eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
351 عکس
63 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
اولین جلسه فکر کنم زیادی از خود متشکر بودم! یکی از چهار صندلی چرخدارِ جلو را از زیر میز کنفرانس کشیدم بیرون؛ نگاه کج حضار را مثل چوب توی پهلویم حس می‌کردم. از آنجایی که در جمع بزرگان وقتی یک کاری را انجام دادی باید تا تهش ادامه بدهی تا ضایع نشوی، محکم نشستم روی صندلی. پر بی راه نبود آن نگاه‌های کج و «تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف!» اولین بار بود برای نقد یک کتاب دعوت شده بودم. آن هم یک کتاب داستانی. نویسنده‌ی کتاب مثل یکی از اعضای عادی جلسه رفت جلو و روی صندلی کناری نشست. به قیافه‌اش نمی‌آمد نویسنده باشد. محجوب و سر به زیر بود. مرد ساده‌پوشِ کت و شلواری و فکلی با ریش و سبیل تراشیده. افتادگی از چهره‌اش می‌بارید. ۵ دقیقه تا شروع جلسه مانده بود. صندلی‌ها منتظر صاحبانشان نشسته بودند. استاد جعفری که مدیر جلسه بود، مدام ساعت را چک می‌کرد. جمع، جمعِ نویسندگان یزدی بود. یک روحانی قد بلند و خوش‌پوش وارد مجلس شد. از دم در همه روی پا ایستادند. از دور نفهمیدم چه کسی آمده. با همه سلام و احوالپرسی می‌کرد. حاج آقا مظفر سالاری از نویسندگان به نام کشوری. دست دلنشینی با حاج آقا دادم. لبخند حاج آقا توی دلم نشست. صاحبان صندلی ها یکی یکی از راه می‌رسیدند. داستان بشین پاشو تکرار می‌شد. اعتراف می‌کنم بعضی را نمی‌شناختم. اما چاره‌ای نبود. باید آبرو داری می‌کردم و بلند می‌شدم. قاری، قرائت قرآن را شروع کرد. یکی از روئسا بی‌مقدمه مراتب تقدیر و تشکر را پشت بند قاری شروع کرد. با خودم گفتم: یا علی، با این شروع طوفانی خودت مددی برسان. تا پایان جلسه باید شاهد تکه پاره کردن تعارفات مرسوم باشیم. مجری که از دوستانم بود پرید وسط و جلسه را دست گرفت. حاج آقا سالاری بابای جمع حساب می‌شد. بعدا فهمیدم که ایشان به عنوان کارشناس دعوت شده‌اند. حاج آقا با یک داستان بامزه حرفهایشان را شروع کردند. اولش فکر نمی‌کردم این یک ترفند باشد. اما ده دقیقه‌ای که از حرفهایشان گذشت فهمیدم توی این مدت کوتاه چهار داستان شیرین لای حرفهایشان بود. یک روحانیِ یزدیِ اصیل که با داستان گویی‌اش حواس جمع را توی مشتش گرفته بود. خط اتو را می‌شد از دور روی ابا و قبایش دید. حاج آقا بار اصلی نقد کتاب «روح الله» نوشته هادی حکیمیان را بر دوش می‌کشید. الحق که حاجی نویسنده بود و نکات را میزد توی خال ذهنمان. من هم روبروی حاج آقا به نشانه فهمیدم-فهمیدم سر تکان می‌دادم. نگاه حاج آقا پر از ادب بود و با چشمانم حرف می‌زد. انگار من مخاطب خاص حاج آقا بودم. نفرات یکی یکی نقدشان را بعد از حاج آقا می‌گفتند. بعضی راست می‌گفتند و بعضی نقدشان آبکی بود. تا پایان جلسه محو نگاه پر معنای حاج آقا شده بودم. مدام حرکاتش را زیر چشمی می‌پاییدم. حتی آب را با ادب می‌خورد. جذبه‌اش من را گرفت. محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
راز مگو💫 از بچگی دنبال معما و کشف کردن بودم. رازهای مگو سر ذوقم می‌آورند، مخصوصا که برای پیدا کردنش باید تلاش کنم. بعد هم توی قلبم آن را سه قفله می کردم. حتی صاحب راز اگر می‌آمد التماس می کرد، برای گفتنش، شاید کوتاه می آمدم. بزرگتر که شدم اسم کتاب‌هایی که می‌خواندم به دسته رازهای مگو اضافه شدند. جدیدا تا اسم کتاب برایم علامت سؤال درست نکند؟ تا گوشه ذهنم را قلقلک ندهد؟ دستم به خواندنش نمی رود. اصلا کتاب را می‌خوانم و می‌جورم تا بهانه روی جلد را لای کلمه‌ها پیدا کنم. حالا گذارم افتاده به کتاب «عکس آخر». دوست دارم شیرینی دلیل این نامگذاری را وقت کشف مزه مزه کنم و با ذوق برای همه تعریف کنم. 🆔️ محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef