پا که گذاشتم تو عرصه نوشتن تصور کردم کتابی نوشتم قابل برای نقد. تو رؤیا عین بچههای کلاس اولی که وسایل مدرسهشان را شب اول مهر میچینند بالای سرشان شب قبل از جلسه نقد لباسهایم را از خشکشویی گرفته بودم.به همه التماس کرده بودم دستهگل ظریفی برای تقدیر بگیرند و گل پول توی جوب است. بعد عین جودی ابود یک متن بلند بالا از عرقی که برای نوشتن کتاب ریخته بودم روی کاغذ دستنویس کرده بودم. یه گارد سنگین هم برای ریختن شتک و پتک منتقدان گرفته بودم و عین برندگان جشنواره فیلم فجر با سیمرغ بلورین داشتم از پلههای جایگاه میآمدم پایین.
خب دنیا اینطوریست دیگر. کاری با آدم میکند که یادم تو را فراموش!
شب قبل از جلسه #نقد_کتاب_نمک_گیر تا پاسی از شب مهمانداریِ روز مزد و ختم روضه خانگیمان بود. تف تو ریا بعد از چهارده روز، وقتی خانه خالی شد عین قیری که سر ظهر خرماپزان توی یک کوچه در حال آسفالت میچسبد ته کفش و هیچ جوری کنده نمیشود چسبیدم ته هال و تا ظهر روز بعد هیچ جوری از زمین کنده نمیشدم. دم غروب کلی گشتم تا یک دست لباس شسته رفته برای خودم جفتجور کنم. هر چه گشتم کتابم را پیدا نکردم. وقتی از همسرم یک کتاب نو گرفتم یک ساعت بیشتر به جلسه نقد نمانده بود.
بعد از شش سال دو تا مجلس اول کتاب را مرور کردم و فهمیدم اصلا یادم نیست چی نوشتم. بچهها سر لباس پوشیدن غر میزدند. تلفن چند بار زنگ خورد که چه کسی میتواند برود پیش مامانبزرگها بماند و خیل مشتاقان و چالشهای کذایی. هر سه با هم گفتند میخواهیم با هم بیاییم جلسه. جوجهها را عین مرغابی تو کارتون نیلز ردیف کردم پشت سرم و رسیدیم به حسینیه خلفباغ...
دنیا جاییست که مچ خودش را دیر بازمیکند برای آدم و من در غیرقابل قابل پیشبینیترین حالت ممکن نشستم جلوی کارشناس کتابم جناب آقای حکیمیان. جای آنها که نیامدند خالی بود و آنها که قدمرنجانده و آمده بودند بر دیده منت. توی جلسه هر وقت چشمم میافتاد به آقای جعفری همسر محترم، چالش سفرش برای روایتنویسی درست روز بعد جلسه، حواسم را پرت میکرد.
#هفتمین_نشست_نقد_کتاب_سره تجربهای جدیدتر از قبلیها بود و خب به یادماندنیتر!
✍#زهرا_عوضبخش
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
📢 تیتر یک صفحه کتاب Khamenei.ir
✍️ یادداشتی درباره کتاب سربلند
روایتی داستانی از کودکی تا شهادت مدافع حرم، محسن حججی
https://farsi.khamenei.ir/book-content?id=57331
نویسنده؛ محمدعلی جعفری
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
بسم الله
رفیق کسیست که نه تنها از موفقیت دوستش خوشحال شود، بل سعی کند پله باشد برایش!
در محفل منادی ما سعی میکنیم برای هم رفیق باشیم از نوع فابش. از موفقیت همدیگر شاد میشویم، با هم در آسمانها پرواز میکنیم و دستگیر همیم.
حالا خدا برایمان بساط شادی چیده... زهرا خانم جعفری، نویسنده و مادر جوان محفل، در همایش بینالمللی دشمن شناسی، در بخش داستان کوتاه، رتبه آورده.
این همایش که به یاد استاد فقید، محمد حسین فرجنژاد، با محوریت جنگ خیبر برگزار شده. فراخوان داستان کوتاه با موضوع جنگ خیبر و دشمن شناسی داده بوده و حالا داستان شبنا؛ بازآفرینی جنگ خیبر از زاویه دید چوپان یهودی، یک داستان نوجوانه که جزو پنج نوشته برتر و قابل تقدیر انتخاب شده و چی از این بهتر؟
ما شادیم از این اتفاق مبارک و مطمئنیم تازه اول راه موفقیت های دوستمان خواهد بود.
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
ما جمعهها خانه پدری هستیم! همهی دختر پسرها، داماد و عروسها، نوهها، کوچک و بزرگمان!
بچهها گاهی اصلأ منتظر دعوت بابا هم نیستند؛ خودشان روی دور اتوماتیک ظهر جمعه آمادهاند بریزند آنجا و سینهکش در و دیوار خانه بالا و پایین بروند...
گاهی وقتها که یکیمان به دلیلی آنجا نیستیم، دلمان آنجاست، بقیه حتی یادی میکنند ازش و جایش را خالی میکنند...
خانه پدری، خانهی ماست، آنجا باشیم یا نباشیم و بابا دلتنگِ همهی بچههاش هست و دعاشان میکند و خاطرشان را میخواهد...
اینجا و الان نبودید، از خانه پدری این عکس توی موج شلوغی را گرفتم و گذاشتم اینجا که بدانید جایتان خیلی خالیست؛ آهای همهی خواهر برادرها، عروس و دامادها، نوه و نتیجهها، کوچک و بزرگِ این خانواده، به جای همهتان «عالیةالمضامین» خواندم...
✍ #احمد_کریمی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
بسم الله
بعضی روزها، مکانها و حتی اسمها رنگ و بویی دارند مختص خودشان؛ انگار از ازل تا ابد گره خوردهاند با هم.
روزهای اول ماه صفر هم اینگونهاند. اسم صفر که میآید اسم پیاده روی، مشایه و اربعین هم میآید حتما.
بچههای محفل منادی هم، خیلیهایشان توفیق داشتهاند قدم بگذارند در این راه و ما در این چند روز همسفر خواهیم بود با آقای احمد کریمی.
بخوانید و نوش جان کنید روایت پیادهروی اربعین سال۱۴۰۳ خورشیدی را با قلم شیوای جناب کریمی!
#روایت_حسین
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
جاده پر است از آدمهایی که ظاهراً جسم سالمی ندارند و من توی یکجایی از مغزم با خودم تکرار میکنم: «پایِ رفتن اینجا مهم نیست، دلِ رفتن را باید پیدا کرد!»
#روایت_حسین
✍ #احمد_کریمی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
هر سال یک پوستر جدا طراحی میکنیم برای پشتِ کولههامان. هر سال هم بازخوردهای جالبی میگیریم. امسال دورْ دورِ طوفانالاقصیٰست و بهترین طرح، پرچم فلسطین، با جملهی طلایی رهبری انقلاب که «تقدیر خداوند این است که فلسطین آزاد خواهد شد»
دوازده نفر هستیم و من پانزده تا آماده کردم. همان اول هم به بچهها گفتم اینها سرِ سالم به کربلا نمیرسند؛ و وسط راه یکییکیشان را ازتان میگیرند.
همان بِ بسمالله سه تا خانم سالمند ایرانی آمدند سراغمان. شیخ علی فرستادشان پیش من. سه تا داشتم و سهتایش را دادم «دستهی مادربزرگها»
چند قدم جلوتر جوانی عراقی که پا تند کرده بود و ازم رد شد، «سوف تحرر» را چند بار تکرار کرد و من گفتم «انشاءالله... به حقالحسین» الحمدلله کولهای نداشت که دستِ نیازی دراز کند و مجبور به دادن پوسترم بشوم!
ما جزئی ناچیز از جادهایم. اگر فرصت میشد و امکان داشت عکس همهی پشتکولهایهای جاده را میگرفتم و میگذاشتم ببینید!
اینطوری بگویم که دنیای پشتنویسیِ ماشینبازها و تریلیسوارها و نیسانآبیها، جلوی پشتکولهایهای مشّایه بچهبازیست!
#روایت_حسین
✍ #احمد_کریمی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
تعریفِ «سربازِ عراقی» از دههی شصت تا دههی نود به بعدْ زمین تا آسمان فرق کرده!
کار به سربازِ دههی شصت عراق ندارم؛ اما سرباز دههی نود به بعد همینیست که دارید توی عکس میبینید...
پوزهی داعش را خاکمال کرده و دارد امنیتِ زائران سیدالشهداء را تأمین میکند و وقت بیکاریش را با پذیرایی از زائران پر میکند...
#روایت_حسین
✍ #احمد_کریمی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
یکی رنگینپوست ایستاده دمِ در موکبی با لباسهای یکطور چهطوریِ خاصی و دارد داد میزند که زائر بیاید داخل!
قبل از ورود یک عکس یادگاری میگیرم و با علی و ناصر میرویم تو. شیعیان آفریقاییِ جامعهالمصطفی هستند انگار و دارند از شرایط شیعیان آفریقا و تاریخ کشورشان و آن چیزی که در آینده متصور هستند، میگویند.
کنار یکیشان میایستم که دارد انگلیسی با یکی صحبت میکند که نمیدانم شیعهی کدام کشور است و من انگلیسی بلغور میکنم «وِر آر یو فِرام...؟!»
انگشتش را میگذارد روی «غنا» و در جواب سوال همان آقای انگلیسی بلد، که حالا به عربی چیزی پرسیده، شروع به عربی حرف زدن میکند!
و جواب یک زنِ ایرانی که یادم نیست چه پرسید را به فارسی داد! یک آفریقایی سه زبانه که فقط میتواند حاصل تربیتِ جامعهالمصطفی باشد...
دور میزنم توی موکبنمایشگاهشان که گعدههایِ روشنگرانهای با مراجعینِ کشورهای مختلف در آن برگزار میشود. و مشّایه مکانِ مقدسی برای دیدار و گفتگوی همه اقوام از شش گوشهی دنیاست...
#روایت_حسین
✍ #احمد_کریمی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
🆔
قبول دارم که برای دیدنِ نقطهضعفهای مشّایه چشم ضعیفی دارم! مثلاً حالا که میخواهم از قطعِ برقِ روزهای گرم نجفکربلا بنویسم، دست و دلم میلرزد.
اما به هر حال میزان مصرفِ فوقالعاده زیادِ برق در پیادهروی میلیونی اربعین، یک واقعیتِ ناگزیر است.
امروزِ ۴۸ درجه که برق رفت از موکب زدم بیرون. دیدنِ جمعیتِ کودکِ کالسکهنشین تا پیرهایِ ویلچرنشینْ که زیر آفتاب داغ نجف پیادهروی میکنند، یکجورهایی خنکم میکند.
موکبدارِ چاقِ موکبِ روبرویی چایی داشت. رفتم سراغش. لیوانِ یکبار مصرفِ چایی عراقی را که داد دستم، راه افتادم موکبهای اطراف. به زورِ موتور برق اکثراً برق داشتند. ربع ساعتی همان اطراف جمعیت را سِیر کردم تا برق آمد. و آمدن برق شوری انداخت توی جمعیتی که زیر سایبان جلوی موکب نشسته بودند. ملت ریختند توی موکب و من نشستم همان بیرون، جلوی کولر آبیِ خنک.
جوانِ داشمشتیِ روی فرمی که سیگار گیرانده بود ازم پرسید اینها چرا اینطوری کردند؟! و من درباره گرمای داخل گفتم و...
همان وقت بود که پیرمردی عصا به دست آمد کنارمان نشست. چیزهایی گفت و گریه کرد. جوانِ داشمشتی ترجمه کرد که «میگوید دولت ما فقیر است و ما اینطوری باید خجالت زائر اباعبدالله را بکشیم!»
برگشتم سمت پیرمرد که چشمهاش انگار آب مروارید آورده بودند و دیدههاش بی حال و مریض بودند: «انت صاحبِ هذا الموکب؟!» دستها را به نشانه دعا و شکرگزاری بالا برد و سرش را به نشانه تایید تکان داد...
و گوشهی ذهنم سپردمْ وقت رفتن هدیهای که همراه داریم به رسم تشکر و قدردانی بدهم
#روایت_حسین
✍ #احمد_کریمی
https://eitaa.com/monaadi_ir
اصرار داریم نمازمان جماعت باشد؛ منظورم تو مشّایهست. اصلأ حال نمیدهد آدم یله و تنها بایستد دولا راست شود، وسط میلیونها آدم! اصلأ به قولِ آن شخصیت فیلمِ مارمولک «فرشتگان به صورت آدم تف میکنند!»
هر سال یکی میشد امام جماعت و بقیه میایستادند پشت سرش؛ از شما چه پنهان که خودم هم امام جماعت همراهانم شدهام.
امسال خدا ساخته و شیخ علی همراهمان هست و نمازی بیجماعت نرفتهایم. البته مواکب هم نماز جماعت دارند. امشب پشت سر امام جماعت پیرمردی نماز خواندیم، دیشب پشت سر یکی جوانشان.
نماز جماعتهای جاده آدم را حالی به حالی میکند! بیدغدغه و بیتوجه به همهی مسخرهبازیهای دنیا، کنار جادهای که سیل آدم توش روان است، نمازت را بیتکلف میخوانی... خدا نصیبِ نیامدهها کند انشاءالله...
#روایت_حسین
✍ #احمد_کریمی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
توی مسیر اربعین، حرف اول با همدلی است. از همه مهمتر پخش آب .
چیزی که شعر محتشم آدم را می سوزاند: «از آب هم مضایقه داشتند کوفیان، خوش داشتند حرمت مهمان کربلا»
اما در این مسیر نمی گذارند تشنه بمانی، نکند خاطر مهمان کربلا ناراحت شود.
مسیر اربعین مسیر جبران است. جبران همه نشدن ها برای امام.
خود را برای رفتن در مسیر امام آماده می کنیم. برای جبران همه نشدن.
✍ #کوثر_شریفنسب
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
خیاطِ جاده! البته جاده همه چیز توی خودش دارد. یک شهرِ کامل و جامع با همهی مشاغل و با آدمهایی که دارند در مسیر میروند!
مثال همان دنیاست، فقط با دور تندش! دارد میگوید که اتفاقاً زندگی دنیای ما هم همین است. همهی ما در جاده دنیا از تولد به مرگ میرویم با همین سرعت. فقط باید باورش کنیم...
خیاط جاده را میگفتم؛ رفتم سراغش. مشتریش را راه انداخته بود که رسیدم روبروش. گفتم «حاجی لبخند بزن ازت عکس بگیرم!» و ناصر تیکه میاندازد: «حاجی فابریک خندون هست!»
خیاط جاده راستی راستی فابریک خندان است! یعنی اگر التماس میکردم لبخند نزند هم میزد. و لبخند و محبت از خلقیات جادهست. لبخندش تقدیم به شما...
#روایت_حسین
✍ #احمد_کریمی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
رفتم توی موکبی و خنکیِ جلوی کولر گازیاش پسندم شد. کوله را گذاشتم و دراز شدم جلوی باد خنکِ حالخوبکن...
جاگیر نشدهْ دست کوچکی بازوم را فشار داد. وسط نوشتنِ توی ایتا بودم که برگشتم سمت نوجوانی عراقی. به هم سلام کردیم. نرفت. طبیعتاً قصدش فقط سلام و علیک نبود. گفتم «إشلونک» گفت «الحمدلله...» تاکید کردم «زٖیِن الحمدلله...» تایید کرد «إی... زین الحمدلله»
پیرمردی کنارش نشسته بود. سلام کردم. اشاره کرد پدرم است. دوباره سلام کردم. و به امیرمحمد گفتم که یکی از چفیههایِ متبرک حرم امام رضا را بدهد. گفت «برای چی؟!» حق داشت چون چفیهها را برای صاحب موکبها آماده کرده بودیم. گفتم «ازش خوشم اومده... میخوام بهش بدم»
یکی بیرون کشید و داد. برگشتم سمت پسرک عراقی. و جلوی چشم پدرش بهش حالی کردم این چفیه متبرک به حرم امام رضاست. چشمهای پیرمرد اشکی شد. این وقتها همهی زورم را میزنم زمخت و بیخیال بروم دنبال کار خودم. برگشتم توی گوشی و با هدیهی خواستنی، تنهاشان گذاشتم. دو دقیقه نشده پسرک تکانم داد. و اشاره کرد به دست پدرش که چفیه را دور آن بسته بود. چیزهایی گفت. منظورش را میفهمیدم که دست پیرمرد درد میکند و برای شفا بسته. سری تکان دادم و بلند شدم. جای ماندنم نبود.
تا کوله را بردارم و بیندازم پشتم پیرمرد دراز شده بود به استراحت. پسرک یکسرِ هندزفری را گذاشته بود توی گوش پدرش و یکسرش را توی گوش خودش. و سرش را گذاشته بود روی بازوی او. با هم چیزی را از موبایل گوش میکردند.
خیال شیرینی برمداشت که شاید صلوات خاصه امام رئوف باشد...
#روایت_حسین
✍ #احمد_کریمی
https://eitaa.com/monaadi_ir
در مسیر آدمها را با عادتهایشان میشناسی.
عادتی که عمری همراهش بوده و حالا به خاطر سفر سبکبارانه اربعین به نحوی آن را کنار میگذارد.
از زیاد لباس توی ساک فرو کردن، تا دقیقه به دقیقه برای سفر خوراکی برداشتن.
در این مسیر همه و همه جور دیگری رقم میخورد. ناباورانه و توحید مدارانه.
اینقدر که رزق هر کسی من حیث لا یحتسب از در و دیوار برایش میبارد.
اما فلاسک چای این زائر حکایت دیگری دارد حتما .
دوست داشتم بروم سروقتش و بپرسم دلیل آوردن فلاسک سرخش را. ولی وقت نبود. همه بیمهابا طی مسیر میکردند تا به ماشینهای نجف و کربلا برسند.
به عادتهای چسبیده به بیخ گلویمان فکر کردم. به هر چیزی که نباید وبال گردنمان باشد و هست .
کی وقتش میرسد از بعضی چیزها بِبُریم؟!
✍#کوثر_شریفنسب
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
سال اولی که پایمان رسید مشّایه، آلیس بودیم در شهر عجایب؛ چیزی شبیه یکی از رفقام وقتی اولین بار هواپیما سوار شد! که مثلاً مدام مثل برق گرفتهها چشمش به در و دیوار و صندلی و مهماندارهای سانتیمانتال طیاره بوده و کفشش را همان اول ماجرای ورود به آنجا در میآورد و میزند زیر بغل که فرش هواپیما کثیف نشود! مثل ما. که هر چه در مشّایه دیدیم تعجب کردیم!
یکی از ابزارهای تعجب همین گرهزدن پرچمهای دست این و آن است. اول فکر میکردم ملت چقدر فانتزی فکر و عمل میکنند! و کارمان شده بود باز کردنِ خرابکاریهای آنها...
بعد از مدتی تازه فهمیدم این کار ماجرا دارد! آدمهای حاجتدار، دل میگیرند و گره حاجتمندی میزنند به گوشهی پرچمها و علمهای مشّایه؛ و بعضی هم همین گرهها را باز میکنند با نیت رفع مشکلات مردم. یک بده بستان دلبرانه برای رفع مشکلات زائرینی که به نیت خودشان یا دیگران، عرض حاجت میکنند...
#روایت_حسین
✍ #احمد_کریمی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
ما برعکس نود و نه درصد زائرین مشّایه که نزدیکِ عمود ۱۳۰۰ میچرخند سمت راست، مستقیم میرویم! اکثراً نمیدانند. شاید هم میدانند و نمیخواهند.
من اما مستقیم رفتن را دوست دارم چون توی جادهای قرار میگیرم که حرم حضرت عباس علیه السلام چند کیلومتر در شعاع دیدم است. یک صحنهی برای من خیلی دوستداشتنی. تومانی هفتصنار توفیر دارد با جادهای که یکهو و سر یک پیچ حرم را میبینید!
سیصد چهارصد عمود آخری توی تراکم شهریِ کربلاست. آدم را حسابی خسته میکند. آدم نمیخواهد بزند توی موکبهای چادری. زمان رسیدن، آدم دل توی دلش نیست برود حرم...
و لحظههای عجیبیست این لحظههای آخرِ پیادهروی.
#روایت_حسین
✍ #احمد_کریمی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
اربعین یکچیزی را کمکم حالیت میکند! سفرِ بدونِ زیارتِ دلِ صبر! یعنی اولهاش آدم یکطوریش میشود. چرا که فکر میکند باید بیاید سرِ صبر برود یک زیارتنامه دستش بگیرد و جلوی حرم راستراست بایستد و توی حالِ معنویِ قاضیطور ارتباط با امام بگیرد.
نهخیر. از این خبرها نیست! اربعین یک اتفاقِ خاصِ برای خودشْ دارایِ شخصیت است! یعنی نمیشود گفت که من عاشورا تاسوعا میروم و اربعین را بیخیال؛ نمیشود گفت من ده بار توی سال میروم و اربعین را بیخیال!
اربعین خودش است؛ یک خودِ خودِ مستقل که باید تجربه شود. حتماً هم نوع زیارتش، نوع دیدارش، نوع دلبریش و حتی نوعِ پذیرفته شدنِ زائر فرق دارد. به قول عربهای عراقی، این یک لشکرکشیِ برای جنگ است! برای لبیک گفتن به امام. همهی قواعد مرسومِ زیارت هم درش به هم میخورد...
من دیشب کمرم دو تا شد از ورودی حرم حضرت ابوالفضل بروم تو؛ یک جای خالی که حتی چند ثانیه بایستم نبود. لاجرم از دری که میرود بینالحرمین آمدم بیرون. تویِ فشارِ درست و حسابی خودم را کشاندم تا حرم امام حسین. آنجا شلوغتر از حرم برادر. فرصت یک سلام شد و دو رکعت نماز زیارت که آن هم به لطف جا خالی دادن مسعود نصیب شد.
و با کمر و زانوی خرد و خمیر در عرض کمتر از یک و نیم ساعت تمام کردیم که بیاییم بیرون یک جا برای نشستن توی خیابان پیدا کنیم!
همین...
فقط آمدیم که بگوییم «وَ قَلْبِی لِقَلْبِکُمْ سِلْمٌ وَ أَمْرِی لِأَمْرِکُمْ ...»
و هنوز سفر تمام نشده، فکری شدهام! از حالا باید تمرکز کنم روی اربعین سال بعد! انشاءالله.
#روایت_حسین
✍ #احمد_کریمی
https://eitaa.com/monaadi_ir
توی بخشِ موکتشدهی سالن انتظار فرودگاه نجف دراز به دراز خوابیدهام جلوی کولر گازی.
دارم فکر میکنم به لحظههایی که تجربه کردم؛ به قدمهایی که زمین بین نجف تا کربلا را بوسیدهاند. به موکبها، به موکبدارها، به کوچولوهای آلبالو گیلاسِ توی جاده، به پیرهای فرتوتِ ویلچر نشین و عصا به دست، به یزلههای جوانان عراقی، به کارواشهای خنککنندهی هوای تن زائرها، به سقفهای توریِ سبز، به فریادهای هلابیکمِ میزبانهای خیسِ عرق، به وفورِ کولرهای روشن در موکبها و مسیر جاده، به صدای مداحیِ عربی و فارسیِ گُلهبهگُلهی مسیر و به هر چیز دیگری و حتی به زبالههای توی مسیر که با هر زبالهای در دنیا فرق دارند؛ و دارم فکر میکنم مشّایه هنوز در جریان است و تا روز اربعین هم ادامه خواهد داشت. با اینکه من و میلیونها نفر زودتر رفته و برگشتهاند...
و من برای همهچیز این سفر دلم تنگ میشود. حتی برای پرایدِ پوکیدهای که یکجای سالم توی تنش نبود و همان یک دستگیرهی سالمی که داشت هم، وقت بستنِ توسطِ ناصر کنده شد! حتی برای رانندهاش که هنرمندترین آدم عراق است! هنرمندی که توانسته این کُلِ آهن پاره را براند و حداقل ما را برساند مطار...
#روایت_حسین
✍ #احمد_کریمی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
27.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨ تولد نور
شهر در سکوت و ظلمات شب بود. آسمان سرمهای شده بود. عبدالمطلب از نگرانی خواب به چشمش نمیآمد. در نبود عبدالله، پسرش، او مواظب و هوادار عروس پا به ماهش بود. روی بام کعبه ایستاده بود به تماشای ماه و ستارگان. نسیم سحر ریش و موهای بلندش را با خود میکشید. همه چیز به یکباره عوض شد. نوری از آسمان به منزل پسرش عبدالله تابید. شدت نور به قدری زیاد بود که توی آن تاریکی همهی شهر را نورانی میکرد. عبدالمطلب دوان دوان از پلههای کعبه پایین آمد. انگار آسمان و زمین میلرزید. بتهای چندین سالهی داخل کعبه با سر روی زمین فرود میآمدند. بتهایی که تا آن روز کسی حق نداشت به آنها دست بزند. عبدالمطلب از دیدن این صحنهها حیران شده بود. در باز کرد و بیرون دوید. چشمهی آبی همانجا در چند متری خانه کعبه جوشید. حدسش درست بود. به طرف خانهی عبدالله دوید. خانه پر از نور شده بود. ماه و ستارگان هر چه نور داشتند بر سر این خانه میتاباندند. عبدالمطلب تا قبل از آن توان دویدن نداشت. پاهایش جان تازه گرفته بودند و قوت جوانی. در را باز کرد. آمنه گوشهی اتاق آرام گرفته بود. طفل تازه متولد شدهاش دست و پا تکان میداد. لبخند از صورت آمنه نمیافتاد. بدن عبدالمطلب با شنیدن صدای طفل به رعشه درآمده بود. اشک دور چشمانش حلقه میزد. دست و دلش پر از شکر خدا شده بود و نوهاش را برانداز میکرد. رضایت و شادی از از سر و صورتش میبارید. او همان طفل موعود بود.
✍ #یوسف_تقی_زاده
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
از قبل حواسم بود، اگر لپ تاب را باز میکردم. چشمیش را ببندم. اما حالا چند روزی هست، دیگر بهش دست نمیزنم. دیگر چه برسد به روشن کردنش.
شاید چون مادرم نگرانتر از قبل است. دنبال چسب میگردد: «میخوام کسی با دوربین جلوی گوشی، ردمون رو نزنه!» نگاهش میکنم. چشم دوخته به صفحه تلوزیون. زیر نویس خبر، پشت سر هم کلمهها را قطار کرده: « پس از انفجار دستگاههای پیجر در لبنان، تعدادی از زخمی ها به بیمارستان های ایران منتقل شدند.»
صدای تَقّی آمد. نگاهم را برمیگردانم سمتش. مادرم دست پشت دست میزند و با نگاه خیره زیر لب میگوید: «هی روزگار! انگار دوباره دهه شصت جلوی چشمم اومده. بازم این همه خبر ترور! این همه زخمی و کشته! اما این دفعه دشمن اصلی اومده روی خط. یعنی میگی قلبمون بعد این همه درد دووم میاره؟!»
به موهایش نگاه میکنم. بابا تعریف میکرد: «موهای مادرت بعد از خبرهای دهه شصت، سفید و سفیدتر شد. از همون سن بیست سالگی.»
اول از خبر مفقود الاثری عمویم در کربلای چهار یک دسته مو کنار شقیقههایش سفید شد. بعد خبر شهادت داییم توی کربلای پنج ،موهای جلوی پیشانیش رنگ عوض کردند.
طرههای کنار گوشش را توی دهه نود و خبر شهدای مدافع حرم، سفید کرد. مثل زمین پر از برف.
نگاهش کردم و گفتم: «شاید این خبرا مثل سرمای زمستون، استخون سوز باشه، ولی ما هر روز منتظریم دنیامون با اومدن یه گل بهار بشه. هر روز منتظریم.»
✍ #کوثر_شریفنسب
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef