eitaa logo
🌟کانال منتظران کوچک⚘
1.7هزار دنبال‌کننده
679 عکس
1.9هزار ویدیو
29 فایل
گاهی بهش فکـــر کنیم... یک نفر سالهاست منتظر ماست؛ تا بهش خبـــر بدیم که ما آماده ایم ؛ که برگرده.. که بیاد.. 🍃اللــهم عجــل لولیکــــ الفــرج🍃 🌹تعجیل در #ظهور مولا #صلوات کانال ویژه محبان حضرت: @Akharin_khorshid313 تبادل: @tabadolmahdavi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام 🔻در آن زمانى كه امام حسن عسكرى🌟 صلوات اللّه عليه در زندان معتصم عبّاسى👺 قرار داشت ، مامورین زندان 👮‍♀، انواع و شكنجه هاى جسمى و روحى را براى حضرت انجام میدادند😔 🌕روزى عدّه اى از جاسوس ها و مامورين حكومتى👮‍♀ ، به زندانبان امام حسن عسكرى🌟 عليه السلام گفتند: تا مى توانى بر او سخت گيرى كن و او را تحت فشارهاى گوناگون قرار بده .😢 زندانبان - كه اسمش به نام صالح بن وصيف بود گفت : نمى دانم چگونه و با چه وسيله اى او را تحت شكنجه و فشار قرار بدهم !😏 همين دو سه روز قبل ، دو نفر از افراد فاسد👺 و خیلی بد را برای شكنجه و آزار او به زندان فرستادم . 🔖اما هر دو نفرشان دگرگون شدند 🙃و اهل نماز و روزه و عبادت 📿قرار گرفتند😄، آن هم با حالتى عجيب و حيرت انگيز! وقتى از ان دو نفر سوال کردم که چرا شما دو نفر نتوانستيد آن مرد را تحت فشار قرار دهيد و او را منحرف كنيد؟🤔 🔸گفتند: تو فكر مى كنى كه او يك مرد عادى است 🤗 او به طور دائم روزه مى گيرد و نماز📿 به جا مى آورد و تمام شب مشغول عبادت و مناجات🤲 مى باشد و حاضر نيست ، سخنى به جز ذكر خدا بگويد،👌 🔻 هنگامى كه نزد او مى رفتيم تمام بدن ما به لرزه مى افتاد 😯و حالات او، ما را نيز دگرگون كرد.😉 🔻وقتى مامورین حكومت ، اين مطالب را از زندانبانِ امام حسن عسكرى عليه السلام شنيدند با سرافكندگى ساکت شدند و برگشتند..☺️ 📚 چهل داستان و حدیث از امام حسن عسکری نوشته: عبد الله صالحی
قسمت دوم : من مهدی (عج) را دیدم. 🔻چند لحظه بعد وقتی همه ساکت شدند، شیخ دست به ریش خود گذاشت، چند صلوات🌷 از انها گرفت و گفت : 🌕روز اول وقتی از ایشان پرسیدم جانشین شما کیست🤔، امام به اتاق دیگر رفتند، پسر سه ساله ایی💚 را بر دوش خود کشیدند و برگشتند، ان پسر انقدر زیبا 🌟و نورانی بود که صورتش مثل ماه شب چهارده🌛 میدرخشید،😍 امام حسن عسکری💫 رو به من کردند و فرمود: این کودک جانشین من است✨، که هم نام و هم کنیه پیامبر خداست⭐️. و با امامتش جهان پر از عدالت و دوستی میشود،🤩 ای احمد! پسرم مانند ع در غیبت طولانی ⛅️خواهد بود تا که ظهور کند.☀️ 🔻من با تعجب به کودک نورانی🌟 خیره شدم ، ایا برای اینکه قلبم به سخنان شما اطمینان بیشتری پیدا کند، دلیل محکمی دارید؟🤔 ناگهان ان کودک دوست داشتنی💚 به حرف امد و گفت: من جانشین خدا در روی زمین هستم،✨✨ کسی که از دشمنان خدا انتقام میگرد👌 ای احمد!تو مرا با چشمانت دیدی پس دنبال دلیل دیگری نباش !🌞 🔻قمی ها ساکت چشم به دهان شیخ احمد داشتند ، که شیخ ادامه داد: من با خوشحالی زیاد😌 از خانه امام بیرون امدم ، اما دلم پیش ان پدر و پسر عزیز بود😇، نه خواب حسابی داشتم نه خوراکی.😞 شهر زیر نظر ماموران خلیفه ترسناک شده بود😣 و ما مجبور بودیم یواشکی با اماممان دیدار کنیم 😔 ☀️روز بعد دوباره به دیدار امام رفتم اما علیه السلام در خانه نبود🙄 🔻به امام گفتم: ای پسر پیغمبر خدا✨ شما دیروز فرمودین که بعد از اینکه پسر امام شد از چشم ها غایب🌥 میشود، ایا غیبت او طولانی است یا کوتاه؟ 🤔 🔻امام فرمود: غیبت پسرم طولانی است😢 ، تنها کسانی پیوندشان با ما قوی است💐، و قلب با ایمانی دارند،💐 بر دوستی او باقی می مانند ،😇 🔻ناگهان شیخ احمد عمامه از سر خود برداشت به سر خود زد😭 و گفت: ای وای چقدر دلم برای امام حسن عسکری و پسر دوست داشتنی اش تنگ شد😔 و دیگر نتوانست حرف بزند. مردم با تعجب شیخ احمد را نگاه میکردند. 📚 داستان هایی از زندگی امام زمان (عج) ، نوشته مجید ملا محمدی
✨پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: 🌱یَفتَحُ مَدائِنَ الشِّرکِ *حضرت مهدی علیه السلام (پس از ظهور) شهرهای شرک و کفر را فتح می کند.* 📚بحارالانوار، ج۵۱، ص۸۰ ✨می شود ظهور و بعد می رسد به ما موعود 🌟شهرِ کافران را او یک به یک بگیرد زود ✨زیر پرچمش آیند بندگانِ با ایمان 🌟با ظهورِ آن حضرت زنده می شود قرآن   @montazer_koocholo
شکوفه.mp3
18.57M
🍃 قصه امشب: شکوفه های سیب🍎 ✨ قصه گو: خاله سمینا 🍎🍃🍎🍃🍎🍃 @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این داستان : قسمت اول: 🔻مرد جوان از جایی دور برمیگشت، او هیجان زده بود، با شتاب🚶‍♂ می امد ، و پیش از انکه به درختان🌴، و ادم های🙎‍♂ دور و برش نگاه کند ،ازخودش تعجب کرده بود، و دل توی دلش نبود!😌 او به یک مزرعه افتاب گردان🌞 رسید، گل های افتاب گردان به سمت او چرخیدند و انگار با زبان بی زبانی صدایش کردند، اهای مرد جوان! اما او صدای انها را نمیشنید، صدای انها ارام بود ، چون او با خودش عطر دل انگیزی🌷 داشت و از دست و پاهایش عطر دل انگیزی 🌷فرو میریخت.😇 مرد جوان خسته شد، چون با پای پیاده راه زیادی را امده بود، نه اسب 🐴داشت و نه الاغ و نه شتری🐪! به حرکت خود ادامه داد ، هیچ چشمه🌊 و چاهی ندید. در پیچ نخلستان🌴 چشمش به برکه ابی🌊 افتاد، خندان شد و جلوتر رفت تا ابی بنوشد اما با خود گفت: همین طوری که نمیشود، اب بنوشم، باید صاحب ان راضی باشد👌، پس صاحب این برکه کجاست؟🤔 پیرمردی از راه رسید، بیلی بر دوش خود داشت، و لبخند شیرینی بر لب☺️ ، او لباس بلندی بر تن داشت. پیرمرد به او خیره خیره🙄 نگاه کرد و یادش رفت سلام🖐 کند، اما مرد جوان به او سلام🖐 کرد، و گفت این باغ شماست من اجازه دارم از این برکه اب بنوشم⁉️ پیرمرد به سلام 🖐او جواب داد اما به خاطر عطر خوشش یادش رفت جواب سوال او را بدهد😉 مرد جوان راهش گرفت که برود اما دوباره پرسید من تشنه ام ایا اجازه دارم اب بنوشم⁉️ پیرمرد جواب داد: بله پسرم، چه کسی بهتر از تو ، هم مهربان😇، هم خوش رو☺️ و مومن و با خدا هم خوش بو! مرد جوان بر سر برکه 🌊نشست، مشتی در اب ان فرو برد و گفت سلام بر حسین💚 ،مرد جوان برخاست که بر برود. "نه ممنون پدر جان باید بروم که خیلی عجله دارم میترسم شب🌚 بشود پیرمرد گفت : مگر خانه تان در این نزدیکی نیست؟🤔 مرد جوان گفت : نه خانه ما در پایین شهر است، باید زودتر بروم تا خانواده ام را از نگرانی در بیاورم!☺️
گفته مصطفی(ص) گفته مرتضی(ع) می رسد امید می رسد ظهور☺️ می رسد امام مثل آینه در میانِ ما دارد او حضور😍 می رسد، بلی آن ولیِ حق🌺 از نگاهِ ما می کند عبور با ظهورِ او با حضورِ او این جهان 🌎 شود غرق لطف و نور 💫 می رسد امام❤️ یارِ مهربان یارِ ما همه🤗 بچه شیعه ها 🤲اللهم عجل لولیک الفرج🤲 @montazer_koocholo
💠بچه ها ۱۱۸۷ سال از غیبت امام مهدی علیه السلام میگذره😕 💠امام زمان مهربون ما، این سال های طولانی، از ظلم های زیادی که به مردم جهان شده خیلی خیلی ناراحتن😔 💠امام زمان عزیزمون منتظرن که هر چه زودتر ظهور کنن و تمام مشکلات و گرفتاری های مردم دنیا رو برطرف کنن. 💠ما وظیفه داریم هر روز برای ظهور امام زمان‌مون دعا کنیم 🤲 و فراموش نکنیم که میتونم 👇 هر روز برای سلامتی امام زمان علیه السلام صدقه بدیم آفرین به تو که مراقب قلب مهربون امام زمانت هستی 👏👏 @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کارتون 🌿 این قسمت: اشتی کنون 💐 پیام اخلاقی: واکنش درباره قهر بچه ها 🍎🍃🍎🍃🍎 @montazer_koocholo
doa-faraj3.mp3
1.72M
بچه ها جوونم بیایین هر دعای سلامتی اقا رو بخونیم🤲🤲 🍎🍃🍎🍃🍎🍃 @montazer_koocholo
⭐️زهرا در حیات مشغول لی لی بازی بود ، که صدای قران 📖قبل از اذان بلند شد، مادرش به حیات امد، کنار حوض💧 نشست، و مثل همیشه، موقع وضو زیر لب پچ پچ میکرد، رفت لب حوض نشست ، هرچه گوش هایش را تیز کرد فایده ایی نداشت، که نداَشت، وضوی مادر که تمام شد ، رفت لب شیر اب شروع کرد به پج پچ کردن 😄 مادر که متوجه او شد،" گفت قربونت بشم داری سوره میخوانی ، زهرا زیر لب خندید و گفت: حالا میفهمم ،مامانم موقع وضو چه میخواند....😉 🍃 عزیزای دلم موقعه نمازه 📿واسه ظهور اقا امام زمان دعا کنیم🤲 ....
مسابقه-کوفته-پزی.mp3
11.4M
✨ قصه امشب: مسابقه کوفته پزی 🍃 گوینده: خاله سمینا 🍎🍃🍎🍃🍎 @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زندگی 🍃 این داستان :ما خیلی گرسنه هستیم! پسرک داشت از کنار نخلستانی 🌴میگذشت که صدایی شنید، ارباب ان نخلستان با صدای بلند به نوکر هایش میگفت" یالا زودتر ان جعبه های📦 بزرگ را بار شتر 🐪کنید،اگر کارتان را تا غروب تمام نکنید، مجبورتان میکنم تا صبح در باغ نخلم بمانید و از روی نخل ها🌴 خرما بچیینید، نوکر ها که حسابی خسته شده بودند تند تند کار میکردند، شتر های 🐪زیادی هم از اول نخلستان🌴 تا اخر ان به صف شده بودند، پسرک انها را یکی یکی شمرد اما وقتی به پنجاه رسید، خسته شد چون عقب تر ازانها را نمیدید، پسرک خندید اما خنده اش خشک و خالی بود🙁، تازه بخاطر گرسنگی توان نداشت بلند بلند بخندد، او به کفش های کهنه👞 و لباس های ساده ایی👕 که بر تنش بود نگاه کرد، بعد به اسمان خیره شد اه کشید و گفت: ای خدای عزیز چه میشد پدرم الان زنده بود، و ما گرسنه نبودیم، کاش ما هم مثل این ارباب باغ بزرگ خرما داشتیم، البته پدرم همیشه مهربان🌺 بود و به کسی زور نمیگفت🌻 🍀وقتی در خانه بود به مادرش گفته بود: بروم و ببینم غذایی پیدا میکنم، هرچه باشد من مرد خانه هستم.😌 هوا گرم بود و مردم عرق ریزان و بی حوصله ،در کوچه ها رفت و امد میکردند، ان روز ها براب مردم روز های بدی بود بخاطر اینکه بیشتر مسلمانان بخاطر جنگ با کفار در سختی بودند غذا و اذوقه کم بود و ثروتمندان در فکر فقیران نبودند.😒 پسرک به مسجد🕌 رسید، جلو رفت و خوب گوش داد، صدای 🌟 مثل نسیم خوش بویی💫 ،از درون مسجد🕌 بیرون امد، او بار ها همراه پدرش برای دیدن پیامبر خدا به مسجد رفته بود😍 جلو رفت سرش را داخل مسجد برد و خوب نگاه کرد ناگهان 🌟ساکت شد، بعد با اشاره دست گفت بیا!🌷 پسرک با خوشحالی کفش هایش را دراورد و به داخل مسجد🕌 رفت وقتی جلو پیامبر رسید سلام🖐 کرد، پیامبر ✨دستش را گرفت او را بوسید😘 و بغل کرد، معاذ هم که او را میشناخت دستی بر سرش کشید و گفت: چه شده پسر جان هرچه میخواهی به پیامبر خدا ⭐️بگو ایشان مثل پدر هستند🌺 پسرک سرش را اهسته جلو برد و پیامبر گفت: ای پیامبر خدا مادر و خواهرم گرسنه اند مااز دیروز تا حالا چیزی نخورده ایم.😣 خیلی غمگین😔 شد ، فوری یکی از دوستانش را صدا زد و اهسته به او چیزی گفت،مرد با عجله از مسجد🕌 بیرون رفت، و چند دقیقه بعد با ظرف خرما برگشت، چشم های پسرک از خوشحالی برق زد 🤩 فرمود: پسرم در این ظرف بیست و یک دانه خرماست، هفت تا برای خودت، هفت تا برای مادرت و هفت تا برای خواهرت💚 🔹پسرک با شوق زیاد😄 کاسه را گرفت و تشکر کرد و به طرف خانه راه افتاد. او خوب میدانست غذای خانه پیامبر خدا💫 هم هم کم است اما این خرما ها را به او بخشیده است، 👌 با رفتن او پیامبر 🌟به معاذ گفت: 💫ای معاذ هرکس به یتیمی کمک کند و دست نوازش بر سرش بکشد ، خداوند به اندازه مو هایی که زیر دستش هست به او پاداش میدهد، و گناهانش را میبخشد‌.😍 معاذ خوشحال شد ، چون او هم انروز به پسرک یتیمی مهربانی کرده بود😇 📚 داستان هایی از زندگی حضرت محمد، نوشته مجید ملا محمدی 🍎🍃🍎🍃🍎🍃 @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کارتون این قسمت: خودم کارامو میکنم پیام اخلاقی: کمک گرفتن برای حل مشکلات فردی 🍎🍃🍎🍃🍎 @montazer_koocholo
این داستان : قسمت دوم 🔸پیرمرد خوب به چشم های معصوم او زل زد و گفت: من تا به حال تو را در شهر ندیده بودم، من حلی ها را خوب میشناسم از کدام طایفه ایی؟🤔 🔹مرد جوان برگشت و به ته جاده نگاه کرد بعد با نگرانی به پیرمرد نگاه کرد و گفت: من یک حمامی هستم، الان هم نمیدانم چه بر سر خانواده ام اماده!🙁 🔹او راه افتاد و رفت اما باغبان پیر دنبالش راه افتاد و گفت تو فامیل هستی؟🤔 مرد جوان ایستاد و خندید😁: من خود هستم 😉 بعد به راه خود ادامه داد. مرد باغبان با خودش غرق فکر شد، پشت دست خود زد و گفت: اما ابوراجح حمامی را من میشناسم، او که جوان نبود، زیبا و خوش رو و خوش بو نبود🙃 مرد جوان دوان دوان🚶‍♂ رفت تا به رسید از دو طرف چشمانش اشک تازه ایی بیرون زد با خودش گفت: ای ابوراجح! تو امروز صبح میانسال بودی❗️، موهایت کم بودند و سفید❗️، پاهایت کم طاقت بودند و رنجور❗️ اما حالا چه؟ اسبی🐴 که به سرعت می تاخت به او رسید ، مرد جوان ایستاد، اسب هم ایستاد، پیرمرد باغبان که سوار ان بود پایین پرید، افسار اسب🐴 را به او داد و گفت: ای مرد جوان من ابوراجح حمامی را میشناسم، او مثل تو جوان و زیبا نیست🙃، نکند تو یک ابوراجح دیگر هستی! 😊به من بگو تو که هستی و این بوی خوش💫 که همراه توست از کجاست🤔 مرد جوان دست و صورت پیرمرد را بوسید😘 و گفت: قصه من قصه عجیبی است، باید به خانه ام بیایی تا برایت تعریف کنم، اما الان عجله دارم نگران همسر و فرزندانم هستم!😒 پیرمرد گفت: بیا سوار اسب من شو تا زودتر برسی❗️ 🔹مرد جوان گفت: نه باید با پای پیاده بروم، ابوراجح شوق دارد با پاهای جوانش تا خانه بدود😄 🌕روز دیگری پیرمرد باغبان به خانه رفت، مردم ان شهر خوشحال 😁بودند هرکس از راه میرسید او را میبویید و با تعجب نگاه میکرد❗️ ابوراجح در میان میهمانانش ایستاد و قصه اش را تعریف کرد: ✨همه میدانید که من در شهر یک حمامی شیعه بودم💐، حمام من محل رفت و امد ادم های زیادی بود، به حاکم که دشمن شیعیان 😏بود ، خبر دادند که من از من از اهل بیت ع ⭐️حرف میزنم و انها را تبلیغ میکنم👌 🌝 یک روز ماموران مرجان صغیر👺 یا همان حاکم مرا دست بسته پیش او بردند تا میتوانستند کتکم زدند😦، بیشتر دندان هایم شکست و من از حال رفتم😨، زبانم را سوراخ کردند😣 و نوک بینی ام را بریدند 😞بعد ریسمان به گردنم انداختند و مرا توی کوچه ها گرداندند ، تا اینکه شب توی خرابه ایی تاریک🌑 افتادم، کسی نبود زبانم برای حرف زدن نمیچرخید 🙄 تا اینکه در دلم 🌟 را صدا زدم ناگاه دیدم دیدم دور تا دورم روشن شد😍نگاه کم جانم به مردی افتاد که با مهربانی❣ به طرفم امد، دستی به صورتم کشید و گفت: برخیز خداوند تو را شفا داد🤩 🔸وقتی بلند شدم حس کردم جوان🌷، زیبا و سالم شده ام🌺، پیراهنم پر از بوی عطر🌸 شده بود و دندان هایم سالم🌼 شده بودند امام عزیزم را صدا زدم ولی از او خبری نبود اه... 📚 داستان هایی از زندگی امام زمان عج نوشته مجید ملا محمدی
🌸سلام بچه های نازنین ✨میخوایم یه داستان قشنگ براتون بگیم از یه پسرِ دلیر و شجاع که بخاطرِ حفظِ اسلام و کشور عزیزمون ایران با نهایتِ قدرت رو به روی دشمنان ایستادگی کرد...💪😊 ❣ فقط ۱۲ سال داشت و زمانی که صدامِ ملعون به ایران حمله‌ کرد، محمد حسین تلاش کرد تا به جبهه بره. چون سن و سال کمی داشت، اولش اجازه نمیدادن ولی محمد حسین اینقدر اصرار کرد تا بالاخره اجازه دادن که بره...اونقدر شجاع💪 بود که یکبار تونسته بود با دستِ خالی یکی از نیروهای دشمن 👺رو به تنهایی اسیر کنه و تحویل فرمانده بده...وقتی فرمانده دید خیلی شجاع و زرنگه، اون رو به خطِ مقدمِ جبهه فرستاد.🤗 زمانی که دشمنا😈 شهر خرمشهر 🕌رو محاصره کردن و با تانک هاشون میخواستن از پلِ شهر عبور کنن و وارد شهر بشن، محمد حسین شجاعِ ما فکر کرد که اگه تانک ها رو منفجر کنه، نمیتونن از روی پل عبور کنن. برای همین یه کمربند نارنجک به کمرش بست و رفت روی پل و خودش رو انداخت زیر تانکی که داشت از روی پل عبور میکرد.😞 👌بله بچه های قشنگ، محمد حسین عزیز ما💔 جون خودش رو فدا کرد و شهید شد تا نذاره دشمنا وارد شهر بشن...از همون زمان مردم ایران روز ۸ آبان رو که روز شهادت شهید محمد حسین فهمیده هست رو گرامی میدارن و اسم این روز رو، روز نوجوان گذاشتن🎈🎉 🦋ما این روز رو به تمامِ نوجوونای امام زمانی تبریک میگیم...👏😍چه خوبه ما هم از این دلاور مرد کوچک ایران یاد بگیریم و در راه امام زمان عزیزمون شجاع باشیم و تا آخرین لحظه ایستادگی کنیم.☺️ @montazer_koocholo
28.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انیمیشن به مناسبت روز دانش اموز💐 بر اساس زندگی شهید 🌷 قسمت اول @montazer_koocholo