eitaa logo
🌹 منتظران ظهور 🌹
2.8هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
9.7هزار ویدیو
301 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی کپی متن با ذکر صلوات و دعای فرج ، حلال است🙏🏻 ادمین: @Montazer_zohorr تبادل و تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/1139737620C24568efe71
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 منتظران ظهور 🌹
سامری در فیسبوک #قسمت_سی🎬: احمد غرق دخترک زیبای پیش رویش بود که با صدای پسرک به خود آمد: اینجا مساف
سامری در فیسبوک 🎬: چند ماهی بود که احمدالحسن ساکن نجف اشرف شده بود و در این چند ماه کلی پیشرفت کرده بود، او با دختر آقا سید مرتضی ازدواج کرده بود، ازدواجی که خیلی زود انجام شد و پدر و مادر دختر که اخلاق زینب را خوب می دانستند، از جواب مثبت وسریع او به این جوانک بصری، متعجب شده بودند اما خبر نداشتند که شاید سحری در کار بوده است روزهای اول زندگی زینب و احمد، گل و بلبل بود اما کم کم که احمد از چهره واقعی خودش پرده برداری می کرد، زینب دلزده از این دنیا می شد و درد خود را فرو می خورد و به قول معروف با سیلی صورت خودش را سرخ نگه می داشت، تا دیگران نفهمند که او چه می کشد. احمدالحسن وارد حوزه علیمه نجف شده بود و شاگرد علمای مشهور حوزه از جمله شیخ علی اسدی شده بود،اما اساتید او، چون نبوغی در احمد اسماعیل همبوشی معروف به احمد الحسن نمی دیدند، توجه آنچنانی به او نداشتند، در یکی از همین روزها احمد الحسن بر سر مسئله ای فقهی با یکی از طلبه ها به مباحثه پرداخت و عجیب اینکه برخلاف بقیهٔ طلبه ها، با این طلبه هم نظر بود، البته این طلبه از نظر اساتید حوزه منحرف محسوب میشدند و مباحثی که مطرح می کرد، مباحثی لغو و بیهوده و انحرافی بود و اگر رأفت علما شامل حالش نمی شد می بایست خیلی زود از حوزه اخراج شود. شباهت اعتقادات احمد و حیدر آنقدر زیاد بود که احمد به صرافت افتاد سر از کار حیدر در آورد و بالاخره در روزی که بحث جدی با حیدر داشت، آن نشانه را پیدا کرد، نشانه ای که مایکل در زمان خروجش از اسرائیل به او گوشزد کرده بود: اگر کسی را با ستاره شش پر دیدی بدان که او از سمت ما برای یاری رساندن به تو است و امروز احمد الحسن ستاره ای شش پر و‌کوچک که از زیر لباس برگردن حیدر المشتت آویزان بود رؤیت کرد و این شد شروع یک دوستی ماندگار یا همکاری از پیش تعیین شده... احمد الحسن بر خلاف نظر اساتیدش کار کرد و با حیدرالمشتت دوستی نزدیکی پایه ریزی کرد، این دو شیطانک، پشت در پشت هم افکار موهوم خود را برملا می کردند و با سیاستی از پیش تعیین شده شبهه در ذهن طلبه ها می انداختند،گرچه این شبه ها با پاسخ دندان شکن اساتید حوزه روبه رو می شد اما این دو مارمولک از رو نمی رفتند و سرانجام در اواخر همان سال، از سرزمین آرزوهایشان خبر رسید که مرحلهٔ بعدی عملیات باید انجام شود، مرحله ای که اگر درست پیش می رفت، از احمد الحسن در کنار حیدر المشتت، قهرمانی بی بدیل برای مردم ساده لوح می ساخت. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c 🎞🎞🎞🎞🎞🎞
سامری در فیسبوک 🎬: حیدر المشتت، جلوی حوزه علمیه نجف در حال قدم زدن بود، گاهی می ایستاد و با نگاه جستجو گرش اطراف را به دنبال کسی می پایید و وقتی از جستجو ناامید میشد زیر لب غر و لندی می کرد و باز بی هدف مشغول قدم زدن میشد. نیم ساعتی گذشت که بالاخره قامت کشیده احمد الحسن در لباس عربی از دور پدیدار شد. احمد سرش پایین بود و با قدم های بلند سعی داشت خودش را زودتر به حوزه برساند. حیدرالمشتت همانطور که دندان بهم می سایید چند قدم به طرف او رفت. احمد الحسن ایستاد و دستش را جلو آورد و گفت: سلام، خوبی؟! چرا نرفتی کلاس؟! حیدر المشتت که از بی خیالی احمدهمبوشی دقمرگ شده بود با لحنی عصبانی گفت: چه سلامی؟! مگر قرار نبود با هم بعد از جلسه درس استاد به وعده‌گاه همیشگی برویم، تو آنقدر دیر کردی که مرا هم از کلاس انداختی، کم کم داشتم نگران می شدم که نکند بلایی سرت آمده باشد. احمد نفسش را محکم بیرون داد و گفت: چه بلایی بالاتر از دختر سید مرتضی، هر دفعه جوری مرا استنطاق می کند که انگار شوهر او نیستم و دشمن خونی قبیله اش هست، حالا هم که درد ویار بر این اخلاقش هم افزوده شده، روزگارم را سیاه تر کرده، آنقدر عصبی شدم که یک دل سیر کتکش زدم، هنوز صدای ناله هایش توی گوشم زنگ میزند. حیدر خنده ریزی کرد و گفت: تقصیر خودت است، زنی دیگر می گرفتی، زنی که از دین و ایمان و خدا و پیغمبر سررشته ای نداشته باشد، یکی مثل همون که گفتی...اسمش چی بود؟! احمد الحسن که انگار نمی خواست این بحث ادامه یابد اطرافش را زیرچشمی نگاهی انداخت و‌گفت:هیس! کمتر حرف بزن برویم داخل حوزه... در همین حین ماشین سیاه رنگی نزدیکشان ایستاد، مردی چهار شانه با کت و شلوار سیاه به طرفشان آمد و از پشت سر صدا زد: آقای احمد الحسن؟! احمد همبوشی سرش را به عقب برگرداند و گفت: بفرمایید، امرتان؟! مرد جلو آمد و همانطور که دستبند را به دست او میزد گفت: شما بازداشتید.. احمد با تعجب گفت: بازداشت؟! به چه جرمی؟! حیدر خودش را جلو انداخت و گفت: مطمئنید که اشتباه نمی کنید؟!و بعد صدایش را طوری بلند کرد که هر کس در اطراف بود حرفهایش را می شنید و گفت: ای داد و بیداد ، آهای مردم کمک کنید، می خواهند طلبهٔ حوزه را ببرند، می خواهند بدون دلیل یک روحانی بی گناه را دستگیر کنند و خدا می داند دیگر زنده یا مرده اش را به ما تحویل دهند یا نه؟! مرد با حالت سوالی به او نگاه کرد و با صدای بلند گفت: شما که باشید؟! حیدر صاف ایستاد و گفت: من حیدرالمشتت هستم مرد با دست دیگرش دست حیدر را گرفت و گفت: شما هم بازداشتید و اجازه نداد دیگر حرفی رد و بدل شود و هر دو را سوار اتومبیل کرد و در بین بهت و‌حیرت مردمی که دورشان را گرفته بودند، با سرعت از آنجا دور شدند. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c 🎞🎞🎞🎞🎞
سامری در فیسبوک 🎬: ماشین از شهر نجف خارج شد و در جاده به سرعت به پیش میرفت،به غیر از راننده، دو مرد دیگر در اتومبیل حضور داشتند، احمد الحسن که خاطره خوشی از این اتفاقات نداشت سعی کرد ساکت باشد، اما حیدرالمشتت زبان به اعتراض گشود و گفت: ما را کجا می برید؟ اصلا چه گناهی مرتکب شدیم که با این وضع ما را گروگان گرفته اید هااا؟! مرد چهار شانه ای که جلو نشسته بود، به عقب برگشت و با لحنی محکم گفت: ما شما را گروگان نگرفته ایم، دستگیر کرده ایم و قرار است زندان باشید، جای بدی نمی بریمتان ناراحت نباشید و با زدن این حرف رویش را برگردانید. احمد همبوشی از لحن و‌گفتار ان مرد متوجه شد که خطر آنچنانی آنها را تهدید نمی کند، اما باز هم هراسی در دلش افتاده بود و میترسید نکند کسی سر از کارش در آورده باشد، به ذهنش رسید که از آن معجزه، آن موکل استفاده کند و خود را خلاص نماید، اما بی گدار نمی توانست به آب بزند باید مطمین میشد که قضیه از کجا آب می خورد، پس با تردیدی در صدایش گفت: به امر چه کسانی ما را دستگیر کرده اید؟! باز همان مرد سرش را به عقب برگردانید و گفت: شما فکر کنید به مهمانی می روید، امیدوارم ستاره شش پر همراه داشته باشید... با این اشاره احمد همبوشی نفس راحتی کشید و به پشتی صندلی اش تکیه داد، حالا می فهمید هر کجا که آنها را ببرند در امان هستند و این هم جزئی از نقشه یا بهتر بگوییم مأموریت اوست. ماشین به پیش میرفت و مسافرانش از پشت شیشه های دودی به بیابانی بی انتها چشم دوخته بودند و بالاخره بعد از گذشت یک ساعت و اندی، ماشین جلوی زندان ابو غریب که در نزدیکی بغداد بود، توقف کرد. زندان ابو غریب، زندانی معروف و مخوف که همه می دانستند زندانی های مهم را به اینجا می آورند و در این زندان با انواع و اقسام شکنجه های جانگداز از آنها پذیرایی می کنند. به تدبیر اربابان احمد همبوشی او باید در عمرش، سابقهٔ حضور در این زندان را داشته باشد تا بشود با توسل به این سابقه برای او تبلیغ کرد، از او قهرمان ساخت و مردم ساده لوح را فریب داد و مریدانی احمق را به دور او جمع کرد. وارد زندان شدند، برخلاف دیگر زندانیان که به محض ورود آنها را عریان می کردند و با تونل کابل های برق و باران ضربات آن، از زندانیان پذیرایی و استقبال می کردند. احمد همبوشی و حیدر المشتت را با احترام به اتاقی در آن سوی محوطه زندان راهنمایی کردند. انگار قبل از ورود به جمع زندانیان می بایست چیزهایی به آنان گوشزد شود. وارد اتاقی سه در چهار که با موکتی خاکی رنگ فرش شده بود و وسط اتاق میز چوبی وجود داشت که دور تا دور آن، مبل های چرمی قهوه ای رنگ گذاشته بودند. به احمد و حیدر اشاره کردند که بنشینند و منتظر شخص خاصی باشند. حیدر با نگاه های مملو از سؤال به احمد چشم دوخته بود و احمد شانه ای بالا انداخت و اشاره به در کرد که باید منتظر باشند. ادامه دارد 📝:ط_حسینی 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
سامری در فیسبوک 🎬: بعد از گذشت دقایقی، مردی سیه چرده با هیکلی رشید و شانه هایی پهن که درجه و نشان های زیادی به خود آویزان کرده بود وارد اتاق شد. حیدر و احمد ناخوداگاه از جا برخواستند و سلام کردند. مرد با نخوتی در حرکاتش با تکان دادن سر، جواب سلام انها را داد و مستقیم به سمت میزی رفت که صندلی بلند و چرخداری پشت آن بود. روی صندلی نشست و به آن دو امر کرد تا بنشینند، به محض نشستن، بدون آنکه فرصت سخن گفتن به این دو موجود مکار بدهد گفت: فکر می کنم تا به الان فهمیده باشید که چرا اینجا حضور دارید و به دهان انها چشم دوخت. احمد با تردیدی در کلامش گفت: ف...ف..‌فکر می کنم مربوط به مأموریتی باشد که موساد... مرد به میان حرف او دوید و گفت: درست است، همین است، پس حالا که می دانید برای چه اینجا هستید،باید بفهمید چگونه رفتار کنید تا توجه همه را به خود جلب کنید. اولا ما شما را در بندی نگه می داریم که زندانیان آنجا قرار است به زودی آزاد شوند، پس هر کدام از این زندانیان منبع خبری مهمی برای مردم بیرون تلقی میشوند و البته مبلغ خوبی برای شما خواهند بود، پس شما باید مانند یک عالم پرهیزکار که جز خدا از کسی حساب نمی برد عمل کنید، از ظلم و ستم صدام و حزب بعث بگویید، از مظلومیت مسلمانان علی الخصوص شیعیان بگوید و در آخر هم روضه برای امام غایب شیعیان بخوانید، طوری رفتار کنید که همه فکر کنند دل از این دنیا بریده اید و فقط در پی سخنان حق هستید حیدر و احمد شروع به تکان دادن سر کردند و آن مرد ادامه داد: باید اینقدر از عقایدتان سخن بگویید و از ظلم و ستم شکایت کنید تا عده ای را همراه خود کنید و سرو صدای زندانیان را در آورید، البته کم کم و با حوصله پیش بروید و در آخر ما برای اینکه صدای اعتراض را خاموش کنیم شما دو تن را با شکنجه و کتک از بقیه زندانیان جدا می کنیم و میگویم به سلول انفرادی منتقل کرده ایم و هر کسی میداند، در سلول های انفرادی زندان ابو غریب شکنجه های سخت جاریست و عاقبت انفرادی ها با مرگی دردناک همراه است. البته شما پایتان به انفرادی نمی رسد، نهایتا اتاقی جدا از بندهای اصلی زندان که در دید بقیه نیست تحت اختیارتان قرار می دهیم و در وقت معین با برنامه ای که پیش بینی شده، شما را آزاد می کنیم. مرد با زدن این حرف نگاهی به آنها کرد و گفت: حرفهایم برایتان روشن بود؟! اگر جایی سوالی دارید، یا نیاز به توضیح بیشتری هست بگوید تا برایتان مسئله را بازتر کنم که اگر از این در بیرون رفتید، همدیگر را نخواهیم دید. سوالاتی ذهن احمد همبوشی را به خود مشغول کرده بود، پس یکی یکی پرسید و آن مرد که حتی نامش را هم نگفته بود،به همه جواب داد و در انتها لباس زندانیان ابوغریب را بر تن آنان کردند و به بندی که می بایست بروند، منتقل شدند. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c 🎞🎞🎞🎞🎞🎞