eitaa logo
منادی
2.4هزار دنبال‌کننده
549 عکس
92 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
خودنمایی‌های کودکانه بعد از هشت روز اصرارهای عمیق کودکانه و تماس‌های یواشکی شبانه بالاخره خودم را رساندم خانه‌شان. از اول کوچه را چراغانی کرده‌اند. همه قرمز. جلوی خانه‌شان به عرض کوچه، یک کتیبه مشکی خیلی بزرگ زده‌اند. راستش جمله‌‌ی چاپ‌شده رویش را یادم نمی‌آید. طولی نمی‌کشد که ورودی خواهران را پیدا می‌کنم. پرده‌ی سبز را می‌زنم کنار و لحظه‌ای از جمعیتی که می‌بینم می‌گرخم. شاید هم چون تنها هستم. من خیلی کم روضه‌های قدیمی قدمت‌دار رفته‌ام اما شبیه تصوراتم از آنهاست. کفش‌هایم را در جاکفشی می‌گذارم و همین‌طور که از پله‌ها می‌روم پایین، چشم می‌گرداندم تا فاطمه را ببینم. یا مامانش را که مطمئن نیستم بشناسم. پله‌ی یکی مانده به آخر خانمی سینی چای به دست جلویم می‌ایستد. از سلام و احوال‌پرسی و خوش‌آمد گرم و چطورید با زحمت‌های ما و ببخشید فاطمه انقدر بهتان زنگ زده، می‌فهمم درست آمده‌ام. زبان می‌چرخانم جواب‌شان را بدهم که موجودی نه‌چندان بزرگ محکم می‌خورد بهم و دست‌هایش را دور تنم حلقه می‌کند. مامانش چشم و ابرو می‌آید که مثلا سنگین‌تر و باادب‌تر باش. سعی می‌کند شبیه دخترهای آرام و متین سلام کند اما روی پایش بند نیست. دستم را می‌گیرد و می‌بردم قسمت وی‌آی‌پی مجلس، از نظر خودش. می‌گوید: «خانم همین‌جا بشینید، برای منم جا بگیرید تا بیام.» و غیبش می‌زند. یک دقیقه نشده که با سینی پر نعلبکی و استکان کمرباریک چای، خم‌شده جلویم ظاهر می‌شود. برمی‌دارم و تشکر می‌کنم. چشمک می‌زند و می‌گوید «گفته بودم خادمم.» دلم برای این خودنمایی‌اش غنج می‌رود. سینی که خالی می‌شود کنارم می‌نشیند. شروع می‌کند به حرف زدن. از معرفی کامل خانواده مادری و پدری تا فلسفه گرفتن روضه و از کجا آمدن هرکدام از پارچه‌ها و کتیبه‌ها و سوال ریاضی و قصه‌ی تولد بچگی‌ها و سرطان عمه و زدن جوانه جدید گلدون اختصاصی و هرشب ترسیدن از شبح پشت پنجره‌ی اتاق و متعهد بودن به چادر و چگونگی کشف رمز موبایل مامان و رنگ لاک جدید و هزار چیز دیگر. همه را بدون وقفه پشت‌‌سرهم ردیف می‌کند. چند دقیقه یکبار هم به‌خاطر پرحرفی گردنش را کج می‌کند و می‌گوید: «ببخشید ولی توی مدرسه که وقت نمیشه اینا رو بهتون بگم، دلمم می‌خواد همه‌ش رو گفته باشم.» آخوند اول و دوم و سوم حرف زده‌اند و روضه خوانده‌اند و من یک کلمه هم نفهمیده‌ام اما حالا تاکید و توصیه‌های مامان برای آمدنم را خوب می‌فهمم. به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
به مامان بگو عاشقشم پارچه جانمازش را با سهم گل‌های توری و مرواریدهایش دست گرفته، هرجا می‌روم دنبالم می‌آید: «خانم گل‌ها رو دورش بچسبونم قشنگ‌تره یا وسط؟» «خانم اگه دو تا مروارید دیگه بهم بدید بهتر می‌‌‌تونم تقسیمش کنم.» «خانم مامان من سلیقه‌ش خیلی خوبه اگه اون چیزی که می‌خواد نشه چیکار کنم؟» «خانم مامان‌ها جانماز‌شون از طلاهاشون هم براشون مهم‌تره، باید خیلی دقت کنیم.» «خانم چرا من تا حالا به شکل چیزهایی که مامانم دوست داره کم توجه..» جمله‌اش را کامل نگفته پقی می‌زند زیر گریه‌. می‌نشینم کنارش. زبان می‌چرخانم که آرامش کنم، فرصت نمی‌دهد‌. با همان صدای گرفته و بین اشک‌ها می‌گوید: «آخ‌جون‌ خانم شما گل‌ و مروارید رو برام بچینید، بیشتر می‌فهمید مامان‌ها از چی خوششون میاد.» دست می‌کشم روی گونه‌اش، اشک‌ها را پاک می‌کنم، گل‌ها را می‌گذارم روی پارچه و می‌گویم: «زهرا قطعا مامانت چیزی رو دوست دارن که تو بهش حس خوب داشته باشی و با محبت درست کنی. اینجوری حس خوب تو به مامانت هم منتقل میشه. باور کن مسائل دیگه اصلا براشون مهم نیست.» طوری‌ که انگار منتظر شنیدن همین‌ حرف‌‌ها بوده، می‌گوید: «یعنی من با نظر خودم اینا رو درست کنم، مامانم خوشش میاد؟» دست می‌گذارم روی پایش و درحالی که بلند می‌شوم، می‌گویم: «مطمئن باش.» دور می‌شوم و دوباره صدا می‌رسانم: «زهرا بدو کارت عقب نمونه.» از نمازخانه می‌روم بیرون‌. در دلم دعا می‌کنم خدا کند پنج دقیقه دیگر برنگشته باشد سر خانه اول. دوباره که می‌بینمش کنار چسب حرارتی نشسته. گل‌ها را با ظرافت روی پارچه تنظیم می‌کند. کسی دور و برش نیست اما لب‌هایش دارد تکان می‌خورد. نزدیک‌تر می‌شوم. من را نمی‌بیند. به هر کدام از گل‌ها دارد جمله مخصوصی می‌گوید و بعد می‌چسباندشان. «به مامان بگو عاشقشم.» «تو یادش بیار برای منم دعا کنه.» «تو فقط حواست به مامانم باشه.» «حس خوب یادتون نره‌ها..» به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
فردا که صبح بشود همه‌ی بچه‌ مدرسه‌ای‌های کرمان حدود هفت بیدار می‌شوند، روپوش‌هایشان را می‌پوشند، دو لقمه می‌گذارند گوشه دهان‌شان، شال و کلاه می‌کنند، کیف‌شان را می‌اندازند روی دوششان و می‌روند مدرسه. حدود هشت دیگر همه سرکلاس‌شان هستند. فردا صبح اما ۲۲ صندلی خالی می‌ماند؛ برای همیشه. ۲۲ کلاس عزادار می‌شود‌‌. موقع حضور و غیاب معلم اسم هرکدام را که ببرد احتمالا دخترها می‌زنند زیر گریه‌ و پسرها بغض‌شان را می‌ریزند در مشت‌شان و محکم به جایی می‌کوبند. شغل رویایی آینده‌شان می‌شود منتقم. همین. ۲۲ معلم مثل قبل دیگر دست و دل‌شان به درس دادن نمی‌رود و دانش‌آموزان‌شان دیگر مثل قبل نمی‌توانند درس بخوانند. شاید سال‌ها بعد در کتاب تاریخ بچه‌ها یا نوه‌های‌شان چند ورق از این روزها و این مدرسه‌ها نوشته شود. شاید بنویسند آنها هنوز احیاء هستند و عند ربهم یرزقون. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
نمایش... صبحگاه جمعی فردا با کلاس ما بود. یادم نبود و نمی‌فهمیدم یک روزه چطور بچه‌ها را آماده کنم. خداوکیلی نمایش محتوایی که برای پایه‌ی اول تا ششمی‌ها جذاب باشد و مفید هم کار سختی است. یا سختش کرده‌ام؛ نمی‌دانم. توجیه بیست‌وچهارتا بچه از آن هم سخت‌تر‌. باید به صد زبان و لحن متوسل شوی تا بفهمند یک صبحگاه به این‌همه آدم پای کار نیاز ندارد‌. گفتم باید بسپارم دست خودشان. رفتم سرکلاس، برنامه را اعلام کردم، مناسبت را گفتم و منتظر ماندم ببینم چه کسانی خودشان را می‌اندازند در دل ماجرا. یک عده که همیشه لقمه‌ی آماده را بیشتر دوست دارند، کنار کشیدند و بقیه افتادند به صرافت. اول به میزان لازم در سر و کله‌ی هم زدند تا مغزشان شروع به حرکت درست کرد. قاری قرآن با کم‌ترین چالش مشخص شد. یک عده رفتند برای تمرین نمایش با سناریوی از خود در آوردی. سه، چهار نفری هم مسابقه را دست گرفتند. همچنان نگاه‌شان می‌کردم. با اصول خودشان می‌بریدند، می‌دوختند، می‌نوشتند و کار جلو می‌رفت. بیست‌دقیقه نشده بازیگران نمایش نالان جلویم گردن کج کردند که «ما هیچ داستانی از امام هادی علیه‌السلام بلد نیستیم که واقعی باشه. یه نمایش دیگه اجرا کنیم؟» گفتم: «چرا صورت‌مسئله رو پاک می‌کنید؟ باید راه‌حل براش پیدا کنیم.» انتظار داشتند راه‌حل را هم بدهم که توپ را انداختم در زمین خودشان: «شما می‌خواید نمایش اجرا کنید، من راه‌حل بدم؟» یکی پرید بالا که «میریم تو کتابخونه داستان امام هادی می‌خونیم.» با چشم و ابرو فهماندم که آهان این شد. به اندازه کلامی صبر نکردند و دویدند تا کتابخانه. نرفتم پشت سرشان. زمان که گذشت و مطمئن شدم خودشان مشغول شده‌اند، رفتم از دور نگاه‌شان کردم. هرکس کتابی دست گرفته بود، داستانش را می‌خواند و با شوق برای دوستش تعریف می‌کرد. هرکدام هم می‌خواستند ثابت کنند داستان خودشان از بقیه قشنگ‌تر است. به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
بچه‌ی ایده‌آل... من بچه‌ی اول بودم. نوه‌ی اول هم. مادر پدرها معمولا همه‌ی قوت خودشان را برای تربیت بچه‌ی اول به کار می‌گیرند. دلشان می‌خواهد به محض ورودش به جهان شروع به ساخت و ساز کنند. یک نسخه‌ی حقیقی بسازند از تمام تصوراتشان از بچه‌های ایده‌آل. همین هم شده بود که برایم از وقتی که تنها استفاده‌ام از کتاب، خوردن‌ِ ورقه‌هایش بود کتاب می‌خریدند. آنقدر کوچک بودم که حتی رنگ‌های تصاویر را هم تشخیص نمی‌دادم. سریعا دست به کار شدند و رنگ‌ها را هم به دو سه زبان زنده دنیا به خوردم دادند. با افزایش همکاری بچه، دل‌شان غنج می‌رفت و دوز آموزش‌ها بالا. هیچ شبی بدون اینکه برایم قصه بخوانند، نمی‌خوابیدیم و هیچ روزی را هم بدون تمرین شعر نمی‌گذراندیم. زمانی که زبانم توانست درست در دهان بچرخد، به‌جای هر چیز دیگر داستان آدم‌وحوا و ابراهیم و قاضی‌القضات و شعر موش‌و‌خرگوش و دکتر چه مهربونه و پل‌هوایی و فلان و بهمان را می‌خواندم. در آستانه سه‌سالگی به اصرار خودم مهدکودک ثبت‌نامم کردند. مهدکودکی که به‌جز سوره‌های کوچک قرآن، حروف الفبا را هم یاد می‌دادند. مامان، بابا خوشحال بودند، من خوشحال‌تر. مقوله‌ی جدیدی باز شده بود برای آموزش به بچه‌ی اول. قبل از ورود بچه‌ی دوم به‌صورت فشرده این دوره را هم زیر نظر متخصصانه مامان گذراندم و خیالش که از این بابت هم راحت شد، بچه‌ی دوم پا به عرصه گذاشت. با ورودش تمرکزها و توجه‌ها تقسیم شد اما دست‌شان را از پشت من بر نمی‌داشتند که از دل ماجرا آن‌طرف‌تر نروم. اولش به همه‌ی متون بدون حرکت معترض جدی بودم. دلم می‌خواست یک نردبان بگذارم و بروم روی تابلوی همه‌ی مغازه‌ها، به کلمات‌شان اَ و اِ اضافه کنم تا راحت‌الخوانش شوند. از اینکه با سرعتِ حرکت ماشین نمی‌توانستم همه را بخوانم، عصبی‌ می‌شدم. کم‌کم سوادم که روی غلتک افتاد با کلمات بدون حرکت هم ارتباط گرفتم. آنقدر بین‌‌شان در جاهای مختلف پرسه زدم تا رابطه‌مان صمیمی شد. دست‌شان را می‌گرفتم و با خودم به هر نقطه‌ای که می‌رفتم، می‌بردم. این رابطه را دیگر فامیل و آشنا هم فهمیده بودند. خوش‌سلیقه‌هایشان به جای عیدی‌های معمول و باقی کادوها، کتاب مهمانم می‌کردند. پایم که به مدرسه باز شد، هر سال همان روز اول مهر، که کتاب‌هایمان را روبان زده روی نیمکت‌ها گذاشته بودند، فارسی را از بین‌شان می‌کشیدم بیرون. همان‌روز یا نهایتا یکی، دو روز بعدش همه‌ی داستان‌ها و شعرها‌ی کتاب را حداقل یک دور خوانده بودم‌. فارسی برایم تکلیف و نمره نبود، ذوق و شوق بود. یادم هست زمان‌هایی که در خانه تنها بودم یا کسی حواسش به من نبود، روی یک بلندی می‌ایستادم و برای یک‌عده دانش‌آموز فرضی درسِ فارسی می‌دادم. در طول این سال‌ها رابطه‌ام با کلمات و قصه‌ها و شعر‌ها نوسان زیاد پیدا کرد، اما قطع نشد. شاید همین نقطه‌ی اتصال قسمتی از تصور مامان‌بابا از بچه‌ی ایده‌آل‌شان باشد‌. محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
در برگه‌ی چهارم کتاب کم‌حجم مجموعه داستان کوتاه مصطفی مستور که چاپ سی‌ویکمش را من دارم و نامش «حکایت عشقی بی‌قاف بی‌شین بی‌نقطه» است و رنگش بنفش؛ نوشته: «اگر در کلمات درمانده و بی‌پناه و از نَفَس افتاده‌ی این کتاب کوچک اندک حرمتی است، باری با فروتنی تمام آن‌ را پیشکش می‌کنم به زن‌ها. به همه‌ی زن‌ها. این تنها ساکنان سمت روشن و معصوم و معنادار زندگی.» تقدیم‌نامه‌اش را بارها می‌خوانم و فکر می‌کنم یک مرد چطور می‌تواند با چیدن کلمات ساده‌ای پشت هم در صفحات ابتدای کتابش، این‌طور جنس مخالفش را در دایره‌‌ی وسیعی سکنا دهد که خودش و باقی هم‌جنس‌هایش بیرون آن ایستاده‌اند؟ سه‌ماه پیش که در کتاب‌فروشی حرم امام رضا با دوستی قدم می‌زدیم و کتاب‌ها را تورق می‌کردیم، تنها کتاب شعر همین نویسنده را برداشتیم و تکیه بر قفسه‌‌ها خواندیم و میان کلمات پرعمقش روح‌مان غرق شد. آنقدر که عذاب‌وجدان گرفتیم از حجم‌ خوانده‌شده‌ی کتاب نخریده. وقتی کتاب را بستم و گوشه‌ی قفسه جا دادمش گفتم لامصب با این توصیفات آدم دلش می‌خواهد معشوقه مصطفی مستور باشد. باهم زدیم زیر خنده. حالا اما نشسته‌ام جدی فکر می‌کنم اصلا در جهان پر گیر ناچارها و مکافات روزمرگی‌ها چند نفر معشوقه کسی هستند که همیشه کنج گنجه‌شان آغوشی از جنس کلمات داشته باشند و بتوانند با آن معجزه بیافرینند! نمی‌دانم، شاید توقع زیادی است. ✍️ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
دایره مودت در هر برگه آ چهار، دوازده قلبِ حاشیه گل‌دارِ سیاه‌سفید است با دوازده جمله متفاوت. جملات از قول امام زمان با زبان کودکانه و فونت دست‌نویس نوشته شده. هر کس مسئولیت چند برگه را گردن گرفته و با دقت و ظرافت خودش قلب‌ها را دوربُری می‌کند. یک حلقه روی زمین نشسته‌اند. دو نفر باید به پشت قلب‌های بریده شده چسب بزنند. دو نفر دیگر هم شکلات‌ها را به پشت برگه طوری‌ که سر و تهش از بالا و پایین قلب بزند بیرون بچسبانند. یک نفر بین این دو گروه رابط است و قلب‌ها را از دست این‌ها می‌گیرد و به آن‌ها منتقل می‌کند. آخر این حلقه‌ی باز هم یک نفر با فاصله نشسته و محصول نهایی را روی موکت کلاس، لابه‌لای نوری که از پنجره افتاده، پشت هم ردیف می‌کند. برخلاف جَو معمول بین بچه‌ها، این دفعه درخواست بقیه هم مبنی بر کمک کردن و مسئولیت داشتن روی زمین نمی‌ماند. از کلاس‌های دیگر هم آمده‌اند. هرکس به نحوی خودش را گوشه‌ای از کار جا داده و عضوی از این دایره‌ی مودت می‌داند. حتی اگر شده بلند اعلام صلوات کند، یا به شکلات‌ها برای برکتش قریش بخواند. دیگر برایشان اهمیتی ندارد که برگه‌ها را چه کسی کپی گرفته، یا کدام‌شان بوده‌ که برای خرید شکلات‌ها دیشب به خانواده‌اش اصرار کرده، یا اصلا ب بسم‌الله‌ش را اول کی گفته و ایده‌اش را داده. الان فقط فکر و ذکر همه‌شان این است که برای جشن امام زمان یک نقش کوچکی داشته باشند. همین. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
🚩جلسات منادی مثل توپ پینگ پنگ در رفت و آمد است بین چهارشنبه و پنجشنبه. اواخر هر هفته باید گوش به زنگ بنشینیم تا خبر برسد این هفته وعده دیدار کی و کجاست؟ 🚩از شانسم چهارشنبه‌ها کلاس دارم. دقیقا تا دم ساعت قرار. دیرتر از بقیه می‌رسم دفتر. اگر بخواهم طبق قوانین و ظوابط نانوشته‌مان عمل کنم، باید به خاطر تاخیرم دست پر بروم. دیروز هم خیلی دیر رسیدم، هم دستم خالی بود، هم قبل از آمدنم مبصر کلاس یک دیگ بزرگ برایم بار گذاشته بود. خداییش بقیه حق داشتند موقع ورود چپ چپ نگاهم کنند. 🚩وسط بحث پروژه‌ی جدید سلام می‌دهم و یک گوشه می‌نشینم. هنوز پروژه برای همه گنگ است. برای من بیشتر. هرکس گزارش می‌دهد تا اینجا چه اطلاعاتی به دست آورده و گیر و گور کارش در چیست. استاد نسخه‌های جمعی و فردی‌شان را برایمان می‌پیچند و راه و روش درست را جلوی پای هرکس می‌گذارند. 🚩بین گپ و گفت‌ها خانم دال از کیفش دوتا کیسه کشک بیرون می‌آورد. کیسه‌ها دست به دست می‌چرخد. همه گوش‌شان به مطالب پروژه است و زیرزیرکی درباره ترشی و شوری کشک به صاحبش نظر می‌دهند. آقای ت از آشپزخانه با سینی چای می‌آیند. خانم عین دوتا کیک می‌گذارند وسط میز و می‌گویند این هم شیرینی میلاد حضرت معصومه. از دور دلم برای ملاحت کیک ضعف می‌رود‌. 🚩همه می‌نشینند به خوردن و از هر دری سخن گفتن. عصر دیروز، منادی کام‌مان را شیرین‌تر کرده و ذهن‌مان را آماده‌تر برای خواندن و نوشتن‌هایی که هدف دارد. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir