eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
354 عکس
64 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله با دیدن اسم خیابان شهید رجایی ذهنم رفت طرف مدرسه پسرم، بعد از چهارراه. نمی‌دانستم دو تا خیابان شهید رجایی داریم و جالب اینجا بود که به رفیقم آدرس می‌دادم. پیدا کردن مدرسه ایرانشهر سخت نبود اما یافتن حسینیه خلف باغ در خیابان شلوغ منتهی به میدان شهید بهشتی کار شوماخری چون من نبود؛ حس می‌کردم بیابان مرگ شده‌ام در شلوغی خیابان‌های یزد. مغزت اگر از فندق کمی بزرگتر باشد و کتاب نمک‌گیر را هم خوانده باشی باید بفهمی کوچه شهید اسدالله برزگر نزدیک آدرس حسینیه خلف باغ، به نام همان برادر شهیدِ راوی کتاب است. من اما داشتم کوچه را رد می‌کردم، بگذریم. پیدا کردن حسینیه یک ور ماجرا بود و پیدا کردن جای پارک همان‌ورِ سخت و جان فرسا‌. بعد از پیاده گز کردن کوچه‌های خشت و گلی یاد شده در کتاب، به حسینیه رسیدم. پنج دقیقه به ساعت شروع جلسه مانده بود، صندلی‌های چیده شده جلوی مجلس خالی بود و جاکفشی‌های فلزی دم در خالی‌تر. هرچه جلسات نقد جلو می‌رود کیفیت برنامه، حضور مخاطبین و مسئولین نم می‌کشد انگار. پذیرایی از کیک و نسکافه و چای به یک استکان کوچک چای و قند رسیده و آخر جلسه به زور یک مسئول پیدا شد تا با نویسنده و دست‌اندرکاران عکس یادگاری بگیرد. شروع برنامه با تعریف‌های عالی و تشویق کننده آقای حکیمیان دهانمان را مثل چای و قند حسینیه شیرین کرد. آرزوی خواندن اولین رمان به قلم نویسنده زن یزد؛ خانم عوض بخش. بقیه جلسه به مسابقه‌ای می‌مانست که هرکس دقیق‌تر خوانده و از «است و بودِ» کتاب بیشتر ایراد بگیرد برنده است. بعضی از ایرادها به جا و بعضی بنی اسرائیلی بودند و همین مهر تاییدی بود بر نثر روان و هنرمندانه نویسنده جوان کتاب نمک‌گیر. جلسه نقد کتاب نمک‌گیر صمیمی بود و آرام، حال خوب و آرامشش را از حسینیه خلف باغ گرفته بود لابد، از حضور پیرغلام مهربان و نورانی ویلچرنشین که میزبان ما بود... ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
پا که گذاشتم تو عرصه نوشتن تصور کردم کتابی نوشتم قابل برای نقد. تو رؤیا عین بچه‌های کلاس اولی که وسایل مدرسه‌شان را شب اول مهر می‌چینند بالای سرشان شب قبل از جلسه نقد لباس‌هایم را از خشکشویی گرفته بودم.به همه التماس کرده بودم دسته‌گل ظریفی برای تقدیر بگیرند و گل پول توی جوب است. بعد عین جودی ابود یک متن بلند بالا از عرقی که برای نوشتن کتاب ریخته بودم روی کاغذ دستنویس کرده بودم. یه گارد سنگین هم برای ریختن شتک و پتک منتقدان گرفته بودم و عین برندگان جشنواره فیلم فجر با سیمرغ بلورین داشتم از پله‌های جایگاه می‌آمدم پایین. خب دنیا این‌طوری‌ست دیگر. کاری با آدم می‌کند که یادم تو را فراموش! شب قبل از جلسه تا پاسی از شب مهمان‌داریِ روز مزد و ختم روضه خانگی‌مان بود. تف تو ریا بعد از چهارده روز، وقتی خانه خالی شد عین قیری که سر ظهر خرماپزان توی یک کوچه در حال آسفالت می‌چسبد ته کفش و هیچ جوری کنده نمی‌شود چسبیدم ته هال و تا ظهر روز بعد هیچ جوری از زمین کنده نمی‌شدم. دم غروب کلی گشتم تا یک دست لباس شسته رفته برای خودم جفت‌جور کنم. هر چه گشتم کتابم را پیدا نکردم. وقتی از همسرم یک کتاب نو گرفتم یک ساعت بیشتر به جلسه نقد نمانده بود. بعد از شش سال دو تا مجلس اول کتاب را مرور کردم و فهمیدم اصلا یادم نیست چی نوشتم. بچه‌ها سر لباس پوشیدن غر می‌زدند. تلفن چند بار زنگ خورد که چه کسی می‌تواند برود پیش مامان‌بزرگ‌ها بماند و خیل مشتاقان و چالش‌های کذایی. هر سه با هم گفتند می‌خواهیم با هم بیاییم جلسه. جوجه‌ها را عین مرغابی تو کارتون نیلز ردیف کردم پشت سرم و رسیدیم به حسینیه خلف‌باغ... دنیا جایی‌ست که مچ خودش را دیر بازمی‌کند برای آدم و من در غیرقابل قابل پیش‌بینی‌ترین حالت ممکن نشستم جلوی کارشناس کتابم جناب آقای حکیمیان. جای آن‌ها که نیامدند خالی بود و آن‌ها که قدم‌رنجانده و آمده بودند بر دیده منت. توی جلسه هر وقت چشمم می‌افتاد به آقای جعفری همسر محترم، چالش سفرش برای روایت‌نویسی درست روز بعد جلسه، حواسم را پرت می‌کرد. تجربه‌ای جدیدتر از قبلی‌ها بود و خب به یادماندنی‌تر! ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
📢 تیتر یک صفحه کتاب Khamenei.ir ✍️ یادداشتی درباره کتاب سربلند روایتی داستانی از کودکی تا شهادت مدافع حرم، محسن حججی https://farsi.khamenei.ir/book-content?id=57331 نویسنده؛ محمدعلی جعفری 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
بسم الله رفیق کسی‌ست که نه تنها از موفقیت دوستش خوشحال شود، بل سعی کند پله باشد برایش! در محفل منادی ما سعی می‌کنیم برای هم رفیق باشیم از نوع فابش. از موفقیت هم‌دیگر شاد می‌شویم، با هم در آسمان‌ها پرواز می‌کنیم و دست‌گیر همیم. حالا خدا برایمان بساط شادی چیده... زهرا خانم جعفری، نویسنده و مادر جوان محفل، در همایش بین‌المللی دشمن شناسی، در بخش داستان کوتاه، رتبه آورده. این همایش که به یاد استاد فقید، محمد حسین فرج‌نژاد، با محوریت جنگ خیبر برگزار شده. فراخوان داستان کوتاه با موضوع جنگ خیبر و دشمن شناسی داده بوده و حالا داستان شبنا؛ بازآفرینی جنگ خیبر از زاویه دید چوپان یهودی، یک داستان نوجوانه که جزو پنج نوشته برتر و قابل تقدیر انتخاب شده و چی از این بهتر؟ ما شادیم از این اتفاق مبارک و مطمئنیم تازه اول راه موفقیت های دوستمان خواهد بود. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
ما جمعه‌ها خانه پدری هستیم! همه‌ی دختر پسرها، داماد و عروس‌ها، نوه‌ها، کوچک و بزرگ‌مان! بچه‌ها گاهی اصلأ منتظر دعوت بابا هم نیستند؛ خودشان روی دور اتوماتیک ظهر جمعه آماده‌اند بریزند آنجا و سینه‌کش در و دیوار خانه بالا و پایین بروند... گاهی وقت‌ها که یکی‌مان به دلیلی آنجا نیستیم، دل‌مان آنجاست، بقیه حتی یادی می‌کنند ازش و جایش را خالی می‌کنند... خانه پدری، خانه‌ی ماست، آنجا باشیم یا نباشیم و بابا دلتنگِ همه‌ی بچه‌هاش هست و دعاشان می‌کند و خاطرشان را می‌خواهد... اینجا و الان نبودید، از خانه پدری این عکس توی موج شلوغی را گرفتم و گذاشتم اینجا که بدانید جای‌تان خیلی خالی‌ست؛ آهای همه‌ی خواهر برادرها، عروس و دامادها، نوه و نتیجه‌ها، کوچک و بزرگِ این خانواده، به جای همه‌تان «عالیة‌المضامین» خواندم... ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
بسم الله بعضی روزها، مکان‌ها و حتی اسم‌ها رنگ و بویی دارند مختص خودشان؛ انگار از ازل تا ابد گره خورده‌اند با هم. روزهای اول ماه صفر هم اینگونه‌اند. اسم صفر که می‌آید اسم پیاده روی، مشایه و اربعین هم می‌آید حتما. بچه‌های محفل منادی هم، خیلی‌هایشان توفیق داشته‌اند قدم بگذارند در این راه و ما در این چند روز همسفر خواهیم بود با آقای احمد کریمی. بخوانید و نوش جان کنید روایت پیاده‌روی اربعین سال۱۴۰۳ خورشیدی را با قلم شیوای جناب کریمی! 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
جاده پر است از آدم‌هایی که ظاهراً جسم سالمی ندارند و من توی یک‌جایی از مغزم با خودم تکرار می‌کنم: «پایِ رفتن اینجا مهم نیست، دلِ رفتن را باید پیدا کرد!» 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
هر سال یک پوستر جدا طراحی می‌کنیم برای پشتِ کوله‌هامان. هر سال هم بازخوردهای جالبی می‌گیریم. امسال دورْ دورِ طوفان‌الاقصیٰ‌ست و بهترین طرح، پرچم فلسطین، با جمله‌ی طلایی رهبری انقلاب که «تقدیر خداوند این است که فلسطین آزاد خواهد شد» دوازده نفر هستیم و من پانزده تا آماده کردم. همان اول هم به بچه‌ها گفتم اینها سرِ سالم به کربلا نمی‌رسند؛ و وسط راه یکی‌یکی‌شان را ازتان می‌گیرند. همان بِ بسم‌الله سه تا خانم سالمند ایرانی آمدند سراغ‌مان. شیخ علی فرستادشان پیش من. سه تا داشتم و سه‌تایش را دادم «دسته‌ی مادربزرگ‌ها» چند قدم جلوتر جوانی عراقی که پا تند کرده بود و ازم رد شد، «سوف تحرر» را چند بار تکرار کرد و من گفتم «ان‌شاءالله... به حق‌الحسین» الحمدلله کوله‌ای نداشت که دستِ نیازی دراز کند و مجبور به دادن پوسترم بشوم! ما جزئی ناچیز از جاده‌ایم. اگر فرصت می‌شد و امکان داشت عکس همه‌ی پشت‌کوله‌ای‌های جاده را می‌گرفتم و می‌گذاشتم ببینید! اینطوری بگویم که دنیای پشت‌نویسیِ ماشین‌بازها و تریلی‌سوارها و نیسان‌آبی‌ها، جلوی پشت‌کوله‌ای‌های مشّایه بچه‌بازی‌ست! 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
تعریفِ «سربازِ عراقی» از دهه‌ی شصت تا دهه‌ی نود به بعدْ زمین تا آسمان فرق کرده! کار به سربازِ دهه‌ی شصت عراق ندارم؛ اما سرباز دهه‌ی نود به بعد همینی‌ست که دارید توی عکس می‌بینید... پوزه‌ی داعش را خاک‌مال کرده و دارد امنیتِ زائران سیدالشهداء را تأمین می‌کند و وقت بیکاری‌ش را با پذیرایی از زائران پر می‌کند... 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
یکی رنگین‌پوست ایستاده دمِ در موکبی با لباس‌های یک‌طور چه‌طوریِ خاصی و دارد داد می‌زند که زائر بیاید داخل! قبل از ورود یک عکس یادگاری می‌گیرم و با علی و ناصر می‌رویم تو. شیعیان آفریقاییِ جامعه‌المصطفی هستند انگار و دارند از شرایط شیعیان آفریقا و تاریخ کشورشان و آن چیزی که در آینده متصور هستند، می‌گویند. کنار یکی‌شان می‌ایستم که دارد انگلیسی با یکی صحبت می‌کند که نمی‌دانم شیعه‌ی کدام کشور است و من انگلیسی بلغور می‌کنم «وِر آر یو فِرام...؟!» انگشتش را می‌گذارد روی «غنا» و در جواب سوال همان آقای انگلیسی بلد، که حالا به عربی چیزی پرسیده، شروع به عربی حرف زدن می‌کند! و جواب یک زنِ ایرانی که یادم نیست چه پرسید را به فارسی داد! یک آفریقایی سه زبانه که فقط می‌تواند حاصل تربیتِ جامعه‌المصطفی باشد... دور می‌زنم توی موکب‌نمایشگاه‌شان که گعده‌هایِ روشنگرانه‌ای با مراجعینِ کشورهای مختلف در آن برگزار می‌شود. و مشّایه مکانِ مقدسی برای دیدار و گفتگوی همه اقوام از شش گوشه‌ی دنیاست‌... 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef 🆔
قبول دارم که برای دیدنِ نقطه‌ضعف‌های مشّایه چشم ضعیفی دارم! مثلاً حالا که می‌خواهم از قطعِ برقِ روزهای گرم نجف‌کربلا بنویسم، دست و دلم می‌لرزد. اما به هر حال میزان مصرفِ فوق‌العاده‌ زیادِ برق در پیاده‌روی میلیونی اربعین، یک واقعیتِ ناگزیر است. امروزِ ۴۸ درجه که برق رفت از موکب زدم بیرون. دیدنِ جمعیتِ کودکِ کالسکه‌نشین تا پیرهایِ ویلچرنشینْ که زیر آفتاب داغ نجف پیاده‌روی می‌کنند، یک‌جورهایی خنک‌م می‌کند. موکب‌دارِ چاقِ موکبِ روبرویی چایی داشت. رفتم سراغش. لیوانِ یک‌بار مصرفِ چایی عراقی را که داد دستم، راه افتادم موکب‌های اطراف. به زورِ موتور برق اکثراً برق داشتند. ربع ساعتی همان اطراف جمعیت را سِیر کردم تا برق آمد. و آمدن برق شوری انداخت توی جمعیتی که زیر سایبان جلوی موکب نشسته بودند. ملت ریختند توی موکب و من نشستم همان بیرون، جلوی کولر آبیِ خنک. جوانِ داش‌مشتیِ روی فرمی که سیگار گیرانده بود ازم پرسید اینها چرا اینطوری کردند؟! و من درباره گرمای داخل گفتم و... همان وقت بود که پیرمردی عصا به دست آمد کنارمان نشست. چیزهایی گفت و گریه کرد. جوانِ داش‌مشتی ترجمه کرد که «می‌گوید دولت ما فقیر است و ما اینطوری باید خجالت زائر اباعبدالله را بکشیم!» برگشتم سمت پیرمرد که چشم‌هاش انگار آب مروارید آورده بودند و دیده‌هاش بی حال و مریض بودند: «انت صاحبِ هذا الموکب؟!» دست‌ها را به نشانه دعا و شکرگزاری بالا برد و سرش را به نشانه تایید تکان داد... و گوشه‌ی ذهنم سپردمْ وقت رفتن هدیه‌ای که همراه داریم به رسم تشکر و قدردانی بدهم https://eitaa.com/monaadi_ir