eitaa logo
🌹 منتظران ظهور🌹
2.8هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
8.9هزار ویدیو
295 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی وَ یُحیِ الاَرض مِن بَعدِ مَوتِها مدیر: @Montazer_zohorr تا امر فرج شود میسّر بفرست بهر فرج و ظهور مهدی صلوات🌱🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
27.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
علی رو به ما ببخش😭 🔻ماجرای شکایت کبوتر به علیه السلام از دست یکی از خدام حرم ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🔺هشتمین عالم مدفون در رواق دارالسلام حرم مطهر رضوی ✔️رواق دارالسلام حرم مطهر رضوی پیش از این، مَدفَن هفت نفر از علمای خراسان بود و آیت‌الله رئیسی به عنوان هشتمین نفر، پس از ۴۰ سال در این رواق آرام گرفت. 🔘 عالمان مدفون در دارالسلام عبارتند از حضرات آیات: ۱. سید هاشم میردامادی نجف آبادی ۱۳۸۰ق ۲. شیخ حبیب الله گلپایگانی ۱۳۸۴ق ۳. شیخ مرتضی واعظ عیدگاهی ۱۳۹۲ق ۴. سیدعلی موسوی اصفهانی ۱۳۹۳ق ۵. شیخ غلامحسین تبریزی عبدخدائی ۱۴۰۰ ق ۶. شهید سیدعبدالکریم هاشمی نژاد ۱۳۶۰ ش ۷. سیدحسین خادمی اصفهانی ۱۳۶۳ش ۸. سید ابراهیم رئیسی ۱۴۰۳/۳/۳ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انگار مرحوم آغاسی این روزها رو میدیده ⭕️چون خون دلهایی خوردیم از این جماعت ✅حتما ببینید ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅انتشار برای اولین بار مکالمه تلفنی مرحوم با آیت‌الله رئیسی 💔ما از شما می‌خوایم دعای ویژه برامون کنید😭حاج آقا و .... دعایی که مستجاب شد؛ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◾️‏حالا فهمیدید چرا دشمن زن را نشونه گرفته؟ ✍حلیفه🇮🇷 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂بر درد منی،درمون و طبیب 🍂تنها شدی ای آقای غریب... 🎙حاج علی پاکدامن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خانواده آسمانی 51.mp3
15.3M
۵۱ ⚜️ زندگی مسیری است از *من* تا *خدا* مسیری هزارپیچ و تاریک ، و تو در تو ... نه کسی را یارای رفتن هست ، و نه کسی را توان به‌سلامت رسیدن! مگر آنکه از همان نوری که قرآن در توصیف چهره‌ی بهشتیان، بکار برده است، همین جا، در متن همین زندگی، با خود به همراه داشته باشد! این نور چیست؟ از کجا می‌آید ؟ چگونه راه *من* تا *خدا* را روشن و هموار می‌کند؟ علیهم‌السلام https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 امروز بازار بودیم و کلی خرید کردیم نزدیک چهار پنج روزی از رفتن کمیل میگذشت ظرف سبزه رو روی سفره هفت سینی ک چیده بودیم گذاشتیم حس وحال خوبی برای اومدن بهار داشتم یکبار دیگه به ساعت نگاه کردم یک شب بود یک و ساعت و نیم تا اومدن عید مونده بود تو خونه چرخ زدم فقط منو وعمه خانوم بیدار مونده بودیم بقیه زود خوابیده بودند ک صبح میریم حرم کسل نباشن ولی من از شدت انتظار خوابم نمیبرد کنار نرگس نشستم و به صفحه ی گوشیش خیره شدم چشمام یکم گرم شده بودند و میخواستن بسته بشن ولی دلم نمیخاست بخوابم پلکهامو بستم و زیر لب شروع به شمردن ثانیه ها کردم کم کم چشام سنگین شدند و دیگه نفهمیدم چیشد چرخی زدم و با خودم گفتم چقدر خواب صبح میچسبه به ادم صدای همهمه ای از بیرون شنیدم که پلک هامو اروم باز کردم -اوووو عیدی ما رو پیچوندی ها با شنیدن کلمه ی عیدی از خواب پریدم و شکه شده به اطرافم نگاه کردم کسی تو اتاق نبود به ساعت روی دیوار نگاه کردم ک دیدم پنج صبحه ندا اومد داخل و با خنده رو بمن گفت:پاشو تنبل خان باید بریم حرم با ناباوری گفتم:عیدشد؟ سمتم اومد وباهام روبوسی کرد:اره عزیزم عیدت مبارک دلمون نیومد بیدارت کنیم یعنی میخواستیما ولی کمیل نذاشت با گیجی گفتم:کمیل؟ -اره زنگ زده بود میخواست باهات حرف بزنه ولی وقتی فهمید خواب رفتی گفت بیدارت نکنیم بغ کرده بهش نگاه کردم و زیر لب گفتم:اصلا نفهمیدم چجوری خوابم برد باورم نمیشه شوخی میکنی ؟؟؟؟ -نه بابا شوخی چیه دستمو کشید و منو برد بیرون :برو یه ابی به صورتت بزن بیا پیش ما مشتی اب سرد به صورتم پاشیدم و دستامو رو گونه هام گذاشتم به صورتم تو ایینه خیره شدم هنوز هم گیج و منگ بودم رفتم پذیرایی که بقیه با دیدن من گفتن:به به ازاده خانوم یکی یکی باهاشون روبوسی کردم و خشک و خالی تبریکی گفتم حالم گرفته بود چقدر با خودم گفتم سال تحویل خواب نرم بیدار باشم اخرشم خوابم برد من به کمیل قول داده بودم نخوابم میخواستم صداشو بشنوم در میون اون شلوغی نرگس سقلمه ای بهم زد و گفت:چیه زیاد خوشحال نیستی -کمیل زنگ زد من خواب بودم. https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 -اوو راست میگی حیف شد دیگه نمیتونی بهش زنگ بزنی ناراحت نباش دیوونه باز زنگ میزنه -اون موقع فرق داشت بهش نگاه کردم ک گفت:نگاش کن چقدر بغض کرده زد زیر خنده و گوشیشو سمتم گرفت:بیا گفتم:چیکار کنم؟ -بخورش...بهش زنگ بزن دیگه -من ؟ -وا ازاده!!! پس کی تو دیگه...مگه نمیخوای باهاش حرف بزنی گوشیشو مردد گرفتم قلبم تند تند میزد نرگس:برو اتاق باهاش حرف بزن تنبل خانوم عید اول خواب موندی عیدای بعدی باید جبران کنی رفتم داخل اتاق دستام میلرزیدند رو اسمش زدم تا تماس برقرار شه -دستگاه مشترک مورد نظر شما خاموش میباشد هرچی زنگ زدم خاموش بود با حرص گوشی رو قطع کردم -چیشد؟ موبایلشو تو دستش گذاشتم :خاموش بود -عیب نداره عزیزم بریم حرم شاید شارژ گوشیش تموم شده لبخندی زدم و گفتم:باشه ...... با گریه به گنبد طلایی حرم اقا امام رضا خیره شدم چقدر این مرد نورانی رو دوست دا م ارزویی ک کردم تقریبا برابرده شده همونطور ک قدم میزدم و اشک میریختم برای خوشبختی همه دعا میکردم اطرافمون خیلی شلوغ بود بالاخره عید بود و شور و شوق خاصی برقرار شده بود پسر بچه ای سمتمون دوید وجعبه ی شیرینی تعارف کرد ازش تشکر کردم و گفتم میل ندارم توخونه با نرگس و نجمع کلی شیرینی خورده بودم و دیگه جا نداشتم بعد از زیارت ضریح از دور داخل صحن نشستیم تا نماز و دعا بخونیم علاوه بر نماز صبح دو رکعت نماز عشق برای خدای مهربونم خوندم و بازهم دعا کردم هوای سنگین دلم سبک شده بود نفس عمیقی کشیدم که نرگس اشکاشو پاک کرد و گوشیشو سمتم گرفت:بیا کمیله دیوونه کرده منو از بس زنگ زده گوشی رو گرفتم که با اشاره گفت:میرم یه لیوان اب بخورم میام گمونم میخواست ما راحت باشیم -سلام -سلام بر ازاده خانوم خوبی صداشو که شنیدم قلبم پر از حس ارامش شد -ممنون شما خوبید -اره به لطف شما هرچی زنگ میزدم نرگس برنمیداشت یبارم گفت ازاده داره نماز میخونه خندیدم و گفتم:حتما حواسش نبوده حرم شلوغه -قبول باشه خانومی برای منم دعا کن اولین بار بود که اینطوری باهام حرف میزد برای همین قلبم یه جوری میشد -عیدت مبارک باشه خانوم خوابالو باخجالت گفتم:عید شماهم مبارک باشه اصلا نفهمیدم چجوری خوابم برد میخواستم بیدار بمونه ببخشید دیگه -اشکال نداره فدای سرت مهم اینکه صداتو شنیدم الان سکوت کردیم مدتی گذشت که گفت:ازاده -بله -میخواستم بگم خیلی... صداش بین شلوغی گم شد -صداتون نمیاد -الوووو اونقدر ضعیف بود که دیگه نشنیدم چی گفت فقط شنیدم که چندبار صدام زد تماس قطع شد نرگس اومد سمتم ک گوشی رو دادم بهش -باهاش حرف زدی -اره ولی نمیدونم چرا اخرش صدا قطع و وصل شد -خوب الان خطا مشغوله و شلوغه ممکنه به خاطر همین باشه شونه ای بالا انداختم که محمد و ندا ونجمه سمتمون اومدند بعد از اینکه یک دل سیر زیارت کردیم برگشتیم خونه حوریه خانوم دلش میخواست زودتر برگردیم چون واسه عمه خانوم مهمون میومد وجود ما معذبشون میکرد منم ک از خدام بود فقط نرگس راضی نبود که اونم حدس میزدم برای چی باشه زنگ زد به کمیل و قرار شد شب حرکت کنه ک تا فردا بعد از ظهر برسه اینجا .... https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 -ازاده...ازاده از اشپزخونه بیرون اومدم و گفتم:جانم -بیا اینجا ببین کمیل یه فیلم از خودش فرستاده با گفتن این حرف سمت نرگس رفتم و کنارش نشستم گوشی محمدو گرفت و سمت من اورد با دیدن چهره ی کمیل دلم ریخت -سلام خیلی خوشحالم که امسال عید هم خدا بهم فرصت داد ک باهاتون باشم هرچند نتونستم کنارتون باشم لحظه ی تحویل سال، ولی به یادتون بودم سر خاک کسی نشسته بود یکم سکوت کرد ودوربینشو سمت نوشته های قبر برد:اومدم سر خاک اقاجون از طرف همتون تبریک گفتم اشک های نرگس سرازیر شد ک دستشو گرفتم -مواظب خودتون باشید عیدو هم به همتون مخصوصا مادر عزیزم ک خانومانه بزرگمون کرد و به خاطر ما ازدواج نکرد تبریک میگم و دستشو میبوسم حوریه خانوم چشماش پر اشک شد که عمه خانوم گفت:نور به قبرت بباره داداش محمد زیر چشمی به نرگس ک داشت گریه میکرد نگاه کرد احساس کردم حالش گرفته شد جو سنگینی بینمون حاکم شد ندا خندید و سعی کرد جو رو عوض کنه:حالا عیده مطمئنم داییم دلش میخواد شما خوشحال به یادش باشید تا روح اونم شاد شه دست نرگسو گرفتم و سمت سرویس بردمش تا صورتشو بشوره -دلم برای پدرم تنگ شده ازاده خودشو تو بغلم انداخت -عزیزم اروم باش...به قول ندا اگه تو اینطوری گریه کنی پدرت مطمئنم روحش ناراحت و رنجیده میشه اشکاشو پاک کرد و گفت:میخوام براش یکم قران بخونم -باشه باهم میخونیم یاد پدر خودم افتادم و اهی کشیدم اونطور که من فهمیده بودم پدر ندا و نجمه خیلی وقت پیش از مادرشون طلاق گرفته بود و اونام تنها زندگی میکردند و هرازگاهی به پدرشون سرمیزدند ..... قران خیلی ارامش بخش بود جلدشو بوسیدم روی میز گذاشتم خواستم از اتاق برم بیرون که صدای زنگ ایفون بلند شد برای عمه خانوم مهمون اومده بود ترجیح دادم تو اتاق بمونم برای همین کنار نرگس نشستم که اونم قرآنشو تموم کرد و سجادشو جمع کرد -ساعت پنج شیش کمیل میرسه مشهد فکر کنم شب حرکت کنیم به ساعت نگاه کردم چهار بود هشت روزی بود که ندیده بودمش ولی برای من هشت سال گذشت به خودم و لباسام تو ایینه نگاه کردم نرگس از پشت بغلم کرد و گفت:بابا خشگلی اینقدر تو ایینه غرق نشو سکوت کردم که گفت: دل تنگ یاری خندیدم و نگامو به زمین دوختم -راستی ازاده بهش نگاه کردم که گفت:چرا به ابروهات تاحالا دست نزدی ناسلامتی عروسیا به ابروهام دست کشیدم و گفتم:اخه یاد نداشتم -بمنم میگفتی -روم نمیشد همتون از وجود من ناراحت بودید اونوقت میومدم پیشتون از ابروهام میگفتم خندید و گفت:اون موقع شاید ناراحت بودیم ولی الان من یکی که به وجودت عادت کردم و دوست دارم باشی مثل یه خواهر لبخند زدم که به ابروهام خیره شد و زیر لب گفت:یه ساعت دیگه کمیل میرسه میگم یه جوری ابروهاتو بردارم که غافل گیر بشه -نه ولش کن با حرص گفت:چی چی ولش کن ما باید کلی مهمونی بریم میخوای بقیه دست بندازنت که عروس ابروهاشو بر نداشته -اخه اینجا؟ -تو کاریت نباشه سراغ کیفش رفت و مشغول گشتن دنبال چیزی شد روی صندلی منتظر نشستم و مشغول بازی کردن با گوشه ی شالم شدم اگه کمیل بدش بیاد چی.... .... https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 -تموم شد آیینه رو مقابلم گرفت و گفت:خداییش بیین چه خواهرشوهر باهنری داری تو ایینه به ابروهام نگاه کردم که از دیدن خودم تعجب کردم انگار کسی دیگه ای شده بودم از مدلشون خوشم اومده بود -خوبه گفتم:اره خیلی خوب شدن ولی کمیل یه وقت ناراحت نشه؟ -نه بابا چرا ناراحت بشه اینقدر کمیل کمیل میکنی حرص من در میاری میخوای واسه اب خوردنتم زنگ بزنی ازش اجازه بگیری خندیدم که اونم خندید در همین نجمع که دنبال چیزی میگشت وارد اتاق شد ک با دیدن من برای مسخره بازی دهنشو باز نگه داشت :شما؟ باخنده گفتم:ازادم دیگه سمتم اومد و درحالی که به ابروهام نگاه میکرد گفت:چه خشگل شدی یکم ارایش کنی عالی میشه نرگس گفت:نه دیگه کمیل رو ارایش حساسه نجمه:اییش..شما چجوری اینو تحمل میکنید ارایشم نکنید؟؟؟!!! خیلی گیر میده ها نرگس:خوب موقع بازار رفتن یا جاهایی که نامحرم هست اجازه نمیده اخلاقش همینه منم اولش غر میزدم ولی الان راضیم و خوشحال که برادرم مراقبم هست نجمه شونه ای بالا انداخت و گفت:محمد که از این لحاظ زیاد با ما کار نداره چون مامانم گفته کاری نداشته باشه ولی اگه زن بگیره دیوونش میکنه بعدش به نرگس اشاره کرد و گفت:البته خیالمون راحته که عروسمون دیوونه هست نرگس چیزی برداشت سمتش پرت کنه که با خنده از اتاق فرار کرد -پررو در حالی که سرش پایین بود گفت: حالا کی گفته من عروس شما میشم با دیدن محمد که میخواست بیاد داخل و چیزی به ما بگه جا خوردم متعجب به نرگس نگاه کرد فکر کنم شنید نرگس خجالت زده خودشو مشغول مرتب کردن کیفش نشون داد از جام بلند شدم و گفتم:چیزی شده اقا محمد سرشو تکون داد و دستپاچه گفت:نه گفتم مهمونا رفتن که راحت باشید بی هیچ حرف دیگه ای رفت خواستم به نرگس چیزی بگم که دیدم داره گریه میکنه متعجب گفتم:نرگس!!! اروم گفت:خراب شد https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 رو به نرگس ک بی حوصله با گوشیش ور میرفت گفتم:به نظرت ... با حرص گوشیشو خاموش کرد و میون حرفم گفت:ازاده بخدا یبار دیگه از ابروهات حرف بزنی میکشمت جلو خندمو نگه داشتمو گفتم:چیه چرا اینقدر عصبی میشی منکه نمیخواستم درباره اون بگم دستاشو زیر چانش گذاشت وگفت:خوب پس چی؟ زیر گوشش گفتم:وقتی داشتی برای پدرت گریه میکردی اقا محمد حالش یه جوری شد لبخند گشادی زد و گفت:جدی؟ گفتم:اره اینو گفتم ک اینقدر بابت اون حرفت به نجمه ک محمد شنید غصه نخوری یه جورایی احساس میکنم اونم دوست داره -میدونی چیه ازاده..من از بچگی دوسش دارم...اینقدر عمه بهم گفته عروس گلم که دل گرم شدم به رسیدن بهش -مطمئنم اونم دوست داره از یواشکی نگاه کردناش معلومه با ذوق خاصی گفت:جدی؟؟؟؟ من زیاد خجالت میکشم بهت نگاه کنم سقلمه ای بهم زد و گفت:ای شیطون توهم خوب همه چی رو زیر نظر داریا با شنیدن صدای ندا ک گفت کمیله انگار کل دنیارو بهم دادن از جام بلند شدم ک نرگسم بلند شد و واسم چشم و ابرو اومد -میگم نرگس مطمئنی خوب شدم؟ دستامو کشید و گفت:بریم بابا خوبی -یبار دیگه تو ایینه نگاه کنم بعد -لازم نکرده کشون کشون منو برد پذیرایی کمیل داشت یکی یکی با بقیه احوال پرسی میکرد و تبریک میگفت که با شنیدن سروصداهای ما چرخید سرجامون وایستادیم :سلام کمیل همونطور که خیره بمن نگاه میکرد گفت:سلام اخم کمرنگی کرد و نگاشو ازم گرفت با نرگسم احوال پرسی سرسری کرد و روی یکی از مبلا نشست فکر میکردم با دیدنم خیلی خوشحال میشه ناراحت کنار نرگس نشستم و اروم گفتم:دیدی خوشش نیومد -عع اون الان خستس اونجوری کرد نگران چیزی نباش عمه خانوم از هممون با شربت پذیرایی کرد و گفت:خوب اقا کمیل چه خبرا یک پاشو روی پای دیگش انداخت و گفت:هیچ سلامتی از گوشه چشم منو نگاه کرد یه جوری نگاه میکرد که یاد نگاه های مامانم می افتادم که میگفت بعد که رفتیم خونه حسابتو میرسم از این فکرم خندم گرفت که اخمش پررنگ تر شدو کلافه سرشو انداخت پایین محمد باهاش حرف میزد ولی اون انگار حواسش اینجا نبود فکرش درگیر چی بود! نکنه کسی راجع من چیزی گفته یا اتفاقی افتاده که اینطوری رفتار میکرد از اضطراب دستم یخ بسته بود نرگسم مدام چشم غره میرفت که چرا الکی نگران میشی توکه کار زشتی نکردی ولی من تو دلم اشوب بود ک بدونم دلیل این خودخوری های کمیل چیه .... منتظر بودم هرچی زودتر راه بیفتیم و بریم سردرگم وسایلامو جمع کرده بودم و توخونه میچرخیدم حوریه خانومم چمدونشون بست و کنار وسایلای من گذاشت توجهم سمت نرگس جلب شد که دست کمیلو کشید و با خودش برد داخل اتاق اولش اهمیت ندادم ولی حس کنجکاوی که داشتم منو تحریک کرد که بدونم چی میگن به اطرافم نگاه کردم که دیدم بقیه مشغول حرف زدن و خداحافظی هستن کنار در اتاق ایستادم و سعی کردم بفهمم چی میگن صدای نرگس میومد:چیزی شده اینقدر کلافه شدی اگه به خاطر اینکه ازاده ابروهاشو برداشته اینطوری باهاش رفتار میکنی من مجبورش کردم خودش نمیخواست کمیل:چجوری رفتار کردم؟ نرگس جوابی نداد کمیل:من چی کار به این کارای زنونه دارم من فکرم درگیر یه چیز دیگس استرسم بیشتر شد -درگیر چیه؟ صدای کمیل نگران و اشفته تر از قبل به نظر میومد:هروقت به ازاده نگاه میکنم یاد اتفاق تلخی که واسش افتاده میفتم برای همین کلافه میشم روی نگاه کردن بهش ندارم نرگس عصبی گفت:باز تو میخوای اتفاق گذشته رو .... کمیل:نه ..اصلا..دیروز رفتم سراغ پدرش کمی مکث کرد و بعد اروم گفت:متوجه شدم جنازه پدرشو یه هفته پیش از کنار یکی از پلا پیدا کردن همسایه هاش میگفتن به طرز مشکوکی کشته شده اینو ک گفت دیگه نفهمیدم چیشد همه چیز دور سرم چرخید از شدت بغض روی زمین افتادم و هق هق کنان گریه کردم کمیل و نرگس سراسیمه بیرون اومدند ک نرگس جلوم زانو زد و گفت:ازاده جان ...ازاده https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 وارد اتاقی شدم که دیدم پدرم غمگین گوشه ای نشسته و میگه:اب یکی یه لیوان اب واسم بیاره با دیدن من لبخند بیجونی زد و با همون صدای خمارش گفت: یه لیوان اب واسم میاری باشه ای گفتم و رفتم از اشپزخونه لیوان ابی پر کنم که متوجه فریاد های پدرم شدم سمت اتاق دویدم که دیدم مرد سیاهپوشی سعی داره اونو با چاقو بکشه دستاش پر خون بود که پدرم عاجزانه میگفت:ازاده نزار منو بکشه توروخدا نجاتم بده دخترم توروخدا نزار منو بکشه گریه کردم:بابامو ول کن عوضی..ولش کن چاقو رو تو شکم پدرم فرو کرد که فریاد بلندی زد و با گریه از خواب پریدم بدنم داغ شده بود احساس میکردم دارم تو تب میسوزم زیر لب گفتم:بابام کمک میخواست التماس کرد نجاتش بدم صدای کمیلو شنیدم:اروم باش عزیزم اینقدر گریه کردی از حال رفتی تو که تقصیری نداشتی بدنم میلرزید چهره ی درمانده پدرم تو خواب منو زجرم میداد صداش تو ذهنم میپیچید:ازاده توروخدا نجاتم بده اونقدر زار زده بودم که دیگه چشمه اشکم داشت خشک میشد بیحال سمت کمیل چرخیدم و با گریه گفتم:دیگه کسی رو ندارم هم پدرم هم مادرم غریبانه مردند و دفن شدند اون هرچقدرم که نامرد بود پدرم بود هرچقدرم که بد بود پدرم بود بیکس شدم چشمای کمیل قرمز شده بودند دستمو گرفت و گفت:مگه من مردم ازاده خودم هم پدرت میشم هم مادرت بهت که گفتم ازت مراقبت میکنم گفتم:تو دروغ میگی توهم میخوای ترکم کنی تو از اولشم منو دوست نداشتی تو داری دروغ میگی توحال خودم نبودم خودمم میدونستم حرفایی ک میزدم رو باور نداشتم میخواستم یه جورایی غصه های تو دلمو سر یکی خالی کنم کمیل با ناراحتی دستمو فشرد و چیزی نگفت مدتی گذشت که اروم تر شدم چشمامو از بس گریه کرده بودم نمیتونستم راحت باز کنم -کمیل -جان کمیل -منو میبری پیش پدرم یادته گفتی دیگه فراموشش کن الان که پدرم مرده منو نمیبری پیشش قبرشو ببینم بخدا پدرم اگه کاریم کرد به خاطر اعتیادش بود -هییسس... میدونم ازاده جان میدونم میریم پیشش تو اروم شو همین الان میریم تهران باشه؟ سرجام نشستم و گفتم:من خوبم سرم به خاطر گریه ی زیاد به شدت درد میکرد -خوب نیستی داری تو تب میسوزی فعلا یکم استراحت کن نرگس با یک لیوان اب قند اومد داخل و سمتم گرفتش گفتم:نمیخورم -بخورش عزیزم فشارتم یکم افتاده بهتر میشی منم وقتی پدرم فوت کرد حالم مثل تو خراب و داغون شده بود به چشمای غم زدش نگاه کردم لیوان ابو تو دستم نگه داشتم و بهش خیره شدم قطره های اشک روی گونم میغلطید و توی لیوان میریخت یاد خوابم افتادم ک پدرم ازم اب میخواست دیگه نمیتونستم اینجا صبر کنم رو به کمیل با گریه گفتم:توروخدا الان بریم خواهش میکنم نرگس دستشو رو شونه کمیل گذاشت وسرشو تکون داد با کمکش چادرمو سرم کردم و از اتاق بیرون رفتم باید زودتر میرفتم تهران سرخاک پدر ومادرم وگرنه از دلتنگی دق میکردم با همه سرسری خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و زیر لب برای اولین بار برای پدرم فاتحه خوندم هرچند ته دلم میدونستم جای خوبی تو اون دنیا نداره بارون اروم اروم میبارید حتی اسمونم داشت با من همدردی میکرد ... دستمو رو خاک قبرش گذاشتم اونقدر غریب بودیم که حتی یه دونه فامیلم نداشتیم که بیاد و بهم تسلیت بگه اوناییم که تو این شهر بودن دل خوشی از ما نداشتن و خیلی وقت پیش در خونشونو به رومون بستن حوریه خانوم :خدا رحمتش کنه دخترم -ممنون خدا همه رفتگان شماروهم بیامرزه کمیل بازومو گرفت و منو از روی خاک بلند کرد:هوا سرده بهتره زودتر برگردیم به اندازه کافی پیشش موندی هوم؟ زیر لب گفتم باشه نرگس ببرش تو ماشین -احتیاجی نیست خودم میرم اروم اروم سمت ماشین رفتم که نرگسم پشت سرم اومد از پشت شیشه دیدم که کمیل مشغول گفتن چیزایی به مادرشه مدتی بعد اوناهم سوار ماشین شدند و سمت خونه راه افتادیم با وجود خستگی از این راه طولانی با من اومدن اینجا نرگس گفت:فردا شب مراسم سمانس بهش زنگ میزنم میگم به خاطر فوت پدر ازاده نمیتونیم بیایم حوریه خانوم گفت: زنگ بزن گفتم:ممنون از اینکه به فکر منید..شما برید من ناراحت نمیشم بالاخره شما خاله ی بزرگ سمانه هستید..من خونه میمونم تا برگردید https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
کمیل:اره به نظرم تو و نرگس یه ساعت برین بشینین یه تبریک بگین بعد برگردین من پیش ازاده خونه میمونم به نیم رخ کمیل خیره شدم و یاد حرفش افتادم:بهت که گفتم ازت مراقبت میکنم چشمامو بستم و به تنهایی خودم فکر کردم که با وجود کمیل کمرنگ میشد .... https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Part20_مجمع الفضائل ج2.mp3
6.52M
🌅🖋📗مجمع الفضائل 🔷🔹🔷قسمت ⏰۲۰ @montazeraan_zohorr