eitaa logo
🌹 منتظران ظهور 🌹
2.9هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
10هزار ویدیو
306 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی کپی متن با ذکر صلوات و دعای فرج ، حلال است🙏🏻 ادمین: @Montazer_zohorr تبادل و تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/1139737620C24568efe71
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃 شدید برادر شداد از پادشاهان عدالت گستر روی زمین بود، در زمان او نقل کرده اند به طوری مردم به آرامش زندگی می کردند که شخصی را برای قضاوت بین آنها تعیین کرده بود از تاریخ تعیین او تا مدت یک سال هیچکس برای رفع خصومت بدارالقضا نیامد روزی به شدید گفت من اجرت قضاوت را نمی گیرم زیرا در این یک سال حکومتی نکرده ام پادشاه گفت ترا برای این کار منصوب کرده ایم کسی مراجعه کند یا نکند. پس از یک سال دو نفر پیش قاضی آمدند یکی گفت من از این مرد زمینی خریده ام در داخل زمینش گنجی پیدا شده اینک هر چه به او می گویم گنج را تصرف کن چون زمین تنها از تو خریده ام قبول نمی کند فروشنده گفت من زمین را با هر چه در آن بوده به او فروخته ام گنج در همان مکان بوده متعلق به خریدار است قاضی پس از تجسس فهمید یکی از این دو نفر دختری دارد و دیگری پسری دختر را به ازدواج پسر در آورد و گنج را به آن دو تسلیم کرد بدین وسیله اختلاف بین آنها رفع شد @montazeraan_zohorr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انسان شناسی ۲۱۶.mp3
11.77M
۲۱۶ - من باید حتماً روزی یک جزء قرآن بخونم! - من باید حتماً روزی یک بار زیارت عاشورا بخونم! - من باید حتماً هر روز برم زیارت! هر جوری هست ... و به هر قیمتی باید این کارها رو انجام بدم. 💥 شما سخت در اشتباهید! @montazeraan_zohorr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جلسه پانزدهم مکیال المکارم.mp3
43.07M
مباحث مهدویت با محوریت کتاب شریف ۱۴۰۳/۹/۸ بخش دوم کتاب / اثبات امامت حضرت حجة بن الحسن "سلام الله علیهما" فصل اول: قسمتی از احادیث متواتره که به طور خاص بر امامت آن حضرت دلالت دارد روایت چهارم (روایت ریان بن صلت از امام رضا سلام الله علیه در کمال الدین: ... ذَاكَ اَلرَّابِعُ مِنْ وُلْدِي): تصریح امام رضا سلام الله علیه بر امامت چهارمین فرزند خود (فرزند امام عسکری سلام الله علیه) روایت پنجم (روایت ابوهاشم جعفری از امام هادی سلام الله علیه در کافی: اَلْخَلَفُ مِنْ بَعْدِي اَلْحَسَنُ فَكَيْفَ لَكُمْ بِالْخَلَفِ مِنْ بَعْدِ اَلْخَلَفِ): روایت ششم (روایت جناب عثمان بن سعید از امام عسکری سلام الله علیه در کمال الدین: اِبْنِي مُحَمَّدٌ هُوَ اَلْإِمَامُ وَ اَلْحُجَّةُ بَعْدِي): 🔻حجة الاسلام تدریس مباحث مهدویت @montazeraan_zohorr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 منتظران ظهور 🌹
#داستان_واقعی #ایلماه #قسمت_پنجم🎬: ایلماه بار دیگر از جا برخاست، انگار اختیار پاهایش به دست خودش
🎬: آن زمان اینقدر برای ایلماه سخت می گذشت که هر روزش برابر یک سال برای او بود، حالا خانواده سید باقر هم متوجه درد بی درمان دختر عزیز کرده و ته تغاریشان شده بودند، ایلماه چهار برادر بزرگتر داشت که یکی از بردارها چند سال پیش بر اثر بیماری میمیرد، سه برادر دیگر و همچنین پدرشان سید باقر، ایلماه را همچون پری زادی دوست داشتند، اصلا همه اهالی میدانستند که بند جان سید باقر و پسرانش به جان دختر خانواده، ایلماه بسته است و وقتی ایلماه بیمار و تب دار بود، خانه سید باقر هم مملو از سکوت و دلتنگی بود. سید باقر و یکی از پسرانش، ایلماه را برای درمان به تبریز بردند، اما انگار مرض ایلماه ناشناخته بود ولی خانواده اش خوب می دانستند که او را چه می شود چون از شدت علاقه او به همبازی اش خبر داشتند. شش ماه از رفتن ناصر میرزا می گذشت که قاصدی از طرف او به خانه سید باقر آمد، همراه او گردنبد و انگشتری طلا و زیبا بود که انگار برای دست کوچک و ظریف ایلماه ساخته شده بود و این هدایا از طرف ناصرمیرزا برای ایلماه بود و هیچ کس نفهمید که آن قاصد در خلوت چه به این کودک گفت که بعد از آن حال ایلماه روز به روز بهتر شد و درست پنج ماه بعد از آمدن آن قاصد، دوباره زندگی ایلماه سرشار از شور و شوق کودکی شد، چرا که ناصر میرزا به آنجا برگشته بود و اینبار نه در قالب پسر شاه، بلکه در قالب ولیعهد ایران بود. گویا تلاش های ملک جهان خانم به ثمر نشسته بود و پسرش ناصر میرزا علی رغم مخالفان زیادی که در دربار داشت به جانشینی محمد شاه برگزیده شده بود. حکم شاهانه بر این امر تعلق گرفته بود که ناصرالدین میرزا دوباره به تبریز برگردد و دور از پایتخت و حیله های درباریان، پرورش یابد تا برای پادشاهی ایران بعد از پدرش آماده شود. و دوباره روزگار خوش ایلماه و ناصرالدین میرزا شروع شده بود. حالا کلاس های آموزش علوم مختلف هم به ناصرالدین میرزا شروع شده بود و ایلماه هم بنا به خواسته ولیعهد در کنارش حضور داشت و این دختر زیرک تمام آموزش هایی که به ولیعهد میدادند به سرعت فرا می گرفت و گاهی اوقات در حل مسائل از ناصر میرزا هم جلو می افتاد. روزها و ماه ها پشت سر هم می آمد و می گذشت و ایلماه و ناصر بزرگ و بزرگتر میشدند و ایلماه هر روز که میگذشت، زیباتر از قبل می شد. چشمان درشت و کشیده و ابروهای سیاه و بهم پیوسته و صورت گرد و سفید و تپلش که همراه با لباس های زر دوزی و اعیونی بر تنش میشد او را به بزرگ زاده ها شبیه کرده بود و کم کم این مهر کودکی که بین ایلماه و ناصرالدین میرزا بود، رنگ و بویی دیگر گرفت. ناصرالدین میرزا به دور از خانواده و دلخوش به ایلماه بود، حالا دیگر ملک جهان خانم هم در پایتخت به سر می برد، اما هیچ کس به وجود ایلماه در کنار ناصرمیرزا اعتراضی نمی کرد، انگار یک قانون نانوشته بود که این دو باید در کنار هم باشند و هیچ کس به این بودن اعتراضی نمی کرد تا اینکه هر دو به سن سیزده سالگی رسیدند و خبر آمد خبری در راه است، خبری که بار دیگر روح و روان ایلماه را بهم ریخت ادامه دارد ✏️به قلم:طاهره_سادات حسینی ‎‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🎬: آن زمان اینقدر برای ایلماه سخت می گذشت که هر روزش برابر یک سال برای او بود، حالا خانواده سید باقر هم متوجه درد بی درمان دختر عزیز کرده و ته تغاریشان شده بودند، ایلماه چهار برادر بزرگتر داشت که یکی از بردارها چند سال پیش بر اثر بیماری میمیرد، سه برادر دیگر و همچنین پدرشان سید باقر، ایلماه را همچون پری زادی دوست داشتند، اصلا همه اهالی میدانستند که بند جان سید باقر و پسرانش به جان دختر خانواده، ایلماه بسته است و وقتی ایلماه بیمار و تب دار بود، خانه سید باقر هم مملو از سکوت و دلتنگی بود. سید باقر و یکی از پسرانش، ایلماه را برای درمان به تبریز بردند، اما انگار مرض ایلماه ناشناخته بود ولی خانواده اش خوب می دانستند که او را چه می شود چون از شدت علاقه او به همبازی اش خبر داشتند. شش ماه از رفتن ناصر میرزا می گذشت که قاصدی از طرف او به خانه سید باقر آمد، همراه او گردنبد و انگشتری طلا و زیبا بود که انگار برای دست کوچک و ظریف ایلماه ساخته شده بود و این هدایا از طرف ناصرمیرزا برای ایلماه بود و هیچ کس نفهمید که آن قاصد در خلوت چه به این کودک گفت که بعد از آن حال ایلماه روز به روز بهتر شد و درست پنج ماه بعد از آمدن آن قاصد، دوباره زندگی ایلماه سرشار از شور و شوق کودکی شد، چرا که ناصر میرزا به آنجا برگشته بود و اینبار نه در قالب پسر شاه، بلکه در قالب ولیعهد ایران بود. گویا تلاش های ملک جهان خانم به ثمر نشسته بود و پسرش ناصر میرزا علی رغم مخالفان زیادی که در دربار داشت به جانشینی محمد شاه برگزیده شده بود. حکم شاهانه بر این امر تعلق گرفته بود که ناصرالدین میرزا دوباره به تبریز برگردد و دور از پایتخت و حیله های درباریان، پرورش یابد تا برای پادشاهی ایران بعد از پدرش آماده شود. و دوباره روزگار خوش ایلماه و ناصرالدین میرزا شروع شده بود. حالا کلاس های آموزش علوم مختلف هم به ناصرالدین میرزا شروع شده بود و ایلماه هم بنا به خواسته ولیعهد در کنارش حضور داشت و این دختر زیرک تمام آموزش هایی که به ولیعهد میدادند به سرعت فرا می گرفت و گاهی اوقات در حل مسائل از ناصر میرزا هم جلو می افتاد. روزها و ماه ها پشت سر هم می آمد و می گذشت و ایلماه و ناصر بزرگ و بزرگتر میشدند و ایلماه هر روز که میگذشت، زیباتر از قبل می شد. چشمان درشت و کشیده و ابروهای سیاه و بهم پیوسته و صورت گرد و سفید و تپلش که همراه با لباس های زر دوزی و اعیونی بر تنش میشد او را به بزرگ زاده ها شبیه کرده بود و کم کم این مهر کودکی که بین ایلماه و ناصرالدین میرزا بود، رنگ و بویی دیگر گرفت. ناصرالدین میرزا به دور از خانواده و دلخوش به ایلماه بود، حالا دیگر ملک جهان خانم هم در پایتخت به سر می برد، اما هیچ کس به وجود ایلماه در کنار ناصرمیرزا اعتراضی نمی کرد، انگار یک قانون نانوشته بود که این دو باید در کنار هم باشند و هیچ کس به این بودن اعتراضی نمی کرد تا اینکه هر دو به سن سیزده سالگی رسیدند و خبر آمد خبری در راه است، خبری که بار دیگر روح و روان ایلماه را بهم ریخت ادامه دارد ✏️به قلم:طاهره_سادات حسینی ‎‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا