27.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این کار چقد قشنگه🥺
منتشرش کنید و لذت ببرید...
بین زمین و آسمون منم ببر...😭
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
خانواده آسمانی 49.mp3
12.5M
#خانواده_آسمانی ۴۹
#استاد_شجاعی 🎤
#استاد_پناهیان
✦ رفت و آمد در بهشت با انبیاء و ائمه اطهار علیهمالسلام در گروی رفت و آمد در همین دنیاست...
- چگونه میتوان در این جهان با ائمه علیهمالسلام در رفت و آمد بود؟
#انس_با_خدا
#تولد_حقیقی
#عشق_حقیقی #افسردگی
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#بامن_بمان_23
#نویسنده_محمد_313
نزدیک های اذان صبح بود که کسی در اتاق رو زد.من و نرگس تو اتاق نجمه خوابیده بودیم.
با خوابآلودگی مانتو و شالم رو پوشیدم و درو باز کردم ببینم کیه...
کمیل در حالی که سرش پایین بود گفت:
_ میخوام برم حرم، تو نمیای؟
_چرا... نرگس رو بیدار کنم الان حاضر میشم!
-نرگسو نمیخواد بیدار کنی!
مامان دیشب گفت با عمه اینا قبل ظهر میرن حرم،
خودم تنهایی میخواستم برم
گفتم اگه توهم دلت میخواد باهم بریم
با خودم گفتم چرا وقتی میخواس تنهایی بره منم صدا کرد
مگه بودن من براش مهمه
صدایی درون وجودم فریاد زد:
رویا بافی بسه آزاده
یادت نره کی هستی و چجوری اومدی تو زندگیش
سرمو پایین انداختم
باز این افکار داشت دیوونم میکرد برای همین گفتم:نه ممنون منم بعدا میرم
منتظر بودم بیشتر اصرار کنه ولی گفت:باشه
داشت میرفت که خواستم صداش کنم،
ولی روم نمیشد بهش بگم پشیمون شدم
سمتم برگشت و گفت: پس چرا نرفتی داخل...
من من کنان گفتم: اگه مزاحمتون نیستم منم میام که تنها نباشید
لبخندی زد و گفت:این حرفا چیه
با ذوق رفتم داخل که لباسامو بپوشم
....
از خونه ی عمه اینا تا حرم راه زیادی نبود
هوا چون یکم نمناک بود شیشه های ماشین بخار گرفته بود
با نشستن کمیل داخل ماشین عطری که زده بود رو بیشتر از پیش حس کردم
با دستم روی شیشه رو خط خطی کردم
فقط خدا میدونست که تو حرم از امام رضا چی خواستم
ازش خواستم دعا کنه که خدا زندگیمو درست کنه
دعا کنه لیاقت عشق کمیل رو یه روزی پیدا کنم
چون احساس میکنم نمیتونم ازش دور باشم هرچند اون از من بدش میاد به
خاطر بهم زدن زندگیش...
بهش نگاه کردم که دیدم برای خودش نوحه میخونه و حواسش سمت رانندگیه
برای اولین بار با دقت نگاهش کردم
قلبم به تلاطم می افتاد
از یادآوری اینکه اول ازدواجمون گفت که نمیتونه منو به عنوان همسرش بپذیره بغضم گرفت
و یبار دیگه ته دلم با خدا حرف زدم
-رو صورت من چیزی نوشته شده؟
شرمنده به کف ماشین خیره شدم دلم میخواست زمین دهن وا کنه و برم توش
دستشو سمت ضبط دراز کرد که صدای دعای عهد داخل ماشین پیچید
-همیشه دوست دارم قبل اذان صبح دعای عهدگوش بدم
سرمو تکون دادم و گفتم: آرامش بخشه.
.
.
.
داخل صحن که رفتیم یاد زیارت دیشب افتادم
ناخودآگاه لبخند زدم
-به چی میخندی؟
به خودم اومدم که کمیل
روبروم ایستاده و متعجب نگاهم میکنه:هیچی
جایی رو با دست نشون داد و گفت:بریم یکم قرآن بخونیم بعدم زیارت کنیم و برگردیم
-باشه.
#ادامه_دارد...
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_بیست_و_سوم
#نویسنده_محمد_313
دنبالش راه افتادم و جایی که گفته بود نشستم
کنارم نشست و از داخل جیبش کتاب دعای کوچکی را در آورد
چقدر از بودن در کنارش آنهم در حرم امام رضا آرامش میگرفتم
خیلی خوشحالم بعداز مدتها کنار کمیل به زیارت آقای خوبی ها آمدم
کتابش رو بوسید و باز کرد که لحظه ای نگاهمون بهم گره خورد
خدایا واقعا احساس میکنم دوسش دارم
ولی چطور میتونستم همه چی رو پاک کنم
نگامو به کتاب دادم که با صدای بلند شروع به خوندن کرد
خیلی قشنگ میخوند
مشغول گرم کردن دستام شدم که گرمی لباسی رو احساس کردم
کاپشن خودشو روی شونم انداخته بود
-خودتون سرما میخورید!
-ناسلامتی مردما
اینقدرم هوا سرد نیست
تو فعلا بیشتر سرما میخوری
وقتی میاوردمت خونمون قول دادم ازت مراقبت کنم.
خندید که ته دلم گفتم: به خاطر این قولش اینکارا رو میکنه
بازهم به خودم تشر زدم خیال بافی ممنوع
بهش گفتم: صداتون خیلی خوبه برای خوندن دعا
-ناسلامتی چندساله مداحی میکنم
-واقعا؟
-اره
وقتی دبیرستانی بودم کلی مقام آوردم توی مداحی
-چه خوب
خوش به حالتون
من تا سوم راهنمایی بیشتر نخوندم
دبیرستان اصلا نرفتم
متعجب بهم نگاه کرد که گفتم: پدرم اجازه نداد
ناراحتی و سرشکستگی منو که دید نگاهش رنگ ترحم گرفت
-شرایطمون که بهتر بشه کمکت میکنم ادامه تحصیل بدی
با خوشحالی گفتم: واقعا
میان شلوغی صداشو سخت شنیدم : آره
-ممنونم
مدتی بعد کتابش رو بست و گفت:
بریم نماز که اذان گفتن
.....
پیش ماشینش رسیدیم
هوا تقریبا روشن شده بود
سوار ماشین شدم که بهم اشاره کرد شیشه رو پایین بدم
-من میرم نمایشگاه کتاب رو به رو یه چیزی بخرم
همیشه همین موقع ها باز میکنه
سریع برمیگردم
از ماشین پیاد نشیا
بیست دقیقه ای گذشت ولی خبری ازش نشد
نگرانش شدم
خواستم برم پایین ولی بهم گفته بود تو ماشین منتظر بمونم
کلافه به ساعت نگاه کردم
پس چرا نمیومد
نکنه اتفاقی واسش افتاده
به مغازه ی رو به رو نگاه کردم
به نظر خالی بود
بالاخره با خودم کنار اومدم و از ماشین پیاده شدم
سمت جایی که کمیل بیست دقیقه ی پیش رفته بود رفتم
هیچ خبری ازش نبود
گیج و منگ داخل پیاده رو دور سرم چرخیدم که از دور موتوری به سرعت بهم نزدیک شد ...
#ادامه_دارد...
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#بامن_بمان_24
#نویسنده_محمد_313
اونقدر شوکه شده بودم که سرجام خشکم زده بود، کسی دستمو محکم کشید که سمت دیوار پرت شدم.
نفس نفس زنان دستمو رو قلبم گذاشتم که کسی با تشر گفت:
_از جونت سیر شدی؟؟؟ یا دیوونه شدی؟
نگامو بالا گرفتم،خودش بود:
-چرا مواظب نیستی؟وقتی موتور میاد سمتت باید سریع بکشی کنار نه اینکه مثل مجسمه سر جات وایستی نگاش کنی!
اشکام سرازیر شدن،خیلی ترسیده بودم،
اصلا همش تقصیر خودش بود که دیر اومده بود منو باش نگرانش شدم.
به پلاستیک هایی که روی زمین افتاده بود نگاه کردم.
متعجب به کتاب های گلی شده خیره شدم:
_اینقدر هول شدم که نفهمیدم چجوری از دستم افتادند.
شرمسار بهش نگاه کردم:
_ببخشید تقصیر من بود،ولی من فقط نگرانتون شدم.
-اشکال نداره،حالا که به خیر گذشت.
چشمم به یه مغازه نقره فروشی افتاد رفتم خیابون پایین،فکر نمیکردم اینقدر طول بکشه!
کنجکاوانه گفتم:
_میخواستین برای خودتون چیزی بخرین؟؟
سرش رو تکون داد:
_آره،یه چیزایی هم واسه نرگس و مامان خریدم.
....
-دستت درد نکنه کمیل جان،زحمت کشیدی انتظاری ازت نداشتیم پسرم.
کمیل خندید و گفت:
_قابل شمارو نداره، گفتم واسه همتون یه چیز ناقابل بخرم عیدیتونو پیش پیش بدم دیگه!
نرگس با خوشحالی گردنبند نقره ای که کمیل برایش خریده بود را گردنش انداخت و به نجمه و ندا نشان داد.
برای حوریه خانوم و عمه خانوم سجاده های نماز خریده بود که خیلی خوشگل بودن.
برای ندا و نجمه و نرگسم گردنبند های نقره خریده بود.
منم اون وسط هویجی بیش نبودم
واسه من یه عطر خشک و خالی خریده بود.و من با قیافه ی بغ کرده به گردنبند های اونا نگاه میکردم.
عمه خانوم گفت:
_خوب دیگه بچه ها،زودتر بریم حرم زیارت که بعدش باید ناهار درست کنیم و بعد از ظهر بریم خرید!
کمیل خودش را روی مبل انداخت و گفت:
_تا شما برگردین من یه چرت میزنم
نرگس رو به من گفت:
_تو نمیای با ما؟؟
-نه منم زیارت کردم صبح.به جاش ناهارو حاضر میکنم.
عمه خانوم با مهربونی بوسم کرد و گفت:
_دستت درد نکنه عروس خانوم
اولین بار که این کلمه رو بعد مدت ها میشنیدم،لبخندی زدم و به حوریه خانوم نگاه کردم که با دیدن اخماش لبخندم کش اومد.
....
بعد از اینکه ناهارو آماده کردم رفتم داخل اتاقی که وسایلامو توش گذاشته بودم وکتاب شعرمو برداشتم.
مشغول ورق زدن شدم که در اتاق باز شد
نمیدونم چرا در زدن یاد نداشت.
هنوز بابت کادوها دلم ازش گرفته بود،
تو چارچوب در ایستاده بود،خودمو مشغول و بیتفاوت نشون دادم ولی همه ی حواسم اون طرف بود.
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#بامن_بمان_25
#نویسنده_محمد_313
چشمم رو صفحه ی کتای بود که جبعه ای روی میز گذاشت،بهش نگاه کردم:
واسه شماخریدم،گفتم وقتی همه رفتن بهتون بدم!
در جعبه رو باز کردم که با دیدن دستبند ظریفی ک توش بود یکم جا خوردم
اینو واقعا برای من خریده بود!
رو بهش گفتم:
_دستتون درد نکنه،خیلی قشنگه!
-خواهش میکنم.راستش میخواستم چیزی بهتون بگم.
-در چه مورد؟؟
-در مورد خودمو شما....
منتظرو کنجکاو بهش نگاه کردم.
-من...
زنگ در زده شد که حرفش ناتموم مونده
از جام بلند شدم و گفتم:
_من میرم درو باز کنم.
با اومدن عمه خانوم و بقیه دیگه نشد که ادامه ی حرفشو بگه. ته دلم اضطراب گرفتم که چی میخواست بگه.
نکنه بخواد بگه باید ازهم جدا شیم
با شنیدن صدای عمه خانوم حواسم سمتش جمع شد:
_به به، از رنگ و روش معلومه این غذا خوردن داره!
نرگس از راه رسید:
_منکه خیلی گشنمه!
نجمه هم حرفش رو تایید کرد.
زیر چشمی کمیل رو نگاه کردم که رو به روم نشست و مشغول ور رفتن با گوشیش شد.
....
به حوریه خانوم نگاه کردم که نظرشو بدونم ولی هیچ چیز از چهرش معلوم نبود.
سرمو پایین انداختم و با غذام کمی ور رفتم که نرگس گفت:
_چرا نمیخوری؟
-سیر شدم.
-تو که چیزی نخوردی؟
#ادامه_دارد...
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_بیست_و_پنجم
#نویسنده_محمد_313
چیزی نگفتم، هرموقع استرس میگرفتم نمیتونستم درست و حسابی چیزی بخورم.
از پشت میز بلند شدم که صدای ایفونو شنیدم:
-من باز میکنم.
گوشی ایفونو برداشتم و پرسیدم کیه که مرد جوونی گفت:
_محمدم.
دروباز کردم و رو به بقیه متعجب گفتم:
_گفت محمدم!
عمه خانوم با خوشحالی از جاش بلند شد و سمت حیاط رفت.
مدتی بعد همراه پسر جوونی که دستشو گرفته بود و قربون صدقش میرفت وارد خونه شد.
-جمیعا سلام.
همه با خوشحالی جوابشو دادند
کمیل سمتش اومد و باهاش روبوسی کرد:
_خوبی پسرعمه؟
محمد با خنده گفت:
_عالی، مخصوصا اینکه شمارو اینجا دیدم.
با حوریه خانوم و نرگس و بقیه هم احوال پرسی کرد، که دست آخر بمن که گوشه ای ایستاده بودم نگاه کرد و متعجب گفت:
_معرفی نمیکنید؟؟
کمیل لبخندی زد که احساس کردم از صدتا اخم بدتر بود:
_آزاده خانوم ، همسر بنده.
اقغا محمد با چشمان گرد شده به بقیه نگاه کرد و گفت:
_تو کی ازدوااااج کردی؟!
ظاهرا از چیزی خبر نداشت که ندا با پوزخند گفت:
_وقتی رفته بودی ماموریت.
عمه خانوم بحث رو عوض کرد:
_صحبتا باشه برای بعد فعلا غذا از دهن افتاد.
همه سر میز برگشتن که آقا محمد درحالی که سمت اتاقی میرفت گفت:
_ بیمعرفت صبر نکردی منم بیام بی سروصدا عقد کردی!؟
کمیل سرش رو پایین انداخت،احساس کردم اشتهاش کور شد.نمیدونم چرا بغض کردم، فضا سنگین شده بود.
رفتم توی اتاق و درو بستم.
چقدر بد بود که یکی از ازدواجت بپرسه و تو نتونی چیزی بگی.
دستبندی که کمیل برام خریده بود رو تو دستم فشردم و آه عمیقی کشیدم.
#ادامه_دارد....
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#بامن_بمان_26
#نویسنده_محمد_313
چشمامو باز کردم که متوجه شدم خوابم برده بود.
پتویی که روم انداخته بودن رو کنار زدم و از جام بلند شدم.
به ساعت دیواری نگاه کردم که عقربه ها نشون میدادند ساعت چهار ونیم بعد از ظهر بود.نزدیک های غروب بود.
رفتم هال که دیدم نرگس لباس بیرون پوشیده و با ندا حرف میزنه.
با دیدن من نرگس گفت:
_بیدار شدی آزاده جان، میخوایم بریم بیرون تو نمیای؟؟
به اطراف نگاه کردم و گفتم:
-حوریه خانوم و بقیه کجان؟؟
-عمه و مامان رفتن بهشت رضا، اخه پدر پدرم اونجا دفن شده.
-خدا رحمتشون کنه.
ممنونی گفت که کمیل در حالی که دکمه های آستین پیرهنشو میبست :
_حاضر شدین؟ محمد پایین منتظره ها.
با دیدن من اخم ریزی کرد و گفت:
_تو چرا هنوز حاضر نیستی؟
با گیجی گفتم:
_آخه من خواب موندم.
-نرگس چرا بیدارش نکردی؟؟
نرگس شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
_خوب نگفتین که.
ندا دستشو گرفت و کشون کشون سمت در خروجی برد:
_بدو دیر شد، الان محمد میاد سرمون کلی غر میزنه.
نرگس در حالی که با عجله میرفت گفت:
_آزاده زود حاضر شو بیا پایین اونجا میخکوب نشو.
با رفتن اونا کمیلم خواست درو باز کنه و بره که گفتم:
_پس من چی؟
کفشاشو میپوشید که گفت:
_چون شما دیر بیدار شدی به عنوان تنبیه خونه تنها میمونی چون دیرمون شده باید بریم جایی نمیتونیم منتظرت وایستیم.
درو بست و رفت،هاج وواج به اطرافم نگاه کردم.
هنوز تو حس و حال خواب بودم و نمیتونستم افکارمو جمع کنم.
از اینکه منو تنها گذاشتن و رفتن یه لحظه مثل بچه ها بغضم گرفت.
اشکام سرازیر شدند که ناگهانی در باز شد و کمیل سرشو از لای در داخل آورد و خواست چیزی بگه که متعجب به چشمای خیسم نگاه کرد.
اشکامو سریع پاک کردم که با خنده گفت:
_چرا مثل بچه ها گریه میکنی؟
خجالت زده گفتم:
_فکر کردم منو تنها گذاشتین و رفتین.
-محمد و بقیه رفتن، من به خاطر شما موندم.
بهش نگاه کردم که گفت:
_زود حاضر شو با ماشین من میریم، داشتم باهات شوخی میکردم.
....
سوار ماشینش شدم که همزمان گوشیش زنگ خورد:
-الو؟
-فعلا سرم شلوغه نمیتونه حرف بزنم.
تلفنشو قطع کرد که زیر چشمی نگاش کردم.ماشینو روشن کرد و راه افتاد:
#ادامه_دارد....
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_بیست_و_ششم
#نویسنده_محمد_313
-قراره کجا بریم؟؟
درحالی ک نگاش به جلو بود گفت:
_باغ.
-این موقع؟؟هوا داره تاریک میشه.
-مگه چه اشکال داره.
تازه کلی برنامه ها داریم دورهم.
دستمو زیر چونم گذاشتم که گوشیش دوباره زنگ خورد.
ای بابایی گفت وتلفنو پرت کرد رو صندلی عقب.
متعجب از کاراش از گوشه ی چشم نگاش کردم:
-ازاده خانوم؟؟
-بله؟
-یه سوال ازت درباره گذشتت بپرسم؟
-بفرمایید؟
-تو قبل اینکه مجبور شی با من ازدواج کنی به کسی دیگه ای علاقه داشتی؟؟
خواهش میکنم صادقانه جواب بده.
-نه.
-واقعا؟؟
-بله.کسی تو زندگیم نبود که بخوام بهش علاقه پیدا کنم،تنها چیزی که برام مهم بود مادرم بود که اونم تنهام گذاشت.
-مادرت چرا فوت کرد؟؟
-از دست کارای پدرم سکته کرد.
تمایلی نداشتم ادامه بدم اونم سکوت کرد.
-یادتونه ظهر میخواستم یه چیزی بهتون بگم؟
بهش نگاه کردم که گفت:
_در مورد خودمون.
قلبم تند تند میزد یعنی چی میخواست بگه،از استرس اینکه حرف از جدایی بزنه ناخونامو میجویدم.
-من میخوام از این بعد عادی باشیم،
یعنی اینکه مثل زن وشوهرای معمولی رفتار کنیم.
دیگه حرفای بقیه مهم نیست هرچی بود تو گذشته باید فراموش بشه
ولی...
تو دلم گفتم ولی چی
تلفنش زنگ خورد که با اعصاب داغون پوفی کشیدم.
_ولی چی؟بگو بهم.!
بیخیال و خونسرد به رانندگی اش ادامه داد.
اینقدر حرص خوردم که ناخونام کنده شدن.
اگه میخواد عادی باشیم پس این ولی که اخرش اورد چی بود؟
من چقدر حساس شده بودم رو تک تک کلماتش.اونکه نمیدونست خیلی وقته هر کلمه از حرفاشو ساعتها تو قلبم حلاجی میکنم.
با توقف ماشین به بیرون نگاه کردم که با دیدن نجمه و ندا و نرگس که به ماشین اقا محمد تکیه داده بودند و حرف میزدند ،از ماشین پیاده شدم...
#ادامه_دارد....
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پایان بخش برنامه کانال
#زمزمه دعای#فرج
#تصویری
شب خوش
التماس دعا
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
💠بسته ی معنوی کانال منتظران ظهور در روز دوشنبه💠
🔸صلوات بر چهارده معصوم علیهم السلام
🔹صلوات مخصوص بر حضرت زهرا (س)
🔸دعای عهد با مولایمان حضرت ولی عصر (عج)
🔹صلوات و دعاهای مجرب و روزانه
🔸نکند شب و روزی از شما بگذرد و این چهار آیه را تلاوت نکنید
🔹عهد ثابت روز دوشنبه
🔸نماز و دعا و زیارت مخصوص روز دوشنبه
برای سلامتی و فرج مولایمان هر روز دعا کنیم🙏🍀🙏
🔹💠🔹بسم ربِّ مولانا مهدی (عج)🔹💠🔹
آنچه که به خاطرش به #کانال_منتظران_ظهور، دعوت شدید💌
📣 توجه📣
🔻ارزاق معنوی روزانه
#اعمال_و_ادعیه_روزانه:
🌕روز شنبه
🌖روز یک شنبه
🌗روز دوشنبه
🌘روز سه شنبه
🌑روز چهارشنبه
🌒روز پنج شنبه
🌓روز جمعه
🌔عصر جمعه
#حجةالاسلام_قرائتی
#تفسیر_صفحه_ای_قرآن
#قرار_شبانه
☆تلاوت سوره های مبارکه واقعه و ملک
#نماز_شب
☆نماز شب را به نیت ظهور بخوانیم
🔹🔸💠🔸🔹
🔻خداشناسی
#استاد_شجاعی
#مجموعه_لا_اله_الا_الله
☆۲۸ جلسه صوت شناور
🔸️🔹️💠🔹️🔸️
🔻مرگ پژوهی
#استاد_امینی_خواه
#سه_دقیقه_در_قیامت
☆۹۵ جلسه صوت شناور
#مستند_صوتی_شنود
☆۱۶ جلسه صوت شناور
☆به همراه ۴ جلسه ی پرسش و پاسخ
🔹🔸💠🔸🔹
🔻معادشناسی
#استاد_شجاعی
#سفر_پر_ماجرا
☆۶۱ جلسه صوت شناور
🔹🔸💠🔸🔹
🔻شیطان شناسی
#استاد_شجاعی
#شیطان_شناسی
☆۵۴ جلسه صوت شناور
🔹🔸💠🔸🔹
🔻مباحث معرفتی
#استاد_شجاعی
#راضی_به_رضای_تو
☆۴۵ جلسه صوت شناور
🔹️🔸️💠🔸️🔹️
🔻مباحث اخلاقی
#استاد_شجاعی
#مهارتهای_کلامی
☆۲۷ جلسه صوت شناور
#کارگاه_انصاف
☆۴۸ جلسه صوت شناور
#تنبلی_و_بی_حوصلگی
☆۵۸ جلسه صوت شناور
#این_که_گناه_نیست
☆۷۶ جلسه صوت شناور
🔹🔸💠🔸🔹
#تشرفات
#تشرف_علما
☆مجموعه ی مستند با ارزش از مشرَّف شدن محضر امام عصر (عج)
🔹🔸💠🔸🔹
🔻 کتاب صوتی
#حاج_قاسم
☆جان فدا، ۱۰ قسمت
🔹🔸💠🔸🔹
🔻کلیپ های عبرت آموز
☆چهار عمل عالی برای حذف عذاب
☆کاملا واقعی،جسد ۳ هزار ساله فرعون مصر!
☆داستان جوانی که از غیب خبر میداد!
☆یک مانع در انسان که اجازه نمیدهد تقدیرات مثبت و بلند شب قدر را جذب کند
☆توبه مصطفی دیوانه، به نقل از شهید کافی
🔰 ادامه دارد
با منتظران ظهور همراه بمانید🙏🌱
◇💠◇💠◇💠◇💠◇
@montazeraan_zohorr
◇💠◇💠◇💠◇💠◇
May 11
✨💝💚✨
🌷السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ
یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🌷
✨عالم به عشق روی تو بیدار میشود
هر روز عاشقان تو بسیار میشود...
✨وقتی سلام می دهمت در نگاہ من
تصویر مهربانی تو تکرار میشود...
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
به نیت زمینه سازی ظهور