eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
357 عکس
64 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم‌الله‌النور 🔸سال نو؛حال نو! دروغ چرا؟! آدم اول سال تا عیدی نگیرد عیدش نمی‌شود. دلم می‌خواهد یکی جیب‌هایم را پر کند؛ مثل وقتی بی‌بی روز عید دم آخرکاسه آجیل را خالی می‌کرد توی جیبم؛ آنقدر که پف می‌کرد و جوری جلوی بقیه بچه‌ها پُزبرانگیز بود که نگو! یعنی من یک بی‌بی دارم از آن مدل‌ها که شما آرزویتان است. 🔸خب! زمین یک دورش را دور خورشید زد و رسید درست نقطه‌ای که پارسال دقیقا همین لحظه بود بدون ذره‌ای بالا و پایین شدن...عجیب است، قبول! خیلی خدایی جانا! ولی باور کن توی این یکسال ما بنده‌ها خیلی بالا و پایین شدیم. گاهی مثل قالی کرمان پا خوردیم! سَرِ قصه سالگرد حاج‌قاسم و آن همه شهید توی گلزار... گاهی نخ‌کش شد قلب و روح‌مان! از آن وقت‌هایی که فقط خودت بلدی و می‌شود جبرانش کرد؛ مظلومیت غزه اندازه چندین سال پیرمان کرد. یک چیزهایی البته بین من و تو گذشت! پته‌ام را نریزم روی آب بهتر باشد. از همان‌ها که تو رو نداری به فرشته‌هایت هم نشان بدهی و من کردم. تلخی نکنم امروز را! 🔸اولین روز سال دلم می‌خواهد دهانت را شیرین کنم...الهی بِعَلِيٍّ! بِعَلِيٍّ! بِعَلِيٍّ! 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
«والسلام علیکم و رحمت الله وبرکاته» با شنیدن این جمله و اتمام صحبت می‌روم توی فکر. دارم به کارخانه‌ای که ندارم فکر می‌کنم. به مزرعه و باغی که باروبَرش تراریخته نیست و با کم‌آبی ثمر می‌دهد عین هلو. ولی، چه‌ کنم که آن مزرعه‌ و باغ‌ را هم ندارم! من حتی یک کارگاه چوبی ندارم که بخواهم دستمال یزدی ببافم! که امسال پود بیشتری از لای تارها رد کنم. یا نقش و نگارهای ذهنم را گره بزنم وسطشان. بعد یک نفر دستیار اضافه کنم. و دوباره.. ادامه دهم، تا جایی که هیچ آشپزخانه‌ای بدون دستمال نخی نماند و هیچ‌کس با حوله خارجی پز ندهد. و من حس کنم جهش کردم در تولیدم! چندین سال است، روزهای اول فروردین همین‌ شکلی می‌گذرد. پر از ابهام، پر از خالی. یعنی پدر یک امت فقط برای بعضی از بچه‌هایش نصیحت عیدانه می‌کند و پیام می‌گذارد؟ پس ما کی قرار است شنونده‌ی عاقلی بشویم! همیشه این وقت سال که می‌شود، علامت سوال «تولید چیست؟» توی ذهنم شکوفه می‌زند. اصلا چه تولیدهایی منظورتان است! جز خریدن وسایل خودمانی چه‌کنیم؟! این وقت سال، کارهای مختلفی توی سرم قطار شده و بعد هم محترمانه از ریل خارج می‌شوند. شاید هم انتظار من اشتباهی است... امروز، اما کمی بیشتر فکر کردم. شاید بعضی از تولیدها، کارگاه و دستگاه و زمین نخواهد. بعدم‌ همه که کارخانه‌دار نمی‌شوند! با همین داشته.ها و تفاوت‌هامان بخواهیم تولید کنیم، جای ما کجاست؟ اگر ذهن هر کدام از نویسنده‌ها یک عالمه کلمه ناب ایرانی تولید کند. بعد همه‌ را بریزند در دل یک قصه. چاپش کنند روی کاغذ ایرانی، یا حتی سنگی. بشود یک کتاب که تمدن اسلامی_ایرانی ازش چکه می‌کند. چیزی خوبتر از قبلی‌ها. همان‌که جایش خالیست وسط قفسه این دنیا. که نبودش چروک می‌‌اندازد پیشانی پدر را. بلد است، اندیشه تولید کند و نور. آن‌وقت چه؟ اصلا چرا کتاب‌هایمان را صادر نکنیم!؟ مگر همین از دماغ فیل افتاده‌ها نبودند که کتاب‌های پزشکی و علمی ما را دزدیدند برای خودشان. حتما روایت‌ها و قصه‌های ایرانی هم می‌تواند جریانی باشد توی رگ‌های خشکیده این جهان.... 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
محمد وقتی فاطمه‌ی پنج ساله‌اش را به خانواده ابوطالب سپرد. خیالش از نازدانه‌ش آرام شد. برگشت سمت خانه. کوهی از غم روی شانه‌های مبارکش نشست، وقتی کنار بستر خدیجه نشست. اولین کاری که کرد، سر عزیزدلش را به دامان گرفت. خدیجه تا پلک باز کرد، نگاهش به چشمان احمد گره خورد. نتوانست جلوی خودش را بگیرد. بغضش ترکید. زد زیر گریه. مدتی هر دو باهم گریستند. مرد خانه صدای هق هق عزیزتر از جانش را تاب نیاورد. علت گریه‌اش را جویا شد. بانوی طاهره لابلای گریه‌هایش از پیامبر زمانش پرسید: دارم به دیدار خدا می‌روم. نمی‌دانم از من راضی هست یا‌ نه؟ هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که جبرئیل بر محمد نازل شد. خدا که عاشق خدیجه بود. نتوانست صبر کند تا فرشته مرگ ماموریتش را به سرانجام رساند. اول فرشته وحی را نازل کرد: «یا رسول الله، خدا می‌فرماید به ام الزهرا بگو کمال رضایت را از او دارم. تو در قیامت اولین زنی هستی که وارد بهشت من می شوی. تو تنها بانویی هستی که فاطمه را به دنیا هدیه دادی.» وقتی پیغام عاشقانه حق به قلب خدیجه نشست، ام المومنین چشمانش را آرام بست. محمد صورت غرق در اشکش را پاک کرد و فرمود: « تو یکی از چهار زنی هستی که بهشت و اهلش، مشتاق دیدار توست خدیجه جانم.» أسما، کفنی که جبرئیل از بهشت برای اول بانوی اسلام آورده بود را، از دستان رسول‌الله گرفت. ▪️مثل امشبی چه رسید به دل رسول خدا. ▪️آجرک الله یا بنت خیر خلق‌الله 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
بسم الله زیاد پیش آمده آرزو کرده باشم کاش جای فلانی بودم. از بزرگان، و عرفا و سالکان بگیر تا گاهی دوست و رفقا. یا حال خوش داشته‌اند در زندگی یا سیر خوبی داشت‌اند در بندگی. آرزو کردن عیب نیست و من کم نگذاشته‌ام در این مورد؛ حتی ارزو کرده‌ام در جنگ جمل پا در رکاب حضرت امیر می‌کردم حال اینکه نه آن زمان بوده‌ام نه حتی اولین شرطش را دارم، مرد نیستم. در بازار گرم این خواستن‌ها ولی، هیچ وقت باور نمی‌کردم آرزو کنم جای پیرزنی گدا باشم. دنیا چرخ می‌خورد و حسرت‌هایی برایت به‌جا می‌گذارد خودت انگشت به دهان می‌مانی. در جوانی می‌توان جایی برای حسرت دید اما پیری؟؟ آن هم کسی که به نان شبش محتاج باشد.... آری این حسرت من همان شعر معروف است:« الهی تب کنم شاید پرستارم تو باشی!» چه می‌شد من آن زنی باشم که در طی سال‌ها مسکین باقی ماند، هم از ام‌المومنین هدیه می‌گرفتم هم از همسرش. حضرت خدیجه ام‌المومنین بود و هست، از اموالش صدقه می‌داد در راه خدا. سال‌ها بعد از وفاتش رسول خاتم به دنبال فقیری می‌دوید که او بهش کمک می‌کرده به یاد یار از دست رفته‌اش. خوش به سعادت گدایی که صله از دست رسول خدا بگیرد. بانو جان! مادر دختری که مادر پدرش بود، مایه آرامش رسول خاتم، وزیر راستین دین اسلام، می‌شود دست گدایی ما را بگیری و سفارشمان را پیش نیمه دیگر وجودت کنی؟ عیدی گرفتن از دست آخرین پیامبر عالم وجود مزه دیگری دارد. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
ساعت چهار صبح یاسین حجازی می‌آید توی قاب تلویزیون. با صدای پادکستی‌اش سلامی می‌کند به هرکس در این سحر او را می‌بیند و هرکس که، بعدا. حرف زدنش شبیه معجزه‌ست. لحن و کلامش حواسم را از محتوای سخنش پرت می‌کند ولی باز دوباره تمرکز می‌کنم به آن‌چه می‌گوید. «قاف»، کتابش را می‌خواند. یک نسخه هم گذاشته شده جلوی رویش. کتابی هزار صفحه‌ای که متنی کهن است از زندگی پیامبر(ص). دیشب که نشسته‌ بودم پای برنامه یادم آمد من هم یک نسخه از این کتاب در کتابخانه‌ام دارم. چیزی که ثقیل بودنش چندباری پشیمانم کرده بود از شروع مطالعه‌اش. رفتم سراغ کتاب. صفحه‌ای باز کردم. موسیِ نبی را حکایت می‌کرد وقتی خدا دستورش داده بود به سمت نیل برو تا فرعون و لشکریانش هم به آن سمت بیایند و شما رد بشوید و آن‌ها، غرق. آن لحظه‌ای که جبرئیلِ ملک به نبی خدا وارد شد امر کرد ای موسا! به نیل بگو شکافته شود. موسی امر کرد و نشد. جبرئیل گفت به واسطه‌ی خدا امر کن به نیل. نبی امر کرد که به اذن خدا شکاف بردار. باز نشد. جبرئیل آموختش که صلوات بفرست بر نبیِ عربی هاشمی که محمد(ص) است. صلوات فرستاد و شکافته شد. متن، شاده غریبی دواند زیر پوستم. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
✨ سه ریال!  دیس شیرینی‌های مورد علاقه‌ام از بچگی را گرفته بود جلویم. قطاب و باقلوا و لوز بادامی. از عید دیدنی همیشه همین قسمتش را بیشتر دوست داشتم. چشمم داشت برای انتخاب شیرینی توی دیس دور می‌زد. انگار برادر زن جان عجله داشت و وسط بحث داغ سریال خارجی‌اش آمده بود تعارفی بزند و برود. با خودم گفتم: حالی بهشان بدهم و زیاد مزاحم بحثشان نشوم. یک لوز بادامی برداشتم و بی معطلی فرستادمش برود. ونگ ونگ تلویزیون همیشه روشنِ مادر زن جان بیخ گوشم نمی‌گذاشت بفهمم بحثشان به کجا کشیده. آن یکی برادر زن جان کوچکی می‌گفت: سریال نمی‌دونم چی‌چی آمریکایی را تا فصل ۸ بیشتر نتونستم ببینم. برادر زن جان بزرگ اظهار فضل می‌کرد که من اصلاً دو سه سالی است مطالعه را کنار گذاشتم و به جایش سریال خارجی تماشا می‌کنم. هر چه قرار است توی کتابها باشد بیشترش توی این فیلم‌ها گیرم می‌آید! لوز بادام را می‌گذارم توی دهان. دوست ندارم زود تمام شود. سعی می‌کنم با زبان لوز را دور دهانم بچرخانم تا به همه جای سیستم چشایی برسد و کم‌کم آب شود. وارد بحث داغشان نمی‌شوم تا بیشتر بشنوم. نا سلامتی سینما خوانده‌ام. می‌توانم کمی تا قسمتی بفهمم چه می‌گویند. همسر جان بین دو برادر نشسته و تازه می‌فهمم که در نبودِ من و وقتهایی که سر کار بودم کلی سریال دیده و حالا با ذوق برای برادران تعریف می‌کند. برادر زن جان بزرگی از فیلم نامه و قدرت نویسندگی عجیب و غریب نویسنده‌ی فیلم آمریکایی می‌گوید. کوچکی، می‌پرد وسط و از بزرگی می‌پرسد: خداوکیلی بگو آخرش چه می‌شود؟! دو ماهی است در گیر کاراکتر اصلی شده‌ام. نمی‌فهمم آخرش کی است و چه کار می‌خواهد بکند. همسر جان که از میدان عقب افتاده می‌پرسد: مگر این سریال چند قسمت دارد؟! بزرگی می‌گوید: ۱۰ فصل، هر فصلی ۲۰ قسمت، همه‌اش را دیده‌ام. عرق شرم روی پیشانی همسر جان می‌نشیند. تازه می‌فهمم توی فصل ۱ گیر کرده و برادران خیلی خیلی ازش جلو زده‌اند. لوز بادامی تمام شد. در حسرت قطاب‌های سفید و قهوه‌ای پشتم را به مبل تکیه می‌دهم و به ناچار گوش و چشمم را می‌دهم سمت تلویزیون. بلکه حواسم پرت شود و نفهمم چه چیزهایی از وسطِ بحثشان از دست داده‌ام. هر چه از سینما و نقد فیلم و سریال فهمیده‌ام جلوی چشمم رژه می‌رود. با خودم می‌گویم: اینها دیگر چقدر ساده‌اند. نمی‌فهمند سریالها کارشان کشیدن مخاطب تا آخرین قسمت است و کمپانی های تولید فیلم نمی‌خواهند کسی از جلوی فیلمشان بلند شود. خب معلوم است دیگر، جوری داستان را می‌پیچانند که همینطور سرِ کار بمانید. ولی خب دور از انصاف است که فکر کنیم با سریالهای وطنی خودمان قابل مقایسه است. خارجی ها حرفه‌ای می‌سازند. برای فیلمشان خرج می‌کنند. اما مطمئنم آخر کار چیزهایی به مخاطب قالب کرده‌اند که خودش نفهمیده.   سعی می‌کنم بیشتر بازیِ بچه‌ها را تماشا کنم. سریال‌های آمریکایی که به قاعده‌ی سه ریال هم برایمان نون و آب نداشت. زیر چشمی نگاهی به جمع خواهر برادری‌شان می‌اندازم. به خودم قول می‌دهم این بار گول سریالهای خارجی را نخورم.  🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef