eitaa logo
🌟کانال منتظران کوچک⚘
1.7هزار دنبال‌کننده
679 عکس
1.9هزار ویدیو
29 فایل
گاهی بهش فکـــر کنیم... یک نفر سالهاست منتظر ماست؛ تا بهش خبـــر بدیم که ما آماده ایم ؛ که برگرده.. که بیاد.. 🍃اللــهم عجــل لولیکــــ الفــرج🍃 🌹تعجیل در #ظهور مولا #صلوات کانال ویژه محبان حضرت: @Akharin_khorshid313 تبادل: @tabadolmahdavi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 قسمت ۱۵ عوضِ روز قبل، از اولِ صبح، بزن و بکوبی شروع شده بود آن سرش ناپیدا. خمپاره پشت خمپاره طرف‌مان شلیک می‌شد و مسلسل‌های سنگین، یک لحظه دست از ور زدن نمی‌کشیدند. همه جا را بویِ گند باروت سوخته و انفجار پر کرده بود.😣 توی سنگر بودم که صدای سوت رسول بلند شد. هر وقت کارم داشت و می‌خواست همدیگر را ببینیم، دو تا سوت کوتاه می‌زد و یک سوت بلند. انواع و اقسامِ سوت‌ها را بلد بود که من یکی‌اش را هم یاد نداشتم: یک انگشتی، دو انگشتی، چهار انگشتی، یک دستی، دو دستی، بدون دست 😄 رفتم بیرون. ته کانال منتظرم ایستاده بود. تا راه افتادم، خمپاره‌ی پدرنامرد، با صدای وحشتناکی بالای کانال ترکید. آن‌قدر محلِ انفجار نزدیک بود که گوش‌هایم بنا گذاشتند به زنگ زدن و بوی تلخِ انفجار، زد ته حلقم. از میان دود تیره و بدمزه، دویدم طرفش. تا رسیدم، با اَخم و تَخم گفت: «برویم.» انگار نه انگار که خمپاره بغل‌دستم ترکید و چیزی نمانده بود دخلم بیاید. به قیافه‌اش نمی‌خورد که اصلاً هم نگران شده باشد. پرسیدم: «کجا⁉️ جوابم را نداد و جلو جلو رفت. به ناچار، پشت سرش راه افتادم. یک کم جلوتر، روبه‌روی خانه‌ی آجری، از کانال پرید بیرون و رفتیم سمت مخفیگاه. نمی‌دانستم چه شده که اوقاتش تلخ است و قیافه‌اش شده مثل برجِ زهرمار. نامرد چیزی هم نمی‌گفت میان آجرهای خانه‌ی نیم‌مخروب رد شدیم که دیدم غلام شوش هم آن‌جاست. یک دستش را زده بود به چارچوبِ درِ زیرزمین و انگار که طلبکار باشد، پایینِ پله‌ها، سرِ راه ایستاده بود. پرسیدم: «چیزی شده؟» رسول سوتی گفت: «برویم تو تا به‌ات بگوییم.» غلام از سرِ راه رفت کنار و سه تایی رفتیم تو زیرزمین. هنوز گیج بودم، چه شده آن‌ها اخلاق‌شان چنان تلخ است که صد رحمت به شمر ذی‌الجوشن. گفتم: «خب، حالا بگویید.‼️ رسول سوتی گفت: «مگه قرارمان این نبود که کسی تک‌خوری نکند؟» گفتم: «خب، آره.» ـ و آقا... رسول، لاشه‌ی کنسروهای بادمجان و ماهی تُن را با دست نشان داد. ـ تو دیروز این‌جا بودی، درسته؟ همه چیز را فهمیدم! ـ آره، آمده بودم باید یک جوری این خبطم را رفع و رجوع می‌کردم. ولی چه‌طور؟! یک کم صبر کردم تا موتورِ عقلم شروع به کار کند و دروغی سرِ هم کنم و تحویل‌شان بدهم. نه! بدجوری توی گل گیر کرده بودم. هیچ جور نمی‌توانستم بهانه‌ای بتراشم که از عبدل حرفی به میان نیاید.🙄 خبرها را به‌ام می‌رساند. حالا خودت با زبانِ خوش بگو با کی این‌جا بودی... این را گفت و منتظر ماند تا جوابش را بدهم. چه جوابی می‌توانستم بدهم؟ یاد حرف‌های فرمانده افتادم و سفارش‌هایی که به‌ام کرد.🤭 حالا حالی‌ات می‌کنم نارو زدن چه عاقبتی دارد. دیدی ناهار آن گوشت‌های آشغال است، دو تایی آمدید این‌جا، عروسی راه انداختید، هان؟ آمد رو. روی سینه‌ام نشست و اولین مشت را کوبید تو صورتم. بلافاصله دهنم شور شد و لبم سوخت: ـ باید بگویی این پسره کیه و این‌جا چی می‌خواهد. دیشب دیدم با فرمانده آمد تو سنگر دیدگاه. فکر کردی ما خریم! اهه، من جای شما نگهبانی می‌دهم، شما دو تا بروید استراحت کنید...😏 بچه پررو، داشت ادای حرف زدنِ من را در می‌آورد. گردنش را سفت با یک دست گرفتم و با دست دیگر، سعی کردم نگذارم مشت دوم را بزند. خدایی‌اش زور او از من خیلی بیشتر بود. با یک هلش دادم عقب و خواستم از زیرِ دستش در بروم. تا بلند شدم، کوبیدم به دیوارِ زیرزمین. نفسم برید. جست زد رویم و همان کنارِ دیوار، گیرم انداخت. اما دیگر نگذاشتم مشت تو صورتم بزند. دو تا دست‌ها را گذاشتم رو صورت و مچاله شدم کف زیرزمین. اول، لگد بود که خورد به پهلویم و بعد مشتی که رو دست‌هام فرود آمد: ـ این پسره کیه؟ هان؟ می‌دانستم که هرگز او را لو نخواهم داد؛ حتا اگر صد تا مشت بخورم و صد تا لگد.😞 وقتی برگشتم، لبم حسابی باد کرده بود. ترسیدم فرمانده متوجه شود و ازم درباره‌اش چیزی بپرسد. جلوی منبع آب، دست و صورتم را شستم و لباس‌هام را تکاندم. نفهمید. فقط گفت: «از اورژانس صحرایی زنگ زده بودند. مادرت بود. گفت حتماً بروی آن‌جا، ببیندت.» کاری توی سنگر نداشتم. پرسیدم: «الان بروم؟» گفت: «نمی‌خواهی بمانی تا آتش سبک‌تر شود؟» بعد از دعوا، دلم نمی‌خواست آن طرف‌ها بمانم. اجازه‌ام را گرفتم و همان موقع راه افتادم.😊 @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب 💠 قصه‌ شب «درس زیبای عمه سمانه» ✍️ نویسنده: محمد رضا فرهادی حصاری 🎤 با اجرای: سما سهرابی، مریم مهدی زاده و راحیل سادات موسوی 🎞 تنظیم: آقایان علیرضا آذرپیکان و محمد مهدی نقیب زاده 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 💠 هدف قصه: کودکان اهمیت و فلسفه حجاب را یاد بگیرند. 🔸🔹💠🔸🔹 @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 منتظر کوچولو های عزیزم سلام🖐 روزتون بخیر😍 روز روز زیارتی عزیزمون هسته💚 پس بیایین سلام ویژه اقا رو بخونیم☺️ @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
30.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸قسمت هفتم: نیکو و مهربانی هایش 👌نیکو و نیکان خواهر و برادر هستند. آنها یک خواهر کوچک هم دارند که اسمش نیکی است. نیکو دختر مهربانی است و همیشه به همه مهربانی می کند؛ اما نیکان نگران است، چون فکر می کند نیکو اصلا به فکر خودش نیست. برای همین تصمیم می گیرد تا... 🌱برگرفته از کتاب یکصد و پنجاه درس زندگی حضرت آیت الله مکارم شیرازی مدظله العالی @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
9⃣7⃣ قصه شب 💠 قصه‌ شب «کرم ابریشم کوچولو و پروانه‌های قشنگ» ✍️ نویسنده: محمد رضا فرهادی حصاری 🎤 با اجرای: ناهید هاشم نژاد، مریم مهدی‌زاده، سما سهرابی و راحیل سادات موسوی 🎞 تنظیم: آقایان علیرضا آذرپیکان و محمد مهدی نقیب زاده 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 💠 هدف قصه: کودکان یاد بگیرند که تحمل سختی‌ها برای رسیدن به اهداف و آرزوهاست. 🔷🔸💠🔸 @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫...ریحانه، فقط ٨ سال داشت كه با خطرات مواد مخدر آشنا شد. زماني كه از او در اين مورد سوال شد، او پاسخ خيلي جالبي داد؛ " یکی از دوستانم به من اِصرار می کرد که سیگار بکشم❗️ من هم به او گفتم: نميخوام بميرم😡 " بعد با دوستان خودم هم اين موضوع را درميان گذاشتم و آن ٤ نفر هم مانند من مقاومت كردند، خب، مي دونيد اين بهتره كه ما ٥ نفر به او بگوييم " نه " تا من كه يك نفر هستم. همين باعث شد كه اوخسته بشه و ديگه اصرار نكنه. ✅كودكاني كه مهارتهاي تفكر انتقادي را در سنين پايين ياد مي گيرند، با اهميت دادن به احساسات و انديشيدن خويش، رشد مي كنند. مطمئنا، آنان انسانهاي موفقي خواهند شد. همچنين، آنها ياد مي گيرند که چگونه تحت تاثير فشار همسالان خويش قرار نگرفته و به انتخاب هاي ناسالم اين دوستان پاسخ مثبت ندهند و قادر خواهند بود تا مسئول تصميم گيري هاي خويش باشند، پيامدهاي اين تصميمات را در نظر گيرند و به جاي ياس و نا اميدي، احساس افتخار كنند. پس، زير فشار دوستان خويش كمتر تسليم شده و حس دروني خوبي خواهند داشت و نيازي به ايجاد اين احساسات بطور مصنوعي ندارند و به اين موضوع كه چه اتفاقي برايشان رخ خواهد داد، اهميت مي دهند. به عبارت ديگر، بچه‌هايی كه ميدانند مسأله گشايي چقدر براي آنان اهميت دارد، در سنين نوجواني نيز قادر به حل مسائل پيچيده هستند. 👈بنابراین باید توجه کنیم که چه تفاوت مهمي بين آموزش كودكان در خصوص اين مسائل وجود دارد تا اينكه به آنها بگوييم: فقط بگو نه❗️ 💠راجع به سيگار و مشروبات الكلی با فرزندان تان صحبت كنيد 💫 به نظر شما بچه ها ازچه سني، تمايل به مصرف دخانيات دارند❓ @montazer_koocholo
عاقبت ولخرجی ساسان 1.mp3
7.95M
قصه شب 💠 قصه‌ شب «عاقبت ولخرجی ساسان» ✍️ نویسنده: محمد رضا فرهادی حصاری 🎤 با اجرای: مریم مهدی زاده، راحیل سادات موسوی و سما سهرابی 🎞 تنظیم: آقایان علیرضا آذرپیکان و محمد مهدی نقیب زاده 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 💠 هدف قصه: کودکان در انتخاب دوست دقت کنند و نصیحت دوستان دلسوز و واقعی خود را قبول کنند. @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان این هفته: دست هایش رو به اسمان است قسمت اول: هنوز صدای اقای مدیر می امد مدرسه را گذاشته بود روی سرش "شما ها کی قرار است ادم شوید ؟ تا کی قرار است من گلو پاره کنم و یاسین به گوش...." مجید که با داد و فریاد های اقای مدیر خوابش پریده بود مچاله شده بود و یقه اش را تا گوش هایش بالا اورده بود همه این اتش ها از گور خودش بلند میشد اگر شبها زودتر میخوابید و سر کلاس چرت نمی زد همه را به دردسر نمی انداخت 😠 اوایل این خوابیدنش سر کلاس به چشم نمی امد اما از ان روزی که معلم ریاضی چرت زدنش😴 را سر کلاس دید و برای تنبیه گفت گوشه کلاس سر پا بایستد و ان اتفاق افتاد، همه چهار چشمی حواسشان به مجید بود🙄 ان روز مجید ایستاده خوابش برد و پایش خورد به بخاری ، لوله بخاری پایین افتاد و دوده همه کلاس را برداشت 🤭مدرسه خودمان که هیچ، این ماجرا نقل مجلس همه محله ها شده بود . مجید دو سه روز مدرسه نیامد و مادرش با ضرب و زور راهی اش کرده بود😯 البته چو انداخته بودند که نامادری اش است با این که یک سال نبود اثاث اورده بودند اینجا، اما توی محله های پایین شهر خبر ها زود می‌پیچید ، کافی بود یکی توی پستوی خانه اش سرفه کند تا محل خبرش را مخابره کنند.‼️ مدیر ، مادرش را خواسته بود که چرا این بچه همیشه چرت میزند ⁉️ بچه ها به بهانه لوازم ورزشی رفته بودند و فال گوش ایستاده بودند می گفتند: هرچه اقای مدیر گفته مجید حتما یک دردی داره و حتما ببرینش دکتر ، مادرش زیر بار نرفته 😏 من همان جا یقینم شد که حتما نامادری اشت وگرنه مادر ادم که این جور بی خیال نمیشود ❗️ از ان روز به بعد دلم برای مجید میسوخت😞 وقتی بچه ها وسایلش را برمیداشتند و دست به دست میکردند ، حتی چندین بار با بچه ها دست به یقه شدم.😞 چندین بار خواستم از زیر زبانش بکشم و ماجرا را بفهمم ولی نم پس نمیداد دهانش قرص بود ، با این که حرف نمیزد اما میدانستم چیزی را پنهان میکند😕 دلم میخواست مثل فیلم های سینمایی بزنمش تا به حرف بیاید اما دلم راضی نمیشد یک روز گفتم: مجید تو چه دردی داری، خب بگو ببینم میشه کاری کرد یا نه تا کی میخواهی مسخره این جماعت باشی😡 چشم های باریکش را به زور باز و بسته کرد کتاب و دفترش📚 را به زور در کیف💼 رنگ و رو رفته اش جا داد و گفت: از کی تا حالا خوابیدن جرم شده است یکی شب میخوابد یکی روز😌 دستم را به سر شانه اش زدم و گفتم: داداش کسی نگفت تو نخواب ، بخواب اما نه توی کلاس اخه کلاس جای خوابیدنه ، ان هم نه یک دفعه، نه دو دفعه هر روز!😳 حرفم که تمام شد مجید از مدرسه بیرون رفته بود . همان جا به کله ام زد که دنبالش کنم و سر از کارش در بیاورم😉 @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا