💐📚💐ثانیه های مهدوی🌺🌺🍃🍃
🖋📋مطالب ناب جهت بصیرت افزایی
👤🎙جناب حجت الاسلام شجاعی
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
امام زمان 052.mp3
2.74M
✍️کور منم؛
که چشمانم را غبارگناه، تاریک کرده است!
کور منم؛
که درد ندیدنت؛ دلـ🖤ـم را نمی لرزاند!
کور منم؛
که نمیتوانم با تو،نداشته هایم را نبینم.
کوری یعنی...
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
خانواده آسمانی 45.mp3
12.42M
#خانواده_آسمانی ۴۵
#استاد_شجاعی 🎤
#استاد_پناهیان
#یقین و #تردید دو نقطهی مقابل یکدیگر هستند که اگر رشد داده شوند؛
اولی انسان را به بلندای مقام امام میرساند
و دیگری، به قعر گودال ذلّت.
⚡️اما اکسیر بسیار قدرتمندی در وجود انسان قرار داده شده، که اگر نحوه استفاده از آن را یاد بگیریم؛ هیچ تردیدی، گریبانمان را نخواهد گرفت.
و آن اکسیر....؟
#عشق_حقیقی
#افسردگی
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
انسان شناسی ۲۲٠.mp3
11.74M
#انسان_شناسی ۲۲۰
#استاد_شجاعی
#استاد_حیدری_کاشانی
⚜در یافتنِ أفضل الأعمال (بهترین عمل رساننده برای من) ، مهمترین فرمول برای انتخاب صحیح، و یا اجتناب صحیح چیست؟
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🏴 منتظران ظهور 🏴
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 #با_من_بمان_2 #نویسنده_محمد313 متعجب دستگیرهی در را بالا پایین کرد و به در کوبید: درو با
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
#با_من_بمان_3
#نویسنده_محمد313
-اسم؟
جوابی نشنید که با صدای بلندتری گفت:اسم
به خودش آمد و گفت:کمیل معتمدی
-نام پدر؟
-محمد حسین معتمدی
اطلاعات را تکمیل کرد و به صورت کمیل و دخترجوانی که همراه او دستگیر شده بود نیم نگاهی انداخت:نسبتی که ندارین؟
-خیر
-تو اتاق چیکار میکردین؟
کمیل خواست چیزی بگوید که دختر جوان با گریه گفت:جناب سرگرد
بخدا من بیگناهم
منو دزدیدن و بردن تو اون خونه
تو اون اتاق انداختن وقتی چشم باز کردم دیدم این آقا تو اتاقه.
آشفته و کلافه گفت: جناب من اصلا تو اون مهمونی زهرماری نبودم
بهم زنگ زدن گفتن حال پسرخالم بد شده
منم رفتم اونجا
بعدشم منو داخل اتاق زندانی کردن
که بعد این خانومو اونجا دیدم،
بعدم شما اومدید.
نگاهش روی اتیکت سرگرد چرخید: سرگرد محمد اکبری
سرگرد اکبری عینکش را از چشمانش برداشت و گفت: شاهدی هم دارید که شما رو دزدین و به اون اتاق بردن؟
سرش را تکان داد و هق هق کنان جواب داد: داشتم از بیرون میومدم
خلوت خلوت بود
دستمو رو زنگ در گذاشتم که دو نفر منو داخل ماشین انداختند
بعدم یه دستمال جلوی بینیم گرفتن
وقتی چشم باز کردم تو اون اتاق بودم.
سرگرد برگههای دستش را مرتب کرد و در حین اینکه از کشو برگه ای برمیداشت گفت: گریه نکن دختر
شماره همراه پدرتو بنویس تو برگه تا تکلیفت مشخص شه شما هم شماره تماس و آدرس پسرخالتو بنویس
خصومتی یا درگیری قبلا بینتون بوده؟
کمیل سرش را به نشانه ی منفی تکان داد: خیر
-رئوفی؟
-بله قربان.
-ببرشون بازداشگاه.
کمیل عصبی و طلبکار گفت: من که گناهی نکردم برم بازداشگاه.
-اینکه شما تقصیری دارید یا نه بعدا ثابت میشه...
ببرش.
گوشه ی زندان نشست و کتش را روی پاهایش گذاشت
چند تن از زندانیان مشغول درگیری لفظی بودند
نگاهش روی دیوار های چرک گرفته و سیاه بازداشگاه چرخید
پر بود از نوشته های کج و کوله ای ک هرکسی ک در اینجا توقف داشته ، به یادگار گذاشته بود.
به انگشترش که نام امام حسین روی آن هک شده بود خیره شد.
#ادامه_دارد...
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
#ادامه_قسمت_سوم
#نویسنده_محمد313
به خدا توکل کرد و چشم هایش را بست. با شنیدن صدای خش داری که با لحن لاتی فریاد میزد پلک هایش را باز کرد
سربازی از پشت دریچه گفت: ساکت!
آروم بشینین وگرنه میفرستمون انفرادی.
دانه های درشت عرق روی پیشانی اش خودنمایی میکرد.
تا به حال پایش به این جورجاها باز نشده بود که به لطف منصور باز شد.
کاش به حرف مادرش گوش میداد و بیشتر مراقب کارهای منصور بود
چرا منصور اینکار را کرده بود؟
سرباز بازویش را کشید و اورا سمت اتاق سرگرد اکبری برد.
نگاهش در میان راه روی شاکی ها و متهم هایی که قدم میزدند و بحث میغکردند میچرخید.
گوش هایش از همهمه ی آنجا در مرز انفجار بودند
با دیدن منصور که از اتاق سرگرد بیرون آمد سمتش خیز برداشت که سربازها اورا گرفتند
-نامرد.
منصور یقه اش را صاف کرد و گفت: آروم باش پسرخاله.
-تو به قران قسم خوردی!
همهی حرفات دروغ بود!؟؟
خنده ی مسخره ای کرد و گفت: کدوم قرآن؟؟
فکر کردی من جدی جدی به این خرافات اعتقاد دارم.
-خرافات افکارپوچ و بی معنی توهه... چرا اینکارو کردی؟؟
منصور زیر گوش کمیل گفت:ب اهم بیحساب شدیم آق سید...
کمیل متعجب به او نگاه کرد که منصور با یک پوزخند، نگاه پرسشگر اورا بیجواب گذاشت و رفت.
روی صندلی نشست که نگاهش با نگاه همان دختر دیروزی گره خورد.
سرش را پایین انداخت و زیر لب دعا دعا کرد منصور حقیقت را گفته باشد.
با شنیدن صدای سرگرد اکبری ته دلش خالی شد: خوب آقای معتمدی
ما از تک تک مهمونا سوال کردیم؛ ولی هیچ کدوم اینکه منصور عظیمی اونشب تو اون مهمونی باشه رو تایید نکردن...
طبق تحقیقاتی که انجام دادیم منصور عظیمی اونشب تو اون ساعت همراه دوستانش رستوران بوده.
کمیل با ناباوری گفت: ولی جناب سرگرد
خود دوستش بود که بمن زنگ زد گفت حال منصور بده
من خودم بالای سرش نشستم.
سرگرد اکبری گفت: من نمیفهمم چرا پسرخالهای که با شما هیچ خصومت و درگیری نداشته
برای گیر انداختن شما تو اون اتاق نقشه بکشه
و همزمان هم اونجا باشه و هم
تو رستوران..
شما شاهدی دارید ؟
کمیل سرش را میان دستانش گرفت و گفت: شاهد من مهمونای اونجان
که میگید ادعا کردن منصورو ندیدن
خودمم هنوز متوجه نشدم دقیقا چرا منصور این بلارو سرم آورد؟
من میخواستم کمکش کنم که به زندگیش سروسامون بده
منکه باهاش کاری نداشتم
خودش اومد ازم کمک خواست
خودش بود که خواست تغییر کنه
منم فقط همراهیش کردم.
-از من چه انتظاری پسرجان
بدون هیچ سند و مدرکی
باور کنم که تو به قصد کمک به پسرخالت اونم بدون اطلاع قبلی از وجود همچین مهمونی به اونجا رفتی وتو اون اتاق زندونی شدی
خوب دلیلش چیه؟
چرا باید پسرخالت همچین کاری کنه؟؟
چندین اد۶م بالغ از جمله کارکنان رستوران شهادت دادند که پسرخالتون اون شب رستوران بوده
هیچ کدوم از افراد مهمونی اونشب منصور رو ندیدند
چرا باید همه چی بر علیه شما باشه؟
در ضمن من راجع شما از اهل محل و کار تحقیق کردم.
آقا سید..
همه پاکی و سربه زیری شما رو تایید کردن
ولی بازم ادعاهاتون درباره پسرخالتون رد شد.
کم کم ناامیدی روی قلبش خیمه زد.. به راستی چرا منصور با او این کار را کرده بود؟؟ منظورش از بیحساب شدیم چه بود؟؟
#ادامه_دارد...
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
#ادامه_قسمت_سوم
#نویسنده_محمد313
به خدا توکل کرد و چشم هایش را بست. با شنیدن صدای خش داری که با لحن لاتی فریاد میزد پلک هایش را باز کرد
سربازی از پشت دریچه گفت: ساکت!
آروم بشینین وگرنه میفرستمون انفرادی.
دانه های درشت عرق روی پیشانی اش خودنمایی میکرد.
تا به حال پایش به این جورجاها باز نشده بود که به لطف منصور باز شد.
کاش به حرف مادرش گوش میداد و بیشتر مراقب کارهای منصور بود
چرا منصور اینکار را کرده بود؟
سرباز بازویش را کشید و اورا سمت اتاق سرگرد اکبری برد.
نگاهش در میان راه روی شاکی ها و متهم هایی که قدم میزدند و بحث میغکردند میچرخید.
گوش هایش از همهمه ی آنجا در مرز انفجار بودند
با دیدن منصور که از اتاق سرگرد بیرون آمد سمتش خیز برداشت که سربازها اورا گرفتند
-نامرد.
منصور یقه اش را صاف کرد و گفت: آروم باش پسرخاله.
-تو به قران قسم خوردی!
همهی حرفات دروغ بود!؟؟
خنده ی مسخره ای کرد و گفت: کدوم قرآن؟؟
فکر کردی من جدی جدی به این خرافات اعتقاد دارم.
-خرافات افکارپوچ و بی معنی توهه... چرا اینکارو کردی؟؟
منصور زیر گوش کمیل گفت:ب اهم بیحساب شدیم آق سید...
کمیل متعجب به او نگاه کرد که منصور با یک پوزخند، نگاه پرسشگر اورا بیجواب گذاشت و رفت.
روی صندلی نشست که نگاهش با نگاه همان دختر دیروزی گره خورد.
سرش را پایین انداخت و زیر لب دعا دعا کرد منصور حقیقت را گفته باشد.
با شنیدن صدای سرگرد اکبری ته دلش خالی شد: خوب آقای معتمدی
ما از تک تک مهمونا سوال کردیم؛ ولی هیچ کدوم اینکه منصور عظیمی اونشب تو اون مهمونی باشه رو تایید نکردن...
طبق تحقیقاتی که انجام دادیم منصور عظیمی اونشب تو اون ساعت همراه دوستانش رستوران بوده.
کمیل با ناباوری گفت: ولی جناب سرگرد
خود دوستش بود که بمن زنگ زد گفت حال منصور بده
من خودم بالای سرش نشستم.
سرگرد اکبری گفت: من نمیفهمم چرا پسرخالهای که با شما هیچ خصومت و درگیری نداشته
برای گیر انداختن شما تو اون اتاق نقشه بکشه
و همزمان هم اونجا باشه و هم
تو رستوران..
شما شاهدی دارید ؟
کمیل سرش را میان دستانش گرفت و گفت: شاهد من مهمونای اونجان
که میگید ادعا کردن منصورو ندیدن
خودمم هنوز متوجه نشدم دقیقا چرا منصور این بلارو سرم آورد؟
من میخواستم کمکش کنم که به زندگیش سروسامون بده
منکه باهاش کاری نداشتم
خودش اومد ازم کمک خواست
خودش بود که خواست تغییر کنه
منم فقط همراهیش کردم.
-از من چه انتظاری پسرجان
بدون هیچ سند و مدرکی
باور کنم که تو به قصد کمک به پسرخالت اونم بدون اطلاع قبلی از وجود همچین مهمونی به اونجا رفتی وتو اون اتاق زندونی شدی
خوب دلیلش چیه؟
چرا باید پسرخالت همچین کاری کنه؟؟
چندین اد۶م بالغ از جمله کارکنان رستوران شهادت دادند که پسرخالتون اون شب رستوران بوده
هیچ کدوم از افراد مهمونی اونشب منصور رو ندیدند
چرا باید همه چی بر علیه شما باشه؟
در ضمن من راجع شما از اهل محل و کار تحقیق کردم.
آقا سید..
همه پاکی و سربه زیری شما رو تایید کردن
ولی بازم ادعاهاتون درباره پسرخالتون رد شد.
کم کم ناامیدی روی قلبش خیمه زد.. به راستی چرا منصور با او این کار را کرده بود؟؟ منظورش از بیحساب شدیم چه بود؟؟
#ادامه_دارد...
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
#با_من_بمان_4
#نویسنده_محمد313
در همین میان پیرمرد خمیده ای با هیکل نحیف و صورت گود نشسته وارد اتاق شد و گفت:دختره ی خیره سر
باز کدوم خراب شده ای ولو بودی.
دخترجوان با ترس بلند شد و بدنش شروع به لرزیدن کرد
سرگرد اکبری :اروم باشید آقا..بشینید
کنار دخترش نشست و با چشم برای او خط و نشان کشید
سرگرد اکبری در حالی که پرونده را ورق میزد گفت :دخترتون از چه زمانی خونه نیومده؟
-پریشب..گفت میرم تولد دوستم
میدونستم مهمونی های اینجوری میگیرنش سرشو همونجا گوش تا گوش میبردیم
سرگرد رو به دختر جوان گفت:شما که گفتید منو دزدیدن ؟
دخترجوان عصبی گفت:دروغ میگه جناب سروان
من کجا گفتم تولد دوستمه
اصلا من دوستی ندارم
خجالت نمیکشی دروغ میگی؟
مردمعتاد دماغش را بالا کشید و گفت:خفه شو دختره ی چش سفید...فیلمشه جناب سروان
بعد مرگ مادرش چش در آورده
خانوم کجایی ببینی دخترت ه.ر.ز.ه شده
سرگرد گفت:ساکت باش آقا
اینجا کلانتری
این آقا و دخترتونو ما باهم دستگیر کردیم
دخترتون ادعا داره دزدیدنش و بردن اون مهمونی
وطبق ادعاشون این آقا هم هیچ تعرضی بهشون نداشته
مرد معتاد نگاهی به سروضع شیک و مرتب کمیل انداخت وکمی فکر کرد
دماغش را با صدا بالا کشید و چشمانش را به سختی از هم باز کرد: اتفاقا این پسره رو چندبار با دخترم دیدمش.
کمیل نتواست طاقت بیاورد و سمت آن مرد خیز برداشت
یقه اش را گرفت و گفت: چرا دروغ میگی مرتیکه؟
من تا حالا تو روی هیچ دختری نگاهم نکردم.
با دیدن هیکل کمیل که از او چند سر و شانه بالاتر بود خودش را جمع جور کرد. سرباز آنها را از هم جدا کرد.
سرگرد اکبری روی میز زد و گفت: چه خبرتونه؟
-جناب سروان...
من شاهدم دارم
سرکوچمون سوپر مارکتی هس
اون دخترمو با این آقا دیده و بمن گفته
منم دیدمشون
احتمالا باهم رفتن مهمونی که خوش بگذرونن.
کمیل نفس هایش را عصبی بیرون فرستاد و با صورت برافروخته به دخترجوان گفت: نمیخواید چیزی بگید؟
با تشر کمیل بغضش ترکید و با گریه گفت: بخدا من این آقا رو قبلا ندیدم
بابا به خاک مامان نمیبخشمت...
من کی با پای خودم رفتم اون خراب شده
از کجا معلوم خودت منو نفروخته باشی به اونا.
مرد معتاد خنده ی عصبی کرد و گفت:خفه شو دختره ی خیرسر
چه بازیگر خوبی شدی؟
سرگرد اکبری رو به یکی از سربازا گفت: فورا برید صاحب سوپر مارکتی رو بیارید اینجا
اگه شهادت بده که این دونفرو باهم دیده راهی جز عقدشون نمیمونه.
کمیل موهایش را بهم ریخت و گفت: مگه الکیه
یکی رو به زور عقد یکی دیگه کنید
من کاری ندارم این خانوم چیکارس و چیکار کرده و چرا اونجا بوده
جناب سرگرد من تو اون مهمونی کوفتی نبودم
من فقط....
-آقای معتمدی!
فعلا که شواهد برعلیه گفته ی شماست
شما و این خانوم باهم از اون اتاق دستگیر شدید
و طبق ادعای این آقا قبلاهم مراوده داشتید
#ادامه_دارد...
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
کتاب صوتی " مجمع الفضائل امام علی علیه السلام" اثر علامه مقدم
بصورت #گزیده
با صدای #بهروز_رضوی
#مجمع_الفضائل
@montazeraan_zohorr
📗#معرفی_کتاب📗
کتاب "مجمع الفضائل علی علیه السلام" کتابی است درباره ی سیر و سلوک و فضائل امام علی علیه السلام در قالب احادیث،حکایات،اشعار،روایت ها و نکته های ظریف اخلاقی ، مولف کتاب مجمع الفضائل مرحوم علامه سید محمد تقی مقدم است ایشان درباره ی اثرش فرموده است : در صدد برآمدم تا از دریای معرفت امام علی علیه السلام کفی بردارم و از دوجنبه ی لاهوتی و ملکوتی و از جنبه ی بشری وارد شوم.
این کتاب شامل مطالبی نظیر : دلایل بر اعلم بودن امام علی علیه السلام بر ما بقی خلفا و اصرار پیامبر بر ولایت ایشان ، علم لایزال حضرت و اخلاق حمیده ایشان و کیفر دشمنان حضرت و اشاره و پیشگوئیهای امام حتی در مورد شهادت فرزند و برخی صحابه ایشان و نیز شامل چکیدهای از مواعظ آن حضرت میشود.
@montazeraan_zohorr
Part13_مجمع الفضائل ج1.mp3
6.04M
🌅🖋📗مجمع الفضائل
🔷🔹🔷قسمت 3⃣1⃣
@montazeraan_zohorr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پایان بخش برنامه کانال
#زمزمه دعای#فرج
#تصویری
شب خوش
التماس دعا
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🔹💠🔹بسم ربِّ مولانا مهدی (عج)🔹💠🔹
آنچه که به خاطرش به #کانال_منتظران_ظهور، دعوت شدید💌
📣 توجه📣
🔻ارزاق معنوی روزانه
#اعمال_و_ادعیه_روزانه:
🌕روز شنبه
🌖روز یک شنبه
🌗روز دوشنبه
🌘روز سه شنبه
🌑روز چهارشنبه
🌒روز پنج شنبه
🌓روز جمعه
🌔عصر جمعه
#حجةالاسلام_قرائتی
#تفسیر_صفحه_ای_قرآن
#قرار_شبانه
☆تلاوت سوره های مبارکه واقعه و ملک
#نماز_شب
☆نماز شب را به نیت ظهور بخوانیم
🔹🔸💠🔸🔹
🔻خداشناسی
#استاد_شجاعی
#مجموعه_لا_اله_الا_الله
☆۲۸ جلسه صوت شناور
🔸️🔹️💠🔹️🔸️
🔻مرگ پژوهی
#استاد_امینی_خواه
#سه_دقیقه_در_قیامت
☆۹۵ جلسه صوت شناور
#مستند_صوتی_شنود
☆۱۶ جلسه صوت شناور
☆به همراه ۴ جلسه ی پرسش و پاسخ
🔹🔸💠🔸🔹
🔻معادشناسی
#استاد_شجاعی
#سفر_پر_ماجرا
☆۶۱ جلسه صوت شناور
🔹🔸💠🔸🔹
🔻شیطان شناسی
#استاد_شجاعی
#شیطان_شناسی
☆۵۴ جلسه صوت شناور
🔹🔸💠🔸🔹
🔻مباحث معرفتی
#استاد_شجاعی
#راضی_به_رضای_تو
☆۴۵ جلسه صوت شناور
🔹️🔸️💠🔸️🔹️
🔻مباحث اخلاقی
#استاد_شجاعی
#مهارتهای_کلامی
☆۲۷ جلسه صوت شناور
#کارگاه_انصاف
☆۴۸ جلسه صوت شناور
#تنبلی_و_بی_حوصلگی
☆۵۸ جلسه صوت شناور
#این_که_گناه_نیست
☆۷۶ جلسه صوت شناور
🔹🔸💠🔸🔹
#تشرفات
#تشرف_علما
☆مجموعه ی مستند با ارزش از مشرَّف شدن محضر امام عصر (عج)
🔹🔸💠🔸🔹
🔻 کتاب صوتی
#حاج_قاسم
☆جان فدا، ۱۰ قسمت
🔹🔸💠🔸🔹
🔻کلیپ های عبرت آموز
☆چهار عمل عالی برای حذف عذاب
☆کاملا واقعی،جسد ۳ هزار ساله فرعون مصر!
☆داستان جوانی که از غیب خبر میداد!
☆یک مانع در انسان که اجازه نمیدهد تقدیرات مثبت و بلند شب قدر را جذب کند
☆توبه مصطفی دیوانه، به نقل از شهید کافی
🔰 ادامه دارد
با منتظران ظهور همراه بمانید🙏🌱
◇💠◇💠◇💠◇💠◇
@montazeraan_zohorr
◇💠◇💠◇💠◇💠◇
May 11
💠بسته ی معنوی کانال منتظران ظهور در روز دوشنبه💠
🔸صلوات بر چهارده معصوم علیهم السلام
🔹صلوات مخصوص بر حضرت زهرا (س)
🔸دعای عهد با مولایمان حضرت ولی عصر (عج)
🔹صلوات و دعاهای مجرب و روزانه
🔸نکند شب و روزی از شما بگذرد و این چهار آیه را تلاوت نکنید
🔹عهد ثابت روز دوشنبه
🔸نماز و دعا و زیارت مخصوص روز دوشنبه
برای سلامتی و فرج مولایمان هر روز دعا کنیم🙏🍀🙏