eitaa logo
🌟کانال منتظران کوچک⚘
1.7هزار دنبال‌کننده
679 عکس
1.9هزار ویدیو
29 فایل
گاهی بهش فکـــر کنیم... یک نفر سالهاست منتظر ماست؛ تا بهش خبـــر بدیم که ما آماده ایم ؛ که برگرده.. که بیاد.. 🍃اللــهم عجــل لولیکــــ الفــرج🍃 🌹تعجیل در #ظهور مولا #صلوات کانال ویژه محبان حضرت: @Akharin_khorshid313 تبادل: @tabadolmahdavi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 قسمت سیزدهم رفتم نشستم تو سنگرِ سقف‌دار دیدبانی و از تویِ سوراخیِ جلوی آن، زل زدم به جلو. همه جا ساکت و خلوت بود.😊 فقط صدای موج‌های کارون می‌آمد و دو سه بار ـ از سمت ساحل روبه‌رو ـ منور پرت کردند هوا. منورهای رنگارنگ💥 چند لحظه همه جا را روشن کردند و قوس برداشتند سمت آب و افتادند توی کارون. همان جا ایستاده بودم و جلو را نگاه می‌کردم که صدای پا آمد🚶‍♂ برگشتم و نگاه کردم. فرمانده چپید تو سنگر: ـ کسی این دور و بر نیست⁉️ گفتم نگهبان‌ها را مرخص کردم و برای اطمینانِ بیشتر، سری هم به دور و اطراف زده‌ام. برگشت سمت کانال و آذرخش را صدا زد. اولین بار بود که عبدل را آذرخش صدا می‌زد. عبدل آمد تو. کلاه نخی را تا روی گوش‌ها کشیده بود پایین و کوله‌اش را انداخته بود روی دوش. تفنگ توی دستش بود☺️ مدت درازی، از توی سوراخیِ سنگر، جلو را نگاه کرد. فرمانده پرسید: «حالا بهترین وقت است برای رفتن. آماده‌ای؟» عبدل، با صدایی که از ته گلو بالا می‌آمد، گفت: «آره.» فرمانده، کلاه را خوب روی گوش‌های او میزان کرد. بعد رو به من گفت: «همین جا مواظب باش من همراه آذرخش می‌روم تا ابتدای پل، راهی‌اش کنم. نگذار کسی این اطراف باشد. متوجه شدی⁉️ اگر کسی آمد، دست به سرش کن‼️از سنگر رفتند بیرون. دلم نیامد عبدل همین‌طوری برود. در آغوشش گرفتم و خواستم چیزی بگویم. هیچی یادم نیامد؛ حتا یک کلمه. اول فرمانده از کانال رفت بیرون و دست عبدل را گرفت و کشید بالا. این‌جا بود که فقط گفتم: «خداحافظ👋 جوابی نیامد. نفهمیدم جوابم را نداد یا چیزی گفت ـ و طبق معمول آن‌قدر آهسته گفت ـ که من نشنیدم😉 همان جا ایستادم تا توی تاریکی گم شدند. فقط یک لحظه صدای زمزمه‌وار و کوتاه آن‌ دو تا را از پایین شنیدم که بیشتر به پچ‌پچ شباهت داشت و بعدش هر چه گوش تیز کردم، هیچ صدایی نیامد. فقط موج‌های کوتاه کوتاه بود که به سر و کله‌ی هم می‌زدند یا مشت می‌کوبیدند به پایه‌های بتونی پل و... دیگر هیچ. از پشت سر، صدا آمد. تندی برگشتم و از درگاهیِ سنگر پرسیدم: «کیه؟» ـ منم، آشنا. نفهمیدم کیست؛ تا آمد جلوتر. غلام شوش بود. تندی پرسیدم: «تو... شماها که نگهبانی‌تان تمام شد، این‌جا چه‌کار می‌کنی⁉️ همه‌ی حواسم به جلو بود. ـ هیچ. گفتم یک سر بیایم این طرفی، تنها نباشی. غلام شوش، رییسِ گروه رزمندگان شرور بود؛ یعنی من و رسول سوتی و او. این غلام، گاهی عقاید خوشگلی داشت ولی تا بخواهید، موقع نقشه کشیدن، گند می‌زد🤭خودش این اسم را برای گروه سه نفره‌مان انتخاب کرده بود😅 توی سنگرِ نگهبانی، غلام افتاده بود رو دنده‌ی حرف زدن و ول‌کن نبود. مثل وروره‌جادو، مدام همه‌اش می‌خواست از زیرِ زبانم حرف بکشد🙄 فقط یک لحظه که خواست نفس بگیرد و دوباره شروع کند، پیش‌دستی کردم و گفتم: «فرمانده گفت شما دو تا امشب استراحت کنید ها!😉 گفت: «آره، شنیدم.» از روبه‌رو منور💥 پرت کردند هوا. نگاهم را کشیدم سمت پایه‌های پل. خبری نبود. منورِ سبزرنگ، یک کم توی هوا ماند و خاموش شد. دیدم همه‌ی حواس غلام به من است. ترسیدم حرفی بزنم یا حرکتی بکنم که بیشتر مشکوک شود و نرود. در حالی که مرتب این‌ور و آن‌ور را نگاه می‌کرد، توی کانال راه افتاد و رفت.😊 هنوز حواسم به رفتنِ غلام بود که از جلو صدا آمد. دست‌هایم را جلوی دهان لوله کردم و آرام پرسیدم: «کیه؟» فرمانده بود. چهار دست و پا، از کناره‌ی سنگر بالا آمد و پرید تو کانال: ـ کی بود باهاش حرف می‌زدی⁉️ تعریف کردم که غلام شوش آمده بود و با چه مکافاتی توانستم ردش کنم. زیر نورِ منورِ 💥بعدی، دیدم که دست و بال فرمانده گِلی شده. ـ چیزی بو نبرد که؟ ـ نه! @montazer_koocholo
کاشکی مبینا یه کمی صبر می ‌کرد.mp3
9.15M
قصه شب 💠 قصه‌ شب: «کاشکی مبینا یه کمی صبر می‌کرد» ✍️ نویسنده: محمدرضا فرهادی حصاری 🎤 با اجرای: مریم مهدی‌زاده، سما سهرابی، محمد علی حکیمی و راحیل سادات موسوی 🎞 تنظیم: محمد مهدی نقیب زاده و علیرضا آذرپیکان 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 💠 هدف قصه: کودکان یاد بگیرند عجله نکنند @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 منتظر کوچولو های عزیزم سلام🖐 روزتون بخیر😍 روز روز زیارتی عزیزمون هسته💚 پس بیایین سلام ویژه اقا رو بخونیم☺️ @montazer_koocholo
30.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸قسمت چهارم: نیکان ناامید نمی شود😊 👌نیکو و نیکان خواهر و برادر هستند. آن‌ها یک خواهر کوچک هم دارند که اسمش نیکی است. یک روز نیکو متوجه شد کتاب قصه‌ای را که از کتاب‌خانه امانت گرفته گم کرده است. نیکان وقتی ناراحتی نیکو را دید تصمیم گرفت به او کمک کند. آن‌ها برای پیدا کردن کتاب به پارک رفتند اما... 🌱برگرفته از کتاب یکصد و پنجاه درس زندگی حضرت آیت الله مکارم شیرازی مدظله العالی @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا