#چهارشنبه_های_امام_رضایی☀️
داستان این هفته: امام رضا و گنجشک🐧
سلیمان سبد میوه 🍎🍇را جلو امام گذاشت. گنجشک🐧 از روی شاخه پرید. در هوا بال بال زد. رفت و برگشت. آمد به دیوار چسبید. چند بار جیک جیک کرد. پرید ، چرخی زد. لحظه ای بعد برگشت. معلوم بود نگران است. 😟
امام نگاهی به گنجشک🐧 کرد. سلیمان می خواست چیزی بگوید. امام دستش را بالا آورد. سلیمان ساکت شد.
نگرانی گنجشک بیش تر شده بود.😰 تند تند می خواند. زود می رفت و باز بر می گشت. امام گفت : «می دانی چه می گوید؟» سلیمان لبخندی زد و گفت : «حتماً از آمدن ما ترسیده».😊
عجله کن سلیمان!
امام بلند شد. راه افتاد.
باش. یک مار سمی🐍 به جوجه های این گنجشک حمله کرده است.😨
سلیمان تعجب کرد.😳
فوری کفش هایش 👞را پوشید. به طرف چوب بلند و کلفتی رفت. پایش به سنگی گیر کرد و افتاد. برخاست. چوب را برداشت. کلبه را دور زد. به طرف ایوان رفت. مار سیاهی🐍 را دید که از دیوار بالا می رفت
جوجه ها 🐧می خواندند. دو گنجشک بالای سر مار🐍 می چرخیدند. نزدیک می شدند و تلاش می کردند به مار نوک بزنند ، یا او را به دنبال خود بکشانند.😟
سلیمان فوری نزدیک شد. چوب را بالا برد و محکم به سر مار زد. مار🦎 افتاد. دور خود حلقه زد. می خواست فرار کند که او با چند ضربه محکم مار را کشت😊.
سلیمان مار🐍 را با نوک چوب ، کناری انداخت. برگشتند. امام نشست. دو گنجشک 🐧آمدند. چند بار جیک جیک کردند و رفتند.
گفت : «آمده اند تا تشکر کنند»😌.
بعد از امام پرسید : «شما چطور فهمیدید که گنجشک چه می گوید⁉️
امام تبسمی کرد☺️
سلیمان می دانست. او فرزند پیامبر بود 😍، اما می خواست از زبان خود حضرت بشنود.
نسیم ملایمی وزید.🌬 شاخ و برگ ها 🌱🌿را نوازش کرد. آسمان آبی بود. امام رضا به آرامی گفت :
«مگر نمی دانی که من نماینده خدا روی زمین هستم». 😇
سلیمان میوه ای🍎 برداشت. لبخندی زد و گفت : می خواستم از زبان خودتان بشنوم ، سرورم!».
📚بحارالانوار ، ج 49، ص 88
@montazer_koocholo
man emam hosseiniam 19.mp3
5.15M
#محرم_مهدوی🏴
#قصه_شب
#قصه_کربلا🥀
📀داستان صوتی: #من_امام_حسینی_ام
قسمت هجدهم: عبد الله از عمرو ابن حجاج میخواهد او را به خانه مسلم ببرد اما او قبول نمیکند و میخواهد اول با مسلم بیعت کند 🤝اما عبد الله نمی پذیرد🙄
فرستاده ابن زیاد با سکه های💰 ابن زیاد به دیدار مسلم می اید ....
#ادامه_دارد
@montazer_koocholo
عاقبت لجبازی.mp3
8.99M
#امام_زمان
#اربعین
#کربلا
🌹عاقبت لجبازی🌹
🙍♂بالای ۴ سال
🎤با اجرای : اسماعیل کریم نیا
(عموقصه گو)
🗣قرائت : سوره زلزال
🎶تدوین:عمو قصه گو
📚منبع:قصه های کهن
@montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منتظر کوچولو های عزیزم و عزاداران امام حسین علیه السلام🖤
میخواهیم از الان تا پایان #ماه_محرم و #صفر هر روز به امام حسین عزیز و مهربون💚 سلام بدیم و #زیارت_عاشورا بخوانیم
از شما التماس دعا داریم🤲
#اللهمعجللولیکالفرج
#محرم_مهدوی🏴
#زیارت_عاشورا_کودکانه▪️
#من_امام_حسین_را_دوست_دارم
@montazer_koocholo
#محرم_مهدوی 🏴
#داستان_مصور
#داستان_عاشورا🥀
و بعد از ان کاروان کوچک🐫 امام حسین علیه السلام به راه خود ادامه داد😊
ظهر همان روز در ادامه راه امام علیه السلام در محلی به نام ذو خسم با سپاه حر مواجه شد😟
#ادامه_دارد
@montazer_koocholo
#محرم_مهدوی🏴
داستان ویژه#شهادت_حضرت_رقیه_س🥀
منتظر و بیقرار
صدای اذان ظهر🗣 در گوش دختر پیچید یکی از یاران پدر بود که داشت اذان میگفت 😊
رقیه از جا برخاست و مثل همیشه جا نماز پدر را توی خیمه پهن کرد ، رو به قبله نشست و منتظر امدن پدر شد 😔
نگاهش با در خیمه ⛺️بود که دید چادر خیمه بالا رفت و سایه کسی دیده شد 😒
رقیه با شادی گفت: پدر❗️
اما صدایی نشنید . شمر👹 مقابل دختر ایستاد و با خشم به او نگاه کرد 😡
رقیه پرسید: پدرم را ندیدی⁉️
شمر به غلامش اشاره کرد و گفت: این دختر را بزن😣
غلام عقب عقب رفت و با چشمانی پر از اشک به دختر خیره شد😢
شمر 👹غلام را روی زمین هل داد ، سپس سیلی محکمی به گونه رقیه زد 😭
عرش خدا لرزید و آه رقیه به اسمان رفت 😭فرشته ها زبان به نفرین شمر گشودند 😔
منتظر کوچولو های عزیزم
فرارسیدن شهادت حضرت رقیه (س) 🥀، دردانه سه ساله امام حسین علیه السلام را به شما و امام زمان عزیزمون تسلیت میگیم🏴
@montazer_koocholo
پنجشنبه_های_شهدایی🌷
#بچه_های_کارون
قسمت ششم
از کانال رفتیم بیرون و چند تا از خانهها🏠 را گشتیم. دیوارها و سقفها ریخته بود😟 و باید از این خانه آن خانه میرفتیم تا بتوانیم جای مناسبی پیدا کنیم😊
بالاخره آنچه را که میخواستیم، پیدا کردیم:
ـ این اتاق خوب است. شیشهی در و پنجره شکسته ولی خوبیاش این است که حفاظ آهنی دارد و دیوارهاش هم سالم است.😊
پرندهی زخمی 🐦را گذاشتیم توی اتاق و آمدیم بیرون. تا وقتی در را نبستیم، حیوانِ بیچاره خودش را توی سهکنجِ اتاق قایم کرد.🙂
راه افتادیم تو کانالِ خیس. باران 🌧خیالِ قطع شدن نداشت و هوا دم کرده بود. پرسیدم: «کجا میروی حالا⁉️
دست، جلو را نشان داد. برگشتم و سر تا ته کانال را نگاه کردم. از آمدنِ آذرخش ناامید شده بودم😩 دل به دریا زدم و گفتم: «با هم برویم.»
عبدل گفت: «چهقدر امروز همه جا ساکت است!»
گفتم:
ـ توی روزهای عادی باید باشی و ببینی که چه بریز و بپاشی دارند، اینقدر خمپاره میزنند😄
یک قدم جلوتر، ایستاد به تماشای خانهای🏠 که روی هم رمبیده بود و از میان تلِ آجر و سیمان و خاک، سرِ تیرآهنها زده بود بیرون. نفهمیدم چرا آنطور غمگینانه زل زده بود و ازش چشم برنمیداشت. 😔
گفتم: «موشک خورد. چند شب پیش زدند. صدای وحشتناکی داشت. صبح دیدیم چی شده😣
راه که افتادیم، گفتم: «نکند نگهبانِ سمت رودخانه هستی❓
سرش را تکان داد و آهسته گفت: «آره. میروم آنجا.»
تندی با خوشحالی😃 گفتم: «خب، زودتر میگفتی. برویم، خودم همه جا را بهات نشان میدهم و میبرمت تا سنگرِ نگهبانی☺️
من جلو جلو میرفتم و او از پشت سرم میآمد. آرام میرفتیم؛ مبادا لیز بخوریم و همهی تنمان
از گل شود. هر چند مرغِ ماهیخوارِ زخمی، تمام پیراهنم را گلمالی کرده بود.😉
پرسیدم: « عبدل، نگفتی اهلِ کجا هستی❓
آرام و زیرلبی ـ به طوری که به زور توانستم بفهمم چه میگوید ـ جواب داد: «خرمشهر!»
تند برگشتم، نگاهش کردم و گفتم: «راست راستی؟!»
سرش را به علامت تأیید تکان داد. گفتم: «از اولش حدس زدم که باید بچهی خرمشهر باشی. خرمشهریها توی این جبهه کم نیستند.🙂 از وقتی شهرشان اشغال شده، آمدهاند اینورِ کارون و اینجا سنگر گرفتهاند. حتماً میشناسیشان.😌
من یکبند و با هیجان حرف میزدم ولی او هیچ عکسالعملی نشان نمیداد. پرسیدم: «الان کجا زندگی میکنی؟ یعنی... یعنی خانوادهات کجا هستند⁉️
ایستاد، زل زد تو چشمهام ولی جوابم را نداد. یک لحظه احساس کردم که دو قطره اشک ـ مثل دو تا تیلهی کوچولوی شیشهای ـ گوشهی چشمهاش جمع شد.😢 وقتی باز هم من را منتظر دید، گفت: «خودم اینجا هستم و آنها...»
ادامه نداد. راستش من هم ترسیدم این جور سؤال و جواب کردن را ادامه بدهم. آن چشمهای خیس، احتمالاً خبرهای خوشی به آدم نمیدادند.😟
رسیدیم به انتهای کانال؛ لب کارون.
اینجا، کانال دو قسمت میشد. یک قسمت به چپ میرفت و یک قسمت به راست. دو طرف کانال، سنگرهای اجتماعی و مهمات و تدارکات ما بود و بالای سنگرهای نگهبانی و دیدبانی.👮♂
سنگرِ فرماندهی، سمت چپ بود. پل هم همان سمتی بود. پلِ بزرگ خرمشهر که روی کارون بود و قبل از جنگ، ماشینها و آدمها از روی آن به دو سمت کارون میرفتند. گفتم: «بیا برویم توی یکی از سنگرهای دیدبانی تا آن طرف کارون🌊 را بهات نشان دهم.»
#ادامه_دارد
@montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🕯 #روضه ویژه #شهادت_حضرت_رقیه_س
دختر ۳ساله امام حسین علیه السلام در حرم مطهرشون🌷
🕊 ❤️ #دلمون روبفرستیم #سوریه کنار حرم حضرت رقیه(س)
🎤 حاج منصور ارضی
@montazer_koocholo
man emam hosseiniam 20.mp3
11.99M
#محرم_مهدوی🏴
#قصه_شب
#قصه_کربلا🥀
📀داستان صوتی: #من_امام_حسینی_ام
قسمت نوزدهم: ربیع و همسرش به کوفه سفر میکنند تا بدانند خبر شهادت هانی بن عروه درست است یا نه⁉️
#ادامه_دارد
@montazer_koocholo
سگ طمع کار.mp3
8.16M
#امام_زمان
#حجاب
#کربلا
🌹سگ طمع کار🌹
🙍♂بالای ۴ سال
🎤با اجرای : اسماعیل کریم نیا
(عموقصه گو)
🗣قرائت : سوره فیل
🎶تدوین:عمو قصه گو
📚منبع:قصه های کهن
@montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منتظر کوچولو های عزیزم و عزاداران امام حسین علیه السلام🖤
میخواهیم از الان تا پایان #ماه_محرم و #صفر هر روز به امام حسین عزیز و مهربون💚 سلام بدیم و #زیارت_عاشورا بخوانیم
از شما التماس دعا داریم🤲
#اللهمعجللولیکالفرج
#محرم_مهدوی🏴
#زیارت_عاشورا_کودکانه▪️
#من_امام_حسین_را_دوست_دارم
@montazer_koocholo
#محرم_مهدوی 🏴
#داستان_مصور
#داستان_عاشورا🥀
امام حسین علیه السلام با اینکه میدانست لشکر حر دشمن انها هستند❗️
اما چون دید همه تشنه اند و اب همراه ندارند به همراهان خود دستور داد اب بیاورند و لشکر را سیراب کنند😇
اما بعدا همین ها در کربلا اب را بر امام و همراهانش بستند🙄
وقتی هنگام نماز شد حر و لشکرش با امام نماز خوانند😊
#ادامه_دارد
@montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 منتظر کوچولو های عزیزم سلام🖐
روزتون بخیر😍
روز #جمعه روز زیارتی #امام_زمان_عج عزیزمون هسته💚
پس بیایین سلام ویژه اقا رو بخونیم☺️
@montazer_koocholo
#جمعه_های_انتظار🌤
#محرم_مهدوی 🏴
امام حسین علیه السلام درباره #امام_زمان_عج می فرماید:
ایشان کسی است که زمین را پر از عدل و داد می کند، چنان که پر از ستم شده باشد😍.
پس از آن که دوران [طولانی] فاصله ای از حضور امامان بگذرد، او خواهد آمد، ☺️
چنان که رسول خدا(ص) پس از فاصله ای از حضور پیامبران گذشته به پیامبری انتخاب شدند😊
@montazer_koocholo