eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
289 عکس
42 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ برای آزادی لیلا، زید را توی دامن گذاشت و تکان داد. گونه اش را نوازش کرد، دستان کوچکش را گرفت و آرام لالایی خواند. خیالش پر کشید به اولین لحظات بودنش با زید. وقتی توی پناهگاه و میان جیغ آژیر، به حسان خبر داد بابا شده، او جلوی همه لیلا را درآغوش گرفت و بوسید. آن‌قدر بوسید که بلاخره داد ملت درآمد و آژیر فروکش کرد. چند روز بعد، حسان با یک جعبه‌ی شیرینی توی محله میگشت. وقتی اولین لگد های طفلش را فهمید، فورا ساعتش را یادداشت کرد تا برای شوهرش تعریف کند. سه هفته طول کشید تا بلاخره خبر را رساند. چند وقتی بود دیر به دیر همدیگر را می‌دیدند. زیاد دلتنگ می‌شد، هرچند موجود درونش با هرتکان، موجی از شادمانی را به رگ هایش می‌فرستاد. هرچه ویارش بدتر می‌شد، حسان هم دیرتر به خانه بر میگشت. می‌گفت ماموریت های کاری‌اش بیشتر شده،باید برود آنطرف کرانه. صدای آژیر که شب ها می‌پیچید، لیلا آرام و دست به دیوار با خواهرانش از پله ها می‌گذشت. توی پناهگاه، برآمدگی شکمش را نوازش می‌کرد و برای طفل، قصه‌ی عاشقی‌شان را می‌گفت. اینکه چطور بین انفجار و ویرانی حسان اورا نجات داد و بعدها تا بله را نگرفت رهایش نکرد. لیلا مطمئن بود حسان برمیگردد، صحیح و سالم. حدسش تا حدودی درست بود، حسان برگشت، ولی سالم نبود. نگذاشتند برای آخرین بار تمام جانش را ببیند. می‌گفتند توی عملیات استشهادی بدنی برایش نمانده، همان تکه پاره ها را هم به زور جمع کرده‌اند. پشت تابوت و بین شعار ها فهمید همدمش عضو قسام بوده و نم پس نمیداده. سلانه سلانه خود را به تابوت رساند و آخرین بوسه‌شان را به ابدیت فرستاد. ایمان داشت که حاصل زندگیشان جای پدر را خواهد گرفت. زید هشت ماهه دنیا آمد، وقتی توی ایست بازرسی، یکی از مامور ها گیر داده بود به شکم برآمده‌اش. از ترس زیر شکمش تیر کشید و نفسش را برید. میان خنده های سربازان به خیس شدن شلوارش، خانمی جلو آمد. با داد و فریاد، لیلا را از دست ماموران بیرون کشید و رساند بیمارستان. وقتی نوزاد دنیا آمد،‌ همان خانم قنداق کوچک و سفیدش را در دامن لیلا گذاشت و گفت خدا خیلی دوستتان دارد که زنده ماندید. زید اولین الله اکبرش را با سوت ترکش و زنگ خطر شنید. همان خانم شد انگیزه ی لیلا برای کار توی بیمارستان. هر شب بین زخمی های بمباران میگشت و تا صبح نوش‌داروی ترکش هایشان می‌شد. توی وقت استراحت، در گوش نوزادش رویاهای حسان را زمزمه می‌کرد. با هرقطره شیر، آرزوی آزادی را به دهان فرزندش می‌ریخت. زید تازه یاد گرفته بود سینه خیز برود، لبخند بزند و دل ببرد. لیلا دلخوش بود به این لبخند ها که خستگی اش را در می‌کردند. روزی که موشک ها سفیر کشان به سمت تلاویو رفتند، سر از پا نمی‌شناخت. حاضر بود همه چیزش را بدهد برای آزادی. از همان اول صبح، زید را بغل کرد و دوید سمت بیمارستان تا به داد سربازان عملیات برسد.با هر سرباز زخمی، خبری جدید می‌آمد و هر خبر جدید شادی پیروزی را برایش زنده‌تر می‌کرد. می‌دانست قرار است دنیایشان عوض شود. نزدیک غروب قیامت شد. بیمارستان به لرزه درآمد. فقط توانست به سمت اتاقی که زید آنجا خوابیده بود بدود. چند ساعت بعد، توی چادری سفید بیدار شد. همه جا پر از زخمی بود، هرچقدر پرستار ها اصرار کردند قبول نکرد بخوابد. سلانه سلانه خودش را از چادر بیرون انداخت. اجساد را کمی دور تر چیده بودند. میان پارچه های سفید، دستی بیرون زده بود، نحیف و نادیدنی. پارچه را کنار زد. لب هایی کوچک و آشنا به او می‌خندید، درست مثل عکس های حسان. تمام زندگیش، در خاک و خون غلطیده بود. با زانو به زمین افتاد، قنداق سفید فرزندش را در دامن گرفت. میخواست برای همیشه خوابش کند. بلند بلند لالایی میخواند، می‌گریست و میخواند، می‌خندید و میخواند. بلاخره دل کند، لبخند بر لب، جانش را بر زمین گذاشت و به میان زخمی ها رفت. دیگر چیزی نبود که پابندش کند، همه چیزش را داده بود، برای آزادی... ✍ زهرا جعفری به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir