⭕️ شصت ثانیه
امل، جوراب به دست میان بیمارستان میچرخید، با چشمانی که دیگر روح نداشت. از لباسش شیر میچکید. سینه اش پر از درد بود، میدانست حسان گرسنه است. جوراب بافتنی کوچک را به سینه فشرد، حداقل یک لنگه اش را پیدا کرده بود. زنی از کنارش گذشت، گریه ی نوزاد در آغوشش بند نمیآمد. لب هایش خشک بود و پر از ترک. زن را نگه داشت، با بغض و تته پته گفت: من تازه آب خوردم، شیر دارم، بدش به من.
زن، مستأصل و ناامید، طفلش را در آغوش امل گذاشت. نوزاد تا سینه را حس کرد، با تمام وجود مکید. شیرهی جانش داشت جان میبخشید. همانطور که تماشایش میکرد، دید جوراب کودک جفت ندارد. پای کوچکش سرد بود، حتما حسان هم بدون جوراب پایش یخ میکرد. همانطور که طفل مک میزد، جوراب را آرام آرام تا ساق پای برهنهاش بالا کشید.
این سومین نوزادی بود که تا الان سیر میکرد. اما شیرش تمام نمیشد، دردش هم. حسان گرسنه بود، صدای گریه اش کل دنیا را برداشته بود. أمل میداشت تقصیر خودش است. فقط یک دقیقه بیشتر فاصله نداشت تا..
أمل خودش را مقصر میدانست. آب نداشتند. برق نبود. همه هل هل میزدند. ناله ها بلند بود. نمیتوانست تنها بنشیند و تمام شدن سرم هایشان را ببیند. باید آب میآورد. حسان را سپرد به سمیه. گفت میرود و دست پر بر میگردد.
العمعدانی نزدیک خانهشان بود. اگر میتوانست آوار ها را کنار بزند، شاید دوتا گالن آب ذخیرهشان را پیدا میکرد. آنوقت هیچ کس تشنه نبود. آنوقت حسان شیری برای خوردن داشت. پایش را گذاشت روی گاز و شروع کرد به شمردن. شصت، پنجاه و نه... پنجاه. کنار خانهشان بود. سر سفید یکی از گالن هارا دید، باورش نمیشد. دوید سمتش. سی و پنج... گالن را کشان کشان رساند به ماشین. همه خوشحال میشدند؛ صدای هلهله ی زن ها را میشنید، حسان سیر میشد.
آب شتک کرد و ریخت روی دستان أمل. نباید حرامش میکرد، حتی خیسی لباسش را هم چلاند. همان یک جرعه کافی بود تا شیر برای طفلش بجوشد. بیست و یک. سینهاش رگ میکرد، درد شیر بود، حسان را صدا میزد. ده، نه، هشت... بیمارستان درست جلوی دیدش بود، میدانست بدقول نمیشود. داشت از خوشحالی میخندید که موجی تاریکی شب را گلگون کرد. أمل به عقب پرت شد. وقتی به هوش آمد، همه داشتند میدویدند به سمت جایی که قبلاً بیمارستان بود. آب گالن داشت از پشت ماشین می جوشید و به زمین میریخت. صدای جیغ های بی وقفه تمام نمیشد.
أمل، باور نمیکرد. نه، میدانست بیمارستان نبوده. حاضر بود قسم بخورد که بیمارستان را نزدهاند. حداقل، شاید بخش سمیه را نزده بودند. میدوید و حسان را پیدا میکرد، در آغوشش میگرفت، آرام گوشهای مینشست و شیرخوردنش را تماشا میکرد. حالا، امل اینجا، میان مادران میگردد و غذای کودکش را با طفلانشان تقسیم میکند. او حسان را دید، پای بریدهای که میان آوار افتاده بود را میشناخت. جوراب آبی رنگی که بافته بود تا حاصل عمرش سرما نخورد. حسان هنوز گریه میکرد، حسان هنوز گرسنه بود...
✍ زهرا جعفری
#شصت_ثانیه
#مستشفی_المعمدانی
#کودک_فلسطین
#طوفان_الاقصی
#زهرا_جعفری
#غزه
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir