گذشت. توی پناهگاه، برآمدگی شکمش را نوازش می‌کرد و برای طفل، قصه‌ی عاشقی‌شان را می‌گفت. اینکه چطور بین انفجار و ویرانی حسان اورا نجات داد و بعدها تا بله را نگرفت رهایش نکرد. لیلا مطمئن بود حسان برمیگردد، صحیح و سالم. حدسش تا حدودی درست بود، حسان برگشت، ولی سالم نبود. نگذاشتند برای آخرین بار تمام جانش را ببیند. می‌گفتند توی عملیات استشهادی بدنی برایش نمانده، همان تکه پاره ها را هم به زور جمع کرده‌اند. پشت تابوت و بین شعار ها فهمید همدمش عضو قسام بوده و نم پس نمیداده. سلانه سلانه خود را به تابوت رساند و آخرین بوسه‌شان را به ابدیت فرستاد. ایمان داشت که حاصل زندگیشان جای پدر را خواهد گرفت. زید هشت ماهه دنیا آمد، وقتی توی ایست بازرسی، یکی از مامور ها گیر داده بود به شکم برآمده‌اش. از ترس زیر شکمش تیر کشید و نفسش را برید. میان خنده های سربازان به خیس شدن شلوارش، خانمی جلو آمد. با داد و فریاد، لیلا را از دست ماموران بیرون کشید و رساند بیمارستان. وقتی نوزاد دنیا آمد،‌ همان خانم قنداق کوچک و سفیدش را در دامن لیلا گذاشت و گفت خدا خیلی دوستتان دارد که زنده ماندید. زید اولین الله اکبرش را با سوت ترکش و زنگ خطر شنید. همان خانم شد انگیزه ی لیلا برای کار توی بیمارستان. هر شب بین زخمی های بمباران میگشت و تا صبح نوش‌داروی ترکش هایشان می‌شد. توی وقت استراحت، در گوش نوزادش رویاهای حسان را زمزمه می‌کرد. با هرقطره شیر، آرزوی آزادی را به دهان فرزندش می‌ریخت. زید تازه یاد گرفته بود سینه خیز برود، لبخند بزند و دل ببرد. لیلا دلخوش بود به این لبخند ها که خستگی اش را در می‌کردند. روزی که موشک ها سفیر کشان به سمت تلاویو رفتند، سر از پا نمی‌شناخت. حاضر بود همه چیزش را بدهد برای آزادی. از همان اول صبح، زید را بغل کرد و دوید سمت بیمارستان تا به داد سربازان عملیات برسد.با هر سرباز زخمی، خبری جدید می‌آمد و هر خبر جدید شادی پیروزی را برایش زنده‌تر می‌کرد. می‌دانست قرار است دنیایشان عوض شود. نزدیک غروب قیامت شد. بیمارستان به لرزه درآمد. فقط توانست به سمت اتاقی که زید آنجا خوابیده بود بدود. چند ساعت بعد، توی چادری سفید بیدار شد. همه جا پر از زخمی بود، هرچقدر پرستار ها اصرار کردند قبول نکرد بخوابد. سلانه سلانه خودش را از چادر بیرون انداخت. اجساد را کمی دور تر چیده بودند. میان پارچه های سفید، دستی بیرون زده بود، نحیف و نادیدنی. پارچه را کنار زد. لب هایی کوچک و آشنا به او می‌خندید، درست مثل عکس های حسان. تمام زندگیش، در خاک و خون غلطیده بود. با زانو به زمین افتاد، قنداق سفید فرزندش را در دامن گرفت. میخواست برای همیشه خوابش کند. بلند بلند لالایی میخواند، می‌گریست و میخواند، می‌خندید و میخواند. بلاخره دل کند، لبخند بر لب، جانش را بر زمین گذاشت و به میان زخمی ها رفت. دیگر چیزی نبود که پابندش کند، همه چیزش را داده بود، برای آزادی... ✍ زهرا جعفری به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
❌ خال سیاه میثم کنارم خوابیده بود. کلاه آهنی‌اش را از جلوی چشمانش بالا کشید. زیر لب داشت حرفهایی می‌زد. ترکیبی بود از فحش و فضیحت و درد دل که نثار فرمانده می‌کرد. کمک تیراندازم بود. مجبور بود همراه من کنار اسلحه بخوابد و پوکه ها را جمع کند. فرمانده داد زد:«کل خط، نگاه به جلو، حالت بگیر، سلاحت رو از حالت ضامن در بیار و بزار روی تک تیر، آماده... مُسلَح كن، نفست رو درست حبس کن، هدف سیبل مقابل، نک مگسک زیر خال سیاه،... آتش را هنوز نگفته بود که نفسم بریده بریده از سینه ام در می‌آمد. همه‌ی‌ این کارها را کمتر از ۳۰ ثانیه انجام دادم. اولین تیر را نمی‌دانم کدامیک از بچه‌ها زد. صدای دنگی پیچید توی گوشم. دستم به لرزه افتاد. میثم یک کلاه آهنی اضافه کنار تفنگ من گرفته بود تا پوکه های تیر پرتاب نشوند. پوکه ها را باید دقیق تحویل می‌داد. سه تا تیر قلق گیریم معلوم نبود کجا خورده. لرزش دستم اصلا نمی‌گذاشت بفهمم کجای سیبل را دارم می‌بینم. هر چه نک مگسک را می‌گرفتم زیر خال سیاه هدف از دستم در می‌رفت! چشم چپم بسته بود و چشم راستم را کرده بودم توی حلقه نشانه روی کلاش. گوشم صوت ممتد میزد. نمی‌دانم چند بار ماشه را کشیده بودم و از بیست تا تیر جنگی چند تایش به فنا رفته بود. چند ثانیه شد تا فهمیدم فرمانده از ته خط دارد داد میزند: آتش بس. صبر کن.شلیک نکن. برای لحضه ای چشمم را باز کردم و از دور سیبل روبرویم را نگاه کردم. اصلا در محدوده خال سیاه اثری از تیر خوردگی نبود. فهمیدم چرا فرمانده داد می‌زند. همه داشتند کور می‌زدند. فرمانده قد بلندمان وسط خط آتش ایستاد و گفت: حواست رو جمع کن. داری کور میزنی. این سیبل مقابلت یک خال سیاه داره که پیشانی سرباز دشمن رو نشون میده. حالا فکر کن این خال سیاه سرِ یک سرباز اسرائیلی هست. تو داری یک دشمن به تمام معنا رو هدف قرار می‌دی. ببینم چکار می‌کنی... ماشاالله. و دوباره فرمان آتش را صادر کرد. فرمانده از جانبازان جنگ با صدام بود. خوب می‌دانست قلق سربازهایی مثل ما چیست. دست و دلم می‌لرزید. صدای شلیک نفرات کناری توی کلاه آهنی ام دور می‌زد. خال سیاه دیگر آن خال سیاه قبلی نبود. همه‌ی جانم را از کف پا تا مغز سرم توی دستم جمع کردم تا نلرزد. حالت خوابیده شاید بهترین حالت برای هدف‌گیری در میدان تیر بود. خال سیاه از دستم در می‌رفت. اما نباید کم می‌آوردم. میثم داد میزد: خشابت رو خالی کن... همه کارشون تموم شد. زود باش. به اعصاب دستم التماس می‌کردم تکان نخورد. من باید این سرباز اسرائیلی را می‌زدم. سینه‌ام را خالی کردم. تمام درس های مربی تیراندازی جلوی چشمم رد می‌شد. نفسم را دوباره حبس کردم. آنقدر باید قوی باشم تا بازو و کتفم از اسلحه لگد نخورند. هدف گیری. نک مگسک زیر خال سیاه. آتش... آرزوی قلبیم برآورده شد. بلاخره پیشانی دشمنم سوراخ شد ... ✍ یوسف تقی زاده به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
⭕️ شصت ثانیه امل، جوراب به دست میان بیمارستان می‌چرخید، با چشمانی که دیگر روح نداشت. از لباسش شیر می‌چکید. سینه اش پر از درد بود، می‌دانست حسان گرسنه است. جوراب بافتنی کوچک را به سینه فشرد، حداقل یک لنگه اش را پیدا کرده بود. زنی از کنارش گذشت، گریه ی نوزاد در آغوشش بند نمی‌آمد. لب هایش خشک بود و پر از ترک. زن را نگه داشت، با بغض و تته پته گفت: من تازه آب خوردم، شیر دارم، بدش به من. زن، مستأصل و ناامید، طفلش را در آغوش امل گذاشت. نوزاد تا سینه را حس کرد، با تمام وجود مکید. شیره‌ی جانش داشت جان می‌بخشید. همانطور که تماشایش می‌کرد، دید جوراب کودک جفت ندارد. پای کوچکش سرد بود، حتما حسان هم بدون جوراب پایش یخ می‌کرد. همانطور که طفل مک می‌زد، جوراب را آرام آرام تا ساق پای برهنه‌اش بالا کشید. این سومین نوزادی بود که تا الان سیر می‌کرد. اما شیرش تمام نمیشد، دردش هم. حسان گرسنه بود، صدای گریه اش کل دنیا را برداشته بود. أمل می‌داشت تقصیر خودش است. فقط یک دقیقه بیشتر فاصله نداشت تا.. أمل خودش را مقصر می‌دانست. آب نداشتند. برق نبود. همه هل هل می‌زدند. ناله ها بلند بود. نمی‌توانست تنها بنشیند و تمام شدن سرم هایشان را ببیند. باید آب می‌آورد. حسان را سپرد به سمیه. گفت میرود و دست پر بر میگردد. العمعدانی نزدیک خانه‌شان بود. اگر می‌توانست آوار ها را کنار بزند، شاید دوتا گالن آب ذخیره‌شان را پیدا میکرد. آنوقت هیچ کس تشنه نبود. آنوقت حسان شیری برای خوردن داشت. پایش را گذاشت روی گاز و شروع کرد به شمردن. شصت، پنجاه و نه... پنجاه. کنار خانه‌شان بود. سر سفید یکی از گالن هارا دید، باورش نمی‌شد. دوید سمتش. سی و پنج... گالن را کشان کشان رساند به ماشین. همه خوشحال میشدند؛ صدای هلهله ی زن ها را می‌شنید، حسان سیر می‌شد. آب شتک کرد و ریخت روی دستان أمل. نباید حرامش میکرد، حتی خیسی لباسش را هم چلاند. همان یک جرعه کافی بود تا شیر برای طفلش بجوشد. بیست و یک. سینه‌اش رگ می‌کرد، درد شیر بود، حسان را صدا می‌زد. ده، نه، هشت... بیمارستان درست جلوی دیدش بود، می‌دانست بدقول نمیشود. داشت از خوشحالی می‌خندید که موجی تاریکی شب را گلگون کرد. أمل به عقب پرت شد. وقتی به هوش آمد، همه داشتند می‌دویدند به سمت جایی که قبلاً بیمارستان بود. آب گالن داشت از پشت ماشین می جوشید و به زمین می‌ریخت. صدای جیغ های بی وقفه تمام نمیشد. أمل، باور نمی‌کرد. نه، می‌دانست بیمارستان نبوده. حاضر بود قسم بخورد که بیمارستان را نزده‌اند. حداقل، شاید بخش سمیه را نزده بودند. می‌دوید و حسان را پیدا می‌کرد، در آغوشش می‌گرفت، آرام گوشه‌ای می‌نشست و شیرخوردنش را تماشا می‌کرد. حالا، امل اینجا، میان مادران میگردد و غذای کودکش را با طفلانشان تقسیم می‌کند. او حسان را دید، پای بریده‌ای که میان آوار افتاده بود را می‌شناخت. جوراب آبی رنگی که بافته بود تا حاصل عمرش سرما نخورد. حسان هنوز گریه می‌کرد، حسان هنوز گرسنه بود... ✍ زهرا جعفری به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
بسم الله مگر بیمارستان برای خوب شدن حال مریض‌ها نبود؛ یعنی جایی برای بهبود کسانی که سلامتی‌شان را از دست داده‌اند؟ از کی قتلگاه شده؟ مگر آخرالزمان است؟ مگر جنگ در خط مقدم در بیابان‌ها نبود؛ جایی دور از شهر، زن و بچه و زندگی؟ از کی مرز خط مقدم و جنگ شهری و پارتیزانی و همه این‌ها قاطی شده؟ چرا حتی یک وجب هم، ایمن از این اتفاق شوم نیست؟ مگر سازمان ملل و صلیب سرخ جهانی برای کمک به مردم جهان کار نمی‌کنند؛ پیام نمی‌دهند و اقدام نمی‌کنند؟ از کی منطقه مشخص می‌کنند برای امنیت و همان می‌شود قتلگاه هرکس به آن پناه برده است؟ بیمارستان‌‌شفا! مرزهای هرچه اسم و معناست را درنوردیدی، عوض کردی اصلا. بیمارستان نیستی دیگر شکنجه‌گاه و قتلگاهی... اسمت را عوض خواهند کرد لابد؛ چیزی شبیه حزن، غم یا ضجر بهتر است گمانم. زبان قاصر است و قلم عاجز. اشک کارساز نیست و سوز جگر لحظه‌ای خنک نمی‌شود. غذا انگار زهر است و در آغوش گرفتن نوزاد گریان روضه‌ای جانکاه. تو ای صاحب تمام لحظه‌ها، زمان‌ها و مکان‌ها! یاور مردم بیمار، درمانده و آواره! امام حیّ همه عالم، از غزه و بیمارستان شفا گرفته تا کوره دهی در ناشناخته‌ترین قسمت این کره خاکی! به ما که امیدی نیست، تکان نمی‌خوریم نه با غم، نه با تجاوز نه با ظلم. شما خودت فکری کن! بیا که دنیا بینهایت تنگ شده... ✍️ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef